برای عروس
مادرم انگشتری داشت که زمانهای خاصی حلقه میشد دور انگشت دومش.
بچه که بودیم هربار لمسش میکردیم و میخواستیم چند دقیقهای برای ما باشد، میگفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟»
آنوقتها فکر میکردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد.
وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلبقلبی دور سرمان میساخت.
مخصوصا وقتی میدیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگینهای انگشتر متوقف میشود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش مینشیند.
وقتی بازهم بزرگتر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظرهای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمیدانم چرا!
توی همه این سالها تا الان که سیپنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادیاش که همه روی آن حساسند، هدیهای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطرهاش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگتر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد.
خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفهای برای عروسِ خاورمیانه...
#جنگ_چهره_زنانه_هم_دارد
#ایران_همدل
#عروس_خاورمیانه
برای شنیدن نظراتتون👈
@mahdipour_314
و معرفی کانال به دیگران:👇
https://eitaa.com/vaeragh
هدایت شده از پویش جهاد طلایی یزد 💫
قصه گردنبند پر برکت را حتما شنیدهاید.
من آنرا این روزها، بارها مرور کردهام.
با دیدن قطعه طلاهای باز شده از دست و گردن خانمها.
انگار این خانمها خودشان را قلاب کرده باشند به گردنبند پربرکت حضرت زهرا(س) و این زنجیره طلایی کش آمده باشد تا اینجای تاریخ...
مدام فکر میکنم کِی و چگونه برکتش سرازیر میشود روی سرشان؟ کِی برمیگردد؟ حتی اگر با چشم ها دیده نشود.
ما مردم آینده نگر، پول و طلا را میگذاریم برای روز مبادا. و امروز و این ایام مبادای جبهه مقاومت است!
فاطمیه امسال، قصه گردنبند پربرکت حضرت را نقالی کنیم...
اگر تمایل دارید فاطمیه امسال هیئت شما خیمهی همدلی باشد برای روز مبادای جهان اسلام، میتوانید جهت تحویل طلاها و پولهای جمع آوری شده در هیئتتان با شماره زیر تماس بگیرید.
📌ضمنا کارتخوان و صندوق کمکهای مردمی نیز بصورت محدود برای هیئات در نظر گرفته شده است.
📞 تلفن هماهنگی: ۰۹۱۳۰۹۷۵۳۴۲ پارسائیان
#ایام_فاطمیه
پویش جهاد طلایی 💫
https://eitaa.com/jahad_talaee
وَِرَاقْ.مهدیه مهدیپور
روایتهای خانم راغبیان را تا شماره ۱۴ داشته باشید. شاید زمانی، دوباره آنها را از سر گرفتم. ________
_____________________________________۱۵
پارسال سر یک برنامه گذرم افتاد به پارچه فروشی. البته، گذر کلمه کمیست. هرچه پارچهفروشی مناسب مجازی و حضوری میشناختم را نه یکبار بلکه برخی را چندبار پاشنه زدم. حدود دویست متر پارچه لازم داشتیم. فکر میکردم شدهایم گنده مشتری پارچه و خیلی هم دلشان بخواهد ما را. پول میدهیم و از کارخانه مثل هلو برایمان پارچه میفرستند. اما این خبرها نبود. چه نازها که نکردند برایمان.
بعد از پسندیدن یک رنگ، به شرط موجود بودنش، کارخانه یادش میافتاد دویست متر زیاد است و نمیتواند از یک رنگ، این هوا پارچه بدهد به ما! کلکسیون رنگهایش ناقص میشود.
اگر از چندرنگ شدن و کم شدن متراژ حرف میزدی قیمت، دولاپهنا میشد.
اگر رنگ خاصی سفارش میدادی که درلحظه موجود نبود، میگفتند باید حتما هزار متر بخرید تا رنگ کنیم!
همیشه فکر میکردم کدام تار این کارخانه بزرگ از پود جدا میشود اگر پولشان را بگیرند و کمی با ما راه بیایند؟!
البته خیلیها حق میدادند و میگفتند بالاخره هرچیز حساب و کتاب خودش را دارد.
کمکم فهمیدم حتی اگر در دنیای پارچهای هم زندگی کنی، مترمترش ارزش خودش را دارد و قرار نیست بی برنامه، صرف گرفتن پولش چیزی را هدر بدهی!
اما امسال این مسئله، از صورت، در ذهن من پاک شد. وقتی شنیدم رئیس یکی از کارخانههای پارچه، پانصد متر مخمل اعلا را رول کرده، مفت و مجانی فرستاده دم منزل خانم راغبیان. جهت دوخت روکش بالش و تشک، برای مردم لبنان. البته خانم راغبیان گفته بود دوخت تشک الیاف زیادی میخواهد و فعلا شرایطش نیست. بعد هم چشمانش برقی زده و گفته بود، روکش بالش را مردم عادی هم میآورند. اینها مخمل پردهای است و درجه یک. شایدهم یک عالمهاش بماند و بعدتر باهاش پرده بدوزیم برای خانههای مردم لبنان.
البته آقای کارخانهدار خودش نرفته بود. واسطه پیش انداخته بود. به همان واسطه هم گفته بود که: « پیگیر اسم و رسم کارخانه نشوید، اما چندتا عکس بگیرید و پخش کنید تا شاید کارگاه و کارخانه داری ببیند و یادش بیفتد میتواند کاری کند!»
به ادا اطوارهای پارسال فکر میکنم که هیچکدامشان در این رولهای پارچه اثری ازشان نیست.
انگار به وقت بزنگاه، کلکسیون رنگ، متراژ، پول و همه چیز، کشک است!
#جنگ_چهره_زنانه_هم_دارد...
#ایران_همدل
#لبنان
https://eitaa.com/vaeragh
چند وقت پیش خانم راغبیان منت گذاشتند و گفته بودند عکسهارا بفرستید برایش وَراقشان کند!☺️ با تاخیر اما به دیده منت گذاشته شد...
اگرکارخانه دار و آدم خفن میشناسید پیام را به دستش برسانید، شاید حواسش نیست که الان همان وقتی است که باید کارخانهاش به داد او، و او، به داد کارخانهاش برسد...
در این دنیا، همه چیز نیازمند عاقبت به خیر شدن است.
#ایران_همدل
#لبنان
https://eitaa.com/vaeragh
همه دنبالِ انارِ شبِ یلدا و دلم؛
در پی انگور ضریح تو میگردد🍇
تا پنجه در پنجرهات، دانهدانه کوتاه کنیم این شبهای طولانی را...
#شب_یلدا🍉
#طولانی_ترین_شب_سال
#مست_نجف
@vaeragh
@mahdipour_314
هدایت شده از منادی
✅️ محفل نویسندگان #منادی برگزار میکند:
💠 گپوگفتی مجازی حول محورهای جشنواره #پلک
🌿 با حضور: خانم معصومه امیرزاده؛ دبیر علمی جشنواره
⏰️زمان: چهارشنبه ۱۲ دی، ساعت ۱۴
⭕️ حضور برای عموم آزاد است!
🏷 لینک ورود به جلسه👇
🌐http://meet.google.com/efh-rebv-iny
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
پارسال همین ساعتها بود، با کولهای که هولهولی بسته بودم توی ماشین جاگیر شدیم به مقصد کرمان.
خیلیها برایشان سؤال بود که چرا الان؟
یکی معتقد بود عقل توی کلهمان نیست و دیگری میگفت:« حالا فکر کردید الان برید اونجا شهید میشین و شکلاتپیچ برتون میگردونن؟!»
ولی من تهی بودم! هیچکدام از احساساتی که تجربه کرده بودم توی وجودم نبود.
فقط شهر بهتزده مثل یک آهنربای قوی مرا سمت خودش میکشید.
شهری آرام که صدای جیغ و دادی در آن نمیآمد. آرامش پس از طوفان!
سفیدی چشمها اما به قرمزی میرفت، گلوها تنگ، آدمها حیران!
و دست ما لرزان روی صفحه کلید گوشی برای نوشتن روایت.
روایت #کربلای_کرمان👇
https://eitaa.com/monaadi_ir/174