۲۴ آذر ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
یک پروانهم که توی باد
میخوام تو دست تو جا شم
میخوام وقتی که دلگیرم
تو آغوش خودت باشم..
۲۴ آذر ۱۴۰۳
بابا! دو سه روز است که باید دستت را بگیریم. باید قلاب بیاندازیم دور بازویت. نه مثل آن روزها که با هم حاشیهی خیابان احمدآباد را پیاده راه میرفتیم تا خواستگارهای غزال حرف هایشان تمام شود و بروند خانهشان. من دست میانداختم دور بازویت تا قدمهایم با قدمهای بلند و سریعت کش بیاید. من را با خودت میبردی اینطرف و آن طرف. مگر چندسال قبل بود؟ آه! واقعا نه سال گذشته؟ بابا اگر حالت خوب بشود، همهی این حرفها را برایت میخوانم. همهی این نوشتهها را. چند ثانیه بیشتر بغلت میمانم و میگویم بابا خیلی سخت گذشت. میگویم آن موقع که قاشق را مثل همیشه نمیگرفتی، آن موقع که دانههای برنج از زیر قاشقت در میرفتند، آه... آن موقع که خودم نمک را کف دستت میپاشیدم و نصفه قرصهای کوچک را روی انگشتت میگذاشتم و تو آهسته انگشتهایت را به کف دستت میکشیدی تا قرص را پیدا کنی.. بابا! واکسن چندماهگی بچهها را که زدیم، هربار یک فرم گذاشتند مقابلمان. باید تیک میزدیم آیا بچهمان اشیا را با چشم دنبال میکند؟ می تواند قاشق دستش بگیرد یا هنوز نه؟ آیا بچه میتواند نوک انگشتهای کوچکش را روی هم بچسباند و مثلا دانهی برنج را بردارد؟ ذیل جدول حرکات ظریف نوشته بود! این کام بک سریع در شصت و سه سالگی کمی زود نیست بابا؟
بابا... بابا... بابا!
امشب چندبار سلام کردم. نشنیدی. ندیدی. تا آمدم جلو. خیلی جلوتر. نگاهت را نمیتوانم دنبال کنم. حرکت کند مردمک چشمت جا میماند انگار. اما لبخند میزنی. خصوصا به ریحانه. اصلا ریحانه سر ذوقت میآورد. با ریحانه بهتر هم حرف میزنی. قربان صدقه اش میروی. قربان صدقه من هم میروی. همین دیروز که داشتم پایت جوراب میکشیدم و چرت و پرت میگفتم و زده بودم به در مسخره بازی، گفتی «آخ قربون صدات بشم». هربار میآیم بغلت میکنم و روی موهایت، ابروهایت دست میکشم، میگویی دختر نازم. دختر قشنگم. دختر زیبای من. بابا زیادی لوسم نمیکنی؟ بد عادت نشوم؟
هربار که بیماریات یک مرحله میافتاد جلوتر، چند روز طول میکشید تا چیزهایی که میبینم را هضم کنم. تا عادت کنم دیگر قرار نیست وقتی در خانه را باز میکنم بیایی مقابل در. دیگر قرار نیست پای گاز ببینمت. قرار نیست بنشینی روی مبل و دستت را مثلثی تکیه گاه سرت کنی و شبکه ورزش ببینی. کند شدهای و بیماری پا تند کرده. هر روزی که آنجا نیستم باید از خواهرها بپرسم چه خبر؟ باید دعا کنم مثل دیروز باشی. دعا کنم خبر جدیدی نباشد و همان باشی که روز قبلش با او خداحافظی کردم. غزال نگوید امروز بابا خیلی سخت غذا میخورد یا جیران گریه نکند که بابا سر نماز زمین ... الله اکبر! بابا؟ میدانی؟ خیلی دوستت دارم! گاهی برایت پیام هم میفرستادم که خیلی دوستتان دارم. شما هم برایم تایپ میکردی من هم دوستت دارم دختر نازم. آخرین دفعه که فرستادم اوایل بیماریات بود. هنوز پیامکهایت را نگاه میکردی. هنوز میتوانستی تایپ کنی. هرچند فردایش به پیامت گفتی نصفه نیمه. پیامکت کامل نبود. نوشته بودی «من هم خیلی دوستت را می». بابا!
من هم میخواهم نوشتهام را نصفه نیمه بگذا...
۲۹ آذر ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
بابا! دو سه روز است که باید دستت را بگیریم. باید قلاب بیاندازیم دور بازویت. نه مثل آن روزها که با هم
میدونم هربار این کانال رو باز میکنین، از بابا نوشتم! ولی این یک هزارم اون چیزی هست که باید بنویسم باید بگم.
۲۹ آذر ۱۴۰۳
۲ دی ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
خدا را چه دیدی؟ شاید چهار سال پرستاری خواندی برای همین روزها. وقتی به دنیا آمدم و مریض شدم، لابد با خودت میگفتی برای همین، چهار سال پرستاری خواندم. خودت میگویی با چه حوصلهای پانسمانم را عوض میکردی. میگویی حتی فلانی و فلانکی هم تاب نمیآوردند. میگفتی یکبار آنقدر درد داشتهام که خودم را در آغوشت فشار دادهام و از رد دکمهای که روی صورتم جا مانده، فهمیدی تمام راه دکمه لباست پوست نازکم را فشار میداده. بعدها هروقت سه نفرهمان پشت به پشت هم مریض میشدیم، آب از بینیمان راه میافتاد یا مثل آن دفعه، بیست سال قبل، سه نفرهمان آبله مرغان شدیم، خیالم راحت بود مامان پرستار است. پرستاری خوانده بودی و فکر میکردم دردت نمیآید. فکر میکردم اصلا چقدر خوب مادرم پرستاری خوانده. یک لیوان آب هویج سیب دستمان میدادی و من فکر میکردم برای همان پرستاری خواندنت است. اصلا وقتی اسم داروها را بلد بودی عشق میکردم. حتی آنهایی را هم که بلد نبودی زود یاد میگرفتی. «استروزولامید». هنوز هم یاد نگرفتم اسم قطرهی چشمت چیست. میدانی؟یک چیزهایی در خون آدم است. از درون آدم میجوشد میآید بالا. مثل من و نوشتن. گاهی حرفهایم را روی هم جمع میکنم تا بعد بریزم روی کاغذ. اصلا به زبان نمیآید. وقتی هم حرف میزنم چیزی ازش در نمیآید. یک مشت جملات نامفهوم, بدون اینکه ب بسم اللهش مشخص باشه یا نون و لا الضالینش. مثل حرف زدن بابا این روزها. خیلیها من را میبینند بعد انگشت حیرت به دهان میگویند «چقدر شبیه مامانت شدی» بعدها دیدم به بابا هم میزنم. دستهایمان شبیه هم هست. فرم ناخنهایمان. اصلا حتی عشق به فوتبال در من بیشتر از بقیه ماند انگار. من هنوز دلم میخواهد حواشی فوتبال را برای بابا تلگرام کنم. البته بابا خوب حرف میزد. نه؟ واژهها، جملات موم زبانش بود. من ولی خوب حرف نمیزنم. هر چند که بابا سر انتخاب رشته میگفت بزن حقوق. میگفت خوب حرف میزنی، سر زبان داری. تا اواخر سالهای دانشگاه هم سر زبان داشتم. یکهو افتادم در ادبیات. بعد انگار واژهها از زبانم پر کشید. روی زبانم جفت و جور نمیشدند. تازه روی کاغذ سر و تهشان مشخص میشود. واژهها از روی زبانم صاف رفتهاند در خونم. کلمات، جملات، عبارات. واو به واو واحدهای پرستاری هم رفته در خونت مامان. انگار خدا گِلت را همینطور برداشته. چه کسی میتوانست جز تو تکبهتک داروهای بابا یادش بماند؟ تاریخ ترزیق، تاریخ ویزیت دکتر انکولوژی، ساعت ویزیت دکتر مغز و اعصاب، تماس به فلانی در فلان روز برای فلان مسئله. لابد پرستار شدی برای این روزها. که دور بابا بگردی. بگوید مژگان و تو چشم بر هم زدنی بنشینی کنارش. دستهایش را بگیری. سرش را نوازش کنی و بگویی آنجایی. بگویی کنارش نشستهای و زیر لب زمزمه کنی، جانم، عزیزم...
مامان قشنگم! خطهای زندگی چطور برایت کشیده شد که امروز اینجا ایستادهای و غمت لابهلای مژگان چشم هایت پیداست...؟
مامان مژگان، روزت مبارک عزیزدلم.
۲ دی ۱۴۰۳
فکر میکنم ته یک چاق عمیق گیر افتادهام. بدون باریکه نوری، صدایی. تنها افتادهام آن ته و صدایم هم در نمیآید. کسی نمیداند آنجا هستم. صدایم در نمیآید که فریاد بزنم من اینجا هستم. فریاد نمیزنم من را نجات بدهید. التماس نمیکنم کسی بیاید دستم را بگیرد و بکشد بیرون. اشکها؟چشمهایم خشک است. مژههایم نم هم نخورده. یک چیزی درونم فقط چنگ میزند. پنجه میکشد روی قلبم، قفسه سینهام، حتی درون مغزم را هم میخراشد. چیست؟ غم؟ حرفها؟ تنهایی؟ آه از غم. از چیزی که نمیتوانی برای کسی به تصویر بکشی. نمیتوانی حرف حرفش را برای دیگران بگویی. دیگران؟ برای هیچکس! هیچ نقطهی روشنی. هیچکس نیست نوری بتاباند ته چاه. تو ماندهای و دردها. دردهایی که هی میزایند.
تو تنها آفریده شدهای. تنها دردهایت را به دوش میکشی و تنها خواهی مرد.
چه کسی گفته است انسان موجودی جمعی است؟ پس چرا من با دردهایم تنها دارم دفن میشوم؟
دارم دفن میشوم
۱۱ دی ۱۴۰۳
نجمه خانم یک ماهی میشود که میآید خانهی مامان بابا. روزهای زوج هشت صبح میآید و ساعت سه خداحافظی میکند.
هرچه بابا ناتوانتر شد، کارهای خانه بیشتر سنگینی کرد. آخر نجمه خانم را با واسطه پیدا کردیم و آوردیم ور دست آشپزخانه. خودمان هم روزهای زوج اگر آنجا باشیم میرویم ور دست بابا. وقت غذا، وقتی زیرانداز پهن میکنم و سفره را میاندازم، وقتی بشقابها را میبرم و سالاد میگذارم وسط سفره، نجمه خانم چیزی میدهد دستم.
«ببرین واسه باباتون» لجم در میآید. اصلا نمیخواهم هیچ کلمهای درباره بابا بگوید. در چشم او مرد این خانه مریض است و مدام روی تخت گوشهی پذیرایی خواب است. او هیبت مردانهای را میبیند که باید روی پایش پارچهای انداخت تا برنجها از روی قاشق سقوط نکنند روی لباسش. اصلا همان پارچه را هم میخواست بدهد دستم. گفتم ممنون؟ یادم نیست. حتی آن روز که یک دفعه به سرش زد برایم تعریف کند پدرش هم آشپزی میکند هم کار خانه انجام میدهد هم دستش به تمیزکاری میرود چیزی نگفتم. مگر پدر من نمیکرد؟ مگر دست بابا به این چیزها نمیرفت؟ دمای هوا که میافتاد بابا شبها سوپ میپخت. سوپ خوشمزهای که قلقش دست خودش بود. مسئول سبزیها هم خودش بود. ریحان را چطور بچیند و برگ تربچه را چطور بکند. اصلا من ور دست بابا یاد گرفتم سبزی پاک کنم. ظرف هم میشست. ظرفها را زیادی به هم میکوبید اما طول نمیداد. خودش میگفت سرعت که نیست، نوره! نجمه خانم ندیده این روزها را. صدای خندهی بلند بابا را نشنیده. اصلا صدای رسا و پُر بابا به گوشش نخورده. اگر الان هم چیزی بنشود جز صدای نازک و تکهتکهای به گوشش نمیرسد. دلم میخواست بگویم بابای من هم. بابای من هم تا همین یک سال و نیم پیش داشت میدویید. میشست، میپخت، خرید میکرد، تلویزیون میدید، بازی میکرد. حتی از بازی کهربا هم دیگر خوشم نمیآید. بازی را میزد زیر بغلش و برمیداشت میآمد خانهی ما. سفر هم میرفتیم میگذاشت گوشهی صندق عقب. نجمه خانم باید بابا را میدید. میدید مغزش چطور مثل ساعت کار میکند. منظم، تیک! دقیق، تاک!
آخ بابا... بابا. کاش هیچوقت مریض نمیشدی و پای نجمه خانم به خانهتان باز نمیشد. اصلا کاش تو را همانطور که بودی میدید. قوی، چهارشانه، خوشتیپ، خندان.
#خشمی_که_گاهی_میآید_بالا....
۱۶ دی
۱۶ دی
تروسکه/ زهرا مهدانیان
این لباس را این روزها تن ریحانه میکنم. و این زینب است. اینجا هم رشت است. آن هم بابا ناصر است پای بازی کهربا...
از عکس تو و بغض همینقدر بگویم
دردا که چه شبها،
که چه شبها
که
چه
شبها
۱۶ دی
چیزی هست به اسم کرامت بیمار.
استاد روانشناسی سلامت، سر کلاسش در دانشگاه هر جلسه همین را میگفت «کرامت بیمار» ما دیگر دست گرفته بودیم. پیش خودمان صدایش میکردیم استاد کرامت.
سر هر بحث را میگرفتیم تهش میرسید به همین عبارت دو کلمهای. میگفت اصلا روانشناسهایی هستند مخصوص بیمار. مخصوص مراکز درمانی. کارشان این است بیمار در مرکز درمانی کرامتش حفظ شود. راحت باشد. نیازهایش شناسایی شود. روحش آسیب نبیند. روانش متلاشی نشود. بعد باز ما سوال میکردیم و او جواب میداد، کرامت بیمار، کرامت انسانی.
امروز که خواستم کلید خانه را از مامان بگیرم، نقطه لوکیشن اسنپ را زدم بیمارستان قائم. فقط یکبار پایم به محوطهاش رسیده بود. کاجهای بلندش را دیده بودم و از کنار جدول کشی آبی و سفیدش رد شده بودم. چشمم به داخل ساختمانهایش نیافتاده بود. بخش زنان، بخش مراقبین بیماران و ساختمانهای خاکستری دیگرش. ساختمانها زار میزدند انگار. بیمار شده بودند. مامان گفته بود از سطح شیب دار بیا پایین. نگهبان دم در هم آدرس بخش هستهای را طبقه منفی یک داده بود. به مامان گفتم: همین سطح شیب داره که درب و داغونه؟
-اره اولش خرابه، کنده شده.
سطح شیبدار هم مریض بود. کسی به دادش نمیرسید. اهمیت نداشت اگر تخت بیمار روی این سطح شیبدار بالا پایین بشود و سر بیمار چندبار به تشک پلاستیکی زیرش بخورد. کاش بیشتر کاج میکاشتند. کاجها در این سالها قد کشیده بودند و تنهی زشت ساختمانهای خاکستری و بتنی از پشت درختها میزد بیرون.
-مامان من رسیدم.
در باز نمیشد. در را بسته بودند. مامان قفل در را از آن طرف چرخاند. اتاق بابا همان اتاق کناری بود. روبهروی اتاق بیماران منتظر تزریق. دیوارهای سفید، کاشیهای آبی که رنگشان رفته بود. انگار سیلی خورده بودند. رنگشان پریده بود. آبی کبود. بابا روی تخت خوابیده بود و دو تا تخت خالی را وسط اتاق رها کرده بودند.
«چقدر اینجا بده» طوری که بابا نبیند و نشنود پچپچ کردم.
مامان سرش را تکان داد«خیلی بده»
پشت پنجره همه چیز مرده بود. سطح شیبدار، درختها. رنگها. اصلا چرا برای چنان منظرهای سرتاسر اتاق را پنجره زده بودند؟ داخل اتاق هم در و دیوار زار میزدند. کاشیهای بنفش و یاسی بیشتر روح از تن ادم میبرد تا مسکن روان باشد. آب سرد کن بزرگی کنار اتاق افتاده بود. اتاق بود یا انباری؟ آدم سالم حالش بد میشد آنجا. از هر سه نفس دو تایش در گلویم خفه میشد. فکر کردم اتاق انتظار دکتر صدر بعد از تزریق در اورنج کانتی آمریکا چه شکلی بوده؟ با نور مهتابی، کبودی روی دست او هم مثل بنفشتر میشده یا نه؟ سرامیک کف اتاق آنجا هم مثل سطح شیبدار ترک خورده بود یا نه؟
باید دست استادم را میگرفتم و میآوردمش بیمارستان قائم، بخش هستهای. سه بار از ته آن سالن باریک تا اولش راه میرفتیم. سالن؟ با آن چراغهای روشن یکی در میان شبیه تونل وحشت بود. وقتی خواستم از در بروم بیرون، انگار در و دیوار سالن دندان در آورده بودند و میخواستند من را گاز بگیرند. کلید را انداختم ته کیفم و پلهها را دو تا یکی کردم. خودم را انداختم وسط محوطه و نفسم را پرت کردم بیرون.
«آه». هوای تازه را کشیدم درون ریههایم. چرا بابا در اتاق طبقه منفی یک، مریضتر بود؟ موهایش هم به هم تابیده بود انگار. باید شانه میآوردم. به مامان گفتم نمیشه نکنیم؟ رنج و عذابش که بدتره؟
وقتی آنقدر پول نداریم که بیمارستانهای خصوصی را تجهیز کنیم، یا آنقدر دیوارهای صندق درمانی را موش خورده که بیمارستانهای دولتی رنگ پول را نمیبینند، بهتر نبود همه جا مینوشتند: ورود بیماران سرطانی به مراکز درمانی اکیدا ممنوع؟
۲۳ دی
۲۴ دی