eitaa logo
طلوع
230 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5958742896671722405.mp3
6.04M
نوزدهم حجت‌الاسلام قاسمیان ※ ترجمه صوتی b2n.ir/Joze19GhoranKarim @Tolou1400
نکات کلیدی جزء نوزدهم.🔑☘ @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌راستی اگر خداوند گريه را به انسان نبخشيده بود، هيچ‌ چيز نمی‌توانست كدورتی را كه با گناه بر "آيينه‌ی فطرتش" می‌نشيند پاک کند...🌿🦋 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
گویند علی می زده صد وصله به کفشش ای کاش دلِ خسته ی ما کفشِ علی بود...💔 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه؛ مشکلات هم مثل همه چیز تاریخ انقضا دارن... پس هر وقت عرصه بهت تنگ شد، این جمله رو با خودت تکرار کن: "این نیز بگذرد..." 🌻https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز روز بسيار بزرگی است از روايات استفاده ميشود روز قدر در فضيلت همچون شب قدر است؛ اين مطلب بسيار مهم است اگر كسی شب قدر كوتاهی كرده است يا كسل بوده و يا در دعا كوتاهی نموده ميتواند در روز قدر آن را جبران كند ان شاءالله @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_چهل‌ویکم با چهار لوموتیلی که بالا انداخته بودم دل‌پیچه‌ام آرام گرفته ب
(زندان الرشید) همه‌ی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دست‌اندازی سرمان یا دست و پایمان تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یک‌باره دلم ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمی‌توانستیم به عینکمان دست بزنیم. از ماشین پیاده شدیم. بی‌‌اختیار دست مریم را گرفتم، دوباره فریاد کشید. از فریادش جز لعن و لحن خشن ممنوع گفتنش حرف دیگری نمی‌فهمیدم. دستم را از دست مریم جدا کردم. وارد یک اتاق شدیم، عینک‌ها را از روی چشم‌مان برداشتند. یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود. گفتند: اشیای قیمتی و هرچه را که دارید تحویل دهید. جز ساعت مچی چیزی نداشتیم. دوباره عینک‌های کوری‌مان را زدیم و وارد آسانسور شدیم. آسانسور آنقدر در طبقات مختلف، بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقه‌ی چندم پیاده شدیم. در یک راهروی دراز، مقابل یک در بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میله‌های قطوری از بدنه‌اش عبور می‌کرد و محکم به زمین کوبیده می‌شد و قفل‌های بسیار سنگینی داشت. چند قفل در آن چرخید تا باز شد. از زیر آن عینک کوری بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچه‌ای تاریک فرستاده شدیم. مدتی طول کشید تا چشمان‌مان به تاریکی عادت کرد و توانستیم اطراف را ببینیم. آنجا دیوارهایی کاشی شده داشت. کاشی‌های قهوه‌ای سوخته بودند دقیقاً رنگ صندوقچه‌ی بی‌بی. خدای من چه شباهتی! مرا این همه راه به صندوقچه‌ای که بی‌بی جواهرات و ظرف‌های عتیقه و میهمانی‌اش را در آن نگه می‌داشت آورده‌ای؟ صندوقچه‌ای که من و احمد و علی گاهی دور از چشم بی‌بی چادرش را روی سرمان می‌انداختیم و به داخل آن می‌رفتیم و خاله‌بازی و قایم‌باشک بازی می‌کردیم، اما آخرش بی‌بی ما را پیدا می‌کرد! چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که در آن صندوقچه پیدا کردم مریم بود. چه خوب که هنوز خواهرم مریم با من بود. دستانش را فشردم. فاطمه و حلیمه را دیدیم که مثل کوه، مقاوم و مغرور گوشه‌ای ایستاده بودند. سرباز رفته بود و ما تنها شده بودیم. بی‌آنکه حرفی بزنیم یک ساعت تمام به چهار دیواری اطرافمان و تمام زاویه‌ها و رنگ و شکل و اندازه‌ها و پستی و بلندی ضندوقچه خیره بودیم. فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دست‌هایم را باز می‌کردم به دیوار می‌خورد. وقتی به دیوارهای بتنی و آن همه دژ و در و قفل و میله‌های آهنی نگاه کردم، احساس کردم گرانبها و قیمتی شده‌ام. روی در صندوقچه دریچه‌ای به طول و عرض دو وجب در یک وجب بود. معنی در را می‌دانستم اما نمی‌دانستم این دریچه برای چیست؟ هنوز به اندازه‌ی کافی اطراف را وارسی نکرده بودیم که دریچه باز شد و از آن سوی در، چهره‌ای مثل شبح فریاد زد: تفتیش، تفتیش… و بعد از آن صدای چرخش کلیدها و قفل‌های در جادویی شنیده شد. فکر کردم کسی قرار است به صندوقچه وارد شود ولی نه! سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلونات. (روسری، لباس‌ها و شلوار همه را درآورید.) ما را که بی‌حرکت دید خانمی با لباس نظامی وارد شد. بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحدة وحدة (یکی یکی) باید یک گوشه می‌ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباس را که بازرسی می‌کرد می‌گفت: الگطعه التالیه. (تکه‌ی بعدی) فاطمه یک گیره‌ی سر سیاه رنگی داشت که می‌خواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می‌کرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه برم؟ سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم. @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه خویشتن داری ۲ @Tolou1400
کارگاه خویشتن داری_2.mp3
13.35M
۲ ▫️إنّ أکرمکم عنْدَالله اتقاکمُ ، باتقواتر یعنی؛ هر که قهرمان‌تر است .... و توانسته موانع بیشتری را به سمت تکامل ، پشت سر بگذارد؛ ✘ نه اینکه عملِ خیر و عبادات بیشتری دارد! 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
سلام به دوستان طلوع🌻💗 جلسات روانشناسی قلب به آخر رسید و انشالله با صوت جلسات کارگاه خویشتن داری در خدمتتونیم🌿✨ روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه💫 این صوت های عالی و کاربردی رو به دوستانتون هم هدیه بدین💐🌈 @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا