eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
185 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۴ تیر ۱۴۰۳
هدایت شده از چیمه🌙
. احمد محمود به لیلی گلستان گفت: نقاشی را دوست داشتم ولی هیچ‌وقت نشد سمتش بروم. این نخل و این تصویر که برای پس‌زمینه وبینار انتخاب کردم باید چیزی شبیه سبک موردعلاقه‌اش باشد. بافت جنوبی آرامی دارد. محمود نانوا بود، کارگر فصلی، بنا، بیست تا شغل عوض کرد. شاید به خاطر همین شخصیت‌هایی که برای داستان انتخاب می‌کرد اغلب از قشر خاصی بودند. آرزوی محمود داشتن اتاق کار بود که آخر عمرش محقق شد‌‌. نمی‌دانم از نوشتن توی اتاقش که بخشی از پارکینگ بود لذت برد یا رعشه‌ی دستانش نگذاشت. یکبار بعد از جلسه نقد بهش پاکتی دادند. یکراست رفت بیمارستان برای درمان مشکل تنفسی که داشت. می‌گفت اگر یکبار دیگر به دنیا بیایم نویسنده نمی‌شوم. می‌روم سراغ کاری که تا آخر عمر درآمد آبرومندی داشته‌ باشد. روز قلم روز توست نویسنده محبوبم. @chiiiiimeh .
۱۵ تیر ۱۴۰۳
لابد الان هم وقت این حرف‌ها نیست. لابد الان هم تا شب، که می‌شود شب اول محرم، باید انتخابات را جشن بدانیم و طوری برقصیم که انگار خواهر عروس هستیم یا دخترخاله‌ی داماد. اما من پاشنه کفشم شکسته و دامنم زیر پای چندین نفر گیر کرده و دلم می‌خواهد بنشینم گوشه کناری و بعد... از پایکوبی دوستان فیض ببرم! حالا همه چیز تمام شده و من اصلا دلم نمی‌خواست بیایم این حرف‌ها را بنویسم! خاری در چشم! دوست داشتم نتیجه طور دیگری شود و من بیخیال شرکت آن ۶۰ درصد و این ۵۰ درصد شوم. نشد! دوست دارم روی کام تلخم دبل اسپرسو بخورم و کامم زهرمار شود. میخواهم بنویسم از آن روزهای تشیع، که گلویم پاره شد حتی اگر ما اکثریت باشیم آنها اقلیت نیستند. گفتند اطراف خودت را نگاه نکن! اینطور نیست! قلوب مومنین فلان و بیسار است و اساسا مومنین آنقدرها در فضای مجازی نیستند و صدا ندارند. گفتم فضای مجازی را نمی‌گویم. اطرافم را می‌بینم. اطرافی که آدم‌های کمی نیستند. آدم‌هایی از طیف‌های‌ مختلف. کاسب، دکتر، کارمند، مهندس، خانه‌دار. اما کسی به کتش نرفت. گفتند اشتباه می‌کنی! گفتند باور کن باور کن آنها اقلیتند! حتی تلفنی هم که حرف میزدم، نشان به آن نشان که روی تخت دراز کشیده بودم و سرم در بالشت بود، گفتم تا زمانی که فکر کنیم آنها اقلیتند نمی‌توانیم کار درستی انجام بدهیم، تا وقتی باورمان این باشد اقلیتند برنامه‌ای نداریم. گفت ما که نمی‌خواهیم آنها را جذب کنیم! دوره‌ی جذب گذشته! کسی که تا الان نپذیرفته دیگر نمی‌پذیرد! گوشی را دادم آن دستم. گفتم من هم نمی‌گویم جذب کنیم! اما می‌شود کار دیگری کرد. برنامه‌ی دیگری ریخت! قبول نکرد! پایان مکالمه را یادم نیست! میخواهم واقعیت را خاک کنم بریزم بر سرم. این عدم مشارکت اصلا شما بگو پنجاه درصد. این رای دادن کسانی که به چشم می‌شناسم از اساس با این نظام مخالفند.. این رای دادن از سر لج... از لج نظام! از لج حزب‌اللهی‌ها! از ترس کسی که موازینش با جمهوری اسلامی نزدیک باشد! شما بگویید این بُرد است. عکس رهبری را بگذارید و مشارکت پنجاه درصد را بگویید بُرد! بگویید آخر هم مجبور شدند بیایند پای صندوق! این چیزها ما را عقب می‌اندازد! ما را نمی‌برد جلو! انتخاب درست نمی‌دهد! این چیزهاست که اتحاد نمی‌آورد! همین که فکر میکنیم در نهایت منتخب ما مثلا اکثریت قرار است از صندوق‌ها بیاید بیرون. این تفکر سم است! این که ما اکثریت هستیم و آنها اقلیت! هیچ روزنه امیدی ندارد! این توهم است و توهم تاریک! کور می‌کند! امید باید میل به دویدن بدهد! میل به حرکت، میل به تغییر! این تفکر ما را خشک می‌کند ما را در خود می میراند! تولید، محتوا، نوشتن، تفکر فقط درباره‌ی خودمان از ما این فاجعه را می‌سازد!
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دسته دارد می‌چرخد. ترکی می‌خوانند. چیزی حالی‌ام نمی‌شود. اما چندین سال است با همین نوا سینه می‌زنم. کلماتش را حفظ کرده‌ام. مثل بچه‌ها که شعرهای بزرگانه حفظ می‌کنند و نمی‌فهمند چه واژه‌ای چه معنایی دارد. حتی گاهی غلط هم می‌خوانند. من هم همانطور ... گوش میدهم بغلی‌ام که ترک است چه می‌گوید. اقلا وقتی پابه‌پای همه حنجره می‌گذارم درست بخوانم. منی گل ایسته کرب و بلایه شوریله گلم آه و نوایه دست‌ها بالا می‌رود و روی سینه نواخته می‌شود. سنگین. پایین پاده عرض ادیم ای وای لیلا دیلیجه اکبره لای لای دست‌ها می‌رود بالا. پایین نمی‌آید. نوحه خوان می‌گوید سالار زینب سالار زینب... دست‌هایمان در هوا تاب می‌خورد. دور می‌چرخیم و یک لشکر دست آن بالا حسین را به نام سالار زینب می‌خواند. یک طور صدا بزنی، که هم برادر نگاهت کند هم خواهر. سالار زینب سالار زینب.. تا قبل از آمدن بچه‌ها چه می‌خواستم؟ دست خالی ام را برای چه می‌گرفتم بالا؟ چه را نشان دهم؟ بخواهم سالار زینب چه بگذارد کف دستم؟ یادم نمی‌آید... حالا التماس می‌کنم. سالار زینب را طوری می‌خوانم که بعد از روضه صدایم گرفته باشد. می‌خوانم که بچه‌هایم را فراموش نکند. مگر دعای مادرم پشت من نبود؟ من که آنقدرها امام حسینی نبودم. بس که مادرم بین شب رزق حسینی برایم‌ خواست به خودم آمدم دیدم انگار نام حسین طور دیگری زیباست. سالار زینب سالار زینب... دور می‌زنیم و من سنگ‌هایم‌ را وا‌ می‌کنم. می‌گویم من که چیزی بلد نیستم. عرضه‌اش را ندارم. دست بچه‌هایم در دست شما باشد خیالم راحت است. یکی‌شان کمی بزرگتر از سه سال است و آن یکی کمی بزرگتر از شش ماه... میگویم شبیه بچه‌های خودتانند. نگران خودم نیستم. دعای مادرم می‌رود جلو و جاده‌ام را صاف می‌کند. من نگران دخترهایم هستم. می‌شود دعای من را بفرستید آن جلو؟ جاده آنها هم صاف شود؟ من هم مادرم...
۱۹ تیر ۱۴۰۳
به آرزویم رسیده بودم. زیرانداز رنگی پهن کرده بودیم روی دامنه‌ی دماوند، وسط دشت شقایق که هنوز شقایق‌هایش در نیامده بود. سر دخترها کلاه کردم. ریحانه کلاهش را می‌کشید. زینب دویده بود روی سبزه‌ها و فین فینش راه افتاده بود. دوربین را تنظیم کردم. میخواستم پرتره‌‌ی بچه‌ها را با پس زمینه محو دماوند ثبت کنم. علی رفته بود باقی وسایل را بیاورد. سبد، کیف لوازم بچه‌ها، فلاسک. بدون چای هیچ منظره‌ای از گلویمان پایین نمی‌رفت. زینب مقابل ریحانه نشسته بود و شکلک در می‌آورد. ریحانه می‌خندید. باز قاب بستم. یک دو سه... صدای خانمی آمد. _جسی بیا این طرف. چند متر آن طرف‌تر سه خانم راه می‌رفتند و سه سگ پاکوتاه کوچک دنبالشان. گاهی آنها پیش می‌افتادند و گاهی سگ‌ها. سر زینب چرخید سمت من. _مامان.. گفتم از آن طرف می‌روند دخترم. خانم‌ها پیش افتادند. زینب بین من و ریحانه ایستاد. سگ اولی ترس را بو کشیده بود. کج کرد سمت ما. نشستم روی دو پا. گفتم الان می‌رود. سگ دوم هم پشت رفیقش آمد. سگ سوم هم کشید این طرف و پارس کرد. زینب دو قدمش تا رسیدن به من را دوید. سرم را کشیدم عقب. علی را نمی‌دیدم. سگ اولی هم پارس کرد. دندان نشان می‌داد. ریحانه را کشیدم بغلم. زینب سرش را در گردنم فشار می‌داد. _خانم‌ها... میشه لطفاً سگ ها را دور کنین؟ «علی چرا نمی‌آمد؟» زینب صدایم می‌زد. _مامان... مامان... صدایش می‌لرزید. یکی از سگ‌ها آمد جلوتر. پنجه در پهلوی بچه‌ها فرو کردم. چسباندم به خودم. «علی تا الان باید می‌آمد» داد زدم: _خانم‌ها... لطفاً ... خواهش میکنم... بچه‌های من می‌ترسن... این روایت را دوبار بخوانید...من درباره‌ی خاطره‌ی دماوند ننوشته‌ام... @truskez
۲۴ تیر ۱۴۰۳
لقمه‌های نون و نیمرو را چیدم کنار سینی. عمو صادق داشت نمایش دوستی یک دختر عراقی با دختری ایرانی را نشان می‌داد. نمی‌دانستم چقدر از این چیزها می‌فهمد؟ دختر عراقی برایش یعنی چه؟ قاشق را چرخاندم بین نبات‌ها. زینب لقمه‌‌اش را قورت داده و منتظر چای بود. امام حسین را چقدر می‌شناخت اصلا؟ اصلا برایش گفته بودم چرا این شب‌ها می‌رویم هیات؟ چرا سرتا پا مشکی تنش می‌کنم؟ چرا شب‌ها می‌رویم زیر نور قرمز چای میخوریم؟ چای را گرفتم مقابل دهانش. باید یک چیزی تعریف می‌کردم.‌ دارد می‌شود چهارسالش. خوبی و بدی را که می‌فهمد. زشت و زیبا؟ مهربانی و بداخلاقی؟ _زینب، مامان، میدونی امروز چه روزیه؟ این شب‌ها هربار گفته بودم امشب شب فلانی‌است. شب علی اکبر. شب علی اصغر. دو شب پیش گفتم امشب شب حضرت ابلفضله، داداشی امام حسین. _روز علی اصغر؟ _نه‌ مامان جون، امروز روز عاشوراست. سیاهی چشمانش دو برابر شده بوده‌ بود. حتما در مغزش تکرار کرده. عاشورا؟ ماجرای غدیر را همین امسال برایش تعریف کرده بودم. پیامبر و امام علی میروند بالای وسیله‌ها می‌ایستند.‌ بعد دستم را برده بودم بالا. گفتم پیامبر اینطور دست امام علی را گرفتند و بردند بالا. گفتند هر کس به حرف من گوش می‌دهد باید از این به بعد به حرف امام علی گوش بدهد. بالا پایین صدایم میخش کرده بود. تعریف کردم وقتی آمدند پایین همه به امام علی تبریک گفتند. _مبارک باشه مبارک باشه... تا چند روز قصه‌ی غدیر را تعریف می‌کرد. از سروتهش می‌زد اما اصل قضیه را در می‌آورد. مبارک باشه را هم بیشتر دوست داشت انگار. شبیه عروسی بازی‌هایش بود. لیوان را گذاشتم در سینی. چه می‌گفتم؟ برای یک دختر چهارساله دست روی کدام واژه می‌گذاشتم؟ آن هم زینب که تا مدت‌ها سراغ انگشت زخمی من را می‌گیرد... _عاشورا روزیه که آدم بدها، امام حسین رو اذیت کردن... ریحانه داشت از جانم بالا می‌رفت.‌او هم نیمرو میخواست. یک تکه جدا کردم و گذاشتم دهانش. در آورد از دهانش. تکه درآورده را از زیر پایش جمع میکردم که صدای گریه‌ی زینب آمد. آمدم بپرسم چه شده خودش زودتر شروع کرد. _ بابا!!! آدم بدها امام حسین رو اذیت کردن... دلم میخواست ظرف کوچکی بگیرم زیر اشک‌‌هایش و قطره قطره‌اش را جمع کنم. بغلش کردم. صورتش خیس بود. دلم نمی‌آمد صورتش را پاک کنم. این اولین اشک‌های زندگی‌اش بود که بر حسین زهرا می‌ریخت... حالا از صبح دلم غنج می رود. انگار یک چیزی روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد و حالا گذاشته‌ام زمین. زمین هم نه، گذاشتم سر جایش. خدایا می‌شود تا آخر عمرش برای حسین زهرا اشک بریزد؟ @truskez
۲۶ تیر ۱۴۰۳
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی! چون قشنگ بود
۱ مرداد ۱۴۰۳
به نظرم خیلی از آدم‌ها آهنگ اختصاصی خودشان را دارند. آن آهنگی که زیرلب می‌خوانند. وقتی نمی‌دانند چه می‌خواهند؟ چه کار می‌خواهند بکنند؟ چه چیز حالشان را بهتر می‌کند ؟ من این آهنگ را می‌خوانم... وقتی اسکاچ را می‌کشم کف ماهیتابه یا وقتی جوراب های بچه‌ها را در هم گلوله می‌کنم... ♪تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است باران دیده ام همدم شبم یار آنچنان است جان می‌لرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمان است ای باران ای باران از غصه‌ام آگاهی 🌧️ بزن نم به خاکش ز اشکم نپرسد چرا تنهایی
۲ مرداد ۱۴۰۳
آدم وقتی مجله مدام رو میخونه، جا به جا، از قلم رفقاش پروانه‌ای میشه ❤️
۷ مرداد ۱۴۰۳