فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
شروع شد. بودن توی فضای نچسب شاد و افتادن از کارهایم و چسبیدن به کلاس مجازی.
#کلاس_نچسب_مجازی
#ما_مادران_شبه_معلم
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
کتاب خمره را که میخواندم پرت میشدم به خاطرات کودکی و نوجوانی ام. توی آهار چشمه دیدهام. سیزده به درها میرفتیم باغ بابابزرگ مادریام بساط ناهار و چای و بازی به راه می انداختیم. کنار رودخانه اتراق میکردیم و دایی برای آب تمیز میرفت آن طرف رودخانه سر چشمه آب میآورد برای چای و آشپزی.
کتاب خمره حال و هوایش بکر و ساده بود. متن به حدی روان و خوشخوان بود که من به عنوان خواننده همراهش شده بودم. طوری بود که انگار هر بار از دروازه روستا رد شدهام، کنار بچهها و آقای صمدی ایستادهام و شاهد بلاهایی هستم که سر خمره میآید.
بلافاصله بعد از تمام کردن کتاب، دودستی تقدیم دخترم کردمش. میدانستم او هم با کتاب همراه میشود. پرسید:
_ مامان شخصیت اصلیش کیه؟
گفتم:
_ فقط همینو میگم، یه مدیر مدرسه، برو بقیهاش رو خودت بخون...
#کتاب_خمره
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
#با_کتاب_قد_بکش
#مدرسه_مبنا
#حلقه_کتاب_مبنا
#آهار
#کتاب_بیست_و_یکم
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
پا روی پا انداختم و پرسیدم:
_ وظایف قوه قضائیه چیست؟
همینطور که موبایلش را زیر و رو میکرد چند مورد را نام برد و رسید به اینجا که یکی از وظایفش اجرای قانون است.
انگار مچش را گرفته باشم گفتم:
_ اجرای قانون وظیفه قوه مجریهاس.
موبایل را پایین آورد و محکم گفت:
_ آقاا! اصلا این سوال رو reset میکنم. از اول!
خندیدم. از تعجب! به این فکر کردم پسرک نوجوانم این اصطلاح را کی وارد فرهنگ لغتش کرده.
#نوجوان_من
#اصطلاحات_فرنگی
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
ما جنس جدیدی از سوگ را داریم تجربه میکنیم. جنسی از دوری و نبودن و در عین حال دیدن و فرو رفتن تیزی درد از دست دادن توی قلبمان.
مرگ دخترکی را میبینیم که موهایش را خرگوشی بسته، پیشانیاش روی پیشانی پدر نشسته. تیغ تیز درد بیشتر فرو میرود وقتی که پدر نگاه آخری از دخترکش را التماس میکند.
ما توی این درد غوطه میخوریم، خودمان را مچاله میکنیم و آه میکشیم. جنسی از درد را لای سلولهایمان جا میدهیم که تا ابد درنخواهد آمد.
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#دخترک_مو_خرگوشی
#جنس_جدیدی_از_سوگ
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
از پسردایی جلو زدم و رسیدم جلو یخچال. آنقدر توی حیاط دویده بودیم که گلویمان از تشنگی میسوخت. یخچال مادربزرگ قفل داشت. چرخاندمش. بوی پنیر محلی و خنکای یخچال توی صورتم خورد.
دست دراز کردم تا بطری آب را بردارم. صدای مامان آمد:
_ به اون شیشه بلنده دست نزنیا! آب دعاست.
توی یخچال قفلدار مادربزرگم همیشه شیشه آب دعا کنار شیشه های شربت و آبلیمو بود. ما بچهها اجازه نداشتیم بهش دست بزنیم. مادربزرگ عادت داشت اردیبهشت آب نیسان جمع کند. بدهد به پدرشوهرش تا دعا به آب بخواند.
من هیچ جای دیگری آب دعا ندیدم تا وقتی که کنار ضریح مطهر مولایم علی علیه السلام مشغول دعا بودم. توی حال و هوای خودم خادمی را دیدم که بطری آب کوچکی توی دستش بود و بلند به زایرین میگفت مریض! مریض!
ایستادم به تماشا که چه میکند! آب را توی در بطری ریخت و همان مقدار کم را روی قفل پنجره کوچک ضریح آهسته خالی کرد. آب از روی قفل سر خورد و ریخته شد توی بطری.
قفل کوچک ضریح توی دلم جا باز کرد. به تهران که رسیدم و وارد خانه شدم آب دعای کوچکم را گذاشتم توی یخچال. نگاهش کردم. صدایی توی سرم پیچید:
_بهش دست نزنیا! آب دعاست.
پ ن: عکس بی کیفیتی است. باباحاجی حسن است که دارد به دوربین لبخند میزند. پیرمرد عادتش بود هرروز قرآن بخواند. آنقدر مداومت داشت که از حفظ میخواند. برای باباحاجی حسنم اگر دوست داشتید صلواتی بفرستید.
#بابا_حاجی_حسن
#آب_دعا
#قفل_حرم
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
_ مامان!!
میخواهم سرم را از پشت جوری بزنم به دیوار که کسی اگر مرا پیدا کند تشخیص ندهد این هدی است یا یک تکه گوشت فاسد بوگندو کنار خیابان.
_باز چیه؟!
_میشه چشمم رو فوت کنی؟!
_ واسه چی؟!
_ یه جوریه آخه!!
دودستی خودم را میسرانم سمت تختش. نفس میگیرم. پر از حرص و حس کتک است. با انگشت اشاره و شست چشم کوچکش را باز میکند. مژههای بلندش دور چشمش مثل شعاع آفتاب کش آمده.
هوای حرصیام را فرو میکنم توی چشمش. زل میزند و همینطور نگاهم میکند. منتظر است من نطقی کنم و باب جمله بعدیاش را باز کنم. انگار به کمرم کش بسته باشند برمیگردم سر جایم.
انگشت روی بینیام میگذارم و میگویم:
_هیس! دیگه بخواب. چشمها بسته.
با مکافات خطی را که توی کتاب میخواندم پیدا میکنم. یادم میرود فلان کس داشت توی داستان چهکار میکرد که فلان جمله را گفت؟! ولش میکنم و کمکم یادم میآید.
شبانههای چشمهایم و چشمهای دخترک این طوری سپری میشود. ما در کنار هم یک راه پر پیچ و خم را قدم میزنیم. راه من احتمالا سختتر است. تمرین صبر است. من گاهی مچاله میشوم و پایم به دستاندازهای این را گیر میکند. سکندری میخورم اما بعضی اوقات راه را بلدم و جلو میروم.
نفسهای دخترک منظم میشود. چشمهایش پرشهای قبل را ندارد. بلند میشوم و پاورچین پاورچین بیرون میروم. توی آشپزخانه جرعهای آب میخورم. پرده را کمی کنار میزنم. با نفسهایی آرام کوچه را نگاه میکنم .
باد درخت کاج وسط باغچه را میرقصاند. دوباره بیحرکت میشود. نور چراغ افتاده رویش. گربهای میخزد زیر برگ بزرگ کاج و میخوابد. پرده را برمی گردانم سرجایش. نشانگر را میگذارم کنار کلمات و کتاب را میبندم.
#شبانههای_حرصی
#مادر_همیشه_در_راه
#توتک
@toootak
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
«زبانمان بند آمده است و نمیدانیم چه باید بگوییم؛
فقط اینکه قلب ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است.
و شریک داغ فرشته کوچکتان هستیم. 😞»
برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤
همین.
| @mabnaschoole |
بسمه تعالی
خواندن مجموعه داستان کوتاه را خیلی دوست دارم. هر بار با یک ماجرا آشنا میشوم و با اتفاقات داستان همراه.
قلم نویسنده را در این کتاب دوست داشتم. بعضی داستانها برایم گنگ بود. شاید باید دوباره بخوانمشان. اما تصاویر خوبی به مخاطب ارایه میداد.
#چیزی_در_همین_حدود
#توتک
#کتاب_بیست_و_دوم
@toootak
بسمه تعالی
_ هیشکی حق نداره داداشِ سیبیلو رو اذیت کنه.
این را وقتی گفتم که بغض راه گلوی صدرا را گرفته بود. به خاطر مریضی دو روز پیشش، فقط یک کله گنده و گردن باریک برایش مانده بود.
- خاله هدی! اینا همش منو گرگ میکنن.
رگ گردن صدرا مثل شلنگی که آب را با فشار توی خودش جمع کن قلمبه شد. گفتم:
- اصلا بیاید جلو. همتون!
- زهرا و طاها و صدرا جلو آمدند.
نگاهی به صورتهای پر از سوالشان انداختم. گفتم:
_ هر کی تک بیاره اون گرگ مییییشه!
دفعه اول همه مساوی شدند. اما دفعه دوم باز هم صدرا تک آورد. خواستم منجی بشوم مثلا! آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_ خب عیب نداره. یه کم بعد دوباره جابهجا کنید.
جای ماندن نبود. چادرم را سر کردم و زدم بیرون.
#خاله_قشنگ
#دوستی_خاله_هدی
#سه_تفنگدار
#توتک
@toootak
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ با نویسندگی، زندگی کن!
🔻 آغاز ثبتنام نویسندگی خلاق
🆔 http://B2n.ir/f49884
#بانویسندگی_زندگی_کن
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaschoole |
بسمه تعالی
کتاب آدمها مواجهه خواننده با تعداد زیادی شخصیت است که به نظرم خواندنش برای دوستانی که میخواهند با شخصیت پردازی بهتر آشنا شوند مفید است.
حقیقتا دوستش داشتم با اینکه جزییات و فضاسازی عمیق در هر داستان وجود نداشت اما خیلی خوب وارد جهان آدمهای مختلف شده بود.
#کتاب_آدمها
#شخصیت_پردازی
#کتاب_بیست_و_سوم
#توتک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمه تعالی
بعضی روزها که سرحالترم، برای اینکه دخترک به خاطر مدرسه بهانه نگیرد سرودهای مورد علاقه اش را پخش میکنم. توی رختخواب وول میزند و معلوم است خوشش میآید.
اینجا دخترک از تخت و بالشش کنده شده و به مبل پناه آورده. من هم مثل کنه به جانش افتادهام بلکه بیدار شود و کارهای قبل از مدرسه را شروع کند.
خدا صبرم دهد با این ادا و اطوار های پیشبینی نشده دخترکی که اضطراب جدایی دارد....
#مادر_کار_عظیمی_است_که_جریان_دارد
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
دست میگذارم روی پیشانیام و آن بالاترها را نگاه میکنم. هنوز یک دهم راه را هم نیامدهام. میایستم. نفس به شماره افتاده ام را تازه میکنم. جلوتر گل خوشبویی میبینم. میچینمش. میگذارمش گوشه روسریام. حالم کمی جا آمده. هنوز کلی راه مانده. راه میافتم....
به لطف خدا و راهنماییهای استاد بزرگوارم، دوتا از کارهایم در جشنواره هنرهای تجسمی فجر برگزیده شد. راه برایم طولانی و سخت است. من اما باید ادامه بدهم...
#جشنواره_هنرهای_تجسمی_فجر
#گربهها
#هدی_کریمان
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
ناتور دشت را تمام کردم. لحن شخصیت کاملا با سنش هماهنگ بود. فضاسازی داستان خیلی خوب بود. تصویرها عالی بود. تا دلتان بخواهد فحش توی داستان دارد که خب از یک نوجوان آمریکایی بیشتر از اینها هم توقع نمیرود. ولی خب با همه اینها خوب شد خواندمش. این دومین کتابی است که از جناب سالینجر خواندم.
#سلینجر
#ناتور_دشت
#نوجوان_آمریکایی
#کتاب_بیست_و_چهارم
#توتک
@toootak
🔸توی مدرسه مبنا یه جای دنج اما باصفا داریم به اسم "حلقه کتاب".
توی "حلقه کتاب" به صورت مجازی دور هم جمع میشیم و روزانه مقداری کتاب میخونیم.
بعد شروع میکنیم در مورد چیزی که خوندیم حرف زدن، نظردادن، بحثکردن و..
🔴 حالا چی آوردم براتون؟
کد تخفیف که باهاش توی حلقه ثبتنام کنین.
ساعت هشت شب ثبتنام شروع میشه پس فرصت رو از دست ندید.
#حلقه_کتاب_مبنا
#هدی_کریمان
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
گوشههای کاپشن را روی شانههایم میکشم. به آسمان نگاه میکنم. خیلی وقت است که توی تهران وقتی سرم را از پنجره آشپزخانه بیرون میبرم این آسمان ابریشمی را نمیبینم.
بیاختیار با دوربین موبایلم قابی با ترکیببندی آسمان شمال و شیروانی خانهها و ستاره هایش میبندم.
#آسمان_مخملی
#ببین_چقدر_قشنگه_خیلی_خوش_آب_و_رنگه
#ستاره
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
قدیس دیوانه مجموعه داستانهای کوتاه است به قلم احمدرضا امیری سامانی. داستانها روان بود. غالب موضوعات برای من بکر و نو بود. یک جاهایی البته خیلی کم حس میکردم برای تاکید دارد حرفی که زده را باز توضیح میدهد.
شخصیتها خوب درآمده بودند. فضاسازی و تصاویر خوب بودند.
برای اهالی قلم خواندنش خوب است.
#قدیس_دیوانه
#کتاب_بیست_و_پنجم
#توتک
@toootak
هدایت شده از دارگل
😍کیف اکسسوری جذاب😍
منتظر کارهای دیگه هم باشین
دوستانتون رو با لینک زیر به گالری ما دعوت کنید.
عیدی جذاب برای همه
https://eitaa.com/dargol_gallery