#تلنگر
👈 نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده.
👈 نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده.
👈 صادقانه زندگی کنید.
❌ فراموش نکن که:
👈 زمان، آدم وفادار رو مشخص می کنه
نه زبان !
👈 دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست،
اما برای ماهی زندگیست.
✅ برای کسی که دوستت دارد
زندگی باش نه تفریح
#دکتر_الهی_قمشه_ای
@torraanj
#تلنگر
بانو....
روزگار عجیبی است!
زمانه الک برداشته و سخت در حال الک کردن است...
لحظه ای هم صبر نمی کند!
👈 یک روز #چادر را الک کرد..
👈 و امروز دارد #چادریها را الک می کند!
#بانوی_چادری
دانه های الکِ زمانه، ریز است!
مبادا #حیا و #عفت و #نجابتت الک شود. و تو بمانی و یک پارچه ی مشکی.
👇👇👇
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن ، حفظ حجاب است
#فاطمیه
#حجاب
@torraanj
#تلنگر
✍چهار عامل ما را🔥جهنـمی🔥کرد
✅در قیامت بارها میان اهل بهشت و جهنم گفت و گو رخ می دهد ٬ که قرآن ترسیمی از آن گفت و گوها را بیان فرموده است٬ یکی از آن صحنه ها که در سوره مدثر آمده این است که: اهل بهشت از مجرمان می پرسند: چه عاملی شما را به دوزخ روانه کرد؟
💠 آنها می گویند : ۴ عامل :
۱-« لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّینَ »
٬پای بند به نماز نبودیم .
۲-« لَمْ نَکُ نُطْعِمُ المِسْکینَ »
به گرسنگان اعتنا نمی کردیم.
۳-« کُنّا نَخوُضُ مَعَ الْخائِضینَ »
٬ ما در جامعه فاسد هضم شدیم .
۴-« کُنّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدّین »
٬قیامت را هم نمی پذیرفتیم.
📚 قصص الصلاة صفحه ۱۸۹
@torraanj
✅ #تلنگر
👌مردم کوفه با #امام_حسین علیه السلام آزمایش نشدند،چون هنوز امام حسین علیهالسلام به کوفه نرسیده بود و آنها هنوز حضرت را درک نکرده بودند.
🔶بلکه آنها با #نائب_امام یعنی حضرت مسلم آزمایش شدند و چون در این آزمایش مردود شدند وقتی امام حسین علیهالسلام رسید، مقابل او هم ایستادند.
🔷ما در زمان #غیبت با نائب #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف امتحان میشویم و وقتی حضرت آمد دیگر وقت امتحان نیست، بلکه اگر در اطاعت از نائبش امتحان پس داده باشیم یار او خواهیم بود انشاءالله. اما اگر نسبت به منویات نائبش کوتاهی کنیم در یاری از امام زمان عج هم کوتاهی خواهیم کرد.
☘لذا #شهید_سلیمانی فرمود:
شرط عاقبت به خیری ارتباط دلی و قلبی و حقیقی با #امام_خامنهای است.
☘هر کس صدای نائب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را نشنود ، صدای امام زمان را نخواهد شنید
#جهاد_تبیین
@torraanj
#تلنگر
💠 اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد. داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
👈"راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"👉
💠 مشاهدهی این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم.
💠 ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج میدادم؟
💠 راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟ اگر مردم، نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشتههایی همچون:
🔸"کارم را از دست دادهام"
🔸"در حال مبارزه با سرطان هستم"
🔸"در مراحل طلاق، گیر افتادهام"
🔸"عزیزی را از دست دادهام"
🔸"احساس بی ارزشی و حقارت میکنم"
🔸"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم"
🔸“بعد از سالها درس خواندن، هنوز بیکارم”
🔸“در خانه مریض دارم”
🔸و صدها نوشتهی دیگر شبیه اینها.
💠 همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آنها بیخبریم.
🌹با #مهربانی، به یکدیگر #احترام بگذاریم. چون همه چیز را نمیشود فریاد زد!
@torraanj
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#تلنگر
این روزها...
👌ســعے ڪن
مـــــدافع #قــلبت باشے
ازنــفوذ شـیطان
شاید سخت تر از مدافع #حـــــرم بودن
مدافع قـــــــلب شدن باشد...
" الْقَـــــلْبُ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ
قــلب، #حرم خـــ❣ــداوند متعال است
پس در #حـــــرم او
غیر او را ســـــاڪن نڪن‼️
#الا_بذڪر_الله_تطمئن_القـلوب
@torraanj
#تلنگر
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی ( #فرزند مرحوم آیت الله #حائری_شیرازی ) از #پدر
🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ...
به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ...
🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟
این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم ... بماند.
🔹 یک روز صبح گفتند: فردا جلسۀ کمیسیون خبرگان دارم و میخواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ...
بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم.
بقچه ای از حوله، لباس و صابون فلهای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر، دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم.
پدر راست می گفت.
آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد.
🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟
گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت.
من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!
نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!!
نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»
🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجرهای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حَجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.
پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!»
گفت: «وجوهات نیست، نذر است».
گفتند: «نذر؟»
گفت: «دیروز برای باری که داشتم، در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!»
پدر متبسم شد. رو به من کرد که پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
🔹 در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! »
من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود.
بعد بدون آنکه چیزی بگویم، درِ گوشم گفتند:
🧮 «ده تا بود؟!»
بعد این آیه را خواندند:
«مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» ...
نگاهی به بالا کردند و گفتند:
#خدا بیحساب میدهد.
به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه میدهد که بفهمی مال اوست نه دیگری.
آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم.
@torraanj
🌸 #تلنگر
#دوستانت_را_نزدیک_بدار
#دشمنانت_را_نزدیکتر
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:👇
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر
#خانه_قرآن_شهری_ترنج_بندرانزلی
@torraanj
#تلنگر
@torraanj
⚠️بیشترین جایی که #شیطان سراغ انسان می آید، موقع #قرآن_خواندن است.
👈 شیطان تا می تواند نمی گذارد قرآن بخوانیم.
👈 اگر خواندیم وسوسه می کند
👈 و یا حواسمان را پرت می کند
👈 و یا یک پیش آمدهایی می کند که باید انسان قرآن را روی هم بگذارد و برود سر آن کار.
🔹 وقتی انسان از #فهم_قرآن لذت نبرد، قرآن خواندن برایش سنگین می شود.
✅استاد بزرگ اخلاق، حضرت آیتالله ابطحی رحمة الله علیه
#خانه_قرآن_شهری_ترنج_بندرانزلی
@torraanj
#تلنگر
به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
این بار وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم...
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه ...
#خانه_قرآن_شهری_ترنج_بندرانزلی
@torraanj
#تلنگر
👈 بروز ترین فرد در هر عصر میدونی کیه؟!
#امام_زمـان (عجلاللّٰه) است. اسمش روشه .
🔹 پس اگه میخوای آپدِیـت باشی، #عهـد کن با ولیِعصر معاصرباشی🌱
#خانه_قرآن_شهری_ترنج_بندرانزلی
@torraanj