eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
185 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب تا ننویسم سرم روی بالشت نمی‌رود. بنویسم دلم میخواهد فردا یا پس فردا تلفن را بردارم، شماره‌ی بابا را بگیرم و بگویم «میشه بعد از سرکار بیاین دنبالم؟» بابا بگوید ساعت یک می‌آید و بعد که رسید بیاید بالا. مثل همیشه بگوید وسایلت را بده من ببرم. بعد پشت فرمان ال نود بنشیند، من هم خم بشوم در بد چم‌ ماشین را ببندم و هنوز راه نیافتاده دست ببرم و صدای رادیو ورزشی را کم کنم. بابا دم هر سرعتگیر پدال ترمز را فشار بدهد و من هربار فکر کنم عجب ماشین بیخود و پرتنشی است این ال نود. بعد عکس مامان بیافتد روی صفحه گوشی‌اش. «مژگان». مشت قلاب کرده‌اش را حرکت بدهد و دنده‌‌ را عوض کند. «نون گرفتم، اومدم دنبال زهرا، اره، باشه، خداحافظ» و بعد گاز بدهد سمت خانه‌ی مامان طلا. و بعد فکر کنم چه پیوند قوی، چه رشته‌ی عاطفی محکمی بین این خاله و خواهرزاده‌ست؟ سال گذشته، چیزی از عمل بابا نگذشته بود که یک سرماخوردگی ساده پای مامان‌طلا را به بیمارستان باز کرد. چند روز.‌ چند روز بدون اینکه ناصر و مژگان را ببیند. بدون اینکه ناصر برایش نان بگیرد. ناصر برود دنبالش، ناصر در یک بعدازظهر دلگیر، حوالی ساعت پنج و شش برود به خاله‌اش، به مادر همسرش سر بزند. کار خدا بود انگار. مامان طلا نفهمد ناصر چه شده. بعد هم انگار هر قدر مریضی بابا را خورد و عوض کرد، سالخوردگی هم سایه‌ی پهن‌تری روی مامان طلا انداخت. سه‌شنبه‌ها بابا می‌رفت دنبال مامان طلا. طلا خودش عصا زنان می‌آمد پایین. هوا که خوب بود، می‌نشست دم در. در حیاط چند قدم راه می‌رفت. من را هم که می‌دید دیگر نمی‌گفت «ناصر من نیم ساعته‌ پایینم» یا «چرا شیر و سبزی نخریدی برام». فقط دلش میخواست بابا جلوی سوپرمارکت نیش ترمز کند و برای زینب پففیلی چیزی بگیرد. حافظه‌‌ام خوب است. تصاویر خوب می‌افتد روی مغزم. اما حرف یکی دو سال قبل حافظه می‌خواهد مگر؟ تکرار تصویر پررنگ سالها کیسه‌های خرید در انگشت‌های بابا، آن میوه‌های خوشبخت، آن میوه‌های عاقبت به خیری که پای مسابقه فوتبال قرار بود پوست تنشان کنده شود...این تصاویر به قلبم وصل است تا به مغزم و هیپوتالاموس و هیپوفیز و این چرت و پرت ها. بابا! من مطمئنم یک روز می‌آیم و چراغ کم سوی کانالم را روشن میکنم. مطمئنم همین‌جا می‌نویسم، به حق قسم‌های مادرم به مادر سادات، دیگر در سر پدرم هیچ مهمان ناخوانده‌ای نیست. و بعد تا شب جواب پیام‌ها‌ی تبریک را می‌دهم. باباجون...! بعد که دوباره کلمات موم زبانت شد و رنگ پوستت دیگر به زرد و کبود نمی‌زد... برایت می‌گویم بعضی‌ شب‌ها آنقدر دست و پا میزدم تا آخر خفه و معلق خوابم می‌برد...
تروسکه/ زهرا مهدانیان
امشب تا ننویسم سرم روی بالشت نمی‌رود. بنویسم دلم میخواهد فردا یا پس فردا تلفن را بردارم، شماره‌ی باب
دیروز شد یک سال، یک سال بعد از لحظه‌ای که دکتر دست انداخت و یک غده بزرگ را از داخل سرت برداشت و گفت من همه چیز را آب و جارو کردم.. این عکس را هم مامان قبل از عمل گرفته بابا. چقدر اینجا شبیه بابایی هستی که می‌شناختم. 💙
برای این شب برفی
تروسکه/ زهرا مهدانیان
یک پروانه‌م که توی باد می‌خوام تو دست تو جا شم می‌خوام وقتی که دلگیرم تو آغوش خودت باشم..‌
بابا! دو سه روز است که باید دستت را بگیریم. باید قلاب بیاندازیم دور بازویت. نه مثل آن روزها که با هم حاشیه‌ی خیابان احمدآباد را پیاده راه می‌رفتیم تا خواستگارهای غزال حرف هایشان تمام شود و بروند خانه‌شان. من دست می‌انداختم دور بازویت تا قدم‌هایم با قدم‌های بلند و سریعت کش بیاید. من را با خودت می‌بردی این‌طرف و آن طرف. مگر چندسال قبل بود؟ آه! واقعا نه سال گذشته؟ بابا اگر حالت خوب بشود، همه‌ی این حرف‌ها را برایت می‌خوانم. همه‌ی این نوشته‌ها را. چند ثانیه بیشتر بغلت می‌مانم و می‌گویم بابا خیلی سخت گذشت. می‌گویم آن موقع که قاشق را مثل همیشه نمی‌گرفتی، آن موقع که دانه‌های برنج از زیر قاشقت در می‌رفتند، آه... آن موقع که خودم نمک را کف دستت می‌پاشیدم و نصفه قرص‌های کوچک را روی انگشتت می‌گذاشتم و تو آهسته انگشت‌هایت را به کف دستت می‌کشیدی تا قرص را پیدا کنی.. بابا! واکسن چندماهگی بچه‌ها را که زدیم، هربار یک فرم گذاشتند مقابلمان. باید تیک می‌زدیم آیا بچه‌مان اشیا را با چشم دنبال می‌کند؟ می تواند قاشق دستش بگیرد یا هنوز نه؟ آیا بچه می‌تواند نوک انگشت‌های کوچکش را روی هم بچسباند و مثلا دانه‌ی برنج را بردارد؟ ذیل جدول حرکات ظریف نوشته بود! این کام بک سریع در شصت و سه سالگی کمی زود نیست بابا؟ بابا... بابا... بابا! امشب چندبار سلام کردم. نشنیدی. ندیدی. تا آمدم جلو. خیلی جلوتر. نگاهت را نمی‌توانم دنبال کنم. حرکت کند مردمک چشمت جا می‌ماند انگار. اما لبخند میزنی. خصوصا به ریحانه. اصلا ریحانه سر ذوقت می‌آورد. با ریحانه بهتر هم حرف میزنی. قربان صدقه اش می‌روی. قربان صدقه من هم می‌روی. همین دیروز که داشتم پایت جوراب می‌کشیدم و چرت و پرت می‌گفتم و زده بودم به در مسخره بازی، گفتی «آخ قربون صدات بشم». هربار می‌آیم بغلت می‌کنم و‌ روی موهایت، ابروهایت دست می‌کشم، می‌گویی دختر نازم. دختر قشنگم. دختر زیبای من. بابا زیادی لوسم نمی‌کنی؟ بد عادت نشوم؟ هربار که بیماری‌ات یک مرحله می‌افتاد جلوتر، چند روز طول می‌کشید تا چیزهایی که می‌بینم را هضم کنم. تا عادت کنم دیگر قرار نیست وقتی در خانه را باز میکنم بیایی مقابل در. دیگر قرار نیست پای گاز ببینمت. قرار نیست بنشینی روی مبل و دستت را مثلثی تکیه گاه سرت کنی و شبکه ورزش ببینی. کند شده‌ای و بیماری پا تند کرده. هر روزی که آنجا نیستم باید از خواهرها بپرسم چه خبر؟ باید دعا کنم مثل دیروز باشی. دعا کنم خبر جدیدی نباشد و همان باشی که روز قبلش با او خداحافظی کردم. غزال نگوید امروز بابا خیلی سخت غذا میخورد یا جیران گریه نکند که بابا سر نماز زمین ... الله اکبر! بابا؟ میدانی؟ خیلی دوستت دارم! گاهی برایت پیام هم می‌فرستادم که خیلی دوستتان دارم. شما هم برایم تایپ میکردی من هم دوستت دارم دختر نازم. آخرین دفعه که فرستادم اوایل بیماری‌ات بود. هنوز پیامک‌هایت را نگاه میکردی. هنوز می‌توانستی تایپ کنی. هرچند فردایش به پیامت گفتی نصفه نیمه. پیامکت کامل نبود. نوشته بودی «من هم خیلی دوستت را می». بابا! من هم میخواهم نوشته‌ام را نصفه نیمه بگذا...
تروسکه/ زهرا مهدانیان
بابا! دو سه روز است که باید دستت را بگیریم. باید قلاب بیاندازیم دور بازویت. نه مثل آن روزها که با هم
می‌دونم هربار این کانال رو باز میکنین، از بابا نوشتم! ولی این یک هزارم اون چیزی هست که باید بنویسم باید بگم.
تروسکه/ زهرا مهدانیان
خدا را چه دیدی؟ شاید چهار سال پرستاری خواندی برای همین روزها. وقتی به دنیا آمدم و مریض شدم، لابد با خودت میگفتی برای همین، چهار سال پرستاری خواندم. خودت می‌گویی با چه‌ حوصله‌ای پانسمانم را عوض می‌کردی. می‌گویی حتی فلانی و فلانکی هم تاب نمی‌آوردند. میگفتی یکبار آنقدر درد داشته‌ام که خودم را در آغوشت فشار داده‌ام و از رد دکمه‌ای که روی صورتم جا‌ مانده، فهمیدی تمام راه دکمه لباست پوست نازکم را فشار می‌داده. بعدها هروقت سه نفره‌مان پشت به پشت هم مریض می‌شدیم، آب از بینی‌مان راه می‌افتاد یا مثل آن دفعه، بیست سال قبل، سه نفره‌مان آبله مرغان شدیم، خیالم راحت بود مامان پرستار است. پرستاری خوانده بودی و فکر میکردم دردت نمی‌آید. فکر میکردم اصلا چقدر خوب مادرم پرستاری خوانده. یک لیوان آب هویج سیب دستمان می‌دادی و من فکر میکردم برای همان پرستاری خواندنت است. اصلا وقتی اسم داروها را بلد بودی عشق می‌کردم. حتی آنهایی را هم که بلد نبودی زود یاد می‌گرفتی. «استروزولامید». هنوز هم یاد نگرفتم اسم قطره‌‌ی چشمت چیست. میدانی؟یک چیزهایی در خون آدم است. از درون آدم می‌جوشد می‌آید بالا. مثل من و نوشتن. گاهی حرف‌هایم را روی هم جمع میکنم تا بعد بریزم روی کاغذ. اصلا به زبان نمی‌آید. وقتی هم حرف می‌زنم چیزی ازش در نمی‌آید. یک مشت جملات نامفهوم, بدون اینکه ب بسم الله‌ش مشخص باشه یا نون و لا الضالینش. مثل حرف زدن بابا این روزها. خیلی‌ها من را می‌بینند بعد انگشت حیرت به دهان می‌گویند «چقدر شبیه مامانت شدی» بعدها دیدم به بابا هم می‌زنم. دست‌هایمان شبیه هم هست. فرم ناخن‌هایمان. اصلا حتی عشق به فوتبال در من بیشتر از بقیه ماند انگار. من هنوز دلم میخواهد حواشی فوتبال را برای بابا تلگرام کنم. البته بابا خوب حرف می‌زد. نه؟ واژه‌ها، جملات موم زبانش بود. من ولی خوب حرف نمی‌زنم. هر چند که بابا سر انتخاب رشته می‌گفت بزن حقوق. می‌گفت خوب حرف میزنی، سر زبان داری. تا اواخر سالهای دانشگاه هم سر زبان داشتم. یکهو افتادم در ادبیات. بعد انگار واژه‌ها از زبانم پر کشید. روی زبانم جفت و جور نمی‌شدند. تازه روی کاغذ سر و ته‌شان مشخص می‌شود. واژه‌ها از روی زبانم صاف رفته‌اند در خونم. کلمات، جملات، عبارات. واو به واو واحد‌های پرستاری هم رفته در خونت مامان. انگار خدا گِلت را همینطور برداشته. چه کسی می‌توانست جز تو تک‌به‌تک داروهای بابا یادش بماند؟ تاریخ ترزیق، تاریخ ویزیت دکتر انکولوژی، ساعت ویزیت دکتر مغز و اعصاب، تماس به فلانی در فلان روز برای فلان مسئله. لابد پرستار شدی برای این روزها. که دور بابا بگردی. بگوید مژگان و تو چشم بر هم زدنی بنشینی کنارش. دست‌هایش را بگیری. سرش را نوازش کنی و بگویی آنجایی. بگویی کنارش نشسته‌ای و زیر لب زمزمه کنی، جانم، عزیزم... مامان قشنگم! خط‌های زندگی چطور برایت کشیده شد که امروز اینجا ایستاده‌ای و غمت لابه‌لای مژگان چشم هایت پیداست...؟ مامان مژگان، روزت مبارک عزیزدلم.
فکر میکنم ته یک چاق عمیق گیر افتاده‌‌ام. بدون باریکه نوری، صدایی. تنها افتاده‌‌ام‌ آن ته و صدایم هم در نمی‌آید. کسی نمی‌داند آنجا هستم. صدایم در نمی‌آید که فریاد بزنم من اینجا هستم. فریاد نمی‌زنم من را نجات بدهید. التماس نمی‌کنم کسی بیاید دستم را بگیرد و بکشد بیرون. اشک‌ها؟‌چشم‌هایم خشک است. مژه‌هایم نم‌ هم نخورده. یک چیزی درونم فقط چنگ می‌زند. پنجه می‌کشد روی قلبم، قفسه سینه‌ام، حتی درون مغزم را هم می‌خراشد. چیست؟ غم؟ حرف‌ها؟ تنهایی؟ آه از غم. از چیزی که نمی‌توانی برای کسی به تصویر بکشی. نمی‌توانی حرف حرفش را برای دیگران بگویی. دیگران؟ برای هیچکس! هیچ نقطه‌ی روشنی. هیچکس نیست نوری بتاباند ته چاه.‌ تو مانده‌ای و دردها. دردهایی که هی می‌زایند. تو تنها آفریده شده‌ای. تنها دردهایت را به دوش می‌کشی و تنها خواهی مرد. چه کسی گفته است انسان موجودی جمعی است؟ پس چرا من با دردهایم تنها دارم دفن می‌شوم؟ دارم دفن می‌شوم
نجمه خانم یک ماهی می‌شود که می‌آید خانه‌ی مامان بابا. روزهای زوج هشت صبح می‌آید و ساعت سه خداحافظی می‌کند. هرچه بابا ناتوان‌تر شد، کارهای خانه بیشتر سنگینی کرد. آخر نجمه خانم را با واسطه پیدا کردیم و آوردیم ور دست آشپزخانه. خودمان هم روزهای زوج اگر آنجا باشیم می‌رویم ور دست بابا. وقت غذا، وقتی زیرانداز پهن میکنم و سفره را می‌اندازم، وقتی بشقاب‌ها را می‌برم و سالاد میگذارم وسط سفره، نجمه خانم چیزی می‌دهد دستم. «ببرین واسه باباتون» لجم در می‌آید. اصلا نمی‌خواهم هیچ کلمه‌ای درباره بابا بگوید. در چشم او مرد این خانه مریض است و مدام روی تخت گوشه‌ی پذیرایی خواب است. او هیبت مردانه‌ای را می‌بیند که باید روی پایش پارچه‌ای انداخت تا برنج‌ها از روی قاشق سقوط نکنند روی لباسش. اصلا همان پارچه را هم می‌خواست بدهد دستم. گفتم ممنون؟ یادم نیست. حتی آن روز که یک دفعه به سرش زد برایم تعریف کند پدرش هم آشپزی می‌کند هم کار خانه انجام می‌دهد هم دستش به تمیزکاری می‌رود چیزی نگفتم. مگر پدر من نمی‌کرد؟ مگر دست بابا به این چیزها نمیرفت؟ دمای هوا که می‌افتاد بابا شب‌ها سوپ می‌پخت. سوپ خوشمزه‌ای که قلقش دست خودش بود. مسئول سبزی‌ها هم خودش بود. ریحان را چطور بچیند و برگ تربچه را چطور بکند. اصلا من ور دست بابا یاد گرفتم سبزی‌ پاک کنم. ظرف‌ هم می‌شست. ظرف‌ها را زیادی به هم می‌کوبید اما طول نمی‌داد. خودش می‌گفت سرعت که نیست، نوره! نجمه خانم ندیده این روزها را. صدای خنده‌ی بلند بابا را نشنیده. اصلا صدای رسا و پُر بابا به‌ گوشش نخورده. اگر الان هم چیزی بنشود جز صدای نازک و تکه‌تکه‌ای به گوشش نمی‌رسد. دلم می‌خواست بگویم بابای من هم. بابای من هم تا همین یک سال و نیم پیش داشت می‌دویید. می‌شست، می‌پخت، خرید می‌کرد، تلویزیون می‌دید، بازی می‌کرد. حتی از بازی کهربا هم دیگر خوشم نمی‌آید. بازی را می‌زد زیر بغلش و برمی‌داشت می‌آمد خانه‌ی ما. سفر هم می‌رفتیم می‌گذاشت گوشه‌ی صندق ‌عقب. نجمه خانم باید بابا را می‌دید. می‌دید مغزش چطور مثل ساعت کار می‌کند. منظم، تیک! دقیق، تاک! آخ بابا... بابا. کاش هیچوقت مریض نمی‌شدی و پای نجمه خانم به خانه‌تان باز نمی‌شد. اصلا کاش تو را همانطور که بودی می‌دید. قوی، چهارشانه، خوش‌تیپ، خندان. ....