eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربان
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت دوازدهم) ادامه انگار به دل هر دو برات شده بود که قسمت هم دیگرند.🌷 خاله فاطمه که شب جایی دعوت بود، آمد در اتاق " بچه ها، بسه دیگه! گفتیم یه نیم ساعت صحبت کنید با هم آشنا بشید. الان دوساعته دارید حرف می زنید. بابا من می خوام برم مهمونی، زود باشید دیگه."🤨 هر دو از لحن خاله خنده شان گرفته بود. گفت: " باشه باشه خاله، اومدیم."😊 بیرون که آمدند؛ روح الله رفت و سر جایش نشست. هم به آشپزخانه رفت تا چایی بریزد. ☕️ میشد فهمیدکه هردو از جلسه اول راضی هستند.☺️ خانم فروتن رو کرد به روح‌الله و گفت: " خب آقا روح الله، از خودتون بگید ما هم بیشتر باهاتون آشنا بشیم." روح الله سرش پایین بود. لبخند دلنشینی صورتش را پوشاند: "حاج خانم من خورده ام. . شیر سید خوردم. خیالتون راحت باشه." 💚🌸 خانم فروتن خیلی از جواب او خوشش آمد. سینی چایی را که دخترش ریخته بود، تعارف کرد. روح الله چایی را برداشت و به شوخی گفت: "این چای‌خوری داره"☕️☺️ زینب، هم خجالت کشید و هم خنده اش گرفت. زینب به دل روح‌الله نشسته بود، خیلی جاها رفته بود اما هیچ کدام مثل او نبودند. از اینکه این قدر محکم درباره صحبت کرده بود، خیلی خوشش آمده بود.❤️ روح الله هم در همان نگاه اول به دل زینب نشسته بود، اما نیاز بود بیشتر از هم شناخت پیدا کنند تا این اطمینان بیشتر شود.🌻 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ۱۳۹۱ رنگ و بوی دیگری داشت. گل های بهاری عطر آگین تر شده بود. لاله ها دلبری می کردند. هوا بوی گل و گلاب گرفته بود. شاید هم تمام این زیباییها به چشم می آمد. هم شده بودند و دنیای شان رنگ و لعاب جدید به خود گرفته بود.🍃🥀🪴 بعد از تحقیقات طرفین عصر پنج شنبه روح الله به همراه خانواده اش و خاله فاطمه راهی خانهٔ آقای فروتن شدند.🚙 این جلسه رسمی تر از جلسه قبل بود. قرار بود هر دو خانواده با هم آشنا شوند، هر دو کمی نگران بودند، خوشبختانه آقای فروتن در لحظه ورود، آقای قربانی را شناخت. همین آشنایی در ابتدای جلسه، قوت قلبی بود برای آن ها.🇮🇷 زینب داخل اتاق به دیوار تکیه داده بود و به حرفها گوش می داد. روح الله با پدر و همسر پدرش و خواهر و برادرش آمده بودند. خاله فاطمه هم برای آشنا کردن دو خانواده آمده بود. زینب اضطراب داشت. نمی دانست، با چه برخوردی مواجهه می شود. که صدایش کرد، نفس عمیقی کشید و وارد پذیرایی شد.☘ هنوز با مهمانان مواجهه نشده بود که چشمش به روی اُپن افتاد: که با گل های ریز صورتی تزئین شده بود. چقدر به نظرش زیبا آمد!💐 وارد که شد، همه به ایستادند، زینب بلند به همه سلام کرد و خوشامد گفت.🌿 نگاه گذرای زینب به ..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هفدهم) ادامه این را که شنید،🌷... سرش را بلند کرد و به خانم فروتن نگاه کرد. این همه رفته بود، اما این اولین جایی بود که از او چنین درخواستی می شد؛ (عج) بودن.🌼 تنها توقع خانوادهٔ عروس از او همانی بود که خودش مشتاقانه به دنبال آن بود.🌸 البته آقای فروتن یک دیگر هم کرد و گفت: موتورش را بفروشد، و نه خودت دیگر سوار شو و نه زینب رو سوار کن!"🏍 روح‌الله با خنده گفت: "چشم ، قول میدم دیگه سوار نشم". صبح فردا، اولین تماس را با زینب گرفت. از او بابت مهمانی دیشب تشکر کرد و گفت که اوایل هفته به منزل شان می رود تا اگر برای کاری از دستش بر می آید، انجام دهد.😊 روز پنج شنبه، هر دو خانواده برای آماده شده بودند. ساعت پنج عصر، کل فامیل در خانهٔ آقای فروتن جمع شدند.✨🌸🌸 صدای همهمه و سلام علیک های پی در پی، زینب را به خنده انداخت. همه صورت ها می خندیدند و خوشحال بودند. به فاصلهٔ دورتری از روح الله نشسته بود و او را خوب نمی دید. همه بهشان تبریک می گفتند. حس عجیبی داشت. تنها چند لحظه دیگر مانده بود تا شود.🥰 یک ساعتی طول کشید تا تمام حرف ها و توافقاتی که کرده بودند، در دفتر نوشته شود. دفتر به امضای دو خانواده رسید. قرار شد صیغه محرمیت را داییِ روح‌الله که سیِّد بود، بخواند.☺️ زینب به اشاره مادرش رفت و کنار روح‌الله نشست. سرش پایین بود. قرآن روی میز را برداشت،📓 چشم هایش را بست، دلش تا رفت. با خود گفت: "یا امام رضا، این همونی بود که برام فرستادی، خودت مهرش رو به دلم انداختی. دعا کن بشیم."🤲 چشم هایش را باز کرد. زیر لب فرستاد و قرآن را باز کرد. سوره مؤمنین روبروی صورتشان باز شد. روح الله خوشحال شد و گفت: "چه دعایی کردین اومد."📖 زینب نگاهش به قرآن بود. لبخند زد " دعای عاقبت بخیری."🇮🇷 صیغه که جاری شد، همه بلند بلند صلوات می فرستادند. بوی خوش اسپند و گلهای چیده شدهٔ روی میز مشام شان را پر کرده بود. به هم محرم شدند و این آغاز ماجرا بود.💚❤️ روح الله ساده و زیبا با یک مرواریدِ سفیدِ کوچک روی آن را که به عنوان نشان برای خریده بودند، دستش کرد. با صدای آرامی پرسید: "دوستش دارین؟"💍 زینب را در دستش برانداز کرد: "آره، خیلی قشنگه! دستتون درد نکنه."❤️ جلو آمد و گفت: "مبارکتون باشه. روح الله جان، من هر کاری که از دستم بر می اومد، برات انجام دادم. ان شاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشید."🤲☘ روح‌الله سرش پایین بود. کرده بود. خیلی دلم برای تنگ شده، کاش الان پیشم بود!🥺 خود خاله فاطمه هم..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
🕊 💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💫 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِالل
نگاه مختصری بر زندگینامه شهید🕊 غلامی قسمت سوم🔰 این بزرگوار تمام درآمد حاصله خود را که در آن زمان یکصدهزار تومان بوده،🇮🇷 به ستاد کمک‌رسانی تحویل می‌دهد و مبلغ 9500 تومان را هم بابت امام(عج)، به امام جمعه وقت بجستان می‌سپارد و در وصیت نامه‌اش نیز متذکر می‌شود که «موتور وی را بفروشند و را به جبهه واریز کنند.» اینها گوشه‌ای از خاطراتی فراوان این شهید بزرگوار است🌸 سردار صلاحی که فرمانده وقت بجستان بود در خصوص ازدواج رجبعلی غلامی در بجستان اظهار داشت: وقتی برای شهید غلامی به رفتیم تنها شرط خانم، این بود که شهید رجبی ایرانی بگیرد که به دستور کارهایش را انجام دادیم اما متاسفانه دو روز بعد از# شهادتش تابعیت ایرانی‌اش آمد.🥺 یکی از شهروندان نیز در خصوص رجبعلی غلامی در گناباد اظهار داشت: شهید رجب غلامی در وصیت نامه‌اش از  بجستان می‌خواهد چون که غریب است، مانند دیگر شهدای بجستان برایش کنند و سر خاکش بیایند، مادران به جای مادرش و خواهران به جای خواهرش. وی ادامه می‌دهد: حالا بعد از 35 سال، هنوز که هنوز است زنان بجستانی هر هفته غروب بر سر خاکش حضور می‌یابند و نذری می‌دهند.🌷 ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت شانزدهم 》 برای مجلس عقد🕊... 🇮🇷 مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند. بود و خانه حسابی شلوغ. عمه ها، دایی ها، مادر بزرگ، پدربرگ، فامیل دور، فایل نزدیک، همسايهٔ دستِ راست و دستِ چپ و رو به رو! محضر تا خانهٔ ما چهار پنج خانه فاصله داشت. می شد پیاده رفت، اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم. تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی می کردی. کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.❤️💚 بعدها برایم گفتی: "همون شب که می خواستم بیام خواستگاری، رفته بودم سر کوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد را دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام ؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!" خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه و گفتی: "راستش، هرچی پول گیرم می اومد، خرج پایگاه می کردم و چیزی ته کاسه نمی موند برای پس انداز." آدم و لخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. 💚🌺 🇮🇷از این آدمهایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی تواند بد باشد. شبی که قرار بود فردایش ، مادرت پارچه ساتن سفید و طلای را به خانه مان آورد: "سمیه جان، خودت هویه کاریش کن و دورش گل بزن. برای سابیدن قند روی سرت میخوام." همان شب با شابلون استیل دور تا دورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پارچهٔ ساتن سفید و  طلایی جلوهٔ خاصی داشتند.💐 ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد: "گفتن فردا آب قطع می شه، برقم!"  مامان که شنید زد توی : "وای خاک بر سرم، حالا چی کار کنیم سجاد؟" سجاد و سبحان آمدند پیش تو. نیم ساعت بعد سه تایی با هم آمدید با یک تانکر. تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش. تا دیر وقت،  صدای قهقه تان شنیده می شد. _ کف تانک پر از خزه س. دوماد آستینا را بزن بالا، خودت زحمتش رو بکش! تو را کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:😁❤️ 🇮🇷"بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم، گیر آوردین!"  مامان تو آشپزخانه غذا درست می کرد. زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان. عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود. صدای جیغ و داد و گریه و خندهٔ بچه ها بلندبود. تا نیمه شب همه بیدار بودند. دور تا دور پارچهٔ قند سازی را با هویه گل زدم. _ بابا این تانک سوراخه! شلیک خنده شما از پایین می آمد.☺️💚 آن شب شاید...🕊                         🦋 ....🇮🇷  🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮    https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯