وَِرَاقْ.مهدیه مهدیپور
روایتهای خانم راغبیان را تا شماره ۱۴ داشته باشید. شاید زمانی، دوباره آنها را از سر گرفتم. ________
_____________________________________۱۵
پارسال سر یک برنامه گذرم افتاد به پارچه فروشی. البته، گذر کلمه کمیست. هرچه پارچهفروشی مناسب مجازی و حضوری میشناختم را نه یکبار بلکه برخی را چندبار پاشنه زدم. حدود دویست متر پارچه لازم داشتیم. فکر میکردم شدهایم گنده مشتری پارچه و خیلی هم دلشان بخواهد ما را. پول میدهیم و از کارخانه مثل هلو برایمان پارچه میفرستند. اما این خبرها نبود. چه نازها که نکردند برایمان.
بعد از پسندیدن یک رنگ، به شرط موجود بودنش، کارخانه یادش میافتاد دویست متر زیاد است و نمیتواند از یک رنگ، این هوا پارچه بدهد به ما! کلکسیون رنگهایش ناقص میشود.
اگر از چندرنگ شدن و کم شدن متراژ حرف میزدی قیمت، دولاپهنا میشد.
اگر رنگ خاصی سفارش میدادی که درلحظه موجود نبود، میگفتند باید حتما هزار متر بخرید تا رنگ کنیم!
همیشه فکر میکردم کدام تار این کارخانه بزرگ از پود جدا میشود اگر پولشان را بگیرند و کمی با ما راه بیایند؟!
البته خیلیها حق میدادند و میگفتند بالاخره هرچیز حساب و کتاب خودش را دارد.
کمکم فهمیدم حتی اگر در دنیای پارچهای هم زندگی کنی، مترمترش ارزش خودش را دارد و قرار نیست بی برنامه، صرف گرفتن پولش چیزی را هدر بدهی!
اما امسال این مسئله، از صورت، در ذهن من پاک شد. وقتی شنیدم رئیس یکی از کارخانههای پارچه، پانصد متر مخمل اعلا را رول کرده، مفت و مجانی فرستاده دم منزل خانم راغبیان. جهت دوخت روکش بالش و تشک، برای مردم لبنان. البته خانم راغبیان گفته بود دوخت تشک الیاف زیادی میخواهد و فعلا شرایطش نیست. بعد هم چشمانش برقی زده و گفته بود، روکش بالش را مردم عادی هم میآورند. اینها مخمل پردهای است و درجه یک. شایدهم یک عالمهاش بماند و بعدتر باهاش پرده بدوزیم برای خانههای مردم لبنان.
البته آقای کارخانهدار خودش نرفته بود. واسطه پیش انداخته بود. به همان واسطه هم گفته بود که: « پیگیر اسم و رسم کارخانه نشوید، اما چندتا عکس بگیرید و پخش کنید تا شاید کارگاه و کارخانه داری ببیند و یادش بیفتد میتواند کاری کند!»
به ادا اطوارهای پارسال فکر میکنم که هیچکدامشان در این رولهای پارچه اثری ازشان نیست.
انگار به وقت بزنگاه، کلکسیون رنگ، متراژ، پول و همه چیز، کشک است!
#جنگ_چهره_زنانه_هم_دارد...
#ایران_همدل
#لبنان
https://eitaa.com/vaeragh
چند وقت پیش خانم راغبیان منت گذاشتند و گفته بودند عکسهارا بفرستید برایش وَراقشان کند!☺️ با تاخیر اما به دیده منت گذاشته شد...
اگرکارخانه دار و آدم خفن میشناسید پیام را به دستش برسانید، شاید حواسش نیست که الان همان وقتی است که باید کارخانهاش به داد او، و او، به داد کارخانهاش برسد...
در این دنیا، همه چیز نیازمند عاقبت به خیر شدن است.
#ایران_همدل
#لبنان
https://eitaa.com/vaeragh
همه دنبالِ انارِ شبِ یلدا و دلم؛
در پی انگور ضریح تو میگردد🍇
تا پنجه در پنجرهات، دانهدانه کوتاه کنیم این شبهای طولانی را...
#شب_یلدا🍉
#طولانی_ترین_شب_سال
#مست_نجف
@vaeragh
@mahdipour_314
هدایت شده از منادی
✅️ محفل نویسندگان #منادی برگزار میکند:
💠 گپوگفتی مجازی حول محورهای جشنواره #پلک
🌿 با حضور: خانم معصومه امیرزاده؛ دبیر علمی جشنواره
⏰️زمان: چهارشنبه ۱۲ دی، ساعت ۱۴
⭕️ حضور برای عموم آزاد است!
🏷 لینک ورود به جلسه👇
🌐http://meet.google.com/efh-rebv-iny
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
پارسال همین ساعتها بود، با کولهای که هولهولی بسته بودم توی ماشین جاگیر شدیم به مقصد کرمان.
خیلیها برایشان سؤال بود که چرا الان؟
یکی معتقد بود عقل توی کلهمان نیست و دیگری میگفت:« حالا فکر کردید الان برید اونجا شهید میشین و شکلاتپیچ برتون میگردونن؟!»
ولی من تهی بودم! هیچکدام از احساساتی که تجربه کرده بودم توی وجودم نبود.
فقط شهر بهتزده مثل یک آهنربای قوی مرا سمت خودش میکشید.
شهری آرام که صدای جیغ و دادی در آن نمیآمد. آرامش پس از طوفان!
سفیدی چشمها اما به قرمزی میرفت، گلوها تنگ، آدمها حیران!
و دست ما لرزان روی صفحه کلید گوشی برای نوشتن روایت.
روایت #کربلای_کرمان👇
https://eitaa.com/monaadi_ir/174
قرآن، قرآنِ خودم. مفاتیح هم، همانکه یکبار تولدم کادو گرفتم.
این دوتا سرلیست وسایل شبهای قدر و اعتکافاند، هروقت قسمت بشود.
جانماز و چادر رنگی هم که جای خود دارند.
انگار نباشند، حسش هم نمیآید!
هرچقدر سوپ را نمیشود غذا حساب کرد، پتوی مسافرتی هم پتو نیست که بشود دل به گرمایش ببندی.
ولی اینبار، هم از قرآن و مفاتیحم گذشتم هم از پتوی گِرَم بالای نرمالو و دلخواهم.
سبک بستم.
برای کمتر از۲۴ساعت، مثل یک عضو نخودی به جمع بچههای معتکف پیوستم.☺️
بیشتر از گوشهنشینی، پی سرک کشیدن آمدم و کمی نوشتن!
اگرخدا بخواهد...
#اعتکاف
@vaeragh
@mahdipour_314
پذیرایی مهمان چندروزه همیشه پر آبوتابتر است.
دیگر نمیشود مهمانخانه را تمیز کنی و باقی خانه را، به حال خود بگذاری! مهمان چندروزه میشود عضوی از اهالی آن خانه.
حیاط آبوجارو شده هم سهم عزیز کرده هاست. همان که از راه دور آمده یا چند روزی قرار بر ماندن دارد.
اینجا حیاط مسجد قباست. وقتی قرار شد بچهها چندروزی عضو این خانه باشند،
آبوجارو شد و حتی گلدانها برای استقبال به صف شدهاند...🪴🪴
#اعتکاف_دانش_آموزی
#مسجد_قبا
@vaeragh
@mahdipour_314
دنجِ دنجْ
گوشه دنج توی ذهن من با دیوار معنا میگیرد. فکر میکنم توی ذهن بقیه هم، همین است.
جایی که بشود تکیه داد. سر به دیوارش گذاشت یا حتی وسایل را آویزان و یَلِه کرد آنجا.
اولین باری که رفتم اعتکاف کنار یک دیوار جا گرفتم. پتویی به اندازه خودم و رفیقم.
رفیقی که بقیه، مسجد رفتنم را بهخاطر او میدانستند نه خدا. او هم همین بود.
به نظرم جای دنجی میآمد. مراقب بودم کسی به حصار پتو دست نزند.
تا دوستم سربرسد هفتهشت باری گوشهاش را صاف کردم. به هرکسی که بالاسرم توقف میکرد اعلام میکردم که اینجا، جای کسیست. خیال خامی توی ذهن نپختهام بود که انگار توی این چند روز قرار نیست کسی این محدوده را به هم بزند.
غافل از اینکه هر سه وعده موقع نماز باید همه وسایلمان را کُپه میکردیم یک گوشه برای نماز جماعت. تا خانمهای پای ثابت مسجد محله که حق آب و گل داشتند جای بگیرند توی صف نماز.
و بعضیهایشان هم بهبه و چهچه کنند: «از وجود دخترانی که با این سن کم آمدند اعتکاف و حسرت بخورند که زمانه آنها این چیزها نبوده است!»
راستش نیمچه ترسی هم بود. از درآمدن نُچنُچ احتمالی چند پیرزن که شاید دوست نداشتند آنجا را شلوغ کنیم.
حالا امشب به محض رسیدن، چندتا از بچهها کنار دیواری را که زیر سر گرفته بودند نشانم دادند«خانم بیاین دنج تر از اینجا پیدا نمیشه!»
راست میگفتند. فکر همه جایش را کرده بودند. کنار دیوار، نزدیک شوفاژ، بالاسرش هم بلندی شبیه طاقچه برای وسایل. قلمروای که با مراقبت شدید وگاه لگدی که به وسایل بغلی میزدند، حصارش حفظ میشد. عجلهای برای جاگیر سدن نداشتم.
نگاهی به اطراف کردم. خیلیها پتو پهن کرده، سرپا، چشم بهراه ایستاده بودند.
انگار بعضی چیزها کاری به دوره و زمانه ندارد. هرچیزی هم که عوض شود، آنها بدون تغییر میمانند. مثل جاگرفتنها، مثل گوشههای دنج...!
#اعتکاف_دانش_آموزی
#مسجد_قبا
#رفاقتانه
@vaeragh
@mahdipour_314
تصور شما از دانشآموزان چیست؟
همان موجوداتی که روزهای عادی سال استراتژی میچینند برای پیچاندن کلاس. و احتمالا از کل برنامه کلاسی چشمشان فقط دنبال ورزش است.
هر روز با یک کیسه خوراکی جورواجور، میآیند مدرسه. بازهم نزدیکیهای ظهر، ردپای دل خالی را روی اعصابشان میتوان دید.
اینها همان بچهها هستند.
روز عیدی، صبح، دل خالی و زبان روزه نشستند به گپ و گفت...
درس معلّم ار بود زمزمه ی محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
#اعتکاف_دانش_آموزی
#مسجد_قبا
#گعده
#حلقه_معرفتی
#قصدخلوتباخداکردهدلم
@vaeragh
@mahdipour_314