eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسخ سوالات هرروز بعد مدت زمان تعیین شده ، گذاشته می‌شود. میتوانید با پاسخ صحیح را مشاهده کنید.
طلاب الکریمه
7⃣ قسمت هفت از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوه‌هایی از تَل خاک بود. چشم‌چشم را نمی‌دید. سید چرا
8⃣ قسمت هشت جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:" حاج‌آقا اگر عبا و عمامه هم دارید‌ بی‌زحمت بپوشید که لازممون میشه" سید سرش را از روی شانه‌ی جواد بیرون آورد و گفت:" با من کارداری یا با لباسام؟" جواد همان‌طور که دستمال دور گردنش را باز می‌کرد، با صدای آرام گفت:" حاجی لباس شما شاید دلشون رو به رحم بیاره" سید دوباره یک نگاه به من انداخت و گفت:" اگه مشکلت با لباس من حل میشه باشه چشم میپوشم فقط اینکه شما جلو برید، ما با ماشین پشت سر شما حرکت می‌کنیم" جواد لبخند زد و یک اشاره به دوستش کرد و نشست تَرکِ موتور و منتظر سید شد. سید رضا به سمت صندوق عقب ماشین آمد و ساک لباسش را باز کرد. عبا و عمامه‌اش را بیرون آورد و پوشید و سوار ماشین شد، قبل از اینکه استارت بزند، تسبیحش را از توی داشبورد درآورد و استخاره گرفت. چشم دوخته بودم به لب‌های سیدرضا تا جواب استخاره را بگوید. لبخندی زد و گفت:" توکل به‌خدا" یک نفس عمیق کشیدم. جواد و دوستش جلوتر از ما حرکت می‌کردند و ما با فاصله‌ی کمی دنبال‌شان می‌رفتیم. وارد روستا شدیم و کنار یک خانه‌ی کلنگی که هرلحظه امکان داشت، سقفش روی سر اهالی خانه بریزد ایستادیم. سید تاخواست پیاده شود بازویش را گرفتم و با نگرانی گفتم:" مراقب باشیا" سری تکان داد و پیاده شد. جواد و دوستش قیافه‌ی به‌ظاهر آرامی داشتند. تا سید نزدیک شد کمی حرف زدند و بعد از چند دقیقه وارد خانه شدند. از اینکه توی ماشین تک‌وتنها بودم کمی می‌ترسیدم. صدای هوهوی باد که به شاخه‌های درخت می‌خورد منظره‌ را ترسناک‌تر کرده بود. گوشم حتی صدای بَع‌بَع ضعیف گوسفندانی را که توی آغُل بودند می‌شنوید. داشتم با ترس و لرز اطرافم را می‌پاییدم که یکدفعه با صدای عرعر الاغ سیاهی که به در طویله‌ی بسته شده بود سرم محکم به سقف ماشین خورد. آن‌لحظه یاد حرف مادربزرگم افتادم که همیشه می‌گفت:" هروقت دیدی الاغی عرعر می‌کنه نگاه به ساعتت کن. چون الاغ‌ها سر ساعت عرعر می‌کنن" ناخودآگاه مچ سمت چپم را بالا آوردم و دیدم ساعت ۹ شب است. الحق که مادربزرگم راست می‌گفت. فقط چند دقیقه می‌شد که سید رفته بود اما برای من اندازه ۴۰سال طول کشید. سرم از درد تیر می‌کشید. سید سراسیمه برگشت. تا در را باز کرد بدون مقدمه گفتم:" چیشد؟؟" سید هم درجوابم گفت:" کیفت رو بردار بریم بالا. عمه جواد بالاست خیالت راحت امنه" توی دلم شروع کردم به خواندن آیت‌الکرسی و وارد خانه شدم. اول از همه چشمم به آغل گوسفندان خورد. سرم را چرخاندم تا حیاط را وارَسی کنم که سید زد به شانه‌ام و گفت:" حواست باشه پله‌هارو که میری بالا چادرت گیر نکنه" پای راستم را که روی اولین پله گذاشتم، تازه فهمیدم چقدر پله‌های آهنی بافاصله از هم نصب شده‌اند. با یک بی‌دقتی سقوط از آن بالا توی کاه‌هایی که زیر پله ریخته شده بود حتمی بود. اصلا دلم نمی‌خواست توی آن‌ها پرت شوم. پله‌ی آخر را که رد کردم آیت‌الکرسی هم تمام شد. جواد هم به استقبال‌مان آمد. وارد خانه که شدم. پیرزنی زیر پتو دراز کشیده بود و با لبخند گرمی از من استقبال کرد. به سمت پیرزن رفتم. در همان نگاه اول چشمم خورد به گیس‌هایی که از دو طرف روسری‌اش آویزان بود. سلام کردم و دوزانو کنارش نشستم. پیرزن با لهجه‌ی غلیظ ترکی گفت:" سلام قیزیم نجورسَن؟ نَخبَر؟" سریع کلماتی که توی دفترم ننوشته بودم را توی ذهنم به‌خط کردم و با دستپاچگی گفتم:" ساغول ننه‌جان سلامت اولسون. حالی یاخچیدی؟" بعد یک نگاهی به سیدرضا انداختم که داشت با خنده به مکالمه منو پیرزن نگاه می‌کرد. از خنده‌ی سید من هم خندیدم و اضطرابم کم شد. جواد کنار سیدرضا نشسته بود و مدام به دوستش که توی آشپزخانه بود، دستور می‌داد و می‌گفت:"احمد چای دم کشید یانه؟" احمد هم با یک سینی چای به ما اضافه شد. جواد یک استکان و نعلبکی جلوی سید رضا گذاشت و گفت:" آقا سید قربون جدت برم. خدا شمارو برای ما رسوند" بعد همان‌طور که قند را تعارف کرد ادامه داد:" من چندساله می‌رم خواستگاری دختر یکی از اهالی این روستا اما چون بی‌کس و کارم بهم دختر نمی‌دن، امشب هم سر همین داشتم با برادراش دعوا می‌کردم" اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن همه ترس من فقط برای عشق و عاشقی جواد باشد. سیدرضا هم که از قیافه‌اش معلوم بود از حرف‌های جواد جا خورده است. استکان خالی را روی نعلبکی گذاشت و گفت:" نگران نباش. توکلت به خدا باشه. ان‌شاءالله تو هم به مراد دلت می‌رسی اما خونسرد باش. با دعوا که کسی بهت زن نمیده" ادامه دارد .... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار اذان گفتن در خانه 🎙️ آیت الله ناصری ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
3️⃣سوال روز سوم کسی که در ماه رمضان، هنگام فرا رسیدن اذان صبح، عمداً نیت روزه نمی‌کند، اگر در اثنای روز نیت روزه کند، روزه‌اش چه حکمی دارد ؟ الف) روزه اش صحیح است و به روزه‌داری ادامه دهد . ب) روزه اش باطل است . ✔️ پاسخ: گزینه ب کسی که در ماه رمضان از روی فراموشی یا بی اطلاعی، نیت روزه نکرده و در اثنای روز ملتفت شود، در صورتی که کاری که روزه را باطل می‌کند انجام داده باشد، روزه‌ی آن روز باطل است ولی تا غروب از کارهای باطل کننده‌ی روزه خودداری کند ❌ مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ خدایــــا! قرار بده برایم در آن بهره‌اى از رحمت فراوانـت ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فراز دوم و سوم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
9⃣ قسمت نهم تا آن‌ها حرف‌های مردانه‌‌‌یشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم. می‌گفت:" جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمی‌فهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت می‌کنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق می‌کنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچه‌ای نداشته. همین میشه که عمه‌ی جواد اون رو بزرگ می‌کنه." حالا جواد ۲۰ساله‌ عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و به‌خاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف مانده بود. بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:" خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری" با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:" خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره" به سمت پیرزن رفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:" خیالون راحات اوسون ننه جان." از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم. تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند... ادامه دارد... 😊 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
4️⃣ سوال روز چهارم بنابر فتوای آیت‌الله خامنه‌ای ، حکم تزریق به بدن روزه‌دار چیست ؟ الف) تزریق در عضله برای بی حس کردن اشکالی نداره. ب) دارو گذاشتن بر جراحت اشکال دارد. ج) احتیاط واجب آن است که از استعمال آمپول ها و یا سرم های مقوی و مغذی خودداری شود.✔️ د) گزینه ج بنابر احتیاط مستحب پاسخ: گزینه ج احتیاط واجب آن است که روزه‌دار از استعمال آمپولهای مقوّی یا مغذّی، یا آمپولهایی که به رگ تزریق می‌شود و نیز انواع سِرُم‌ها خودداری کند، ولی تزریق آمپول در عضله یا برای بی حس کردن و نیز دارو گذاشتن در زخمها و جراحتها اشکال نداردمهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچی نمیگم . فقط اینکه خودتون ببینید و اگر دلتون شکست برای اعضای کانال هم دعا کنید. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16496968991281124775990.mp3
2.21M
وسعت واژه ها واسه گفتن از این بانو کمه .... 🎤 عبدالرضا هلالی وفات حضرت خدیجه کبری سلام‌الله علیها ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh