طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_چهلم دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت: اخذوها(ببرید
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_چهلویکم
با چهار لوموتیلی که بالا انداخته بودم دلپیچهام آرام گرفته بود. اما مثل اینکه این بار نوبت مریم بود. اوضاعش سخت به هم ریخته شده بود و از درد مثل مار زخمی به خودش میپیچید.
راننده و سرنشین جلو، از همان ابتدای حرکت، نوار یک خوانندهی عرب را روی ضبط ماشین گذاشتند و پیچ صدا را تا آخر بالا بردند. سر و کولشان را با آهنگ آنچنان پیچ و تاب میدادند که انگار در کنسرت زندهی یک خوانندهی مشهور نشستهاند. عینک ها را یک گوشه انداخته بودیم و هرچه به شیشه میکوبیدیم فایدهای نداشت. باز صد رحمت به هنرپیشهی تبلیغ خمیردندان کلگیت. مریم مرتب زردآب بالا میآورد. نگاههای معصومانهاش بیرمق شده بود. بالاخره در بین راه توقف کردند.
درمانگاه شلوغی بود. همهی مراجعین و کارکنان برای تماشا از درمانگاه بیرون آمده بودند. نمیدانم ما را به چه عنوانی معرفی کرده بودند. بعضی از آنها با غیظ و غضب و بعضی دیگر شاد و سرمست به ما خیره شده بودند. هرکس به درجهی مستیاش مشتی، لگدی، سنگی به سمت ما پرتاب میکرد. آنها هم با ناسزا و دشنام و رفتارهای ناپسند ما را بدرقه کردند. اما در میان این جمعیت آدمهای محزون و متعجب هم بودند. نمیدانم آیا اسیر گرفتن چهار دختر، تا این حد میتوانست افتخارآفرین باشد؟ این حجاب بیشتر از آنچه برایشان معنی دینی داشته باشد معنی سیاسی و استراتژیک داشت.
فاطمه گفت: میخوای دکتر تو را هم ببینه؟
گفتم: نه، من همون چهار تا لوموتیل دلم را آروم کرده. حوصلهی سؤال و جواب ندارم.
فاطمه و مریم پیش دکتر رفتند. فاطمه که برگشت گفت: دکتر بیشتر از آنکه از وضعیت بیمار بپرسد مشتاق اخبار جنگ است. مدام میپرسید شما را چرا گرفتهاند؟ کجا گرفتهاند؟ کِی گرفتهاند؟
از اوضاع ایران میپرسید. بعد هم بدون اینکه از وضعیت مریم بپرسد به او سرم وصل کرد.
یک ساعت در آن درمانگاه منتظر بودیم. دکتر هر چند دقیقه یکبار سؤال جدیدی برایش مطرح میشد و دوباره فاطمه را سؤالپیچ میکرد. هنوز همه بیرون بودند و با همان فضاحتی که از ما استقبال کرده بودند بدرقه شدیم. حلیمه از برخورد مردم خیلی متأثر و مغموم شد. گریه کرد و گفت: به چه گناهی با ما اینگونه رفتار میکنند؟ بیحرمتی به این اندازه؟ مگر ما دو تا کشور مسلمان نیستیم؟ مگر ما خواهر دینی آنها نیستیم؟
فاطمه گفت: یادتون نره اینجا سرزمین کوفه و کربلاست. همان جایی که اهل بیت امام حسین (ع) را به اسیری در شهر چرخاندند و به آنها بیحرمتی کردند. اگر به ما محبت میکردند باید تعجب میکردیم.
هنوز یک ساعتی از آنجا دور نشده بودیم که کنار یک قهوهخانه سرراهی توقف کردند. ما با قیافههای خسته و ژولیده و مریض هرچه اصرار کردیم که میل به هیچ غذایی نداریم و داخل ماشین میمانیم قبول نکردند و گفتند: لازم اتگعدن علی الطاولة حتی لو ما اتریدون لو تاکلن شی. (باید بیایید سر میز بنشینید، حتی اگر نخواهید چیزی بخورید.)
چند میز مستطیل شکل شش نفره در آن قهوهخانهی فرسوده و کثیف چیده شده بود. ما چهار نفر در یک ضلع میز بغل هم و آن دو نفر در دو ضلع دیگر میز نشستند. چهار پرس غذا شبیه کباب بره روی میز گذاشتند. آن دو با ولع دهان باز میکردند و نمیدانم این لقمهها را درسته به کجا میفرستادند. گاهی استخوانی را گاز میزدند و نیمهی دیگر را تعارف میکردند.
شبیه گرگهای آدمخوار بودند. بیاراده توجهم به آنها جلب شده بود. راستش ترسیده بودم.
فاطمه که متوجه نگاه وحشتزده و خیرهی من شد، گفت: بیخیالشون شو.
گفتم: میترسم پرس بعدیشان ما باشیم، یا ما را به عنوان دسر بخورند.
بعد از اینکه با فشار آب لقمههای در راه مانده را به شکمبههای چرمی فرستادند، دستها را به پشت سیبیلهای خیس خود مالیدند و گفتند:
- یالّا روحن. اسرعن. (یالّا بروید. عجله کنید.)
نمیدانستم چند ساعت دیگر در راه هستیم. هیچ کس و هیچ چیز برایم آشنا نبود. انگار گم شده بودم. دیدن هیچ صحنه و منظرهای مرا از حس گمشدگی بیرون نمیآورد. تا قبل از اینکه به قهوهخانه برسیم اگر میدیدند عینک لعنتی را از چشممان برداشتیم چشمپوشی میکردند اما یک ساعت که از قهوهخانه دور شدیم خیلی بداخلاق و خشن شدند. سربازی که کنار راننده نشسته بود دائماً فریاد میکشید: لیش نزعتن النظارات، لیش اتباو عن برّا، لیش تتحرکن رأسهن، لیش تحچن؟ (چرا عینکتان را درآوردید، چرا به بیرون نگاه میکنید، چرا سرتان تکان میخورد، چرا حرف میزنید، چرا به یکدیگر نگاه میکنید؟)
ماشین آژیرکشان با سرعت بالا حرکت میکرد. از آنجا به بعد کوچکترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و دائماً عربده میکشیدند و تهدید میکردند. مانده بودم این غذایی که خوردند کباب بره بود یا کباب سگ که اینطور وحشیشان کرده بود.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زان یار دلنوازم
شُکریست با شکایت......
#چهارشنبه_زیارتی_امام_رضا_ع
#محمدحسین_پویانفر
#زیارت_مجازی
#کلیپ
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
4_5958742896671722405.mp3
6.04M
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزء نوزدهم
حجتالاسلام قاسمیان
※ ترجمه صوتی
b2n.ir/Joze19GhoranKarim
@Tolou1400
بهراستی
اگر خداوند گريه را به انسان نبخشيده بود،
هيچ چيز نمیتوانست كدورتی را كه با گناه بر "آيينهی فطرتش" مینشيند پاک کند...🌿🦋
#شهید_مرتضی_آوینی
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فُزتُ وَ رَبِّ الکعبه.....
#شهادت_امام_علی_ع
#استوری
#پروفایل
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسم به وعده ی شیرینِ من یَمُت یَرَنی
که ایستاده بمیرم به احترام علی....
#شهادت_امام_علی_ع
#نجف_اشرف
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
گویند علی می زده صد وصله
به کفشش
ای کاش دلِ خسته ی ما
کفشِ علی بود...💔
#امام_علی_ع
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_ابراهیم_هادی:
کسـانی که بـــــرای هـدایت
دیگران تــلاش مـی کنـنـد؛
به جای مردن، شهید می شوند...
#تولدت_مبارک
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه؛
مشکلات هم مثل همه چیز
تاریخ انقضا دارن...
پس هر وقت
عرصه بهت تنگ شد،
این جمله رو با خودت تکرار کن:
"این نیز بگذرد..."
#انگیزشی
#استوری
#طلوع
🌻https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
امروز روز بسيار بزرگی است
از روايات استفاده ميشود روز قدر
در فضيلت همچون شب قدر است؛
اين مطلب بسيار مهم است
اگر كسی شب قدر كوتاهی كرده است
يا كسل بوده و يا در دعا كوتاهی نموده
ميتواند در روز قدر آن را جبران كند ان شاءالله
#استاد_فاطمی_نیا
#شب_قدر
#ماه_رمضان
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_چهلویکم با چهار لوموتیلی که بالا انداخته بودم دلپیچهام آرام گرفته ب
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم(زندان الرشید)
#قسمت_اول
همهی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دستاندازی سرمان یا دست و پایمان تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یکباره دلم ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمیتوانستیم به عینکمان دست بزنیم. از ماشین پیاده شدیم. بیاختیار دست مریم را گرفتم، دوباره فریاد کشید. از فریادش جز لعن و لحن خشن ممنوع گفتنش حرف دیگری نمیفهمیدم. دستم را از دست مریم جدا کردم. وارد یک اتاق شدیم، عینکها را از روی چشممان برداشتند. یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود. گفتند: اشیای قیمتی و هرچه را که دارید تحویل دهید.
جز ساعت مچی چیزی نداشتیم. دوباره عینکهای کوریمان را زدیم و وارد آسانسور شدیم. آسانسور آنقدر در طبقات مختلف، بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقهی چندم پیاده شدیم.
در یک راهروی دراز، مقابل یک در بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میلههای قطوری از بدنهاش عبور میکرد و محکم به زمین کوبیده میشد و قفلهای بسیار سنگینی داشت. چند قفل در آن چرخید تا باز شد.
از زیر آن عینک کوری بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچهای تاریک فرستاده شدیم. مدتی طول کشید تا چشمانمان به تاریکی عادت کرد و توانستیم اطراف را ببینیم. آنجا دیوارهایی کاشی شده داشت. کاشیهای قهوهای سوخته بودند دقیقاً رنگ صندوقچهی بیبی. خدای من چه شباهتی! مرا این همه راه به صندوقچهای که بیبی جواهرات و ظرفهای عتیقه و میهمانیاش را در آن نگه میداشت آوردهای؟ صندوقچهای که من و احمد و علی گاهی دور از چشم بیبی چادرش را روی سرمان میانداختیم و به داخل آن میرفتیم و خالهبازی و قایمباشک بازی میکردیم، اما آخرش بیبی ما را پیدا میکرد!
چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که در آن صندوقچه پیدا کردم مریم بود. چه خوب که هنوز خواهرم مریم با من بود. دستانش را فشردم. فاطمه و حلیمه را دیدیم که مثل کوه، مقاوم و مغرور گوشهای ایستاده بودند. سرباز رفته بود و ما تنها شده بودیم.
بیآنکه حرفی بزنیم یک ساعت تمام به چهار دیواری اطرافمان و تمام زاویهها و رنگ و شکل و اندازهها و پستی و بلندی ضندوقچه خیره بودیم. فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دستهایم را باز میکردم به دیوار میخورد.
وقتی به دیوارهای بتنی و آن همه دژ و در و قفل و میلههای آهنی نگاه کردم، احساس کردم گرانبها و قیمتی شدهام. روی در صندوقچه دریچهای به طول و عرض دو وجب در یک وجب بود. معنی در را میدانستم اما نمیدانستم این دریچه برای چیست؟ هنوز به اندازهی کافی اطراف را وارسی نکرده بودیم که دریچه باز شد و از آن سوی در، چهرهای مثل شبح فریاد زد: تفتیش، تفتیش…
و بعد از آن صدای چرخش کلیدها و قفلهای در جادویی شنیده شد. فکر کردم کسی قرار است به صندوقچه وارد شود ولی نه!
سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلونات. (روسری، لباسها و شلوار همه را درآورید.)
ما را که بیحرکت دید خانمی با لباس نظامی وارد شد.
بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحدة وحدة (یکی یکی)
باید یک گوشه میایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباس را که بازرسی میکرد میگفت: الگطعه التالیه. (تکهی بعدی)
فاطمه یک گیرهی سر سیاه رنگی داشت که میخواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث میکرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه برم؟ سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
کارگاه خویشتن داری_2.mp3
13.35M
#کارگاه_خویشتن_داری ۲
▫️إنّ أکرمکم عنْدَالله اتقاکمُ ،
باتقواتر یعنی؛ هر که قهرمانتر است ....
و توانسته موانع بیشتری را به سمت تکامل ، پشت سر بگذارد؛
✘ نه اینکه عملِ خیر و عبادات بیشتری دارد!
#استاد_شجاعی
#هدف_خلقت
#تولد_حقیقی
#تقوا
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
سلام به دوستان طلوع🌻💗
جلسات روانشناسی قلب به آخر رسید و انشالله با صوت جلسات کارگاه خویشتن داری در خدمتتونیم🌿✨
روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه💫
این صوت های عالی و کاربردی رو به دوستانتون هم هدیه بدین💐🌈
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به روزه اعتقادی ندارم. اگه می تونی منو متقاعد کن . 🙏
#دوربین_مخفی 😉
#کلیپ
#روزه
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf