🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_179
سریع پریدم بیرون و خودمو کشیدم کنارش که بازم ازم جلو زد و از در بازی که پیشخدمت براش نگه داشته بود؛ رفت داخل
پیشخدمت یه کت و شلوار یه دست سفید پوشیده بود و یکم خم شده بود.
بیچاره، برای یه لقمه نون چقد باید دولا و راست بشه، با دلسوزی بهش سلام کردم و خسته نباشید گفتم....
که انگار یه دیوونه دیده چشماش عینهو وزغ؛ ورقلمبید بیرون
اصلا به من چه اینقدر دولا راست بشو که قلنجت هرز بشه، والا..
رفتم سمت میزی که هومن پشتش نشسته بود و روبروش نشستم.
بدون توجه به من سخت مشغول خوندن منو بود.
منم یکی برداشتم و گرفتم جلوی صورتم که سخت بخونم،
اووووووه... اینا دیگه چه کوفتیه؟
با خوندن اولین اسم با صدای متعجبی بلند گفتم :
- آبولابولااااا ؟!!
که با نگاه هومن خفه شدم و بقیشو خوندم.
حتی یدونشم نمی دونستم چیه؟
اَه آخه اینجام جاست منو اورده؟ حتما می خواد بهم بخنده.
آروم از بالای منو بهش نگاه کردم که دیدم دست به سینه بهم خیره شده.
تک سرفه ای کردم و منو رو باز جلوم گذاشتم. که گفت :
- چی می خورید؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
این هومن
داره زیاده روی میکنه😄
سنگ تموم گذاشته تو تلافی😁
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_180
- من... اِم... خب من..
یه نگاه به چشمای پر از ریشخندش کردم که لجم گرفت اساسی
دوباره صدام رو ولوم دادم و در حالی که دستامو با بالا و پایین صدام حرکت می دادم گفتم :
- که چی؟ هان؟ که چی؟ الان می خوای بخندی بهم که هیچکدوم رو نمی دونم چیه؟ خب بخند... نه اصلا یه کاری می کنم که از خنده روی این سرامیکا غلت بزنی.
چشمام رو بستم و انگشت اشارمو رو اسم غذاها حرکت دادم که یه چیزی شانسکی بیاد.
روی یه نقطه نگه داشتم و زیر لب گفتم :
- یا شانس یا اقبال
اول یه چشمم رو و بعدش اونیکی رو باز کردم. کیمه (هندی)
دوباره به هومن نگاه کردم که هنوزم دست به سینه بود.
منم دست به سینه شدم و گفتم :
- خب بخند دیگه... کسی جلوت و نگرفته
ولی اون خیلی جدی گارسون رو با اشاره ی دستش فراخواند و بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت :
- یه پرس کالزونه به همراه سالاد فصل و آب انبه
و بعد با اشاره دستش از من خواست تا منم سفارشم رو بگم.
منم آروم گفتم :
- کیمه... به همراه سالاد فصل و آب
وقتی گارسون رفت.
هومن گفت :
- مطمئنی می خوای کیمه بخوری؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_181
جبهه گرفتم و طلبکار گفتم :
- آره مشکلی هست؟
شونه هاش رو با بی خیالی بالا انداخت و به یه سمت دیگه ی رستوران نگاه کرد.
**
کیمه: غذایی هندی که ادویه های خیلی تند از قبیل فلفل سیاه، فلفل قرمز، فلفل سبز و پودر کاری دارد.
کالزونه: غذایی ایتالیایی که مواد غذارو بین خمیری از پودر گندم می گذارند و مثل قطاب پیچ داده و سرخ می کنند.
وقتی گارسون غذاها رو روی میز چید و رفت.
هومن مشتاقانه به ترلان چشم دوخت تا عکس العمش رو بعد از خوردن اولین قاشق ببینه.
ترلان یه نگاه با حسرت به گردالی های برشته ی توی بشقاب هومن کرد و بعد به سوپ سفت جلوش خیره شد که انگار روش با حلقه های کدو تزئین شده بود.
سعی کرد بی خیال باشه و فاز خنده به هومن نده.
ریلکس یه قاشق برداشت و لبریز از محتویات کاسه ی جلوش کرد و گذاشت توی دهنش
بعد از اولین لمس زبونش با غذا، چشماش گشاد شد. قاشق از دستش افتاد، لقمه رو قورت داد. فقط از ذهنش یک چیز گذشت.. فلفل....
هومن پیروزمندانه به ترلان نگاه می کرد که قاشق از دستش افتاد و دستش سریع رفت به سمت گلوش
انگار نفسش رو نگه داشته بود. خب حق داشت هر کسی همچین غذای تندی رو می خورد حالش بهتر از اون نبود.
اشک از چشم های ترلان جاری شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_182
نفسش بالا نمیومد با ترس دستش رو به سمت لیوان آب دراز کرد.
هومن هنوزم دست به سینه به ترلان نگاه می کرد که لیوان آب رو برداشت.
ولی از دستش افتاد روی زمین و با صدای بدی شکست و بعد صدای نفس هین مانندی از گلوی ترلان خارج شد.
هومن با تعجب بهش نگاه کرد. دستاش می لرزید و دهانش برای دریافت اکسیژن باز مونده بود.
صدای نفس های خس دار ترلان بلندتر شد. اشکاش همونجور روون بود.
هومن با حیرت گفت :
- تو چتــه؟ تند هست ولی نه اونقدر که این مسخره بازی ها رو دربیاری.
ترلان با عجز مردمک گشاد شده ی چشمش رو تا روی صورت هومن بالا اورد، نفسش بالا نمیومد.
احساس می کرد هر لحظه خواهد مرد.
هومن که فکر می کرد ترلان فیلم بازی می کنه، چنگال و کاردش رو برداشت تا غذاش رو بخوره و در همون حال گفت :
- بهتره تمومش کنی و بگی برات یه غذای دیگه بیارن
ولی تا اولین لقمه رو در دهانش گذاشت.
ترلان با صندلی به عقب برگشت و با صدای بلندی به زمین برخورد کرد.
هومن با شنیدن صدا و دیدن جای خالی پشت میز... سریع از پشت میز بلند و به طرف ترلان رفت.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_183
ترلان روی زمین افتاده بود، صورتش به کبودی میزد و صدای نفس های سطحیش بلندتر شده بود.
افراد حاضر در رستوران به سمت اونا میومدن و هر کس چیزی می گفت.
هومن با وحشت کنار ترلان زانو زد و سرش رو بلند کرد و تند پرسید:
- چی شده؟ چت شده!
ترلان به سختی از بین چشم های ورم کرده و سرخش به هومن نگاه کرد و بریده بریده گفت :
-ح..س..ا..س..یت..دا.ر..م..به..ف..ل
دیگه نتونست ادامه بده و چشماش بسته شد ولی همچنان صدای خس خس نفسهاش بلند بود.
تا اینو گفت، هومن معطل نکرد. یه دستش رو زیر گردن و یه دستش رو زیر زانوهای ترلان گذاشت و مثل پر سبکی، بدنش رو از روی زمین بلند کرد و به آغوش گرفت.
سریع جمعیت رو کنار زد و به سمت ماشینش دوید.
دستش رو از زیر گردن ترلان برداشت و پشت کمرش گذاشت و یک پاش رو از زانو بالا اورد و زیر پاهای ترلان گذاشت تا بتونه در ماشین رو باز کنه
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_184
ترلان رو روی صندلی نشوند و کمربندش رو بست.
با شتاب به سمت صندلی راننده رفت و نشست.
ماشین رو روشن و تقریبا به سمت بیمارستان پرواز کرد.
قلبش تندتند می زد و بعد از سالها احساس وحشت رو با تک تک سلولهاش احساس می کرد.
یه نگاه به ترلان که سِر شده روی صندلی افتاده بود و قفسه ی سینش با صدا ی تق تقی که از گلوش میومد به بالا و پایین پرت می شد، کرد.
بلند گفت :
- لعنــت به مــن... لعنـــت..
دست راستش رو از فرمون جدا و بازوی ترلان رو لمس کرد و گفت :
- ترلان.. ترلان... خواهش می کنــم
با التماس ادامه داد :
- یه چیزی بگو.. خواهش می کنم
ولی ترلان همچنان در حالت لَختی به سر می برد.
هومن با کلافگی دستش رو بین موهاش فرو کرد و بعد دست مشت شدش رو با عصبانیت روی فرمون کوبید.
دوباره به ترلان نگاه کرد، یه لحظه به ذهنش اومد اگه بمیره!!!
با عجز فریاد کشید
- امکان نداره.. نــه... من نمیذارم....نمیــذارم.....
و پاشو بیشتر روی گاز فشار داد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_185
از بین ماشینا لایی می کشید و به سمت بیمارستان می رفت.
بالاخره رسید جلوی ورودی نگه داشت، بدون اینکه از ماشین پیاده بشه، دستاش رو دراز کرد و ترلان رو در آغوش گرفت و سریع از ماشین پیاده شد.
در حالی که جسم سبک ترلان رو به سینش می فشرد به داخل بیمارستان دوید.
دیگه حتی قفسه ی سینه ی ترلان بالا و پایین هم نمیرفت و این به ترسش اضافه می کرد.
به سمت یه مرد با روپوش سفید رفت و با تشویش و صدایی لرزان گفت:
- خواهش می کنم... حساسیت داره... فلفل.. میمی..ره..نه.. نفس نمیکشه
و با این حرف احساس کرد خودش هم نمی تونه نفس بکشه.
چند تا پرستار با تخت روان نزدیک شدن، دلش نمی خواست ترلان رو اون رو بذاره، می ترسید از خودش جداش کنه و اونو دیگه زنده حس نکنه.
دکتر با قدرت دستاش رو از دور ترلان باز کرد و یک مردی بدن و دستهاش رو که به سمت ترلان متمایل می شد رو مهار کرد.
پرستارها سریع تخت ترلان رو به اتاقی انتقال دادند و دو دکتر هم به همان سمت دویدند.
با رفتن ترلان، هومن بی حس شد.
مردی که مهارش می کرد اونو روی یه صندلی نشوند.
هومن سرش رو توی دستاش گرفت و محکم فشار داد.
نه... غیر ممکن بود... مرگ اون دختر غیر ممکن بود.... جواب خانوادش رو چی می داد؟؟
تقصیر اون بود که نگفت غذای هندی پر فلفلِ....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
آهای عشق دلم ❣
بدون #تـــو دنیام جهنـــمــه 😘❣
ایــمــ♡ــــان
دریــــ♡ــــا
#حرف_دلـــــ❤️
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_186
تقصیر اون بود که نگفت غذای هندی پر فلفلِ...
تقصیر اون بود که می خواست با موفقیت به زبون سوخته از فلفل ترلان، مثل بچه ها بخنده و بگه، باید به حرف من گوش میدادی...
نه نمی خواست بخنده....
نمی دونست....
اگه.... اگه.....
تقصیر اون بود که فکر کرد ترلان داره مسخره بازی درمیاره...
تقصیر اون بود که ترلان نفس نداشت...
تقصیر اون بود.. اگه میمرد....
با ترس از جاش پرید و به سمت اتاقی که ترلان رو برده بودن، رفت.
با دیدن صحنه ی روبروش به دیوار تکیه داد.
یکی ماسک اکسیژن رو روی صورت ترلان نگه داشته بود، یکی به دستش سرم وصل می کرد و یکی به اون یکی دستش یه آمپول بزرگ حاوی یک ماده ی سفید رو تزریق می کرد.
به بدن کوچک ترلان که بین اون همه آدم محاصره شده بود نگاه کرد و قلبش فشرده شد.
نامردا..!!! چند نفر به یه نفر؟!
نمی دونست چقدر گذشت یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت، یک روز، یک ماه، یکسال، یک قرن..
دکترا از تکاپو ایستادند و ماسک اکسیژن رو روی صورت ترلان سفت کردند و دونه دونه از اتاق خارج شدند.
با ترس و قدم هایی آروم به کنار تخت ترلان رفت.
قفسه ی سینش منظم بالا و پایین می رفت.
کبودی لباش از زیر ماسک هم مشخص بود.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_187
پلکای سرخش که دیگه ورم نداشت، آهسته می پرید و مژه هاش هنوز خیس بود.
آهسته پشت دستش رو به گونه ی برآمدش نزدیک کرد و نرم روش کشید، دوباره به قفسه ی سینش نگاه کرد.
انگار می خواست مطمئن بشه اکسیژن داره دم میشه و دی اکسید کربن، بازدم
دوباره به چهره ی ترلان نگاه کرد، دستش رو از صورتش جدا کرد.
در حالی که بهش زل زده بود یک قدم عقب رفت.
چشماش رو بست، نفس عمیقی کشید، چرخید و سریع از اتاق خارج شد.
روی نیمکت توی راهرو نشست، سرش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست.
یه نفس عمیق دیگه.....
قطره ای روی گونش چکید، سریع چشماش رو باز کرد و به سقف خیره شد. سقف بیمارستان چکه می کرد؟
این غیر ممکن بود.....
مثل غیر ممکن بودن اینکه این قطره از چشمای اون بیرون اومده باشه
با تردید قطره رو با انگشت از روی صورتش گرفت و با تعجب کشیدش به نوک زبونش و در کمال حیرتش اون قطره شور بود.. یعنی....
ولی هنوزم براش غیر ممکن بود.
دوباره به سقف نگاه کرد و در همون حالت پشت دستش رو به چشمش کشید که خیسی مژه هاش، خودشون رو به رخ کشیدن
به روبروش خیره شد و بازم سرش رو به دیوار تکیه داد.
سقف نبود که چکه می کرد، انگار خودش نشتی پیدا کرده بود.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_188
حتما گرد و خاک زیاد رفته بود توی چشمش وگرنه دلیل دیگه ای نداشت که ازش آب بچکه
آره گردو خاک رفته بود. با این فکر بازم دستش رو کشید به چشمش، چرا تا حالا متوجه نشده بود که چشماش چقدر از حضور گرد و خاک می سوزن؟!!
صدای پرستار باعث شد دستش رو از روی چشمش برداره.
- خانومتون بهوش اومدن آقا
خانومش!!؟
چقدر این کلمه غریبه بود، همه چیز داشت... ثروت.. شهرت.. قدرت..
ولی تا به حال فکر نکرده بود، یه نفر که از قضا خانوم هم باشه بهش تعلق داشته باشه.
مگه می شد یه آدم برای کس دیگه ای باشه؟
این اجازه رو به خودش نمی داد که یه انسان رو که مثل اون روح داره جزو دارایی خودش بدونه.
مگه دوره ی برده داری و کنیز داشتن به سر نیومده بود؟
با صدای پرستار دوباره از فکرو خیال دست کشید. امروز انگار زیاد فیلسوف شده بود.
- بهتره سریعتر برید پیشش داره ناآرومی می کنه.
از جاش بلند شد، می خواست بگه اون دختر مال من نیست ولی حوصله نداشت لباش رو از هم باز کنه.. رفت داخل اتاق
ترلان با شنیدن صدای پا سریع سرش رو به سمت در برگردوند. هومن رو دید که با طمأنینه به تختش نزدیک می شد.
دستش رفت سمت ماسک که برش داره و چیزی بگه ولی پرستاری که کنارش بود؛ سریع مانع شد و گفت :
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_189
- عزیزم این فعلا باید اینجا بمونه.
بعد شیر سرم رو تنظیم کرد و با لبخندی به نگاه خیره مرد به دختر، از اتاق خارج شد.
هومن به کنار تخت رسید و با آرامش روی صندلی کنارش نشست.
پاهای بلندش رو روی هم انداخت و یکم به سمت تخت خم شد.
آهسته گفت :
- چیزی می خوای؟
ترلان دهانش رو باز کرد که حرفی بزنه ولی صدای بم و خش دارش زیر ماسک اکسیژن گم شد.
هومن سرش رو جلوتر برد و گوشش رو نزدیک ماسک کرد تا بهتر بشنوه.
زمزمه ای رو شنید که گفت :
- دلت خنک شد؟
هومن دلخور و سردرگم سرش رو بالا اورد و به چشمای سرخ ترلان نگاه کرد.
دلخور برای اینکه ترلان هم مثل خودش، اونو مقصر میدونه.
و سردرگم برای اینکه چرا باید از حرف و قضاوت ترلان دلخور بشه.
با این فکر اخماش رو توی هم کشید و گفت :
- من نمی دونستم و اصولا از حال خراب تو دلم خنک نمی شه. مثل همه ی انسانها منم حس نوعدوستی دارم.
ترلان نگاهشو از هومن گرفت و سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند و توی ذهنش صدای دردمند مردی می گفت :
- لعنــت به من... لعنـــت..
هــه... فلفل باعث توهمش هم شده بود.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
آخی هومن..
اون از گریه هاش که فکر کرده سقف نشتی کرده😄😂
اونم از لعنت هاش به خودش
مغرور خان حقت بود😁😅
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
پارت اضافه دادم
فقط به عشق بچههای
گپ و گفت ترنج❤️❤️😍
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_190
توی ماشین نشسته بودم و هر از گاهی چشمام رو می مالیدم. می خارید بدجور..
یه نگاه به هومن انداختم که با اخم به جاده خیره شده بود و فرمونو اونقدر سفت گرفته بود که ناخوناش به سفیدی می زد.
دلم ضعف می رفت که یه چیزی بریزم توی این خندق بلا شیکمم رو میگم
- اِهم اِهم... اوهوم اوهوم... اِهِ هِ هِهِ.....
نخیر هرچی صدا از خودم در میارم انگار نه انگار، بچه بدجور رفته رو استندبای
- اهووووووووی.... با شمام جناب مهندس...
هومن بدون اینکه چشمش رو از جاده برداره با همون اخم؛ خیلی سرد گفت:
- چیزی شده؟
- آره یه اتفاق خیلی فجیع داره میوفته..
برگشت و بی تفاوت بهم نگاه کرد :
- خــب؟
- خب به جمالت... عرضم به حضورتون که بنده گشنمه، اون غذای مزخرف که گند زد به این معده ی وامونده... حالا...
حرفم رو قطع کرد و گفت :
- دیگه راهی تا منزلتون باقی نمونده، یکم که صبر کنید میرسیم و بعد شما می تونید گرسنگیتون رو رفع کنید.
- ای وای چقدر خسیس
یه نگاه بی تفاوت دیگه بهم کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد.
شیطونه میگه پاشم برم...
شیطونه غلط کرد با تو...
شیطونه میگه پاشم برم یه لگد...
ای بابا میگم شیطونه غلط کرد...
کشش نده دیگه... غلط کرد بدبخت... خیله خب بابا... اَه...
شیطونه میگه پاشم برم یه لگد بزنم توی اون ناحیه ی پشتش که نفهمه از کجا خورده...
آخر سرم حرف خودتو زدی؟!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_191
خب گشنمه... اصلا از کی تا حالا من از بقیه می خوام سیرم کنن!!؟ والا....
خب چون پول همرام نبود، بنابراین رو به هومن گفتم :
- به نظر شما ده هزار تومن خیلی پوله؟
شیشه رو پایین کشید و در حالی که آرنجش رو به لب پنجره تکیه میداد گفت :
- چطور مگه؟
- شما لطف کردی و برا من لباس خریدی، میشه بی زحمت ده هزار تومنم دستی بهم بدی؟
بدون حرفی کیف پولش رو دراورد و یه تراول پنجاه هزاری گرفت طرفم
- نه این زیاده، خورد نداری؟
- نه.. ندارم..
- خب پس از پشت چراغ قرمز رد شدیم جلوی یه سوپری نگه دار بی زحمت
ماشین رو راه انداخت و یکم جلوتر روبروی یه مغازه ی سوپری نگه داشت.
- دست شما قشنگ... می خوای بری برو... من خودم برمی گردم.
و از ماشین پریدم بیرون، رفتم توی مغازه و یه چیپس سرکه ای با یه ماست موسیر خریدم.
رفتم بیرون که دیدم از ماشین پیاده شده و دست به سینه بهش تکیه داده و به من نگاه می کنه.
مثل خودش یه نگاه بی تفاوت انداختم بهش و رفتم طرف پارک اونطرف خیابون و ولو شدم روی چمن
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- آخیــش
پاکت چیپس رو پاره کردم و از درزش کشیدم و کلا صافش کردم. گذاشتم جلوم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_192
در ماست موسیرم کندم و با یه لیس گنده ماستای روش رو بلعیدم، اونم گذاشتم جلوم
دستام رو به هم مالیدم و انگار که دارم به یه غذای لذیذ نگاه می کنم آب دهنم رو قورت دادم.
یه چیپس گنده برداشتم و آغشته به ماستش کردم و دهنم رو تا آخرین حد باز کردم و خوردم..
جوووووون... چه کیفی میده، رفتم سراغ چیپس بعدی که یه جفت کفش قهوه ای رنگ جلوم سبز شد.
سرم رو بالا کردمو.. آق مهندس رو دیدم که دستاش رو کرده توی جیبش و داره نگام می کنه و البته احساسم بهم می گفت داره حرص می خوره ولی نه؛ فک نکنم، خیلی خونسرد بود.
همینجوری از پایین بهش نگاه م کردم و به این فکر می کردم که دکلیه برا خودش...
خب برو اونور دیگه فرزندم... خودت خواستیاا !!
- فک نمی کنی بالا سر من وایسادی، از این پایین همچین منظره ی قشنگ و مناسبی نداری؟؟!!
ریز خندیدم که یکدفعه کشید عقب
هییییی... بد برداشت کرد.
حالا توی این وانفسایی که دورم پر چمنه؛ از کجا خاک بیارم بریزم سرم؟؟؟
دوباره سرم رو بلند کردم، حالا که رفته بود عقب نور خورشید چشمم رو می زد.
دستم رو سایبون کردم روی پیشونیم و گفتم :
- آره دیگه فکر من نیستی که مجبور میشم به جای چمن یه تیر چراغ برق ببینم.
هــی.. انگار بدتر شد،
- نه منظورم این بود که یه درخت ببینی... نه نه نه منظورم اینه که... یه... یه...
به دورو اطرافم نگاه کردم که یه چیزی به نظرم برسه که شیلنگ آب رو دیدم و بدون فکر گفتم :
- یه شیلنگ ببینی
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای خداااااا 🙈😁
عاشق این خیالبافیای ترلانم
که با خودش حرف میزنه😂😂
شیلنگ کجا بود، دختر خوب🤣
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_193
که....
یدفعه دهنم باز موند، چشمام گرد شد یعنی قهوه ای کردم رفت.
از خجالت تا بیخ گوشم قرمز شد و معدم با تعجب گفت : قوووور !!
دستم از روی پیشونیم افتاد روی پام، با لکنت زبون گفتم :
- بـه خ.. خ.. دددداااااا.... ممن ظورم......
مثلا چی می خواستم بگم
اینجوری که بدتر می شد.
با عجز توی ذهنم دنبال جمله ای، دلیلی؛ چیزی می گشتم که روی کفشاش نشست جلوم و زوم کرد روی صورتم ببینه چی می گم.
کلافه یه دستی به صورتم کشیدم و تصمیم گرفتم که دست پیش بگیرم که پس نیوفتم.
- اصلا برای چی پاشدی اومدی دنبالم؟؟ اگه گذاشتی یه لقمه غذا بدون حرص از این گلوی صاحب مردم بره پایین!!
ابروهاش از تعجب رفت بالا، نگاهمو دوختم به چیپسام و ادامه دادم.
- بابا خیله خب یه سوتی دادم تموم شد رفت... دیگه بی خیال...
و واقعا هم بی خیالش شدم، انگار نه انگار
یه چیپس دیگه زدم توی ماست و دهنم رو باز کردم و دوباره.. خِرِم......
من چقدر عاشق این صدا بودم.
بدون توجه به حضورش چشمام رو بستم و با لذت خورد شدن تیکه های ترد چیپس رو زیر دندونم حس کردم.
چشمام رو که باز کردم دیدم داره عجیب بهم نگاه می کنه، خب شاید گشنشه، هـان؟
روی پاهاش نشسته بود و دستاش رو از آرنج خم کرده بود و گذاشته روی زانوهاش، طوری که ساعت خوشگلش، قشنگ جلوی دیدم بود. عقده ای، داره پز ساعتشو میده..!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_194
بچه چشمش چپ شد.
تو مرامم تک خوری نبود، پس یه چیپس زدم توی ماست و گرفتم طرفش
- بفرما یه لقمه چیپس ماست
یه نگاه به دستم انداخت و با پوزخندی گفت :
- من از این چیزا نمی خورم، خودتون میل کنید.
حرصم گرفت اساسی، به این الدنگ محبت نیومده
با عصبانیت نگاش کردم و با یه تصمیم آنی چیپس رو بردم سمت دهنش و اونقدر محکم زدم به لباش که ناخوداگاه از هم باز شدن و چیپس و صد البته دوتا انگشت من، رفت توی دهنش....
مثلا خیر سرش سریع عکس العمل نشون داد و دهنش رو بست که انگشتای منم بین لباش گیر کرد.
یک دفعه شوک شدم و البته فک کنم برای اونم همین اتفاق افتاد، با حیرت زل زده بود توی چشمام.. صحنه واقعا دراماتیک بود.
یه لپ باد کرده، لبای ماستی و انگشت من بینوا هم توی دهن گرام آقای مهندس هومن هدایت.....
از گرمی زبونش که به انگشتم خورد، از حالت شوکه دراومدم و سریع با خجالت انگشتام رو از دهنش دراوردم.
هنوز خیره نگام می کرد.
دم نظرم جو خیلی سنگین اومد.
برا همین با یه خنده ی مضحک؛ یه حرف مضحک تر زدم :
- اِهـــه... چیـزه... دستم رو تازه شسته بودم...
حالااا دروووووغ.... اصلا کلا نشسته بودمش از صبحا..!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_195
با صدام انگار اونم به خودش اومد، اخم کرد.
از جاش بلند شد و رفت کنار یک درخت و محتویات دهانش رو تف کرد.
دستمالی از تو جیبش در اورد لب و دهانش رو محکم پاک کرد.
و بعدش با یه حالتی که انگار چندشش شده پشت دستش رو کشید روی لباش...
راستش بهم برخورد، یه نگاه به چیپس و ماست جلوم کردم، سرد شد رفت... اصلا غذا خوردن به من نیومده بود.. اینم کوفتم شد...
با ناراحتی از جام بلند شدم و از جلوم جمعشون کردمو ریختم توی سطل آشغالی که اون کنار بود.
سر به زیر به سمت خیابون رفتم و کنارش ایستادم منتظر تاکسی....
همونجوری سرم پایین بود و داشتم به گندایی که زدم، فکر می کردم که....
که... یه ماشین جلوی پام زد رو ترمز و بوق زد.
بدون اینکه سرم رو بیارم بالا، رفتم عقب تر ایستادم. حتما مزاحم بود دیگه....
دوباره اومد عقب و این بار شیشه ی سمت مسافر رو پایین کشید و صدای مهندس شنیده شد که گفت :
- خانوم حکیم سوار شید، زودتر برسونمتون... امروز واقعا برنامه هام بهم ریخت.
خیلی پروو بود... نــه!!
سعی کردم به پرروییش توجهی نکنم. دیگه هیچ جونی توی تنم برای کل کل و مخالفت نمونده بود.
سوار شدم و از پنجره به بیرون زل زدم.
تمام راه رو هر دو سکوت کردیم، جلوی در خونه نگه داشت.
ماشین پریا رو دیدم که روبروی اونجا پارک بود و طبق معمول پریا هم توش چرت می زد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_196
یه نگاه به ساعت ماشین انداختم ساعت 3 بود.
انقدر از دیروز اتفاقات مختلف افتاده بود که اصلا حواسم به پریا و کارش و حقوقم نبود.
حتما اومده بود گله، که چرا صبح باهاش اونجوری صحبت کردم.
نمی خواستم کارش رو به روش بیارم با اینکه خیلی دلخور بودم ولی اون تقصیری نداشت، از محبت زیادش بود.
دیدم زیادی نشستم توی ماشین مهندس، پس در ماشین رو باز کردم و یه خداحافظی زیر لبی کردم.
که گفت :
- امشب با پدرم میایم منزلتون، امشب باید نامزدی ما علنی بشه. لطفا دیگه بازی در نیارید.
تیز برگشتم طرفشو تند گفتم :
- در این باره صحبت کردیم، دیگه دلم نمی خواد هی تکرار کنید. عصر بخیر جناب مهندس...
پامو گذاشتم بیرون که برم که دوباره گفت :
- راستـــی
با کلافگی برگشتم سمتش و گفتم : - دیگه چه فرمانی دارید؟
یه کیسه پلاستیک گرفت سمتمو گفت :
- این دارو هایی هست که دکتر داده
با تعجب گفتم :
- برا من؟!! من که دیگه خوب شدم.
- بله فعلا خوبید، ولی دکتر گفت تا دو سه ساعت دیگه اثر دارو میره و ممکنه دوباره تنگی نفس بگیرید. پس این دوتا آمپول توی پاکت رو به فاصله ی شش ساعت از هم تزریق کنید و این قرص ضد حساسیت هم همراهش مصرف کنید تا به گفته ی دکتر کاملا اثر حساسیت زای فلفل از بین بره. حالا می تونید تشریف ببرید، دیگه امری ندارم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
دستمو تازه شسته بودم😄
صحنه دراماتیک🙈😂
ای خدا از دست این ورپریده
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_197
بعد از زدن این حرفش یه پوزخند نافرم نشست رو لبش که کلا خط خطیم کرد ولی فعلا تصمیم گرفتم بی خیالش بشم.
البته من کلا بیخیال هیچی نمی شم، با حرص از ماشین پیاده شدم و در ماشین و تا ته باز کردم و با همه ی قدرتم کوبیدمش به هم که خودم صد متر پریدم هوا...
هومن خان بدون اینکه به من نگاه کنه، قفل کودک رو زد که تقی صدا داد و خیلی ریلکس استارت زد و رفت.
بی خیالش من با شخصیت تر از این حرفام که بخوام جوابشو بدم، والا...
رفتم سمت ماشین پریا، سرش خم شده بود سمت عقب و دهنش نصفه باز مونده بود و یه کم آب دهنش از کنار لبش آویزون بود. آخی مثل نوزادا خوابیده...
خرس گنده...
ناجوانمردانه با کف دست محکم کوبیدم به شیشه که چرتش پاره شد و گنگ اول به این طرف اون طرف نگاه کرد بعدم زل زد به من... چند بار پلک زد، یه کم بعد حالت صورتش عوض شد و از حرص رنگ عوض کرد.
در ماشین رو باز کرد و در حالی که پیاده می شد، گفت :
- معلوم هست کدوم گوری هستی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ هــان؟
با شنیدن اسم گوشیم یاد یه چیزی افتادم و زدم توی پیشونیم،
شناسنامه هام با گوشیم توی جیب لباسایی بود که پشت ماشین مهندس بودن و من یادم رفته بود برشون دارم، حالا چیکار کنم.
با نیشگونی که پریا از بازوم گرفت به خودم اومد و یه جیغ خفه کشیدم.
- چتـــه؟!! خرچنـگ
- خرچنگ هفت جد و آبادته، میگم کدوم گوری بودی؟ به جای جواب میری تو توهم؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝