eitaa logo
مدرسه تولید محتوا
1.6هزار دنبال‌کننده
445 عکس
176 ویدیو
2 فایل
آموزش #ایده_پردازی #سناریو_نویسی و #فیلمنامه #تصویربرداری #تدوین #کارگردانی #سواد_رسانه #معرفی و #نقد_فیلم @mostafagoodarzi اینستاگرام instagram.com/madrese_toolid_mohtava instagram.com/mostafagoodarziofficial
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد فاطمی‌نیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحب مجلس عزای امام حسین ، حضرت زهراست اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @fateminiya_ir
💢 از زبان یک بیراهه ✍️نفیسه عرب عامری @Farzandekhak1 🔻قبل خورشید از خواب بیدار شدم، مثل همه ی جاده های سحرخیز، اما این بار از شوق همنشینی یک «رد پای محترم» 🔻نمیدانم چرا ولی دوستش داشتم. خوش نشسته بود روی چشم هایم، فکر کردم اینکه می‌گویند قدمت روی چشم یعنی همین، یعنی کسی خیلی عزیز باشد که دیگران رد پایش را روی چشمشان بگذارند. 🔻من هم صحبت خاک و سنگ بودم، اما این بار کسی آمد که سرش تا آسمان میرسید، مهربان می گذشت... 🔻در گرگ و میش هوا دنبالش کردم ولی هرچه گشتم نبود! فریاد زدم: «کجا رفتی؟! هزار جان گرانقدر فدای رد پایت» 🔻و بعد دل‌نگران سر بلندکردم به آسمان و پرسیدم: ردپاهای محترم از روی چشم هایم گم شده تو آن ها را ندیدی؟ 🔻غم، مرا معطل جواب نگذاشت . رو کردم طرف جاده های دیگر، با دهان خاکی و باز سرتکان دادند و گفتند نمی دانیم! 🔻ابرهای دور را صدا زدم که نزدیک تر بیایند، گفتند: از باد بپرس، شاید گم شده ات را دیده باشد. 🔻باد را صدا زدم هنوز نپرسیده، گفت: « من برده ام رفیق قدیمی! ردپاهای محترم را فقط من میتوانم بردارم!» دوباره پرسیدم: «چرا آرامشم را بردی؟ چرا قلبم را همنشین دوباره خاک‌کردی؟ اصلا چرا آن رد پاها آنقدر محترم بودند؟ » باد گفت:«رد پای زائر نباید در زمین بماند، آن ها را تا خورشید می‌برم که زیارت کند، خورشید هرصبح تبرک می کند به خاک کفش هایش » گفتم: زائر؟ گفت : یعنی کسی که زیارت می کند. پرسیدم: « درست بگو من نمی فهمم چه میگویی» باد گفت: « زائر یعنی کسی که امام را زیارت میکند، من هم از زیارت امام آمده ام، هر روز اول صبح هنوز وقتی خورشید طلوع نکرده به زیارت می روم، بعد از آنجا با همراهانمان می رویم بسمت ردپاهایی که اززائران مانده، گردپاها را به آسمان می‌بریم و می‌فرستیم برای خورشید. خورشید بدون گردپای زائران توان نور بخشیدن ندارد! » 🔻این را که گفت، اشکش ریخت روی صورتش و صورت من، و صورت همه بیابان... 🔻به این فکر کردم که دنیا همیشه چه نظم قشنگی دارد که من از آن بی خبر بودم. 🔻به باد گفتم: من جان گرفتم به شوق آن قدم ها که روی چشمانم‌ بود! گفت: نگران نباش، اربعین نزدیک است، آدم ها از همه جای دنیا به دل صحرا می زنند تا زائر باشند... با ناراحتی گفتم: اما من بیراهه ام، کسی مرا نمیشناسد، مگر زائری گم شده! مثل همانی که گردپایش را بردی... باد مهربان‌تر گفت: «به گوش موکب داران می رسانم، به آنها میگویم: بیراهه عاشقی در آن طرف بیابان هست، که دوست دارد زائران روی چشمان او قدم بگذارند. روزی اینجا پر از قدم های زائران خواهد شد. به تو قول می دهم.» و رفت اشک ریختم گِل شدم اشک ریخت و همه بیابان باران شد. 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢موزیک ویدئوی جدید محسن چاوشی به مناسبت محرم با نام «آواز خون» 🔻چاوشی با انتشار این موزیک ویدیو نوشت: «آواز خون» نذر محرم است و ادای دین شخصی من و دوستان هم‌دل به اهل کربلا» ✅ نذرت قبول 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
💢 حرف‌هایت را ثابت کن...! ✍️سلمان ایرانمنش 🔻وقتی رسیدم سخنران روی منبر نشسته و تازه صحبت‌هایش را شروع کرده بود. 🔻در مورد احترام به والدین و بزرگتر‌ها نکاتی می‌گفت. 🔻آنجا پر بود از کودکان و نوجوانانی که شاید مبتلا به این صحبت ها بودند پیرمردی در کنار منبر نشسته بود و کتابی در دستش. 🔻حدسم می‌زدم که بعد از منبر روحانی می‌خواهد مداحی کند. 🔻به روضه رسیدیم و داستان روضه هم در مورد عبدالله بن حسن بود و جانفشانی در راه عمو، شاید بی ارتباط با بحث منبر نبود؛ کسی که به احترام عمویش نمی‌تواند زمین بنشیند و به عشق عمو جان را فدای عمو می‌کند روضه تمام شد و حدسم درست بود. 🔻میکروفن را دست پیرمرد دادن و خواند: ای زینت عرش برین حسین جان … 🔻گاهی نمی‌توانست به درستی از روی عبارات بخواند اما معلوم بود عشق خاصی به این شعر دارد که ساعتی را نشسته تا نوبت او شود و در مدح امامش دقایقی را بخواند. 🔻دیگر نمی‌توانست ادامه دهد و کتاب را دست روحانی داد و گفت تو بخوان منتظر بودم تا ببینم روحانی که در مورد احترام صحبت می‌کرد، الان که مورد امتحان قرار گرفته چه می‌کند. 🔻روحانی کتاب را گرفت و شروع به خواندن برای دل پیرمرد کرد؛ بعضی قسمت هارا روحانی هم نمی‌توانست بخواند چون آمادگی نداشت اما ادامه می‌داد و پیرمرد با هر بیت در عالم خودش غرق می‌شد. 🔻اشک‌هایم جاری شد. ✅ این بار نه بخاطر روضه و غم حسین بلکه برای مکتب تربیتی حسین. 🔻آنجا عشق پیرمردی را دیدم به امامش که می‌خواست حتی یک بیت هم شده در عزای حسین شریک شود. 🔻روحانی را دیدم که بخاطر پیرمردی عاشق نوحه می‌گفت و روضه می‌خواند. 🔻و گریه‌هایم که برای این صحنه سرازیر شده بود. 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
32.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 🔘 این 9 دقیقه را ببینید، برداشت با شما ▪️پس از استقبال گسترده از برنامه «مهلا» در محرم سال‏های گذشته، فصل چهارم این برنامه امسال با اجرای محمدحسین پویانفر از پلتفرم روبيكا پخش مى‌شود. ▫️تحلیل شما با دیدن این برنامه چیست؟ ◾️نظر خود را برای ما بنویسید تا برای عموم منتشر کنیم. 🔻انجمن سواد رسانه طلاب🔻 ایتا | روبیکا | اینستاگرام 🆔@savad_rasaneh
| 🔘گفتم: من تورا دوست دارم پرسید: آیا همین دوست داشتن کافیست؟ ✍️مصطفی گودرزی ◾️شاید دوست داشتن و محبت را برای خودمان درست معنا نکرده باشیم که امروز فکر می‌کنیم محبت یعنی همین ابراز علاقه‌ای که به شخصی یا مکتبی یا چیزی داریم. ▫️این ابتدای مسیر است و حتی قدم اول هم نیست و شرط اول قدم آن است که مجنون باشی ◾️مجنون مصداق خوبی برای عاشقانه زیستن است و عاشقانه زیستن یعنی فراموشی خود و غرق در محبوب شدن. ▫️غریق در عشق خود را نمی‌بیند و راه نجات را فقط معشوق می‌داند؛ تمام ساحت‌های نفس خود را بر اساس مبانی مورد نظر معشوق چیدمان می‌کند و حرکتی همه جانبه به سمت معشوق دارد. ◾️از لوازم عشق و حب سعی در مشاکلت بیشتر به محبوب و معشوق است و اگر خود را عاشق کسی می‌دانیم اما سعی در همسنخی با او نمی‌کنیم این نو احساسات را نمیتوان عشق نام گذاری کرد. ▫️از لوازم دیگر عشق، مطیع بودن در مواجهه با امر محبوب است؛ او چه می‌خواهد تا عاشق برای جلب رضایتش همان کند در کجاست تا عاشق هم همان جا باشد کدام سمت وسو را دارد تا عاشقم هم به همان سمت روانه شود ◾️حال باید از خود بپرسیم چقدر مشاکلت با حضرت سید الشهدا در وجودمان حاصل کردیم که خود را محب و عاشق او بدانیم تا بعد بتوانیم ادعا کنیم این حب موجب نجاتمان است نه کیدی از کیدهای شیطان برای فرار از حقیقت؟ 🔻انجمن سواد رسانه طلاب🔻 ایتا | روبیکا | اینستاگرام 🆔@savad_rasaneh
👆این متن در مورد کلیپ بالاست که پویانفر و راغب در مورد حب به امام حسین گفتگو میکنن
💢سیاوش ✍️فاطمه دماوندی 🔻سیاوش موتور خریده بودو می خواست به عنوان شیرینی خرید موتورش غلام و سعید را ببرد بیرون که دور بزنند. سعید از خاانه بیرون آمدو سیاوش با دیدن او گفت :«اوه! اوه! آقا سعیدو! چه خوش تیپ کرده! چه مشکی یی هم پوشیده! به جمع خوش تیپا خوش اومدی!»[ و زیر آواز زد: آخه مشکی رنگ عشقه!..] حالا کجا؟ وایستا با هم بریم شاید ما هم خوشتیپ شیم![صدای به مسخره خندیدن سیاوش و غلام بلند شد.] 🔻سعید[با خودش] می گوید:« آره! مشکی رنگ عشقه! اونم چه عشقی!» و بلند گفت:« باشه.قبول. پس پاشید.» سیاوش می گوید:« پاشیم؟ مگه ما نمک پاشیم که بپاشیم؟!» [و دوباره سیاوش و غلام بلند خندیدند.] سعید می گوید:« مگه نگفتی وایستا با هم بریم؟ منم وایستادم با هم بریم.» 🔻[سعید و سیاوش و غلام سوار موتور سیاوش شدند.] سیاوش گفت:« آقایون!هر کی کلاه ایمنی داره محکم ببنده که می خوام با رخشم بگازم!» بعد گفت« آماده یین؟ ۱..۲..۳»و موتور را از همان ابتدا با سرعت به حرکت درآورد. همان طور که با سرعت می رفت و باد به صورتش می خورد، داد می زند:« یوهّوووو! دمت گرم! بگاز که خوب داری می گازی!».. که صدای غلام بلند شد:«آی! (دیوونه!)مگه مریضی که ویراژ می دی؟ها؟! چِته؟داری سر می بری ؟» سیاوش گفت:« اَه! بیا.دلت خنک شد؟( هنوز راه نیفتاده)خوردیم به ترافیک! اونم ۶۰ ثانیه!» از شیشه های پایین زده شده ماشین کناری صدای مداحی می آمد که در صدای بوق بوق ماشین و موتورهای دیگر قاطی می شود. سیاوش که حالا گرمای هوا هم کلافه اش کرده بود گفت:«مردم حال و حوصله دارن تو این گرما سیاه می پوشن! ولا خود امام حسین هم راضی نیست به این همه اذیت!» سعید که تا آن موقع ساکت نشسته بود گفت:«ین قدر غر نزن! برو! چراغ سبز شد.» چراغ سبز شد و سیاوش تا جایی که می توانست دو خیابان دیگر را هم با سرعت طی کرد. 🔻داربست بزرگی که با پارچه های مشکی پوشیده شده و اتاقکی درست کرده که کنار پیاده رو گذاشته شده بود. صدای مداحی از بلندگوهای داخل اتاقک به گوش می رسید. بوی اسپندی که داشت دود می شد حال و هوای خاصی ایجاد کرده بود. سیاوش موتورش را کنار دیوار پارک کرد و سعید پیاده شد و به طرف اتاقک رفت. غلام و سیاوش از موتور پیاده شدند و به آن تکیه زدند. 🔻سیاوش همان طور که منتظر سعید ایستاده بود تا برگردد، چشمش به پیرمردی می افتد که روی ویلچر نشسته و نوه اش ویلچرش را حرکت می داد. در همان حال پسر نوجوانی با یک سینی لیوان های شربت به طرف سیاوش و غلام آمد.( :« بفرمایید.») غلام لیوان شربتش را یک جا سر کشید. سیاوش لیوان شربتش را برداشت و همان طور که چشمش به پیرمرد بود،لیوان شربتش را هم خورد. دید که نوه پیرمرد به خاطر سن کم و قد کوتاهش موقع بالا بردن ویلچر از سربالایی صورتش را جمع می کند و به سختی می خواهد ویلچر را بالا ببرد.سیاوش که این صحنه را دید،لیوان شربتش را که خالی شده بود مچاله کرد و درون سطل زباله فلزی که کمی آن طرف تر بود انداخت و به کمکش رفت. پیرمرد گفت :«جَوون! امام حسین دستت رو بگیره که زمین نخوری!» با گفتن این حرف از زبان پیرمرد،سیاوش یاد کودکی خودش افتاد که همراه با پدربزرگش به هیئت می رفت. 🔻سیاوش سرش را پایین انداخت و شروع به رفتن کرد. غلام پرسید:«سیا، دااااش سیاااا، کجا داری میری؟» سیاوش توقفی کرد و گفت: «می رم هیئت.» غلام گفت:«پس چت شده یهویییییی؟» سیاوش سرش را برگرداند و به غلام نگاهی انداخت .حرفی نزد. دوباره به رو به رویش نگاه کرد و به سمت حسینیه راه افتد. 🔻به خودش فکر می کرد و به زنجیری که دور گردنش بود.تصمیم گرفت برای همیشه جدایش کند. سعید از دور سیاوش را دید.نزدیک سیاوش رفت.[ دستش را روی شانه سیاوش گذاشت.] لبخندی روی لب هایش نشست و گفت :«خوش اومدی! بفرما! دمِ در بده!» سیاوش به لباسش و زنجیری که حالا مچاله شده در دستش بود،از خودش خجالت کشید که با این سر و وضع آمده است هیئت. سیاوش گفت:« از وقتی لباس سیاه رو برای رنگش پوشیدم نه برای امام حسین،راه رو گم کردم.» سعید که متوجه شد چرا سیاوش همان جا،دمِ در را ترجیح می داد،به چشم های سیاوش که با اشک و بغض همراه شده بودند،نگاه کرد و گفت:« اشکالی نداره. مهم اینه که این قدر خوب هستی که به چشم امام حسین اومدی و الان این جایی!» با هم به طرف جمعیت که رو به روی سکو ایستاده بودند و می خواندن :« ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.. علمدار نیامد علمدار نیامد..» رفتند و در بین آنها خود را جا دادند. 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
هدایت شده از اقتصاد فرهنگی
فاشار الشمر الیه... گفتند ما چگونه سخن با علی کنیم؟ زد حرمله صدا که منم هم کلام او... ♨️ اقْتِصادِفَرهَنگی: 🇮🇷 💠 @h_abasifar
💢رفاقتی دوباره ✍️فهیمه یوسفی 🔻یک مدت بود رفاقتش را با ما قطع کرده بود و با یک گروه دیگه آشنا شده بود. 🔻کم کم تیپ و ظاهرش فرق کرد. چادر روی سرش سنگینی می کرد و گرمای هوا هم باعث شده بود حجابش را به مانتو تغییر دهد. 🔻مانتو کم کم شد بلوز و روسری شد شال و انواع آرایشهایی که روی صورتش می‌نشست. 🔻از دور که می‌دیدم سرش را می انداخت پایین انگار که من را ندیده،نمی دانم می‌ترسید چیزی بشنود یا نصیحتی ولی هر چی بود دیگر دلش با من نبود. 🔻روزها و هفته ها گذشت. دیگر خبری از او نبود، 🔻یک روز مادرم آش پخته بود یک کاسه بردم در خانه‌شان، بهانه خوبی بود که از حالش باخبر شوم. 🔻رفتم ولی نبود مادرش گفت رفته برای کار تهران.هفته ی دیگر می آید. 🔻من منتظر بودم و روزها از پی هم می گذشت و بیشتر دلتنگش می شدم. 🔻تا اینکه یک شب برای مراسم دهه رفتم امامزاده و دیدم یک گوشه نشسته و زار زار گریه می‌کند. دلم لرزید، رفتم سمتش و نگاهش کردم و سریع بغلش کردم. تا من را دید بغلم کرد و گریه کرد اما در آن شلوعی فرصت نشد برام تعریف کند چه شده و چرا گریه می‌کند 🔻چند شب دیگر به امامزاده نیامد و من هر بارمی‌رفتم و منتظر بودم دوباره ببینمش. این بار که می‌دانستم نیامده با هدیه ای که برایش خریده بودم رفتم در خانه‌شان، خوشحال بودم که بتوانم دوباره با او صحبت کنم در را باز کرد و تا من را دید گفت تنهایش بگزارم ولی من سماجت کردم و رفتم داخل. 🔻در خواست کردم ماجرا را برایم تعریف کند. دوستانش را باعث گمراهی اش می دانست. گفت چقدر بخاطر ظاهرش مورد آزار قرار گرفته؛ دلم برایش سوخت و دلداریش دادم. 🔻درآخر گفت: تقصیر تو بود، من را تنها گذاشتی تا در منجلابی که برای خودم ساختم فرو بروم و تنها بمانم. اگر دستم را می‌گرفتی شاید امروز در این حال نبودم. 🔻یکه خوردم که چقدر ساده از کنارش عبور کردم وقتی که در حساس ترین زمان زندگیش منتظرم بوده . 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
به لطف عشق علی عاشقم‌خدا شده است سرم به جرم علی بودنم جدا شده است شاعر:حسین عباسی فر 🖤 | @VatrGraph5 | 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎥 وقتی یک کارشناس مسائل دینی در حیطه تخصصی خودش نظر میدهد. ◾️روایت عباس موزون از تجربه‌گری که در حین سینه‌زنی در دسته عزاداری چشم‌چرانی می‌کرد. 🔻انجمن سواد رسانه طلاب🔻 ایتا | روبیکا | اینستاگرام 🆔@savad_rasaneh
هدایت شده از دوستانِ کتاب
💠 خدایا، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری، مخاطب امام بوده‌اند و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ 📕کتاب فتح خون ✍سید مرتضی آوینی @Farsna 📚@dostaneketab
💢سکانس آخر ✍️فاطمه قاسمی 🔻فیلمبرداری سکانس آخرمون که تموم شد، با بچه ها خداحافظی کردم و فورا رفتم خونه تا یه دل سیر بخوابم. آخه بعد از یکماه فیلمبرداری خسته کار بودم. تاکسی تاکسی! آخیش، انگار همه خستگی های دنیا روی دوشم بود، ولی مطمئنم چندساعت خواب میتونه موثر باشه. دیلینگ دیلینگ! وای کیه این ساعت داره زنگ میزنه آخ فرهاده یعنی چیکار داره؟ _سلام همین الآن سر فیلمبرداری پیش هم بودیم، باز چی شده؟ چی شکسته؟ کسی طوریش شد؟ _سلام آقا مجید، یه لحظه رُخصَت بده ببین چی میخوام بگم بعد گاز بده. _خب بگو ببخشید _میخواستم بگم کاظم یکی از بچه های صحنه که تازه ملحق شده بود یادته؟ _آره چطور مگه؟ _ همین چند دقیقه پیش گفت:《 همگی امشب تشریف بیارید حسینه، هیئت داریم. میدونی مجید، از بچه های محله شنیدم خیلی مراسم هاشون با صفاست! محرم ها اکثر رفقا جمع میشن هیئت کاظم اینا. تو هم بیا، امشب شب نهمه، چند کوچه پایین ترِ خونه شماست. شب میام دنبالت با هم بریم. بچه ها هم خودشون میان. _مگه خونشون حیدریه نبود؟ _چرا محله قبلی شون همیشه داشتند. اما همین یه ماه پیش منتقل شدن نزدیک شما. شاید قسمت توهم اینه که توی این هیئت باشی.. _راستش مَن ... مَن _دیگه بهونه نیار، یه تکونی بخور، همش بی حوصله ای، یکم بیا توی فضای شور و عشق اهل بیت تا بلکه نظری بهت بکنن. _عجب! خب باشه ببینم چی میشه. آخر نشد بخوابیم. 🔻شب شده بود و گوشیم خیلی زنگ خورده بود، وای خدای من فرهاد بیچاره چقدر زنگ زده! پس صدای آیفون چرا درنیومده؟ حتما فرهاد حسابی دَر خونه هم زده اما انگار صدایی نشنیدم. چه بَد شد. وای ساعت ۹ شد! حتما همه رفتن هیئتو و ماهم که جا موندیم.. پیرهن مشکیمو کجا گذاشتم؟ اوه چه چروک شده! حالا اتو میکنم می‌پوشم. نه! خوبه! بریم شاید مراسم تموم نشده باشه.. اما اول بزار از پنجره ببینم. نه صدایی نمیاد انگار مراسم تموم شده😔 نه خیر انگار ما لایق این مراسم ها نیستیم، همه رفتنو و من جاموندم. همینطوری که داشتم با خودم حرف میزدم یه صدایی از کوچه میومد.. آمده است عزای حسین آمده ایم به فریاد بِرِس، به فریاد بِرِس ابولفضل، ابولفضل یا حسین ، یا حسین 🔻انگار یه چیزی منو به سرعت نور به سمت پنجره کشوند، آره درست حدس زدم هیئت کاظم اینا بود! کاظم هم با فرهاد و بقیه بچه ها جلوی دسته عزاداری بودند! داشتند از کنار خونه ما میگذشتن و به سمت حسینیه شون میرفتن.. اصلا نفهمیدم چطور خودمو از چهار طبقه به پایین دَر خونه رسوندم.. 🔻تا رفتم جلوی دَر، هیئت به سر کوچه کاظم اینا رسیده بود. فورا خودمو رسوندم به دسته دوم(آخر) یه مسیری رو تونستم با هیئت باشم تا رفتیم توی حسینه. هیئت وایساد، گِرد شدن و شروع کردن به سینه زدن، همه سنی بود، کوچیک، بزرگ، پیر، جوون، دکتر، حتی بچه ی یکساله که بزور راه میرفت، یه زنجیر کوچیک دستش بود که از دستش افتاد و باباش دوباره بهش داد و مشغول عزاداری شد.. 🔻دختر بچه ی ۵_۶ ساله ای که برای عروسکش هم لباس مشکی پوشیده بود، 🔻حتی آقا کریم و آقا یعقوب که تازگی باهم بحثشون شده بود، داشتند توی یه دسته و کنار هم سینه میزدن و دستشون روی شون هم بود.. اینجا انگار رَسم دلدادگی بود، رَم عاشقی زیر پرچم حسین(ع) بود، رَسم، بودن همه ی عاشقا توی عزاداری ابولفضل بود.. زیر پرچم حسین(ع) قهر معنی نداشت. 🔻یه لحظه چشمم به محمد افتاد، پسر معلولی که بخاطر شرایط جسمی خیلی سخت و بَدی که داشت، شنیده بودم که سالی یکبار از خونه بیرون میاد، حالا فهمیدم که اون یکبار هم دهه محرم بوده که ده روز رو توی حسینیه میخوابیده. آقا محمد امشب انگار جسمش مال خودش نبود.. حتی داشت کمک می کرد. 🔻قدم برداشتم که بیشتر نزدیک دسته هیئت باشم، یه قدم رفتم جلو، یه سنگ ریز پامو به درد آورد، وای کفشام کو؟ انقدر محو تماشای شور و عشق هیئت شده بود که از خونه یادم رفته بود کفش بپوشم. آخ اَمان از این عشقی که به اباعبدالله پیدا کرده بودم، حسینم، تو کیستی که همه عاشق و دیوانه تو هستن؟ ببین مجید سَر به هوا رو چطور عاشق خودت کردی! 🔻این همه سال، کجای این عالم بودم؟ گاهی با بچه ها میرفتیم، انگار امشب تو این هیئت، که فکر می کردم شاید تموم شده، عاشق حسین(ع) شدم. 🔻حق داشتم یکم به خودم غُر بزنم، کجا بودی مجید؟ هوش و حواست کجا بود؟ ببین اینجا همه یک دل کنار هم مشغول عزای حسینن، تو اما غافل از این عشق بودی.. 🔻انقدر محو بودم که متوجه نشدم کاظم و فرهاد و بچه ها اومدن کنارم و دارن گریه میکنن، به من خیره شده بودند، تعجب می کردند، فرهاد گفت کلی باهات تماس گرفتم. با بچه ها دیدیمت که چطور دیوانه وار بدون کفش داری با دسته عزاداری داری به سمت حسینه میای، اما صدا نکردیم. _ برای خودمم عجیبه امشب انگار قلبم تسخیر عشق آقا شده، نمی دونم شاید قسمت بود که اینطوری حسینم رو بشناسم. 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| آب رویم را نبر... ◽️و قسم به شرمندگی آب، آنگاه که سقا نیامد... 🎦مشاهده‌ و دریافت نسخه‌ی باکیفیت | @KHATTMEDIA 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢روایت شب عاشورا 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
✍️فاطمه دماوندی و صبح آمد.. و چه صبحی ست امروز! ای آفتاب! التماست می کنم! کمی از داغ بودنت کم کن! ای ابرها! می شود خواهش کنم امروز بیشتر به آسمان بیایید و در مقابل آفتاب بایستید تا نورش حسین را در رزمگاه اذیت نکند؟ دیگر باید به پای کدام تان بیفتم و عاجزانه اشک بریزم تا شاید اثری پیدا کند و مسیر تاریخ عوض شود؟ چرا که امروز حسین تشنه است.. خاک گرم است. گرم تر از همیشه! عمه زینب قرار است بزرگ ترین مصیبت ها را ببیند! مصیبت نمی داند که در مقابل زینب باید زانو بزند چون قرار نیست آن حجم از مصیبت( که هر کدامش به تنهایی برای از پا درآوردن یک نفر کفایت می کند) او را هم از پای در آورد! چرا که شخصیت زن اسلامی به برکت و دل سپردن به رحمت و عظمت الهی،آن چنان سعه و عظمتی پیدا می کند که حوادث بزرگ در مقابل او، حقیر و ناچیز می شود. 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
✍️مصطفی گودرزی (ماهئیل) لحظه‌ای زمان از حرکت ایستاد همه چشم بودند صدایی به گوش نمی‌رسید ای کاش بادی میوزید و غباری بر آسمان می‌پاشید تا سیاهی با غبار ترکیب شود و دیدگان عالم را بپوشاند آفتاب شرمسار بود از تابشش دریا از تلاطم ایستاد و ریگ‌های صحرا خشکشان زده بود اسبی سفید قدمی بر روی شن‌ها گذاشت سکوت شکسته شد بادی وزید و طوفان شد آفتاب شراره کشید دریا موجی زد شن‌ها روان شدند زمین به لرزه افتاد گویا محشر کبری به پا شده بود و سوار همه را آرام کرد انگار تصمیم گرفته بود تمامی شمشیرها، تیرها و نیزه‌ها را در تنش جا دهد تا هیچ کدام به سمت خیمه‌ای نشانه نرود. 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
🏴لا یوم کیومک یا اباعبدالله🏴 ✍️گلستانی 🥀 ندای مکن ای صبح طلوع تا سحر طنین داشت اُف بر تو ای خورشید که پرتو افکندی بر روزی که سرخ از خون خداست... ▪️شبی که با تصویر احوالات امام، اصحاب و یاران به صبح رسیده، روزش هم قلب را سنگین می‌کند... از صبح که تیغه آفتاب برمی‌آید حال غریبی پیدا می‌کنی... هر آنچه که به چشم می‌آید دل را می‌لرزاند... مادری که دست کودکش را می‌فشارد تا او را گم نکند... کودک گریانی که از گرما نالان است... صدای طبل‌های دسته‌ها دل را زیر و رو می‌کند این بلندا و غریو صدا چه بر احوال کودکان آورده آن روز ظهر... خشکی لب‌ها... دیده‌ها با رؤیت پرچم‌ها، علم و کُتل‌ها اشکبار می‌شود... حتی آن نماد کنار بلوار وکیل آباد که یک حلقه از زنجیری است که بر زمین استوار شده‌است قلب را می‌فشارد... ▪️اصلأ انگار دل خودش به دنبال روضه‌ می‌گردد تا غصه‌ را با جوشش چشم کم کند... ▪️▫️▪️▫️▪️ ▪️مثل دیشبی توفیق شد برای عرض تسلیت خدمت علی‌بن موسی الرضا علیه السلام رسیدم لختی برای استراحت روی پله نشستم خادم محترمی با لحن محترمی تذکر دادند که ننشینم... کمی دل آزرده شدم اما ناگه فکرم پرواز کرد به آن روز دهم و آتش بر دلم افتاد... چه‌ها که گذشت و چه بی حرمتی‌ها که نشد بر خاندان طهارت... قطعا روحی بلند می‌خواهد که تنها! تنها گذر کند از آن روز... اما آیا روح بلند کفایت می‌کند! نه! یقینا اتصالی آسمانی و نگاهی پر از خدا می‌خواهد... توجهی ناب مملو از عشق و قدرت الهی می‌طلبد... ▪️کفه حسینی عاشورا ... نمود خُلق الهی است... پرتو عواطف ناب، و‌ روحانیست... کارخانه انسان سازیست... 🖤أعظَمَ‌اللهُ‌اجورَنابمُصابِنابِالحُسَینِ، وَجَعَلَناوایّاکُم‌مِنَ‌الطّالِبینَ‌بِثارِهِ مَع‌وَلیّهِ‌الامامِ‌المَهدیِّ‌مِن ‌آلِ مُحَمَّدٍ(علیهم السلام)🏴 👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
هدایت شده از جهان نما 🌍
💢کارگاه با موبایل 🛑سه جلسه کارگاه آموزشی مستند سازی با موبایل 1️⃣جلسه اول: آموزش مبانی تصویر برداری 2️⃣جلسه دوم: آموزش سناریو نویسی مستند 3️⃣جلسه سوم: آموزش کارگردانی وتدوین ⏱زمان: سه شنبه ها ساعت 15:30 الی 17 📌مکان: قم، صفاییه، کوچه 37، پلاک 11، جهان‌نما ❇️هزینه دوره: 150 هزار تومان، جهت پذیرایی ❌مهلت ثبت نام تا 9 مرداد ماه ♨️شروع دوره از 10 مرداد ماه 💠برای ثبت نام به آیدی زیر مراجعه فرمایید @Mostafagoodarzi @jahannama_life
بعضی از دوستان خواستار برگزاری مجازی و آنلاین این دوره بودند اگر تعداد درخواست‌کنندگان به ده نفر برسه آنلاین و مجازی هم برگزار می‌کنیم 🌹🌹🌹