eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
148 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110 @mahaimohmmade.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یکی از خویشاوندان سردار رشید اسلام، در نقل خاطره ای آورده است: یک شب، عباس منزل ما بود. یکی از معلمان دوره دبیرستانش از طریق یکی از اقوام، به خانه ما آمد تا عباس درباره پسر او که سرباز بود، توصیه و سفارش کند. 🍀 شهید بابایی که بوی پارتی بازی را احساس کرده بود و با اینکه روحیه اش به این جور کارها نمی خورد، خیلی و در کمال و با ، به معلمش گفت: 🌺 شما طبق وظیفه ای که داشتی، به من و بقیه شاگردان درس دادی. بنابراین نباید به خاطر این کار، انتظار داشته باشی من برای شما پارتی بازی کنم. 🦋 آن شب، این گونه ملایم و لطیف، کردن او، برایم خاطره فراموش نشدنی شد. @Vajebefaramushshode
(شهید ابراهیم هادی) 👌روش ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود.  🍃 مثلاً اگر می‌خواست بگوید که کاری را نکن، سعی می‌کرد باشد. 🍃مثلا دلایل بد بودن آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و... را اشاره کند تا طرف مقابل خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می‌آورد.  🍁 یکی از رفقای ابراهیم، گرفتار چشم چرانی بود و مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می‌گشت.😑 چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند...😞 🍀 در آن شرایط که کمتر کسی او را تحویل می‌گرفت، ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود و حتی او را با خودش به زورخانه می‌آورد و جلوی بچه‌های دیگه خیلی به او می‌گذاشت. 🍀 مدتی بعد شروع کرد با او صحبت کردن. ابتدا اون رو کرد و گفت:"اگه کسی به دنبال مادر و خواهر تو راه بیفته و اونها رو اذیت بکنه چیکار می‌کنی؟ 👈" اون پسر با عصبانیت گفت: "چشماش رو در می‌یارم". 😡 💥ابراهیم خیلی آروم گفت: "خُب پسر، تو که برای خودت اینقدر غیرت داری، چرا همون کار اشتباه رو انجام می‌دی"؟؟!! 😒 🌾 بعد ادامه داد: "ببین اگه قرار باشه هرکی به دنبال ناموس دیگری باشه که دیگر جامعه از هم می‌پاشه و سنگ روی سنگ بند نمی‌شه"  🌾 بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد و کلی دلیل دیگه آورد و اون پسر تأیید می‌کرد. 🌿 بعد هم گفت: "تصمیم خودت رو بگیر اگه می‌خوای با ما باشی، باید این گناه رو ترک كنی. "  🌸 و دلایلی که ابراهیم برای او آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد و او را به یکی از بچه‌های خوب محل تبدیل کرد. 😊 @Vajebefaramushshode
✅ شهید محمدحسین حسینی 🔰برای ماموریت اعزام شدند اهواز. با هم رفتند کنار پل کارون... ❗️وضعیت نامناسب خانواده ای، او را ناراحت کرد. 😔 📌گفت بریم عملیات، با 👌 کشان کشان دوستش را برد طرف آن خانواده. 🙂با رفت سراغ پیرمردی که سرپرست خانواده بود و گفت: 🔻آقای محترم، هیچ می دانید اینجا بوی باروت جنگ به مشام می رسد؟ 🔻می دانید اهواز از شهرهای خط مقدم جنگه؟ 🔻می دانید شما میزبان خوب رزمندگان هستید؟ ♨️ پیرمرد گفت: خوب حالا باید چی کار کنم؟ ⏪ به او گفت: ما که از شما چیزی نمی خواهیم؛ فقط پایبندی شما مردم محترم را به و می خواهیم. 🔺پیرمرد فهمید، صورت محمد را بوسید و گفت: به شرطی که ما را هم کنی! @Vajebefaramushshode
شهید علی صیاد شیرازی 🔰 به دوستش گفت: «بیا برای هم باشیم؛ هر عیبی که من دارم تو بگو، من هم اگر چیزی دیدم می گویم.» 🔹هر چند وقتی می آمد و به دوستش می گفت: عیب های مرا بگو. 🔸خودش به طور مستقیم حرفی نمی زد؛ یا حدیث می خواند یا آیه. گاهی هم داستانی تعریف می کرد تا پی به اشتباهش ببرد. 📚 سیره دریادلان ٢ 📚 @Vajebefaramushshode
شهید مصطفی چمران 🔰 یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می‌رفت، همراهش بودم. داخل ماشین، هدیه‌ای به من داد ( اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم) 🌺 خیلی خوشحال شدم و همان‌جا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گل‌های درشت. 👈 من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» 👌 از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. ♨️ من می‌دانستم بچه‌ها به مصطفی حمله می‌کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آوری موسسه؟! 📌اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می‌کرد (خودم متوجه می‌شدم) مرا به بچه‌ها نزدیک کند. 🔹می‌گفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر می‌کنید نیست. به خاطر شما می‌آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند. ان‌شاءالله خودمان یادش می‌دهیم.» ⭕️ نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن‌چنانی‌اند! ⏪ این‌ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک، قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نُه ماه … نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد. 🌸به نقل از خانم غاده، همسر شهید دکتر چمران @Vajebefaramushshode
شهید حمید سیاهکالی مرادی 🔻سوار تاکسی شدیم. راننده ترانه ای با صدای خواننده خانم گذاشته بود! 🔹حمید با و به راننده گفت: مَشتی! صدای خانوم رو لطف می کنی ببندی؟ اگه داری صدای مردونه بذار. 🔸راننده از حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد. 🔹حمید گفت: اشکالی نداره، یه چیزی بذار که خانم نباشه. 🔸گفت: نه حاج آقا، همون یک کلمه من رو‌ کرد، صحبت می کنیم و می خندیم. این طوری راه کوتاه می شه. 😊 📚برگرفته از کتاب «یادت باشد» @Vajebefaramushshode
✅ شهید ابراهیم همت 🍃همیشه به نیروها طوری می داد که کسی ناراحت نشود.سعی می کرد با و مطلب را به طرف بفهماند. 🥀یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.  ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم! 🌱در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!" گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم". ☘کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک  سئوال داشتم  گفتم:" بفرمایید حاج آقا". گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟" گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم." 🌺در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری". بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم. بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود....!!! @Vajebefaramushshode
✅ شهید علی رضا کریمی 🍃چند سالی می شد که جنگ تمام شده بود و قاب عکس علیرضا روی طاقچه یادآور خاطرات بود. برادر که بعد از مدتی فرصت کرده بود به مسجد سری بزند، بعد از نماز رفت سراغ حاج آقا و دو زانو نشست کنارش، با احترام سلام کرد و گفت فرستاده بودید دنبال من؟ 🌱حاج آقا بعد از سلام و احوال پرسی نگاهی به اطراف کرد و آهسته گفت دیشب خواب برادرتان را دیدم. به من سپرد تا به شما بگویم مواظب اداء صبح باشید. 🥀برادر که حالا عرق شرم به روی پیشانی اش نشسته بود... یادش افتاد چقدر غرق دنیا شده است و تا آخرای شب مشغول کار است و اکثر صبح ها هم از فرط خستگی نمازش قضا می شود! @Vajebefaramushshode