فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸
اگه واقعاً خدا منو دوست داره؛
پس اینهمه مشکل و گرفتاری، چیه توی زندگی من؟!
ویژه ولادت حضرت زینب(س)
#استوری
#استاد_شجاعی
🌸🌿🌸🌿🌸
@Tolou1400
قلب36.mp3
6.92M
#روانشناسی_قلب 36
شکست عشقی
فقط در رابطه ی یک زن و مرد، خلاصه نمیشه
بالاترین شکست عشقی زمانی اتفاق می افته که قلب انسان، میلش به خدا و آسمون رو از دست میده.
#استاد_شجاعی
❤️🍃🍃🍃
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بگذار هر ثانیه ، حالِ تو خوب باشد
بگذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانند
تو لبخندت را بزن ، انگار نه انگار
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن
بی واسطه خوب باش ، بی واسطه شادی کن و بی واسطه بخند
شک نکن
تو که خوب باشی ؛ همه چیز خوب می شود.
@Tolou1400
🌈⛅️
دردمارانیستدرمآندرجهان
دردمارارویِاودرمانبُود..♥️(:
#السلامعلیڪیابقیةالله..🍃
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز 🍁
بهاریست که عاشق شده است...😍😊🧡
#استوری
🍁🍂🍁🍂🍁
@Tolou1400
طلوع
پاییز 🍁 بهاریست که عاشق شده است...😍😊🧡 #استوری 🍁🍂🍁🍂🍁 @Tolou1400
دوستان عزیز طلوع سلام 🌹
ظهر زیبای پاییزیتون بخیر وخوشی.😊💕
میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار رو تبریک میگیم خدمتتون.💐
اللّهم عجّل لولیّک الفرج بحقّ زینب (س) 🤲
💐💐💐💐
@Tolou1400
📖#فرنگیس
#فصل_هشتم
#قسمت_اول
مادرم مرتب به رحمان رسیدگی میکرد و او را میبوسید و میبویید. خواهرهایم لیلا و سیما دورم را گرفته بودند. خوشحال بودم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، کاری کن پاقدم رحمان خوب باشد و به خانههامان برگردیم.
وقتی آوهزین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلانغرب قدرت احمدیپور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمندهها وسیله آماده میکرد یا اگر کاری به او میسپردند، انجام میداد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب میکردند. علیاشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوشروان هم گروه چریکی
تشکیل داد. اینها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوهزین میجنگیدند. روستای آوهزین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوهها و تپههایش را میشناختند.
آوهزین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و
ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر میزدند، ناراحت بودند و میگفتند هر چقدر اصرار کردهایم که با هم باشیم، قبول نکردهاند و گفتهاند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید.
ابراهیم تعریف میکرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آمادهباش بودند.
روزها به این فکر میکردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانهام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت میآمدند، میگفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرفها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار میشوی.»
جادههای اطراف اسلامآباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش میآمدند و میرفتند. میدانستم حمله شده است. همهاش دعا میکردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانههامان.
توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در عراقی ها درگیرند. مرتب روی جاده میرفتم و از ماشینهای نظامی که از آن سمت میآمدند، خبر میگرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمیگشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند میجنگند تا روستاهای اطراف گیلانغرب را بگیرند.»
از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد.
بهار سال 1361 بود که یکدفعه توی اسلام اباد غوغا شد. ماشینها چراغهاشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند. زودی بچهام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟»
چشمهایش از شادی برق میزد. گفت: «گوش کن!»
پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقبنشینی کردهاند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دستهایم سر خورد که همعروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.»
انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. میخواهم به خانهام برگردم.»
مردم از شادی گریه میکردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی بگذرد و بعد برویم.»
با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمیمانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی میروم.»
به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گهگاهی به آن سر بزنید.»
توی راه اشکهایم را پاک میکردم و فقط به این فکر میکردم که خانهام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی ماندهاند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آنقدر عجله داشتم و هول بودم که دستهایم میلرزید
وقتی رسیدم گیلانغرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکهتکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!»
وقتی از گیلانغرب به سمت روستا میرفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشینهای عراقی را دیدم که به کلی سوختهاند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانههای شکست دشمن. تکههای لباس، پوتین و کلاههای آهنی، کنار جاده افتاده بود. دلم
می تپید . دو سال از خانه و روستایم دور بودم.
وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همهاش با خاک یکسان شده بود. همانجا روی جادۀ گورسفید ایستادم.
ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. علیمردان هم در حالی که رحمان را بغل کرده بود، با دهان باز به روستا نگاه میکرد. او هم شوکه شده بود.
رفتم جلو. خانهها را با وسایل داخلشان خراب کرده بودند. توی خاکها، تکههای شکسته و خرد شدۀ وسایل را میشد دید. پوکۀ بمب و تفنگ و خمپاره و ماشینهای سوخته همه جا پر بود. تنها چیزی که سر جای خودش باقی بود، زمین گورسفید بود.
همانجا، روی ویرانهها نشستم و مشغول تماشا شدم. دلم داشت از غصه میترکید. سعی کردم به یاد بیاورم هر خانه کجا برپا بود و در هر گوشۀ این زمینِ ویران چه خاطرهای داشتم. علیمردان هم این طرف و آن طرف میرفت و دست رو دست میکوبید. با خودم میگفتم: «این گورسفیدی بود که آرزو داشتم روزی برگردم به آن!»
مردم یکییکی آمدند. همه نالان و غمگین بودند، اما خوشحال از اینکه دوباره همدیگر را میبینیم. با دیدن مردم کمکم جان گرفتم. رحمان را بغل شوهرم دادم و تا آوهزین دویدم. توی راه نفسنفس میزدم، اما دلم میخواست زودتر به آنجا برسم.
آوهزین هم سر جایش نبود! کومهای از خاک باقی مانده بود؛ ویران و مظلوم. چند تا از اهالی روستا که زودتر رسیده بودند، کنار چشمۀ آوهزین نشسته بودند و با هم حرف می زدند
وقتی رسیدم کنار چشمه، پدرم پیشانیام را بوسید و آرام گفت: «خوش آمدی به خانهات، روله... خوش آمدی.»
رفتیم به جایی که روزی خانهمان بود. همه چیز از بین رفته بود. نشستم و روی خاکهای خانهای که در آن بزرگ شده بودم، دست کشیدم و خاک را زیر و رو کردم؛ شاید چیزی پیدا کنم. خودم هم نمیدانستم دنبال چه میگردم. یاد وقتی افتادم که با چه وسواسی خانه را تمیز میکردم. پنجرهها را پاک میکردم و بوی خوش، خانه را پر میکرد
احساس کردم صدام غرور ما را شکسته است.
نیروهای امداد و جهاد و بنیاد جنگزدگان پشت سر ما آمدند. وقتی مردم با قیافههای وحشتزده و ناراحت وارد گورسفید و آوهزین میشدند، آنها را دلداری میدادند و میگفتند: «ناراحت نباشید، همه چیز را از اول میسازیم.»
#ادامه_دارد....
@Tolou1400
توییت فارسی یک برادر یمنی:
زمانی که جنگ علیه یمن تمام شود.
درهای ورود به آن را خواهیم بست
و بنری خواهیم زد و در آن مینویسیم:
به تنهایی از شادی می گرییم، همانگونه که در غم به تنهایی زیستیم.
ورود ممنوع🚫 به جز ایرانی های با وفا،پاکترین مردمان روی زمین.
#یمن
@Tolou1400
🌈☀️
وَ اَيْقَظَنِي إلَي مَا مَنَحَنِي بِهِ مِنْ مِنَنِهِ
وَ إِحْسَانِهِ
و صبح ها،
یک نفر ما را بیدار می کند
تا با ما #مهربانی کند ...
#دعای_صباح
#صبح_شد_خیر_است 🌞
@Tolou1400
ازدواج بعد از 30 سالگی بازم قشنگه،
خونه خریدن بعد از 40 سالگی هنـوز
ڪار بزرگیه ! پس اجـازه ندین افڪار
پوسیدهیِ دیگران مسیر زندگیتون رو
تعیین کنه🕵🏻♀🌼'!
یک زندگیِ زیبا، با یک ذهنِ زیبا آغـاز
میشود :)💛
#انگیزشی
@Tolou1400
✅ امام علی علیه السلام:
نصيحت را از كسى كه آن را به شما هديه میكند بشنويد و آن را با جان و دل بپذيريد.
#حدیثنوشته
🌿🌱🌿🌱🌿
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈❤️
مهربانیتان مستدام...😊💕
#استوری
@Tolou1400