eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
183 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
. وقتی فهمیدم دختر هستی، لبخندی پهن نشست روی لب‌هایم. دکتر بدون احساس خاصی گفت دختره و ندید چطور از چشم‌های من ستاره بارید. برگه را گرفتم، عکست منگنه شده بود به برگه‌ی مشخصاتی که پر از واژه‌های تخصصی بود. رفتم تا دم ماشین. باباعلی و خواهری زینب نبودند. چند ثانیه ایستادم. نفسی تازه کردم تا باباعلی از چشم‌هایم چیزی نفهمد. آمدند. دستشان ابیموه و کیک بود. زینب از سفر اخیرمان سوزنش گیر کرده است که حالا چی بخورم؟ باباعلی نزدیک ماشین شد. چشم‌هایش چشم‌هایم را شکار کرد. ابرو بالا انداخت. نیشم باز شد. خندید و گفت دختره؟ گفتم آره. کاش اینقدر زود نم پس نمی‌دادم. کمی سر به سرش می‌گذاشتم اما نشد. دلم تاب نیاورد. به زینب هم همان جا گفتیم. گفته بودیم دکتر باید بگوید نی‌نی داداش است یا ابجی. گفتیم، گفتیم زینب‌گلی اسم نی‌نی ریحانه است. ❤️ حالا چند روز است تو را به اسم صدا می‌زنم. ریحانه ❤️ . «چقدر برای زینب خوشحالم»
گفتند تو خونسردی. کمی‌ تا قسمتی راست می‌گویند. خونسردم. دیرتر از بسیاری از ادم‌ها، اقلا آن دسته آدم‌هایی که اطراف من زندگی می‌کنند به نقطه جوش می‌رسم. اینطورها نبودم. اینطورها شدم. پوست انداختم‌. گفتند تو خونسردی. من هم لبخند زدم. سری به نشانه تایید هم تکان دادم که اره راست می‌گویید.من خونسردم. نمی‌شد بالای منبر بروم و بگویم بیشتر از اینکه خونسرد باشم، صبورم. یاد گرفتم صبور باشم. داغ نکنم، حرفی نزنم، اوقات تلخی نکنم چون آخر آنکه دهنش می‌سوزد خودم هستم. نگفتم آنقدر صبور بوده‌ام که بعضی از سیم‌های مغزم سوخته‌ است. بلا استفاده ماندند و دست آخر از مدار خارج شدند.‌ گفتند تو خونسردی. شاید هم باشم. نمود بیرونی صبر همین است. آدمی که ککش نمی‌گزد، از چیزی دلخور نمی‌شود، ذاتا همینطور است و این حرف‌ها... کسی می‌داند پشت لبخندها چیست؟ پشت پا رو پا انداختن‌ها؟ سر در گوشی فرو بردن‌ها؟ نگاه‌های سرگردان؟ @truskez
از صبح روح نقی معمولی در من حلول کرده.
درک شهودی؛ فلسفه دوران دبیرستان بود. می‌خواندیم درک شهودی انگار ناگهانی به طرف نازل می‌شود. یک باره طرف تازه می‌فهمد، آهان، که اینطور. حالا فهمیدم، گرفتم چی شد! من نقطه که اینطورم‌ را پیدا کردم. امشب فهمیدم که اینطور... که این طور... باید دستت روی زانوی خودت باشد. فهمیدم آخر خودت باید دست بیاندازی و از ته چاه، خودت را بیرون‌ بکشی. نمی‌دانم چطور. تصویرش کمی سوررئال می‌شود. اما باید این تصویر را پپیوند بزنی به رئال. باید بتوانی اگر نه همان‌جا خواهی ماند.‌ خواهی مرد.
یهو فسم می‌خوابد این روزها به تقی وا می‌روم دلم کارهایی میخواهد که خودم نمی‌دانم چیست. چیزهایی هوس میکنم که نمیدانم شیرین است یا ترش، یا شاید هم شور. هیچ چیز قطعیت ندارد. نمی‌فهمم چه چیزی دقیقا خوشحالم می‌کند. اصلا به باریکه حرفی، رفتاری، اتفاقی، نمی‌دانم، به باریکه مویی بندم. وا می‌روم. مثل آب ریخته شده، حالا حالاها جمع شدنی نیستم. بعد خودم از کلافگی خودم، کلافه‌تر می‌شوم و آن وقت دلم میخواهد بروم گوشه‌ دنیا، و بمانم با حالی که نمی‌دانم دردش جز زایمان چیست!!!
تروسکه/ زهرا مهدانیان
با خودم گفتم نامردی است. آن روزهای ویاری مدام می‌نوشتم و غر‌ میزدم و می‌فرستادم اینجا. شما هم کم نمی‌گذاشتید. پیام پشت پیام که حالت چطور است؟ خوبی؟ انشالله بهتر شوی و ... حالا خواستم بی معرفت نباشم. بیایم بنویسم حالم خوب است. البته پیرو یادداشت قبلی همچنان زودرنجم. زود حالم عوض می‌شود و طول می‌کشد تا مغزم آرام بگیرد. اما خودم... خوبم. گاهی فکر میکنم زیادی خوبم. اگر تجربه بارداری ندارید نمی‌دانید، اگر هم خیلی‌ گذشته باشد حتما یادتان رفته. آدم که از شر ویار خلاص می‌شود، زمانی که یخچال و سینک دیگر بو نمی‌دهد و دمیترون را می‌گذارد کنار، انگار دوباره به دنیا می‌آید. انگار از کما برگشته نمیدانم، انگار سرطان‌ را شکست داده. می افتد به جان‌ زندگی. پختن غذاهای جدید، تمیز کردن دست‌نیافتنی‌ترین قسمت‌های خانه، عوض کردن چیدمان فلان جا، خواندن کتاب‌های نخوانده و... تا کجا؟؟ تا آنجا که نفسش بلندتر از روزهای قبل شود. سنگین شود و بیفتد رو سراشیبی و قل بخورد سمت زایمان. این روزها سر و ته‌م‌ را بزنند در آشپزخانه ام. مشغول تمیز کردن کشو مواد غذایی، تغییر ظرف‌های کابینت زیر پیشخوان و دستمال کشیدن یخچال.
«❗🥲❗» مرا گذاشته‌اند روی دور تند. انگار که فردا جهان تمام می‌شود. شاید از روزهایی که زیادی سنگین شوم می‌ترسم. شاید هم از روزهای بعدترش. روزهایی که خانه بوی نوزاد بدهد و غذای ظهر را نگذاشته باشم و زینب بخواهد برایش کتاب بخوانم. این روزها راه رفتنم شبیه دویدن است. شرایط پا نمی‌دهد، اگر نه واقعا می‌دویدم. از آشپزخانه به پشت میز، از پشت میز به پذیرایی، از پذیرایی به اتاق خودمان که زینب صدایم میزند. حالا خوب است گرانی است و خانه نداریم و خانه‌‌ اجاره‌ایمان هم هشتاد و خرده‌ای متر بیشتر نیست. فکر دویدن‌های من بوده‌اند. خدا خیرشان بدهد. اگر نه میخواست ارزانی باشد و خانه بزرگ داشتیم، لابد باید یک اسکوتر ارزان هم برای تردد دورن منزلی می‌خریدم. خدا خیرشان بدهد. بگذریم. این روزها بیشتر می‌نویسم. چرا شکسته نفسی کنم؟ مدام می‌نویسم. خط میزنم، پاک میکنم حتی دیروز مراعات حال زینب را کردم‌ اگر نه می‌نشستم روی مبل جلوی کولر، گریه می‌کردم. لعنتی در گرما حتی نمی‌شود گریه کرد. سرم دود کرده بود. واژه‌ها گاهی فرار می‌کنند. استادیارم هی میگفت ببین، اینجا، همین جا را، نگو، نشان بده. فکر کنم وضع نویسنده‌های فیلم‌نامه خیلی بهتر باشد. فقط می‌گویند. زحمت نشان دادنش با کارگردان. حالا ما اینجا یقه بدریم و صدتا ترکیب کنار هم بچینیم که چه؟ جای اینکه بگوییم چراغ را روشن کرد، نشان بدهیم چراغ روشن شده.. کارها هم سنگین است. رویم را برمی‌گردانم اسباب‌بازی‌های زینب دویده‌اند وسط پذیرایی. مدادهایش رفته‌اند لای درزهای مبل پی قایم باشک و ظرف‌ها هم در سینک می‌زایند. این وسط فقط ثبت نام دوره‌ نویسندگی مبنا کم بود. خدا را شکر، خدا هیچوقت کم نمی‌گذارد. خیالم راحت. آن هم هست.‌ خدا را شکر. ‌. @truskez
چطور می‌نویسم؟؟ بعضی روزها واژه‌ها به مغزم هجوم می‌آورند. مغزم سر می‌رود. دست خودم نیست. فوری یادداشت‌های گوشی را باز می‌کنم و هر چه می‌‌آید را می‌نویسم. اصلا وقت نمی‌کنم فکر کنم، تکنیک ردیف کنم یا عبارات تحسین برانگیز بسازم. فرصت نمی‌شود. واژه‌ها مغزم را می‌خورد. گاهی اینطور می‌شود. خصوصا وقتی ناراحتم و طرحواره‌هایم بالا آمده است و دلم میخواهد زمین و زمان را بجوم. این وقت‌ها واژه‌ها بر سرم منت می‌گذارند و جملات شرمنده‌ام نمی‌کنند. خودشان از همان اول خوب روی هم سوار می‌شوند. چندبار هم با صدای بلند تمام متن را می‌خوانم و تغییرات کوچکی می‌دهم و دینگ، منتشرشان می‌کنم. گاهی هم نه. مغزم مچاله می‌شود تا چهار جمله درست حسابی ازش بیرون بکشم. در به در دنبال واژه‌ها می‌گردم. عبارات چِفت هم نمی‌نشینند. مجبورم ترکیبشان را عوض کنم. فعل را بلند کنم ببرم وسط جمله، مفعول را یک گوشه نگه دارم تا تکلیفش مشخص شود و دنبال فاعل در جملات قبلی بگردم. خسته می‌شوم. این موقع ها ول‌ می‌کنم می‌روم. یادداشت گوشی را می‌بندم و می‌گویم حالا بعد! گاهی هم کار سفارشی است. کار است، تمرین است یا هرچه‌ که باید کلکش را بکنی. به هر جان‌ کندنی ادامه می‌دهم.‌ اینقدر خط زده‌ام و نوشته‌ام که در متن غرق نشده‌ام. تمام که می‌شود باز چندبار می‌خوانم. تازه در دوستی‌مان‌ باز می‌شود. واژه‌های خودم را می‌چپانم‌ در متن. عبارات را مال خودم می‌کنم. خیالم که‌ راحت شد،‌ متن‌ را که‌ دوست داشتم تازه میفرستم. هرچه باشد باید متن انعکاس خودم باشد، انعکاس من، زبانم، احساسم... انعکاس یک شخص در جهان چند میلیارد نفری! زهرا مهدانیان! پی‌نوشت: قبل‌‌ترها روی کاغذ می‌نوشتم. حالا مدت هاست یادداشت گوشی بهترین‌ جاست. دستم درد نمی‌گیرد و در هر حالی باشم می‌توانم بروم سراغ متنم! «به دعوت خانم‌ اختری عزیزم» 🌹 @Negahe_to . @truskez
گفته بودم هیچ چیز بارداری دوم شبیه بارداری اول نیست. صد سال گذشت تا رسیدم ماه هفت. سه ماه سوم بدتر شد. هر روز سه روز میگذشت. کرونا بود و بیکاری و سنگینی. صبح به صبح صبحانه می‌خوردم و یک دوری در خانه می‌زدم و باز غش می‌کردم روی تخت. خواب قیلوله و نماز و اگر باز خوابم نمی‌برد، چند دقیقه‌ای سرم در گوشی بود تا ناهار حاضر شود. حالا هم همان است. چند روزی است بیشتر خوابم می‌آید. پلک‌هایم مدام می‌افتند روی چشم‌هایم. قدم‌هایم کش می‌آید و ندای وسوسه برانگیزی از بالشت روی تخت صدایم‌ میزند. اما صدای زینب بلند‌تر است.‌ -مامان مامانِ خالی نیست. مامان و جملات تمام نشدنی بعدترش. درخواست‌های تکراری، بغل خواستن و دست شستن و پوشک عوض کردن و فلان عروسک را آوردن و در کمد را باز کردن و جواب‌ به پرسش‌ همیشگی چی بخورم! تازه اگر بخت یار باشد و بعد از ناهار به خواب تن بدهد.‌ اگر نه جنازه من با پلک‌های چند کیلویی باید هر به چند دقیقه بیدار شود و زیر لب جواب نامفهومی بدهد و در پایان التماس کند که جان‌ مادرت بیا بخواب! این روزها بیشتر خوابم می‌آید. زودتر کلافه میشوم، آستانه تحملم کمتر شده و خودم می‌دانم، چون پلک‌هایم اندازه خودم هر روز سنگین‌تر می‌شود. @truskez
از دیروز ظهر که آقای دکتر نسخه‌ را مهر زد و دادیم دست زینب، نمیدانم بار چندمی است که قاشق در دست و بطری زیر بغل سراغش می‌روم. -مامان جون دهنتو باز کن... شربت صورتی و نارنجی و بی‌رنگ را روانه دهانش می‌کنم. - بیا مامان، بیا آب بخور این روزها که دلم می‌خواهد شنل نامرئی هری پاتر را بپوشم و دور از چشم همه، راه و بی‌راه، فقط بخوابم، خدا خوب سرم را گرم کرده‌ است. شب تا صبح نخوابیدم. نه که نخوابیده باشم. نفهمیدم کی خواب هستم کی بیدار.‌ صدای سرفه‌های زینب، دست و پای داغش که به دستم می‌خورد و من سه متر می‌پریدم که آی بچه‌ام داغ است و تب دارد... ساعت وا مانده گوشی که هر به چند وقت دینگش بلند می‌شد و حالی‌ام می‌کرد باید با شکم برآمده دنبال شربت سیتریزین و ویولت و چه و چه در یخچال بگردم... تا صبح حسرت یک خواب عمیق و یک ساعته‌ را به دلم گذاشت. بغض می‌کنم. از دیروز بارها بغض کردم. زینب که نخدد، ندود، به سرم غر‌ نزند و روسری‌های مهمانی من را روی زمین خانه نکشد... جلوی آینه نایستد و داستان‌های خیالی بهم نبافد، چطور روزم شب‌ شود؟ -یک سرما خوردگی دو سه روزه‌س . دکتر گفت. اما من باردارم. منم که به تقی وا می‌روم و اشک‌هایم پشت خط آماده‌اند تا به دل میدان ‌بزنند. لعنتی! تابستان، هوای چهل درجه وقت سرما خوردگی بود؟ @truskez