تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_180
- من... اِم... خب من..
یه نگاه به چشمای پر از ریشخندش کردم که لجم گرفت اساسی
دوباره صدام رو ولوم دادم و در حالی که دستامو با بالا و پایین صدام حرکت می دادم گفتم :
- که چی؟ هان؟ که چی؟ الان می خوای بخندی بهم که هیچکدوم رو نمی دونم چیه؟ خب بخند... نه اصلا یه کاری می کنم که از خنده روی این سرامیکا غلت بزنی.
چشمام رو بستم و انگشت اشارمو رو اسم غذاها حرکت دادم که یه چیزی شانسکی بیاد.
روی یه نقطه نگه داشتم و زیر لب گفتم :
- یا شانس یا اقبال
اول یه چشمم رو و بعدش اونیکی رو باز کردم. کیمه (هندی)
دوباره به هومن نگاه کردم که هنوزم دست به سینه بود.
منم دست به سینه شدم و گفتم :
- خب بخند دیگه... کسی جلوت و نگرفته
ولی اون خیلی جدی گارسون رو با اشاره ی دستش فراخواند و بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت :
- یه پرس کالزونه به همراه سالاد فصل و آب انبه
و بعد با اشاره دستش از من خواست تا منم سفارشم رو بگم.
منم آروم گفتم :
- کیمه... به همراه سالاد فصل و آب
وقتی گارسون رفت.
هومن گفت :
- مطمئنی می خوای کیمه بخوری؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_180
تو گوشم نجوا کرد:
- مهدخت زود برمیگردم.
بوسیدمش:
-دیوونه شدی دختر، تا هر وقت دلت خواست بمون... من که اینجا تنها نیستم.
چند قدم عقب رفت و کمی نگاهم کرد.
چشمای بارونیش دلم رو آتیش زد، روسری سیاه و لباس مشکی... برگشت، سوار ماشین شد و رفت.
روی کاناپه دراز کشیدم.
یاد هدیهی سعید افتادم، جلوی آینه چادر رو سرم کردم. وای چقدر بهم میومد، صورتمو توش قایم کردم.
اینا رو سعید خودش برام گلچین کرده.
باید از این به بعد نماز خوندن رو شروع کنم.
تو بیمارستان ساعت نماز، همه میرفتن نمازخونه. اما من تو اتاقم مینشستم...
با همون چادر نماز رو تخت رفتمو خوابم برد.
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. ولی امروز جمعه بود و بیمارستان نداشتم. پس خاموشش کردم و چشمامو بستم.
این بار گوشیم زنگ خورد. ترمه بود، خبر داد که ساعت چهار صبح رسیده و مادرش رو یه ساعت پیش تشییع کرده و به خاک سپردن.
دلم براش تنگ شده بود، چه جوری بدون اون این کلبه رو تحمل کنم؟
با فکر ترمه چشام کمکم گرم شد. چادر نماز رو دور خودم پیچیدم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد، شمارهای ناشناس:
- سلام... ساعت خواب خانم دکتر.
پیام بعدی اومد:
- همونیم که دیشب قایمکی باهاش قرار گذاشتی! اینم شمارهی منه.
به شمارهاش نگاه کردم و صفحهی گوشی رو بوسیدم. براش نوشتم:
- هر کسی رو بهر کاری ساختن... کار منم، دیوونهی تو بودن شده، آقا سعید.
ولی نفرستادم و متن رو پاک کردم. نوشتم:
- ممنونم ازت.
با نوازش دستهای مهنا رو تخت نشستم.
خندیدم:
- وروجک تو کی اومدی؟
پتو رو کنار زدم:
- بیا پیشم تا بخوابیم.
کنارم اومد، صورت کوچولوشو بوسیدم. لبخندی زدم و با خودم گفتم کاش دیشب گریه نمیکردی تا من و پدرت یه کم بیشتر با هم باشیم.
با صدای در هر دو بلند شدیم و رو تخت نشستیم.
سودابه بود، برامون صبحونه آورده بود.
آقابزرگ قضیه مادر ترمه رو براشون گفته بود.
تشکر کردم و با مهنا صبحونه خوردیم و تلویزیون دیدیم. از تو باغ صدای بچهها یه لحظه هم قطع نمیشد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد