بسمه تعالی
کوله و تختهشاسیها را گذاشتم کنار در. بعد رفتم سمت آشپزخانه. داشتم معدهی مچالهام را سیر میکردم که زینب و پدرش رسیدند. چهرهی دردمند همسرم را که دیدم تازه یادم آمد بعد از ایمپلنت یک دانه برنج هم نمیشود خورد.
سوپ را با سرعت ضربدر دو آماده کردم. یک ربع به شروع کلاس تصویرسازیام مانده بود و من هنوز درگیر شنیدن سوت زودپز و شستن بشقاب و لیوان بودم.
سوپاپ که پرید بالا لباس پوشیدم. اسنپ دو دقیقهی دیگر میرسید. گیرهی روسریام را بستم. صدای فیس فیس قابلمه بلند شد. اسنپ رسید. چادر به سر و کوله به دوش از زینب خواستم زیر گاز را کم کند.
من خیلی اوقات هولهولکی میروم سر کلاس تصویرسازی اما سعی میکنم عشق از لابهلای برگهها و تای چادرم نیوفتد.
#رنج
#طرح_نصفه
#واگویه
@toootak