🔸 #فرنگیس
#قسمت_اول
#فصل_هفتم
تلخ بود، اما باید تحمل میکردیم.
رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دستهایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره میرفت، نگاه کردم. بارها از دولابی رد شده بودم، اما فکر نمیکردم یک روز دولابی خانهام شود. رودخانه از بالا مثل ماری بود که میخزید و می رفت. همان هم برای مردم نعمت بود. هم از آبش میخوردیم، هم وسایلمان را توی آب میشستم و هم در آن حمام میکردیم.
این طرف و آن طرف رودخانه، کوه و تپه بود همه جا پر بود از چادر آوارهها. مردم از صبح تا شب کنار هم مینشستند و حرف میزدند و رفت و آمد ماشینها را تماشا میکردند. هر وقت رفت و آمدها بیشتر میشد، میدانستیم که نیروهای خودی دارند حمله میکنند. و ما از روی همان کوهها برایشان دعا میکردیم.
بیشتر وقتها به فکر خانوادهام بودم که رفته بودند به روستایی نزدیک ماهیدشت. دلم برایشان تنگ شده بود و خبری از آنها نداشتم. دائم فکر میکردم جمعه و لیلا و ستار و جبار و سیما چه میکنند؟ آن دو برادرم رحیم و ابراهیم که در جبهه بودند، چه میکردند؟ از همهشان بیخبر بودم.
یک شب که توی چادر نشسته بودیم، صدای فریاد زنی بلند شد. جماعت از چادرها زدند بیرون. زنی که توی چادرِ نزدیک ما بود، جیغ میکشید و میگفت: «عقرب... عقرب.»
دویدم رفتم ببینم چه خبر است. عقرب توی پتوهای زن بیچاره رفته بود و زن دنبال عقرب میگشت و فریاد میکشید. کمک کردیم و عقرب را با تکه سنگی کشتیم
در آنجا، عقرب و مار و مارمولکهایی که ما به آنها کولنجی میگفتیم، مردم را میگزیدند. مار و عقرب فراوان بود. هر شب عقربها چند نفر را نیش میزدند. تمام کوه، پر بود از لانۀ عقربها. یک روز از 9حرصم آفتابهای دست گرفتم و اطراف چادرها گشتم. لانۀ عقربها و مارها را میشناختم. از وقتی بچه بودم، یاد گرفته بودم که از آب بدشان میآید. توی لانۀ عقربها آب ریختم. عقربها یکییکی از زیر خاک بیرون میآمدند. با پا و سنگ
را کشتم. هر کدام از این عقربهای سیاه، میتوانستند بچۀ بیگناهی را بکشند. پس از آن، کار خاصی نداشتم، به جز اینکه هر روز تا آنجا که میتوانم، عقرب بکشم.
یواشیواش هواپیماها هم از بالا به جانمان افتادند. جایمان را پیدا کرده بودند و روزی نبود که به ما سری نزنند. میآمدند و صدای وحشتناکی میدادند که بعدها از رزمندگان شنیدیم به آن دیوار صوتی شکستن میگویند. وقتی دیوار صوتی را میشکستند، تمام کوه پر از صدا می شد
کوه صدای هواپیماها را چند برابر میکرد. حاضر بودیم بمباران شویم و این همه صدا توی گوش بچههامان نپیچد.
هواپیماها از بالا بمباران میکردند و حیوانات وحشتناک هم از روی زمین امانمان را بریده بودند. زمستان و برف، با هم از راه رسیدند. مجبور بودیم در دولابی بمانیم. سرما تا مغز استخوانمان را میسوزاند. چراغهای علاءالدین نمیتوانستند چادر را گرم کنند. از سرما میلرزیدیم و دست و پامان سرخ میشد. توی آن سرما، حیوانات وحشی هم به ما نزدیک میشدند. هر خانوادهای با خودش تفنگ داشت تا اگر گرگ یا حیوان درندهای به طرفشان آمد، بتوانند دفاع کنند.
دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی میشود. دولابی هم زیاد بمباران میشد. دیدیم آنجا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند کسی نباید اینجا بماند، همه باید بروند عقب.
چادرها را که جمع میکردیم، همه گریه میکردند. دوباره با علیمردان سوار ماشینها
شدیم. از دولابی حرکت کردیم و یک ساعت بعد برگشتیم به گواور. گواور امن بود. در گواور، زمین بزرگی بود که سپاه آنجا را برای ما آماده کرده بود. اول چادر زدند. چادرهای زیادی آماده کرده بودند و هر خانوادهای زیر یک چادر نشست. همان وسایل اولیه زندگی را به ما دادند. پدر و مادرم و بچهها توی یکی از روستاهای اطراف ماهیدشت در امان بودند. دلم خوش بود که اقلکم جای آنها خوب است.
کمکم نیروهای کمکی هم آمدند و شروع کردند به خانه ساختن.
نیروهای جهادی بودند و از استانهای دیگر آمده بودند. خانهها ساخته شدند؛ خانههایی ساده، مخصوص زمان جنگ. خانههایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده، فقط برای اینکه سرپناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانهای که برای من ساختند، یک اتاق دراز داشت و یک اتاق کوچک. با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانهام را میساختند، جلوی خانه مینشستم و با خودم میگفتم: «فرنگ، این یعنی اینکه جنگ مدتها طول میکشد و حالا حالاها ننباید فکر کنی که به خانهات برمیگردی.»
آرامآرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت. وقتی خانهها را تحویل خانوادهای میدادند، ما شیون میکردیم. وقتی برای کسی خانه میسازند، باید خوشحال باشد، اما توی گواور، این خانه ساختن از مرگ بدتر بود. میفهمیدیم حالا حالاها باید از خانههامان دور باشیم. دیگر فهمیدیم جنگ طول میکشد
📖#فرنگیس
#فصل_هفتم
#قسمت_دوم
از بس در چادرها زندگی کرده بودم، خسته شده بودم
توی گواور، گاهی به ما ارزاق میدادند؛ نخود و لوبیا و عدس و برنج و چیزهای دیگر. اما شوهرم بیکار بود و وسایلی که میدادند، کفاف گذران زندگیمان را نمیداد. برای پول نفت و چیزهای دیگر مشکل داشتیم. زندگی سخت میگذشت. کارگری هم نبود که شوهرم یا خودم انجام دهیم. خسته شده بودم. دلم میخواست توی خانۀ خودم باشم.
علیمردان که ناراحتیام را میدید، گفت: «فرنگیس، میخواهی برویم اسلامآباد؟ دو
تا از برادرهایم آنجا هستند. توی خانۀ یکی از برادرهایم میمانیم تا اوضاع کمی بهتر شود.»
نمیدانستم چه بگویم. اگر به اسلامآباد میرفتم، از خانهام دورتر میشدم. با ناراحتی جواب دادم: «که چه بشود؟ آنجا سربار دیگران هستیم. از گورسفید هم دورتر میشویم.»
علیمردان با التماس گفت: «فقط این یک بار برویم. قول میدهم از اسلامآباد قدمی آن طرفتر نگذاریم. توی اسلامآباد میتوانم کارگری کنم، اما اینجا هیچ کاری از دست من ساخته نیست و به تو سخت میگذرد.»
کمی که فکر کردم، دیدم حق دارد. تصمیم گرفتیم به اسلامآباد برویم.
یک روز صبح زود، خانه و وسایلمان را جا گذاشتیم و راه افتادیم. به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی در اسلامآباد رفتیم. خانهاش کنار کوه بود. خانهای متوسط و راحت داشت. شوهرم از صبح زود به کارگری میرفت و با خوشحالی میگفت از این به بعد دستش توی جیب خودش است و نباید نگران باشم.
اما همین که شوهرم از خانه میرفت بیرون، من هم میرفتم بالای کوه نزدیکِ خانهشان و تا شب همانجا میماندم. دلم نمیخواست سربار کسی باشم. همعروسم کشور منصوری مرتب میآمد و میگفت: «فرنگیس، نکند فکر میکنی من ناراحت هستم؟ به خدا از اینکه تو توی خانۀ من باشی، خیلی خوشحالم. بیا برویم.»
قبول نمیکردم و میگفتم: «تو نمیدانی در دل من چه خبر است که.»
دلم میخواست میتوانستم زندگی کنم، کار کنم، توی مزرعه بروم، به کارهای خانه خودم برسم، غذای گرمی بار بگذارم، پنبه بچینم و مزد بگیرم... اما آنجا هیچ کاری نمیتوانستم انجام بدهم.
یک روز که از بالای کوه به خانهها نگاه میکردم، نقشهای به نظرم رسید. با دقت به اطراف نگاه انداختم. جایی که نشسته بودم، میتوانست خانۀ من باشد! با خودم گفتم: «خانه، خانه است؛ حالا میخواهد روی صخرههای کوه باشد، یا کنار کوه و روی زمین صاف.»
من زمینی نداشتم بخواهم روی آن خانه بسازم، اما میتوانستم روی کوه برای خودم اتاقی بسازم.
با خوشحالی از کوه پایین آمدم و فکرم را برای خانوادۀ برادرشوهرهایم گفتم. هر دو برادرشوهرم رضا و نعمت و زنهایشان کشور و غزال نشسته بودند. برادرشوهرم گفت: «مگر از خانه بیرونت کردهایم که میخواهی این کار را بکنی؟»
گفتم: «نه، کسی مرا از خانه بیرون نکرده، اما دلم میخواهد توی خانۀ خودم باشم.»
علیمردان چیزی نگفت. میدانست اگر بخواهم کاری را انجام بدهم، انجام میدهم. با خوشحالی گفتم: «به خدا می سازم . خدا کمک میکند. باور کنید میتوانم.»
یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم: «میدانم سخت است، اما کمکم کن روی زمین تو برای خودم خانهای بسازم. خسته شدهام از آوارگی.»
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمیخواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچکس خبرش را نداده بودم. اگر میفهمیدند، هرگز نمیگذاشتند این کار را بکنم.
لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسریام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سختتر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق میشوی.»
شروع کردم به کندن سنگها؛ از قسمتی از کوه که میخواستم خانهام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگها را یکییکی کندم.
بعضی از سنگها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار میکردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا میآید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.»
خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.»
طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم.
من از بچگی، بچۀ یکدندهای بودم و میتوانستم سخت کار کنم. یاد وقتی افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست میکردم و به بچه ها می گفتم این مال من است. دور خانهام را سنگ میگذاشتم و هر کس میخواست به خانهام بیاید، باید در میزد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم میآمد. گاهی گریه میکردم و گاهی از فکرهایم خندهام میگرفت.
مردم از پایین کوه نگاه میکردند. زنها جلوی در خانههاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه میکنم. حتی دیدم بعضیهاشان لبخند میزنند، اما اهمیت نمیدادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم.
📖#فرنگیس
#فصل_هفتم
#قسمت_سوم
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟»
گفتم: «فانوس. فردا فانوس میخریم.»
شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. همعروسم و برادرشوهرم گفتند:
بایک فانوس؟!»
خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.»
یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همینها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانهای از خودم داشتم و مردی که میتوانست به کار برود و کارهایی که باید انجام میدادم.
مردم هر روز میآمدند بالای کوه تا خانهام را ببینند. زنها و مردها آفرین میگفتند و تشویقم میکردند. شوهرم هم خوشحال بود. همهاش میگفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.»
بچههایی که با پدر و مادرهاشان میآمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب میکردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را میدیدم که چطور به خانهام نگاه میکنند، میگفتم: «خدایا شکرت.»
آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبههای آب را دست میگرفتم و از کوه پایین میآمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شبها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمیکردم. زیر نور ماه می نشستیم
. فقط شبهایی که خیلی تاریک میشد، فانوس را روشن میکردم.
توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل میآمدند و بهمان سر میزدند. حتی میهمانی میدادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی میکردم. مجبور بودم بروم از خانههای مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش میکردم و اگر نداشت، توی سرما مینشستم. اما خدا را شکر میکردم که یک خانه به من داده.
یک روز که روی سنگهای کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا میآیی. تو فرزند کوه میشوی.»
هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. وقتی به همعروسم کشور گفتم میخواهم برای بچهام لباس بدوزم، با ترس و نگرانی گفت: «مطمئنی بچهات زنده است؟! چرا به ما نگفتی؟
زن ها دورهام کردند و گفتند: «چطور بچه را نینداختهای؟!»
خندیدم و گفتم: «خدا بچۀ مرا توی دل کوه حفظ میکند.»
با پولهای کارگری علیمردان، پارچه خریدم و شروع کردم به دوختن. با چرخ خیاطی همعروسم، لباسها را دوختم و اطرافشان را گلدوزی کردم. همعروسم خندید و گفت: «فرنگ، فکر میکردم فقط کارهای مردانه بلدی. نمیدانستم خیاطی و گلدوزیات هم خوب است.»
خندیدم و گفتم: «چه فکر کردی! من حتی وقتی بچه بودم، خودم عروسک خودم را درست کردم.»
بعد به یاد عروسکم دختر افتادم. چقدر دوستش داشتم!
همعروسم پرسید: «حالا فکر میکنی خدا به تو پسر میدهد یا دختر.»
دست از کار کشیدم و گفتم: «هر چه باشد، فرقی نمیکند، اما نذر کردهام خدا بچهام را حفظ کند، گدایی کنم و در راه خدا ببخشم. فکر کنم خدا به من پسر میدهد که باید غلام امام رضا بشود.»
با همان شرایط به زندگیام ادامه میدادم
آب آوردن و نفت آوردن و زندگی سخت توی کوه. کارها سخت بود و شکمم هر روز بزرگتر میشد، اما دلم گرم بود که این بار فرزندم به سلامتی به دنیا میآید.
یک روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچهام بودم، زنی به اسم فاطمه که از دوستانم بود، آمد و با خنده گفت: «خواب خوشگلی دیدهام.» با خنده گفتم: «خب، برایم تعریف کن.» گفت: «فرنگیس، توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار
دست از کار کشیدم و به فاطمه نگاه کردم. میخندید و نگاهم میکرد. گفتم: «چشم فاطمه. اگر خوابت درست باشد و خدا به من پسری بدهد، حتماً اسمش را رحمان میگذارم.»
به یاد نذری که کرده بودم افتادم. با خودم گفتم: «به امید خدا، نذرم را هم بجا میآورم.»
هواپیماهای عراقی گاهی وقتها اسلامآباد را بمباران میکردند. به محض اینکه هواپیماها میآمدند، زیر تختهسنگی پناه
می گرفتم و وقتی میرفتند، به اتاقم برمیگشتم.
یک روز شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت: «توی شهرداری کار ثابت پیدا کردهام.»
با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر. انگار پاقدم بچهمان مبارک است. حالا، هم خانه داریم، هم کار تو درست شد و هم خدا به ما یک بچۀ خوب و سالم خواهد داد.»
شب بود. زودتر از همیشه دراز کشیدم. چشمم به سقف بود و خوابم نمیبرد. دلدرد داشتم و میدانستم بچهام می خواهد به دنیا بیاید. اما صبر کردم. با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود، بعد علیمردان را خبر کنم. نیمهشب بود که درد زایمان به سراغم آمد.