فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم باش ....
نوشدارو
بعد مرگ فایده نداره ...✨
#آرون_افشار
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_147
ترلان با تعجب به بهمن خان نگاه کرد و توی دلش گفت
- این چی میگه دیگه! الان این چه ربطی داشت به سخن دوست اونوقت؟ خوبه والا هی داره برام بابا پیدا می شه.. .حشمت خان کم بود.....
با حرف بعدی بهمن خان به سمت او سیخ نشست روی مبل
- دخترم من با خانوادتم صحبت کردم و پدرت موافقتش رو اعلام کرده
ترلان پرید تو حرف بهمن خان و گفت :
- ببخشید.. چی رو به خانوادم گفتید؟
بهمن خان که هنوز از حرفی که می خواست بزنه و ترلان جفت پا پریده بود وسطش، دهنش باز بود. سرفه ای مصنوعی کرد و ادامه داد.
- داشتم می گفتم، من به خانوادت گفتم شما که دم بختی و آرزوی هر دختر دم بختیم ازدواجه... دیگه پس کی بهتر از پسر من
ترلان همینطور میخ دهن بهمن خان شد.
این الان چی گفت؟
بهمن خان که دید ترلان حرفی نمی زنه، با خنده گفت :
- آره دیگه پدرت که موافقه، تو هم که انگار بدت نمیاد.. امشب بهتره همین جا به اسم هم بشید تا من برم سفر و برگردم، تا سندتون رو محضری بزنم به نام هم
کلمات توی ذهن ترلان می چرخیدن... تو هم که انگار بدت نمیاد... پسر من... سند... پدرت که موافقه... پسر من... آرزوی هر دختر.....
خشم و ناراحتی به قلب ترلان هجوم اورد و همراه خونش توی رگهاش جاری شد. چشمهاش وحشی شدن، از روی مبل بلند شد،
خیلی ریلکس و خیلی آهسته گفت : - و کی گفته که من موافقم؟!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_148
آراد با ترس به ترلان نگاه کرد. می دونست این حالش، آرامش قبل از طوفانه.. که با حرف بعدی ترلان، ذهنیتش به یقین تبدیل شد.
- گفتم کی گفته که من موافقم؟ که سند این اُتولتون و بزنید به نامم؟
هومن که تا اون موقع سرش پایین بود تا لفظ اتول و شنید، سرش رو اورد بالا و به ترلان که از شدت حرص سرخ شده بود، نگاه کرد.
بهمن خان از روی مبل بلند شد و با دستش ترلان رو دعوت به نشستن کرد.
- آروم باش دخترم، بشین تا با هم حرف بزنیم.
ترلان همونطور ایستاده گفت :
- من مخالفم.. من نمی خوام...
حشمت خان در کمال ناباوری، به ترلان در حالی که با آرامش خیار پوست می گرفت گفت :
- ولی من موافقم.. این مسئله بایدیـه
زهره لبش رو گاز گرفت و دستش رو کشید به پیشونیش، ترلان با یه حالت هیستیریک گفت :
- بایـــد.. بایـــد... بـایــــــد..؟
حشمت خان با همون آرامش گفت :
- بله باید... من به عنوان پدرت حق دارم در مورد آیندت تصمیم بگیرم و چون به غیر از خوشبختیت چیزی نمی خوام، میگم که هومن بهترین گزینه برای خوشبختیته
- هـــه.. خدمات پس از فروشم داره؟
همه با تعجب بهش نگاه کردن که گفت :
- مگه نمی خواین سندشو بزنید به نامم؟
هومن کم کم داشت عصبانی می شد ولی به ترلان حق میداد. بهمن خان و خانوادش خیلی بد موضوع رو عنوان کرده بودن
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_149
با شنیدن صدای ترلان که مخاطب قرارش داده بود. دوباره بهش نگاه کرد.
ترلان با خشم و کمی التماس گفت :
- تو چی؟ تو چی مهنــدس.. تو هم موافقی؟
هومن با آرامش گفت :
- بله من با پدرم و خانواده شما موافقم.
ترلان با شنیدن این حرف هومن آتیشی تر شد. در حالی که دستشو بالا و پایین می برد:
- دِ آخــه من نمی خوام... مـــن نمی خــــوام....
حشمت خان گفت :
- باید بخوای تا وقتی اسمت تو شناسنامه منه، به عنوان دخترم و اسم من توی شناسنامه تو به عنوان پدرت... مجبوری قبول کنی.
ترلان با شنیدن این حرف حشمت خان عصبی تر شد، دیگه چیزی نمی شنید فقط همه چیز توی سرش اکو می شد.
حشمت خان به ترلان نگاه کرد که شروع کرده بود به لرزیدن.... یه لحظه ترسید و از جاش بلند شد که یک دفعه ترلان چشماشو بست و فریاد زد:
- من نمی خـــوام... نــمی خــــوام....
و دست کرد توی ظرف میوه و پرتقالی برداشت و پرت کرد سمت هومن..
هومن جا خالی داد، دوباره یه سیب به طرفش پرتاب کرد؛ که بازم جاخالی داد و از روی مبل بلند شد.
زهره و آراد با ترس و بهمن خان با تعجب به ترلان نگاه می کردن که با خیاری که خورد توی سر بهمن خان...
حشمت خان فریاد زد :
- بس کن دختره ی بی حیا.. بــس کـن...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_150
ترلان عقب عقب رفت و در حالی که اشکاش روی گونش روون بود، موز توی دستش رو پرتاب کرد سمت هومن که خورد به شکمش
هومن نمی تونست حالت خودش رو ترسیم کنه، متعجب! وحشت زده! عصبانی! نمی دونست....
ترلان داد زد :
- من با این خیار بی خاصیت ازدواج نمی کنم.
توی اون بلبشو یدفعه آراد بلند زد زیر خنده.
حشمت خان با فریاد :
- آرااااااااااد
آراد گفتن همانا و خفه شدن آراد هم همان، هومن خیلی خودشو کنترل کرد؛ چیزی نگه که دوباره یه پرتقال به سمتش آمد که بازم جا خالی داد.
حشمت خان فریاد زد :
- پوووووووووونه... بس کن... این موضوع تموم شدست، تو با مهندس، در این لحظه نامزدی.. جواب مثبتم بهشون دادی
ترلان عصبی تر شد و بدنش شروع کرد به بیرون ریزی...
پلک چشماش پشت سر هم می پرید، عضلات صورتش منقبض شد و گرفت. لرزش دستاش مهارنشدنی بود، احساس می کرد حال تهوع گرفته. این حالتا رو قبلا هم تجربه کرده بود.
گریه اش ته دلش گیر کرده بود، حالا همه با وحشت بهش نگاه می کردن.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
چنین مجلس خواستگاری دیده بودین، با پرتاب میوه به سمت داماد😂😂
خیار بی خاصیت🙈🙈🤣
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_151
آراد زودتر از همه به خودش اومد و رفت طرفش، با ترس بغلش کرد و با بغض گفت :
- آروم باش.. آروم باش آبجی کوچولو
با فشاری که آراد بهش داد، گریه ی ته دلش آزاد شد. با سکسکه؛ آروم گفت :
- ولم کن
آرد آهسته رهاش کرد و ترلان در حالی که تلوتلو می خورد بدون نگاه به جمع از پله ها بالا رفت. تا رسید توی اتاق درو قفل کرد، رفت سمت کشوش.. حالش توصیف نشدنی بود، سه تا قرص آرامبخش دراورد و گذاشت توی دهنش.. رفت سمت حموم و از شیر آب، آب خورد و قورتشون داد.
با پایین رفتن آب، انگار آتیش وجودش دوباره شعله ور شد. دستش رو گرفت جلوی دهنش و از ته دلش جیغ زد.
رفت سمت دیوار حمام و سرش رو محکم کوبید به دیوار، نه یک بار نه دوبار.... اونقدر زد تا گیج شد و گریه اش گرفت. روی زمین نشست و سرش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم آروم اشک ریخت. با هق هق گفت :
- مامان.. مامانی.. بابایی.. باباعلی... کجایید.. کجاییــد؟
با رفتن ترلان، آراد نگاه دردمندی به جمع کرد و با یه عذر خواهی زیر لبی از خانه خارج شد.
زهره گریه اش گرفته بود ولی مدام آب دهنش رو قورت میداد تا اشکاش به بیرون راه پیدا نکنن.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_152
حشمت خان روی مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، خیلی تند رفته بود. همه ی عصبانیت این چند وقته، مخصوصا بحث ظهری با ترلان رو سرش خالی کرده بود و حتی یه لحظه هم فکر نکرده بود به اون چند روزی که ترلان بعد از مرگ مادرش بیهوش بود و دکتر، یه پرونده ی پزشکی خیل کلفت از ترلان براش رو کرده بود.
ولی نمی تونست بگذره، هیچکسی دیگه مثل هومن پیدا نمی شد. آینده ی ترلان کنار اون پسر تضمین شده بود. مطمئن بود خوشبخت میشه. کدوم پدریه که خوشبختی بی چون و چرای دخترشو نخواد، اونم دختری به این ضعیفی رو...
در ضمن می ترسید ترلان از گذشته یه عشق داشته باشه، یه معشوق بی سر و پا که لیاقت خانواده ی اونا رو نداشته باشه
می خواست خیالش از بابت دختره دردسر ساز و خودسرش راحت بشه و به هیچکس بیشتر از هومن اعتماد نداشت.
با دستی که روی شونش قرار گرفت، به بهمن خان نگاه کرد. که گفت :
- زیاده روی کردی مرد! امشب که هیچی، فردا صبح؛ هومن رو می فرستم دنبال دخترت تا باهم حرفاشون رو بزنن... انشالله فردا شب دخترت رو نشون پسرم می کنم.
بعد رو به هومن گفت : بریم...
هومن خیلی مؤدب از حشمت خان و زهره خداحافظی کرد و این خانواده ی متشنج رو به حال خودشون گذاشت.
وقتی سوار ماشین شدن، بهمن خان شروع کرد و گفت :
- حق داری هومن... حق داری، دختره دیوونست تا حالا کسی خیار توی سرم نزده بود.
زیر چشمی به هومن نگاه کرد و با موذی گری گفت :
- و تا حالا کسی به پسرم نگفته بود خیار بی خاصیت...
و شروع کرد به خندیدن...
ادامه داد:
- فردا خوب مغزشو به کار بگیر که فردا شب دوباره ناسازگاری نکنه، بخاطر این دختره ی دیوونه یه روز دیرتر به نتیجه می رسم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_153
هومن سعی کرد حرف آخر پدرش رو نادیده بگیره، همه ی ذهنش درگیر دو چیز بود.
اول اینکه حشمت خان، ترلان رو پونه صدا کرده بود و دوم حالتای عجیب ترلان..
همه چیز رو به فردا موکول کرد. مطمئنا با حرفایی که می خواست بهش بگه، آرومش می کرد. امشب فرصت نبود وگرنه موضوع رو بهش می گفت.
زهره با رفتن مهمونا بغضش رو رها کرد و با صدای بلند زار زد.
حشمت خان کنارش نشست و کشیدش توی بغلش، با صدای خش داری گفت :
- نفهمیدم چیکار کردم... نفهمیدم ولی به نفعشه، باور کن به نفعشه
و زهره رو بیشتر به خودش فشرد و سرش رو گذاشت روی موهاش و با اندوه چشماش رو بست و به هق هق همسرش که همیشه براش درد اورده بود، گوش کرد.
******
با صدای جیک جیک گنجشکای توی باغ، درز چشمام رو باز کردم.
اولین چیزی که دیدم سقف حموم بود، با درد از روی کاشی ها بلند شدم و با دستم استخونای خشک شدم رو مالش دادم.
اتفاقای شب قبل حتی توی خوابم دست از سرم برنداشته بودن، از جام بلند شدم که استخونام ترق ترق صدا کردن
جلوی آینه ی حموم ایستادم و به خودم نگاه کردم..
زیر چشمام گود رفته بود، لبام هم قاچ خورده و کبود شده بود. رنگم هم به میت می گفت برو گمشو....
شیر آب گرم رو باز کردم و با لباس رفتم زیر دوش، سرم رو بالا گرفتم و با چشمای نیمه باز به قطراتی که به سرم می ریختن نگاه کردم.
شالم رو در همون حالت دراوردم و بعد آروم آروم دکمه های سارافونم رو باز کردم. آب با شدت توی چشمام و دماغم می ریخت، سرم دیگه داشت درد می گرفت که صاف شدم و یه عطسه ی جانانه کردم.
باقی لباسام رو در اوردم و در حالی که حمام می کردم به اتفاقای دیشب فکر کردم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
بهمن خان هم
با اون همه ابهت، از دست ترلان به خنده افتاد🙈😂
چه برنامه ها واسه ترلان مون ریختن
#قشنگیجات 😍👣
اینجا پر از عکس و کلیپ دلبر
از نی نی های گوگولیه😍👶🏻👧🏻
کانال دوم مون هست، عضو بشید.
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_154
خیلی تند رفته بودم، یکم فکر نکرده بودم و مثل همیشه اولین کاری رو که مغزم بهم فرمان داده بود انجام دادم ولی پشیمونم نیستم.. فقط دلم نمی خواست کسی اشکام و ضعفم رو ببینه که دیدن.. اونم چه جماعتی
حولم رو پیچیدم به خودم و اومدم بیرون
آهسته لباسای بیرونم رو پوشیدم، می خواستم برم سر خاک مامانم و باهاش درد و دل کنم.
هیچ کاری هم توی صورتم انجام ندادم یعنی هیچ وقت انجام نمی دادم و حتی وسایلشم نداشتم.
قفل در رو باز کردم و یه قدم بیرون گذاشتم که یک دفعه زهره که نشسته به دیوار کناری تکیه داده بود، مثل فنر از جاش بلند شد و روبروم قرار گرفت.
معلوم بود گریه کرده، چون خط های مشکی اشک و سورمه اش روی صورتش خط انداخته بودن.
آروم نزدیکم شد و اندوهناک با سر انگشتاش گونم رو نوازش داد، یه دفعه یه جوری شدم.. یه حسی توم جریان گرفت که نمیخواستمش
سرم رو به عقب متمایل کردم که دستش از روی صورتم سرخورد به پایین و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید.
یه قدم عقب رفت، با صدای خش داری گفتم :
- می خوام برم بیرون
و پشتم رو کردم بهش تا برم که سریع گفت :
- نــه... نـه صبر کن
و تندی اومد و روبروم ایستاد، نگاهش کردم که گفت :
- من.. من..
با استرس استخون انگشتش رو شیکوند و ادامه داد
- هومن.. هومن..
و چشماش رو بست، برای اینکه کمکش کنم یواش گفتم :
- هومن چی؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_155
- هومن قرار بود.. یعنی قراره بیاد.. دنبالت تا برید..
نفس عمیقی کشید، زیر لبی گفت :
- ای خــدا
بلند ادامه داد :
- تا برید بیرون.. با هم حرفاتون رو بزنید.. و.. باهم به توافق برسید.. تا نیم ساعت دیگه میاد
اونقدر بی انرژی بودم که حوصله نداشتم دهانم رو باز کنم و چیزی بگم، فقط بهش زل زدم که نگران دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند به پایین پله ها و آشپزخونه..
نشوندم روی صندلی و تند تند یه کارایی کرد.
آخر سر یه شیر چای با یه لقمه کره و عسل گذاشت جلوم و در حالی که هنوز نگران بود گفت :
- بخور خب
استخونام بخاطر خوردن قرص خیلی ضعف می رفت. پس بدون مخالفت آروم همش رو خوردم.
وقتی جون گرفتم، گفتم :
- قراره راجع به چی به توافق برسیم مثلا..؟؟!
زهره با شنیدن لحن تندم، نفسش رو بیرون داد و لبخندی زد.
همونطور با لبخند گفت :
- راجع موضوع دیشب...
که بعد انگار فهمید چی گفته و با ترس دستش رو گذاشت جلوی دهنش
از روی صندلیم بلند شدم و گفتم :
- آها.. باشه خب... میریم که به توافق برسیم
رفتم سمت اتاقم و از توی صندوقچم که یجورایی سکرت بود، هر دو تا شناسنامه هام رو برداشتم.
دیگه حوصله جر و بحث کردن باهاشون رو نداشتم، می خواستم کار و یکسره کنم و همه چیز رو به مهندس بگم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_156
مطمئنا اگه از همه چیز با خبر بشه، دیگه منو نمی خواد که البته شک دارم اصلا بخواد
همچنین از خانواده ی دروغگوم دوری می کنه
هیچ وقت همرام کیف برنمی داشتم به غیر از معدود دفعاتی..
برا همین شناسنامه هام رو گذاشتم توی جیب شلوارم
صدای زنگ گوشیم بلند شد. روی صفحه اش شماره پریا افتاده بود، با کلافگی نفسم رو بیرون دادم و دکمه ی اتصال رو زدم.
- سلام
- به به سلام خانوم خانوما.. .خوب ما رو کاشتی ها... زنگ خونتون رو زدم، مامانت گفت خوابی، خودم برم.
به ساعت نگاه کردم، 10 بود و باید الان هومن اومده باشه.
- هوووووی.. کجایــی؟
با صدای گرفته گفتم :
- پریا معذرت می خوام ولی دیگه نمیام سر کار.. دنبال یه عکاس دیگه بگرد.
پریا با تعجب گفت :
- ترلان معلوم هست چت شده؟ تو که می خواستی....
حرفش رو قطع کردم و گفتم :
- معذرت پریا.. حالا نظرم عوض شده، ببخشید... یکی منتظرمه، بعدا بهت زنگ می زنم و مفصل حرف می زنیم... بای
و بدون اینکه منتظر خداحافظیش بشم، گوشی رو قطع و خاموش کردم.
سریع از پله ها پایین رفتم که زهره با نگرانی گفت :
- جلو در منتظرتـه
- باشه.. خدافظ
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
دستِ منو بگیـــر
حالـم جهنــمـه
از حسِ هر شبــم
هر چی بــگم کمــه
#احسان_خواجه_امیری
ایــ♡ــــمان
دریــ♡ــــا
#حرف_دلـــــ❤️
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_157
- ترلان
- بله
- هیچی مواظب خودت باش
سرم رو تکون دادم و از در خارج شدم.
کفشای آل استار مشکیمو پوشیدم و رفتم سمت در باغ
از باغ که زدم بیرون، یه ماشین خییییلی مدل بالا به رنگ مشکی جلوی در پارک شده بود. شیشه هاش دودی بود و داخلش اصلا مشخص نبود.
یک دفعه ای شیشه سمت راننده پایین کشیده شد، نیم رخ مهندس روبروم ظاهر شد، که عینک دودی بزرگی روی چشماش بود.
بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت :
- سوار شو
چه بی ادب، نه سلامی نه علیکی، آدم شاخ در میاره
در کناریشو باز کردم و نشستم..
پســر!! عجب ماشینـــی!!!!
وقتی سوار شدم، حرکت کرد. چند ثانیه بعد، بهش نگاه کردم و گفتم :
- علیک سلام... قربان شما.. خبر سلامتی.. نه نه... اصلا..
یه پوزخند زد و برگشت طرفم، عینکش رو از روی چشمش برداشت. دهنش رو باز کرد که چیزی بگه ولی تا منو دید، حرفشو خورد و پوزخندشو جمع کرد و با صدای آهسته ای گفت :
- سلام
فکر کنم از قیافم وحشت کرده بود. تحمل نداشتم توی محیط سنگینی که اون هست، باشم..
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_158
می خواستم زودتر همه چیز رو بگم و تمومش کنم.
سریع گفتم :
- ببین مهندس...
که اونم هم زمان با من گفت :
- ببین خانم حکیم...
هر دومون سکوت کردیم.
تا دهنم رو باز کردم که حرفم رو بزنم، دستش رو به علامت سکوت بالا اورد.
ماشین رو نگه داشت و برگشت طرفم، عینک دودیشو گذاشت توی جاش و رو به من گفت :
- بذارید اول من حرفم رو بزنم، بعد اگه عرضی موند، حرفای دیشبتون رو تکرار کنید.
لجم گرفت. شناسنامه های توی جیبم رو فشار دادم، نفسم رو با حرص دادم بیرون و گفتم :
- از کجا می دونی، می خوام حرفای دیشب رو بگم؟
- حالا هر چی... ولی مطمئنم بعد از حرفای من، شبهه ای باقی نمی مونه
- خیله خب جناب... بفرما
دست به سینه شدم و با اخم بهش زل زدم.
- ببین خانم ترلان... من هم مثل شما هیچ علاقه ای به این وصلت ندارم، این اجبار از طرف پدرم به من اعمال شده... یه جور تهدید برای موقعیت شغلیم... نمی خوام راجع به این موضوع حرف زیادی بزنم ولی فقط می گم، اگه شما امشب رضایت به نامزد شدن ما بدین، بعد از چند ماه همه چیز تموم میشه... من یک جورایی احتیاج به فرصت دارم، برای اینکه این قضیه رو حل و فصل کنم پس لطفا رضایت بدین، یه چند ماهی به عنوان نامزد بمونیم من همه چیز رو درست می کنم و رابطه ی ما تمام خواهد شد. خب چی میگید؟
دستام رو از روی سینه ام پایین اوردم و خیلی ریلکس پرسیدم.
- از کجا بدونم بعد از چند ماه نمی زنی زیر قولت؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_159
پوزخند صدا داری زد و گفت :
- شما فکر کنم درصد توهمت بالاست، من....
و انگشت اشارش رو گذاشت روی سینش،
- اونقدر سطحم از شما بالاتر هست که حتی توی ذهنم هم، فکر شما نیاد چه برسه به اینکه بخوام نگهتون دارم. هــِه خنده داره، من یه ویژگی هایی رو برای همسر آیندم می خوام که شما نداری، یعنی اصلا نداری
یهو قاطی کردم و با صدای بلندی گفتم :
- جان؟؟ نگهم داری؟؟ مگه من مرغــم؟؟ بعدشـــم....
تا خواستم حرف بعدیم رو بزنم، پرید وسط حرفم و با دهن کجی گفت :
- من هنوز حرفام تموم نشده بود خانم محترم... داشتم می گفتم، امیدوارم توی این مدت شما به من علاقمند و وابسته نشید. چون ما واقعا نامزد نیستیم، فقط در روز یکی دو ساعت با هم مثلا میریم بیرون ولی چون من سرم خیلی شلوغه فکر کنم مجبورید بیشتر مواقع تنهایی برید، تکرار می کنم چون خیلی مهمه... لطفا به من علاقمند نشید...
با حرص گفتم :
- هــه هــه... نه جانــم... انگاری درصد توهم شما بالاست، من غیرممکنه عاشق تو بشم چون خودم یه عشق دارم.
یه دفعه ای هومن جا خورد ولی خیلی سریع به قیافه ی بی تفاوت و خشکش برگشت، داشتم عین چی دروغ می گفتم. ولی شخصیتم داشت می رفت زیر سوال و من مجبور بودم یه خودی نشون بدم.
ادامه دادم...
- آره خودم یه عشق دارم که همدیگرو خیلی دوست داریم.
دیشبم بخاطر اون ناراحت شدم، فکر کردی تو با مشخصه های ذهنیم برای شوهر آیندم، می خونی؟؟ نخیـــر... کاملاً برعکس توئـه... یه پسر شوخ و شیطون، با قد متوسط... لاغر... بور... چشمای آبی... یعنی کلا برعکس تو...
و با دستم به بالا تا پایینش اشاره کردم.
اخماشو کشید توی هم و گفت :
- یعنی حالا نمی خواید قبول کنید؟
قیافه گرفتم و گفتم باید فکر کنم.....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝