#مرام_شهدا
توی خط مقدّم کارها گره خورده بود، خیلی از بچه ها پرپر شده بودند، خیلی مجروح شده بودند.
#حاج_حسین_خرّازی بی قرار بود، اما به رو نمی آورد.
خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه.
یه وضعی شده بود عجیب.
توی این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت:
هر جور شده با بی سیم، #محمدرضا_تورجی_زاده را پیدا کن.
خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند.
حاجی بیسم را گرفت و با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت:
تورجی زاده چند خط #روضه حضرت زهرا سلام الله علیها برام بخون.
تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت!
#خدا میدونه نفهمیدیم چی شد، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگویند. خط را گرفته بودند. عراقی ها را تار و مار کرده بودند. با توسل به #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) گره کار باز شده بود.
@torraanj
#مرام_شهدا
همسرداری
▫️بارها شده بود که به محض اینکه به خانه میرسیدند، #وضو میگرفت و تا پاسی از شب در امور منزل به مادرم کمک میکردند و به طور قطع میتوانم بگویم برنامه هر هفته پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود؛ به طوری که اجازه نمیداد مادرم و حتی ما در این کار او را کمک کنیم. هر چی از پشت در آشپزخانه مادرم خواهش میکرد فایده نداشت. در رو بسته بود و میگفت: چیزی نیست الان تموم میشه. وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخانه رو مرتب کرده. کف آشپزخانه رو شسته، ظرفها رو چیده سرجاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل! برای روز زن، روزهای عید اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش میآمد، هدیه میخرید.
📚 برشی از زندگی #شهید_صیادشیرازی - کتاب: افلاکیان زمین، ش۱۰، ص ۱۵ و ۱۶
@torraanj
13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مرام_شهدا
روایت زیبایی از حضرت آیت الله #حاج_سیدعلی_حسینی_آملی
در خصوص #شهید_محمدعلی_پورعلی
👈بعداز شلاق خوردن
به اتهام شرب خمر،
47 روز بعد #شهید شد!
@torraanj
#مرام_شهدا
💍 خطبهی عقد خوانده میشد ، اما داماد نبود!
🌹لحظهی جاری شدن خطبهی عقدمان مقارن با #اذان ظهر شده بود .عاقد، خطبه را آغاز کرده بود ولی داماد نبود!
بعد از مدتی آمد.هرکه پرسید کجا بودی، توضیح خاصی نداد . از غیبتش کمی ناراحت بودم.
به آرامی گفت : « میدانی که #نماز_اول_وقت برایم مهم است . نمیخواستم شروع مهم ترین فراز زندگیام ، با نافرمانی #خداوند باشد»
🔸به مسجد رفته و نماز اول وقتش را خوانده بود.
🌹راوی : همسر #شهیدسعیدحسینی
@torraanj
#مرام_شهدا
بعداز کـربلای پنج، همه دوستانش برگشتند؛ الا هـادی من.
بهم گفتند: «ماشینمون جا نداشت هـادی نیـامد!»
امـا چهـره ها، چیـز دیگری نشـان میداد.
هفتـه هـا گذشت و از پسـرم خبـری نشد. مضطرب بودم.
اتفاقی یکی از هم کـاروانی های پسرم را دیدم.
گفتم: «اگـر #شهـید شـده، بگـویید طـاقت شنیدنش را دارم.»
ناچـاراً گفت: «هـادی شهید شد و جنازهاش به همراه تعدادی از #شـهدا
به کنار جـاده منتقل شد. آنروز هـادی یک بارانی آبی به تن داشت. آمبولانس ها تعدادی از شهـدا
را به عقب آوردند؛ ولی خبـری از هـادی نبـود!»
🌹 مادر ادامه میدهد:
«تابه امروز کسی نفهمیده جنـازه هـادی چـه شده. عدهای میگویند احتمـالا خمپـارهای به کنـار جنـازه خورده و خـاک، پیکـر مطهـرش را پوشـانده باشد و همین باعث شـده آمبولانسها او را پیدا نکنند.
سالها گذشته و از او تنهـا یک مـزار خالی باقی مانده. در یکی از روزهـا برای زیارت فـرزندم به گلـزار شهدای لنگـرود رفتم. نمایشگاه عکسی از شهـدا برپـا بود، به تصـاویر شهدا نگـاه میکردم. جـذبه عکسی مـرا به خـود جلـب کرد و با کمی دقت، با هیجـان فریـاد زدم: «این هـادی منـه!
این هـادی منـه! با دستـان خـودم این کـلاه را برایش بافتم؛ ایـن هـــادی منــه...»
#شهید_هادی_ثنایی_مقدم
صلـواتی هدیه کنیم به ارواح مطـهر شهــدا
@torraanj
#مرام_شهدا
بعدازشهادت آقا محسن ؛
دیدم علی همش میوفته !
میخواستم ببرمش دکتر.
شب محسن اومد تو خوابم بهم گفت :
خانم ، علی چیزیش نیست
منو میبینه میخواد بغلم کنه، نمیتونه !
✍بهنقلازهمسر
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
@torraanj
#امــام_عــلــی (علـیـه السـلام)
زکات زیبایی، عفت و پاکدامنی است.
📚غررالحـكم،ص 256
#مرام_شهدا
💠خوش تیپ💠
✍🏻باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچهها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر. بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
🌹#شهیدابراهیم_هادی
کتاب#سلامبرابراهیم_ص41
@torraanj
#مرام_شهدا
خاطره ای عجیب از عنایت شهدا
@torraanj
تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودندبرای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه هاچند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت رابا نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود..نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت...
پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.
پی نوشت۲. آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش در بقعه امام زاده جبار
@torraanj
🔴 گناهان یک نوجوانِ #شهید
#مرام_شهدا
یکی از اعضای گروه تفحص در حین #تفحص شهدا، دفترچهای پیدا میکند که به یک شهید شانزدهساله بهنام #جواد_سیاوشی تعلق داشت؛
دفترچهای که آن شهید گناهان هر روز خود را در آن یادداشت میکرده است.
شخص تفحصکننده #گناهان یک هفته او را به شرح ذیل بیان میکند؛
شنبه: بدون #وضو خوابیدم.
یکشنبه: #خنده_بلند در جمع.
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس #غرور کردم.
سهشنبه: #نماز_شب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در #سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: #ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن هزار #صلوات و بسنده به هفتصد صلوات.
راوی این اتفاق در پایان افزود: با خود فکر میکنم که چقدر از یک پسر شانزدهساله کوچکترم.
👇👇👇👇👇👇👇
🔹 #شهدا قبل از #جهاد_اصغر، در جبهه
#جهاد_اکبر پیروز بودند.
@torraanj
#مرام_شهدا
♦️ وقتی #شهید_مهدی_باکری ، فرمانده نامآور لشکر ۳۱ عاشورا به پشت تریبون رسید ، قبل از هر اقدامی ، خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش ، بر روی تریبون نهاد و آن گاه با لحنی آرام جملهای ترکی را گفت که ؛ هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفته می شود ، متأثر می شود.
👈 داش باشوآ مهدی آدام اولبسان بیت المالی آتبلار ایاغ آلتوآ
😔 خاک بر سرت مهدی ! آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند !!!
کوتاه ... مختصر ... مفید ...
درس آموز ... عبرت آموز ... و ...
♦️ روحش شاد و راهش ، پر رهرو باد.
@torraanj
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مرام_شهدا
✅ روایت #رهبر_انقلاب از رفتار شهیدانه #حاج_قاسم، در قبال نوهی یکی از شهدای لشکر۴۱ در بیمارستان
بغض حضرت آقا در بیان این مرام و ویژگی سردار
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا #سردار_مقاومت
@torraanj
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مرام_شهدا
کجایند مردان بی ادعا 😥😥😥
حتما ببینید و بشنوید...
@torraabj