فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈شما هم از این لباسها میخرید؟؟🤔
⭕️ وقتی لباسی با نوشته انگلیسی میخرید به معنیش هم دقت میکنید؟
🔻اگه معنی همون جمله به فارسی باشه هم میپوشیدش؟
🎥 واکنش جالب مردم رو ببینید...
#دوربین_مخفی 😁
#شعار_سال
#بصیرت
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️🌙
جوری زندگی نکنید
که این شعر از سعدی رو واسه خودتون بخونید:
عشق در دل ماند و یار از دست رفت.......
@Tolou1400
تو در عمق تاریکی دلم ، تنها روزنه ی روشنایی منی،
خداجانم!❣
#صبح_شد_خیراست 🌞
🌻💐🌻💐🌻
@Tolou1400
قلب24.mp3
2.67M
چه جوری میشه؛
قلب ما بعضی آدم ها رو راحت و با عشق می پذیره ،
اما......
بعضی ها اصلا به قلب ما
نمی تونن نفوذ کنن؟
#استادشجاعی
❤️🍃🍃🍃
@Tolou1400
🌷💐🌷💐🌷💐🌷
🌸 هرگوشه صدای ربنا می آید
🌸 آواز خوش خدا خدا می آید
🌸 از شوق امام عسکری مست شده
🌸 خورشید ز سمت سامرا می آید
ولادت باسعادت
امام حسن عسکری علیه السلام مبارک 🌸💕
🌷💐🌷💐🌷
@Tolou1400
هر که بر مرکب باطل سوار شود ، آن مرکب او را به سرزمین پشیمانی پیاده خواهد کرد .
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#حدیثنوشته
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جشن فارغ التحصیلی فقط این 😍😍😍
چه حس قشنگی داره این کلیپ 😇
🆔 @Clad_girls 🌸🍃
@Tolou1400
#فرنگیس
#قسمت_سوم
میخندیدم و با شادی جواب میدادم: «خب، میخواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کردهام!»
با بچهها توی چشمه شروع به هلپرکی کردیم. داییام مرتب سفارش میکرد که مواظب باشیم. من هی میگفتم: «خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم داییام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم. میخندیدم و جیغ میکشیدم.
آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوهزین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیام بود ده ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یاالله میگفت. فهمیدم میهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «اینها کی هستند؟»
خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آنها را ندیدهای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد. شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد. دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من میانداختند.
صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بیصدا گریه میکرد؟ وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟»
بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود، میچرخاند و آبکشی میکرد. آن هم نه یک بار و دو بار. تعجب کرده بودم. بعد یکدفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و هایهای گریه کردن. تا آن روز مادرم را اینطور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد.
پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم میگفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت: «نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت: «میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همانجا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچهها هم گاهی عروسبازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهاشان چه معنیای میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
#ادامه_دارد
@Tolou1400
#فرنگیس
#قسمت_چهارم
با نگرانی پرسیدم: «کجا؟»
سرفهای کرد و گفت: «عراق! میخواهم تو را آنجا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.»
یکدفعه صدای هقهق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرفهایش، میخواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمیدانستم باید چه کار کنم. چقدر زود! میخواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچهها تمام نشده. فردا قرار بود عروسکهامان را کنار خانۀ ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بودبا پسرها مسابقۀ دو بدهیم
آن شب، عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آنقدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشمهایش باز بود و میگفت: «روله، بخواب.»
آنقدر غمگین بود که من هم گریهام گرفته بود. با گوشۀ سربندش، اشکهایش را پاک میکرد و چشم از من برنمیداشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان میکردم، همهاش از خودم میپرسیدم: «یعنی دیگر آنها را نمیبینم؟»
اما هیچ کدام از این حرفها از گلویم در نیامد.
صبح، اول قیافۀ مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو، فرنگیس! بیچاره خودم، بلند شو!»
بقچۀ کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل میگذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه، من نمیروم عراق.»
یکدفعه بغضش ترکید و بلندبلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمیدانم چه از جان ما میخواهند.»
بعد سعی کرد گریه نکند، ولی با بغض گفت: «فرنگیسجان! بیا جلو.»
رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گلونی زیبا که منگولههای بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی را برای عروسیات خریدهام. وقتی عروس شدی، آن را به سرت ببند. من که نیستم.»
بعد گلونی را روی سینهاش گذاشت. بو کرد و با آن اشکهایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت.
گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم میدوزند و وال کُردی قرمز هم روی سرم میاندازند.پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.»
چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آماده بودند. پدرم سعی میکرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.»
یکدفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمانها، چه از جان ما میخواهید؟ چرا بچهام را ازم جدا میکنید؟»
اشک میریخت و فریاد میزد. پدرم دستم را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.»
خواهر و برادرهایم، از پشت در نگاه میکردند. عروسکم دختر را همانجا گذاشتم و رفتم همهشان را یکییکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم را که بغل کردم، نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت درِ چوبی میدیدم که گریه میکردند. وقتی اشک آنها را دیدم، خودم هم گریهام گرفت.
مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی میرسید، مرا میبوسید. پدرم، با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچة کوچکی را که مادرم به من داده بود، دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر میرفت، با خودش میبرد.
بیرون خانه، دوستهایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام میرسیدند، با تعجب میپرسیدند: «فرنگ، کجا میروی؟»
یکی از پسرها پرسید: «میخواهی عروس شوی؟»
گفتم: «آره! مادرم گفته میخواهم عروس شوم. برایم گلونی هم گذاشته.»
یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمیآیی بازی؟»
مادرم که پشت سر، کنار درگاهی خانه ایستاده بود، یک بند مینالید: «برادرم بمیرد، نمیگذارم بروی. میخواهند تو را از من جدا کنند... بدون تو میمیرم...»
آنقدر غمگین و زجرآور گریه میکرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد و روله رولۀ مادرم تا آسمان میرفت. بچهها با حالتی ناراحت به من نگاه میکردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و میگفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالاخره یک روز باید ازدواج کند.»
مادرم مینالید و میگفت: «من که نمیگویم ازدواج نکند، اما همینجا. از من دور نشود.»
#ادامه_دارد
@Tolou1400
🌈☀️
بعد نومیدی بسی
امیدهاست
از پسِ ظلمت ، دوصد خورشیدهاست .....
#صبح_شد_خیراست 🌞
🌻💐🌻💐🌻
@Tolou1400
🌸🌿🌸🌿🌸
🔷صهیونیستها به ما القاء کردهاند: «دنبال پول نروید تا خراب نشوید!»
🔷چرا مسجد نباید محل تجمع کارآفرینها و تعامل اقتصادی باشد؟!
💎 #سبک_زندگی_مؤثرتر_از_آگاهی_و_ایمان (جلسه دهم)- ۱
⭕️ «تولید ارزش افزوده» یکی از اصول سبکزندگی درست است. در تولید ارزش افزوده، نباید به مقدار نیازِ خودت اکتفا کنی! مگر باغهایی که علی(ع) در مدینه درست میکرد و پولی که در میآورد، به اندازۀ نیاز خودش بود؟! نه؛ بیشتر از نیازش بود.
⭕️ بچهمذهبی دنبال پولدرآوردن نمیرود و میگوید: «میترسم خراب بشوم!» این حرف غلط است؛ این حرفها را صهیونیستها برای جامعۀ ما ساختهاند تا شما دنبال پول نروید و خودشان بروند!
⭕️ مسجدها را محل تجمع افراد کارآفرین در کنار همدیگر قرار دهید! چرا مسجد نباید جای تعامل اقتصادی باشد؟! مگر سکولارها چه میگویند؟ آنها میگویند «اهالی معنویت وارد سیاست نشوند تا خراب نشوند!»
⭕️ چند درصد مساجد ما بیرق سکولاریزم را در فرهنگ مسجد، برافراشتهاند؟ مخالفت با سکولاریزم این نیست که فقط در مسجد «مرگ بر اسرائیل» بگویید! مخالفت با سکولاریزم یعنی در مسجد، مرگِ اسرائیل را رقم بزنید!
⭕️ آیا درست است که مسجد، ربطی به سبکزندگی ما-و بخش عمدۀ سبکزندگی، یعنی شغل و درآمد- نداشته باشد؟! یک عالم دینی اگر از پول درآوردن حرف نزد و دربارۀ سایر موضوعات دینی حرف بزند، کمکم دین مردم را-بهصورت القائی- تحریف میکند! پیامبر(ص) فرمود: عبادت ده قسمت است، نُه قسمتش در پول درآوردن حلال است (جامعالاخبار/139)
#استادپناهیان
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Tolou1400
🌸🌿🌸🌿🌸
🔷اینکه به مؤمن بگوییم «برو پول دربیاور» ترویج اشرافیگری نیست!
💎 #سبک_زندگی_مؤثرتر_از_آگاهی_و_ایمان (جلسه دهم)- ۲
⭕️ رسول خدا(ص) میفرماید: پولداری بهترین کمک برای تقوای الهی است (نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَى تَقْوَى اللَّهِ الْغِنَى؛ کافی/5/71) اینکه به آدم مؤمن بگوییم «برو پول دربیاور!» ترویج اشرافیگری نیست!
⭕️ اگر به ما اخلاقِ قناعت را یاد دادند اما این روایت را نخواندند که «خیری نیست در کسی که دوست ندارد پول حلال جمع کند» (لا خَيرَ فيمَن لا يُحِبُّ جَمعَ المالِ مِن الحَلالِ؛ کافی/5/72) این میشود یک دین انفعالی، که برای جامعه ضرر دارد.
⭕️ برخی دربارۀ عرایض چند سال قبل بنده، گفتند: «فلانی گفته است که حزباللهی اگر پول نداشته باشد، بیعرضه است!» درحالیکه عرض بنده این بود: «آدمِ حزباللهیای که بیپولیاش بهخاطرِ بیعرضگیاش است، نباید این را پای زهد خودش بگذارد، باید برود تلاش کند و پول در بیاورد» آنوقت اگر پولدار نشد، میتواند بگوید: «جانم به این فقر!»
#استادپناهیان
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Tolou1400
♨️ «چگونه می توان موفق شد، زمانی که به نظر میرسد، همه چیز علیه شما کار میکند»...
این تیتر سایت «استارتاپهای بدون مرز» است که امروز مطلبش را خواندم. و این، تصویر دختری است از فلسطین که توانسته از بزرگترین زندان سرباز جهان، یعنی غزه، خارج شود و برای رساندن برق به غزه، استارتاپی راه اندازی کند.
داستان این دختر واقعا خواندنی است.
داستان دختری که با حضور ژاپنیها! در غزه و دیدن روحیات و توانمندیها و بلندپروازیهای او، کمک میکنند که او از غزه خارج شود و به ژاپن سفر کند! او وقتی چراغ های فراوان را در ژاپن میبیند، می پرسد نمیشود بخشی از این برق به غزه داده شود؟؟
او که در اولین ایده خود در غزه، توانسته بوده از خاکستر و آوار، آجرهایی بسازد که مردم بتوانند خانههای ویران شده خود را بازسازی کنند، حالا در استارتاپ جدیدی، همه انرژیاش را برای تولید برق در غزه قرار داده است...
یک دخترمحجبه خودباور، که حتی چراغهای شرق و غرب دلش را نمیبرد، و روشنایی قلبش را در روشنایی خانههای مردم کشور جنگ زدهاش میبیند.
🌺🌱🌺🌱🌺
@Tolou1400