eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.7هزار دنبال‌کننده
498 عکس
489 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هنوزم اون شو*رت با طرح میکی موس، روی سرش داشت بهش دهن کجی می کرد. دوباره فشارش رسید به صفر... چشماش سیاهی رفت و اینبار به عقب متمایل شد. که دوباره سریع هومن مچ دوتا دستشو گرفت و صافش کرد. ترلان اصلا نمی دونست باید چه عکس العملی داشته باشه. آب دهنشو با صدا قورت داد و دوباره به قیافه ی برزخی هومن نگاه کرد. خیلی خیلی آروم گفت : - میشه... میشـه خم بشی؟ هومن با ابروهای گره کرده، سوالی بهش نگاه کرد که دید ترلان داره به روی سرش نگاه میکنه. دستش رو برد به سرش و قبل از اینکه به ترلان، فرصت اعتراض بده تکه لباس رو با چندش پرت کرد پایین.. که دوباره نگاهش به ترلان افتاد که این بار داره به سمت راست متمایل میشه، سریع با گرفتن یقه ی سارافونش صافش کرد و زودتر از اون خواست، از حموم بیرون بره تا بهش فرصت بده با خودش کنار بیاد. که یکدفعه صدای لرزون ترلان بلند شد. - ن.. نه... نرو... بی... ب...ی...رون... هومن با خشم نفسش رو فوت کرد و با عصبانیت گفت : - پس میشه بفرمایین چیکار کنم؟ بمونم تا یه بلای دیگه سرم بیاد؟ کف دست راستشو محکم کوبید رو سینش و ادامه داد - من.. مهندس هومن هدایت، رئیس شرکت بین المللی.... الان کجام؟ هــه... توی حموم یه دختر، قاطی لباس زیراش غرق شدم. مسخرست. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و دوباره به خودش اشاره کرد و گفت : - می دونی من کیم؟ ولی با دیدن چونه ی ترلان که می لرزید و هر آن ممکن بود اشکش سرازیر بشه، ادامه ی حرفش رو خورد و با دو دست پشت گردنش رو گرفت و به سقف خیره شد و سعی کرد آروم باشه. که ناگهان با صدای فریاد گونه ی ترلان از جا پرید : - تو اصلا به چه حقی اومدی توی حموم یه دختر بدون اینکه ازش اجازه بگیری؟ هــان... اصلا مگه من بهت گفتم بیا با هم نامزد بشیم که فلان بشه... گور بابای آدمای مزخرفی مثل تو... حالام معلوم نیست داشتی چه غلطی می کردی که سر از وان دراوردی... ولی بدون، حق نداری پاتو از اینجا بذاری بیرون، قبل از اینکه شلوارتو درنیوردی... اول درش بیار بعدش به سلامت هومن با تعجب چند تا پلک زد و گفت : - چــی؟؟؟ چیکار کنــم؟ ترلان از کوره در رفت و با صدای بلندتری گفت : - من نمیذارم با اون باسن خیس بری تو اتاق و همه جا رو به نجاست بکشی هومن پلکاش سر جاش موند. اول یکم با تعجب به من نگاه کرد و بعدم خم شد و به پشت شلوارش که ازش آب می چکید نگاه کرد. صاف ایستاد و در حالی که پوزخندی عصبی می زد رو به من گفت : - خب الان میشه بفرمایید من چیکار کنم؟! هنوزم از بی آبرویی که به بار اومده بود، می لرزیدم. سعی کردم همچنان دست پیش بگیرم که پس نیوفتم. بلند گفتم : - من که گفتم... درش بیار ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
ای خدااااا🤣🤣🤣🤣🤣🤣 هومن و با اون پرستیژ تو وان با اون اوصاف پارت، تصور کنید😜🤣
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 یک دفعه هومن منفجر شد، زد کانال شیش... خفن بلندتر از من گفت : - اعهههه.. باشه... خیله خب درش میارم دست برد سمت دکمه ی شلوارش سریع بازش کرد. بعد از اونم زیپ شو کشید پایین می خواست شلوارشو بکشه پایین که سریع کف دستامو به معنی ایست گرفتم جلوش چشمامو بستم و تند گفتم : - نــه، درش نیار.... همینجوی میریم پایین، فوقش می گیم... که... دستشویی کردی.... زیر لب زمزمه کردم - یعنی جیش.... یکم که گذشت و حرفی نزد. درز چشمامو باز کردم که.. من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. تا به حال اینقدر عصبی ندیده بودمش، از ترسم سریع دستامو به معنی نه بالا و پایین انداختم و گفتم : - نـــه... می گیم آراد دستشویی کرده... ساکت شدم ببینم تأثیری داشت که دیدم نه..... با تردید دوباره گفتم : - می گیم، من دستشویی کردم... وقتی بازم نگاه عصبی شو روی خودم دیدم، نفسمو با شدت دادم بیرون و در حالی که دستمو به معنی تفهیم مشت می کردم گفتم : - ببین ما که نمی تونیم بگیم، حشمت خان یا زهره یا شایدم بابای شما دستشویی کرده که... نــه؟ و دوباره بهش خیره شدم و ساکت شدم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - بیا اصلا یه کار دیگه کنیم، بیا ی برنامه بریزیم که شماره ی اولش بستن زیپ و دکمه ی شلوارت باشه.. وقتی دیدم که هیچکاری نکرد، سرمو انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم - ترلان تو می تونی... یه نفس عمیق کشیدم و خیلی خونسرد سرمو بالا گرفتم. - که چی؟ چرا هیچـی نمی گی؟ می خوای چی رو با سکوتت ثابت کنی؟ که خیلی بی گناهی؟ خوبه تو اومدی اینجا و همه جارو بهم ریختی یه قدم گذاشتم جلو و با اعتماد به نفس کامل ادامه دادم : - ببین آقا هومن از قدیم گفتن چاه مکن بهر کسی خسته می شی... حالا از من گفتن؛ از تو هم نشنیدن.. پس دیگه برا من بیخودی تریپ خشمگین برندار... شکل کلاغ می شی مهندس بازم پوزخند زد و در حالی که سرشو به معنی تأسف به چپ و راست تکون می داد گفت : - مثلا من الان باید بخندم؟ ببین دختر جون من مهندس هومن..... سریع پریدم وسط حرفش، صدامو کلفت کردم و گفتم : - من مهندس هومن هدایتم، رئیس شرکت بین المللی فلان، اول خاورمیانه.... . با صدای خودم ادامه دادم : - همینارو می خواستی بگی دیگه؟ حالا خوبه خدا نیستی، منم قبلا گفتم که تو فقط یه آدم پولدار از خود متشکری.... جدی نگام کرد و گفت : - من با دلقکا میونه ی خوبی ندارم، واقعا نمی دونم این مدت دختری مثل تو رو چجوری باید تحمل کنم ولی مجبورم... حالا هم برو از برادرت یه شلوار دیگه بگیر بیار - نوکر بابات غلام سیـاه به لباسای کف حموم نگاه کردم، آب از سرم گذشته بود چه یه وجب چه صد وجب... چیزی نمی شد اگه من برم و زودی برگردم. وااااای ترلان🤣🤣🤣 خدا خفه ات نکنه دختر مردم از خنده😅😂😂😂 دو پارت هم عصر داریم🌸 ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
لاکچری بودن... وقتی لاکچری بودن مد نبود❤️ 🌹 میلاد فرخنده بانوی عشق و عفاف و پرستار زخمیان عشق در عرصه صحرای کربلا، حضرت زینب سلام الله علیها و روز گرامیداشت مقام پرستار مبارک باد.. 🌺
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 برگشتم که برم، بد سوزونده بودم، جوری که زبونم داشت آتیش می گرفت یه جواب درست حسابی بهش بدم ولی فقط حین خروج، جوری که صدامو بشنوه گفتم : - دلقک شرف داره به زیر خاکی... جناب..... و از حموم رفتم بیرون تصمیم نداشتم برم به آراد بگم یه شلوار دیگه بده، مستقیم رفتم دم اتاقش، در رو تندی باز کردم و رفتم تو و با حرص کوبوندمش بهم بدون اینکه جایی از اتاقش رو نگاه کنم رفتم سمت کمد قدی اش، درشو باز کردم که صدای آراد بگوشم رسید. - راحت باش اتاق خودتونه اصلا نترسیدم، چون اینقدر از عصبانیت پر بودم که احساسای دیگم سوسک شده بودن در برابرش و بروز داده نمی شدن همونطور که به شلواراش نگاه می کردم، گفتم : - مگه شک داشتی؟ - حالا چی می خوای صاحبخونه؟ - شلوار برای اون خیار بی خاصیت!! آراد در حالی که می خندید کنارم قرار گرفت : - مگه ندادم؟ - چرا... ولی رفته بود توی حموم عوضش کنه، افتاده از پشت توی وان همشو خیس کرده، دست و پا چلفتیه دیگه... دست خودش نیست، اینقدر قدش درازه سلولای عصبیش نمی تونن به پاهاش فرمان بدن آراد با خنده یه شلوار مشکی جین کشید بیرون و در حالی که می دادش دستم، گفت : - دیگه بنده خدا اینقدرم بلند نیست، تقریبا هم قد منه.... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 یه نگاه بهش کردم و خیلی خونسرد گفتم : - خب تو هم خیلی درازی، البته بینتون یه تفاوتی هست، اینکه اون سلولاش، فرمان نمیدن به پاهاش ولی تو سلولهات به مغزت فرمان نمیدن.. بدون اینکه منتظر جوابش بشم از اتاق رفتم بیرون ** من و هومن اخمو، با فاصله از هم، از پله ها پایین رفتیم. هیچکدوم به بقیه توجه نکردیم و بدون نگاه کردن بهشون، سرجای خودمون نشستیم. حشمت خان گفت : - خب ایشالله باهم به توافق رسیدید! من هم با پوزخندی گفتم : - مگه قرار بود به توافق برسیم؟ اونم سرچیزی که قبلا به توافق رسیده شده، یعنی شماها سرش به توافق رسیدید! هومن گفت : - بله مهندس باهم به توافق رسیدیم. و بعدش با تهدید به من نگاه کرد. حشمت خان با لبخندی گفت : - خب خدا رو شکر و رو به آراد ادامه داد - آراد جان برو حاج رحیم رو از توی خونش صدا کن آراد بدون سوال از سالن بیرون رفت. حاج رحیم باغبونی بود که من به تازگی دیده بودمش، از اون پیرمردای نورانی و با خدا بود. خیلی هم مهربون، ولی با اون اینجا چیکار داشتن؟ وقتی با آراد وارد شد همه به احترامش از جاشون نیم خیز شدن به غیر از بهمن خان که داشت با جدیت به خیارش گاز میزد. وقتی حاج رحیم نشست روی مبل، با لبخندی به من و هومن نگاه کرد و گفت : - همینجوری که نمی شه، عروس و دوماد باید کنار هم بشینن تا من صیغه محرمیت رو جاری کنم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 یه دفعه اساسی هنگ کردم، این دیگه برای چی بود؟ اول با تعجب و بعدم با خشم به حشمت خان نگاه کردم که سریع گفت : - من که نمی تونم دخترم رو چند ماه بسپرم دست یه پسر نامحرم تا وقتی که با هم ازدواج کنید. می تونم؟! نامحــرم، جه عجیــب، اینا میدونن چیــه؟ حشمت خان باز ادامه داد. - وقتی بالا بودید مهریه به توافق رسید، 1380 سکه به اندازه ی سال تولد ترلان و یه ویلا توی زعفرانیه و یه ویلا به همراه یه ماشین بنز کوپه توی شمال دهنم همینجور باز موند. به هومن نگاه کردم که پوزخندی زد و سرشو برگردوند به طرف ظرف میوه، که زهره جلوش گرفته بود. دوباره صدای حشمت خان بلند شد. - الان حاج رحیم یه صیغه ی شش ماهه بینتون جاری می کنه تا این مدت خیال منم راحت باشه دوباره به هومن نگاه کردم که داشت به دکمه ی کنار آستین لباس آراد نگاه می کرد. یه دکمه ی قرمز؛ روی یه کت اسپرت سبز... چه شود.. فکر کنم داشت نقشه ی کندنش رو می کشید. همینجوری بهش نگاه می کردم که دست بهمن خان روی شونش قرار گرفت و گفت : - بلندشو پیش عروست بشین پسرم، منتظرته.... هـِــه عروسش... برید بابا حال دارید، من هنوز تو کف صیغه محرمیته موندم، اینا عروسمم کردن.. دلم می خواست پاشم اون وسط همه چیزو بهم بزنم. یه گازم از اون کله بهمن خان بگیرم که دوباره داره خیار می خوره، اَه... حالا اونو وللش، اگه هومن اینجوری که نشون میده نباشه چی؟ مثلا یه وقت بخواد از موقعیت سوء استفاده کنه؟! اون وقت چه خاکی تو ملاجم بریزم؟ البته از یه جهتم بد نبود، خودم راحت تر بودم، اگه مثل قبل، دستمو می گرفت لااقل عذاب وجدان نمی گرفتم. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
هومن سلولاش فرمان نمیدن به پاهاش..😂😂 آراد سلولاش فرمان نمیدن به مغزش😁🤣 اووووه اووووه صیغه محرمیت هم خوانده بشه، چی میشه😁😉 راستی به مناسبت تولد حضرت زینب(س) یه پارت هدیه دادما😍😍
لبخند بزن ماهِ من هلالِ لبهای تو عیدی این ماهِ من است...❤️ ‌‌‎‌‌‌‌
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ مجنون را می‌گفتند، که «از لیلی خوب ترانند، بر تو بیاریم؟» او می‌گفت، که «آخر من لیلی را به صورت دوست نمی‌دارم، و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی‌ست، من از آن جام شراب می‌نوشم، پس من عاشقِ شرابم که از او می‌نوشم و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرین بود، مرصّع به جوهر و در او سرکه باشد، یا غیر شراب چیزی دیگر باشد، مرا آن به چه کار آید؟ کدوی کهنه شکسته که در او شراب باشد، به نزد من، بِه از آن قدح و از صدچنان قدح. این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد.» فیه ما فیه «مولانا» ❤️