#معرفی_کتاب📗📘📙
📕نام کتاب:#تنها_گریه_کن
✒️نویسنده: اکرم اسلامی
🗂دسته_بندی:#شهدایی
📌موضوع: زندگی نامه #شهید_محمد_معماریان از زبان مادر
به بیبی(حضرت معصومه ص) گفتم:«بالأخره روزی که منتظرش بودم رسید»
خدا را شکر کردم که محمد را پذیرفته بود.
دلم میسوخت ولی بیتاب و نگران نبودم،غصه نمیخوردم ،شکر گفتنم فقط به زبان نبود.
آن وقتی همکه به محمد گفتم خدا هر خونی را لایق شهادت نمیکند،اعتقادم بود
حالا محمد لایق شده بود ومن هم سر بلند
#محمد_معماریان
#یک_قلپ_کتاب
بسیج دانشکده فنی مهندسی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
⚙️@uisb_eng
#معرفی_کتاب📗📘📙
📕نام کتاب:#قرار_بی_قرار
✒️نویسنده: فاطمه سادات افقه
🗂دسته_بندی: #شهدایی #زندگینامه
📌موضوع: زندگینامه و خاطرات#شهید_مصطفی_صدرزاده
بعد از شهادت شهید قاسمی دانا شور و ولولۀ خاصی در مشهد به پا شد. خیلی دلم میخواست بروم سوریه و مدافع حرم شوم. به هر دری زدم تا از طریق سپاه وارد شوم؛ اجازه ندادند.
مجبور شدم از گذرنامۀ افغانستانی استفاده کنم و در قالب نیروهای لشکر فاطمیون، سال 1393 راهی سوریه شوم و جزئی از گردان عمار باشم.
برای اولین بار سیدابراهیم را در آنجا دیدم. محل اقامت ما در یک مدرسه بود. هر کلاس برای ده، دوازده نفر گنجایش داشت. بعد از چهار، پنج روز آنقدر شیفتۀ صمیمیت و نورانیت سید شدم که دلم طاقت نیاورد. یک گوشه ای گیرش آوردم و گفتم: «سیدجان می خوام یه چیزی بگم!»
نگذاشت ادامه بدهم، بلافاصله گفت: «میدونم ایرانی هستی! » خیلی از زمان آشناییمان نگذشته بود که رفتارهای سیدابراهیم مرا مجذوب خود کرد. یک ماهی که گذشت برای مرخصی به تهران برگشت. قبل از رفتن، مرا به عنوان معاون خودش به نیروها معرفی کرد.
#یک_قلپ_کتاب
#یکقلپکتاب
بسیج دانشکده فنی مهندسی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
⚙️@uisb_eng
#معرفی_کتاب📗📘📙
📕نام کتاب:#پسرک_فلافل_فروش
✒️نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🗂دسته_بندی: #شهدایی #زندگی_نامه #خاطرات
📌موضوع: خاطرات #شهید_هادی_ذوالفقاری
سال ۱۳۸۴ بود که کادر بسیج مسجد موسی ابن جعفر الا تغییر کرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم و قرار شد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم.در این راه سید علی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی کمک بزرگی به ما نمود.
مدتی از راه اندازی کانون فرهنگی گذشت و یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم.
به جلوی فلافل فروشی جوادین عالی رسیدیم. سید علی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد.
این پسرک حدود شانزده سال سریع بیرون آمد و حسابی ما را تحویل گرفت. حجب و حیای خاصی داشت. متوجه شدم با سید علی خیلی رفیق شده.
وقتی رسیدیم مسجد، از سید علی پرسیدم: از کجا این پسر را میشناسی؟
گفت: چند روز بیشتر نیست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خرید فلافل، زیاد به مغازه اش می رفتیم.
گفتم: به نظر پسر خوبی می یاد. چند روز بعد این پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.
در آن سفر بود که احساس کردم این پسر، روح بسیار پاکی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال یک گمشده می گردد؟
این حس را سالها بعد که حسابی با او رفیق شدم بیشتر لمس کردم.
بسیج دانشکده فنی مهندسی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
⚙️@uisb_eng