🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_215
و دوباره به خودش اشاره کرد و گفت :
- می دونی من کیم؟
ولی با دیدن چونه ی ترلان که می لرزید و هر آن ممکن بود اشکش سرازیر بشه، ادامه ی حرفش رو خورد و با دو دست پشت گردنش رو گرفت و به سقف خیره شد و سعی کرد آروم باشه.
که ناگهان با صدای فریاد گونه ی ترلان از جا پرید :
- تو اصلا به چه حقی اومدی توی حموم یه دختر بدون اینکه ازش اجازه بگیری؟ هــان... اصلا مگه من بهت گفتم بیا با هم نامزد بشیم که فلان بشه... گور بابای آدمای مزخرفی مثل تو... حالام معلوم نیست داشتی چه غلطی می کردی که سر از وان دراوردی... ولی بدون، حق نداری پاتو از اینجا بذاری بیرون، قبل از اینکه شلوارتو درنیوردی... اول درش بیار بعدش به سلامت
هومن با تعجب چند تا پلک زد و گفت :
- چــی؟؟؟ چیکار کنــم؟
ترلان از کوره در رفت و با صدای بلندتری گفت :
- من نمیذارم با اون باسن خیس بری تو اتاق و همه جا رو به نجاست بکشی
هومن پلکاش سر جاش موند.
اول یکم با تعجب به من نگاه کرد و بعدم خم شد و به پشت شلوارش که ازش آب می چکید نگاه کرد.
صاف ایستاد و در حالی که پوزخندی عصبی می زد رو به من گفت :
- خب الان میشه بفرمایید من چیکار کنم؟!
هنوزم از بی آبرویی که به بار اومده بود، می لرزیدم.
سعی کردم همچنان دست پیش بگیرم که پس نیوفتم. بلند گفتم :
- من که گفتم... درش بیار
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_215
با صدای فریادم همه از اطراف عمارت پراکنده شدن، دیگه کسی اون اطراف پیدا نبود.
فتانه زیر آلاچیق، لبخندی پیروزمندانه رو لب داشت...
حلما با چشمایی لرزون به صورتم نگاه کرد، گریهاش شدت گرفت. آروم لب زد:
- بابا منو ببخش، من باعث این مشکلات شدم.
بیحوصله رو لبهی پنجره نشستم.
- اون روز مهدخت ساعت چهار صبح به گوشیتون زنگ زد، من با صداش بیدار شدم.
هقهق میان صحبتهاش بلند شد:
- اسمشو رو صفحهی گوشی دیدم و جواب دادم... اون چند باری صداتون کرد، گوشی رو قطع کردم.
باز تماس گرفت و رد تماس دادم... نمیدونم چرا این کار رو کردم؟!!
حرصی تو وجودم زبانه کشید، ترسناک و وحشی.
نفسنفس زده و بریدهبریده گفت:
- فکر کردم میخواد باهاتون قرار بذاره مثل اون شب که اومدم و شما دوتا رو کنار هم رو تاب دیدم.
نگاه گریونش رو دوخت تو چشمای متعجبم:
- اگه این کار رو نمیکردم شاید مهدخت الان تو این حال نبود.
از شنیدن اعترافات حلما نفسم بند اومد، یعنی مهدخت باهام تماس گرفته بوده!
بمیرم براش که کسی پناهش نشد.
حلما گریه کرد، با خشم نگاهش کردم.
چارهای جز کنترل خشم زبونه کشیده نداشتم.
نشست رو زمین و زانوهاش رو بغل کرد. سرش رو گذاشت رو زانوهاش و ادامه داد:
- بابا ما خونوادهی خوشبختی بودیم و مادر لازم نداشتیم.
نگاهی به مهنا و حانیه انداخت:
- چرا اون باید میومد و خوشبختی ما رو خراب میکرد؟
ترسان نگاهی گذرا به صورت و چشمای آغشته به خشم من انداخت:
- وقتی بهش نگاه میکنی چشم ازش برنمیداری، اون موقع است که عمه میگه هنوز تنهاش به تنهی بابات نخورده، هوش از سر پدرت برده، وای به روزی که دستش تو دست سعید باشه... دیگه پدری در کار نیست.
فتانه در حق من و دخترام خواهری نکرد، بلکه آتیش بیار معرکه بود و هی هیزم تو آتیش دوری من و مهدخت و تنفر حلما میریخت.
حانیه کنارش نشست و دست رو شونهاش انداخت:
- همهی دخترا میگن اون با پدرت ازدواج کنه میرن کلبهی ته باغ زندگی میکنن، شما سه تا رو هم میذارن تو این اتاق تنها باشین.
تکیه زد به دیوار و اشک روی گونههای قرمزش رو پاک کرد.
- میدونم میخواین تَنبیهم کنید، من آمادهام.
غم بیمادری تو چهرهی اون دیده میشد.
سه تا فرشته که مهدخت میتونست بهترین مادر براشون باشه.
حالا دیگه مهنا هم با موهای فر و آشفته اومده بود کنارش.
گلوم گرفته بود و چشام میسوخت.
بیخبر از رازها، بیخبر از تمام ناگفتهها و بیخبر از دشمنیها.
دخترام گناهی نداشتن، گناه رو من کردم که راز دلم رو به کسی نگفتم. حتی وقتی مهدخت رو به آغوش کشیدم، باید بهش میگفتم که میخوامش.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد