eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
115 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam10
مشاهده در ایتا
دانلود
آرایشگاه مردونه داشت یا همون پیرایشگاه 💇‍♂ بود، با خُلق و خوی مذهبی. در ایام محرّم هم گاهی تو مغازه اش مداحی میگذاشت. با مشتری هم خوب حساب میکرد تا کسی ناراضی از مغازه اش بیرون نره. 🤗 منم گاهی برای اصلاح، میرفتم پیش ایشون، آقای خیلی بی آزار و خَدومی بود. فقط از یه مساله ای ناراحت بودم! اینکه چرا ایشون با این همه خوبی، موقع نماز ظهر و عصر درب مغازه اش بازه؟!🙁 درصورتی که بغلِ مغازه اش هم مسجد بود و برکزار میشد، اما ایشون مغازه رو نمی بست! ✍ یه روز کاغذ و قلم برداشتم و بدون نام و نشون، ازش بابت همه خوبی هاش تشکر کردم و نوشتم «اما حیف! شما که اینقدر خوب هستید که حتی در محرم و صفر، داخل مغازه مداحی میذارید، شما که امام حسین و این همه دوست دارید❣ ⏪ ای کاش مثل هم وقت نماز، مغازه تون رو می بستید و به جماعت می خواندید»🤔 یادم میاد که دو سـه خط، بیشتر نشد. سر صبح و در یه فرصتی که هنوز نیومده بود، یواشکی نامه رو انداختم داخل مغازه... چند روز بعد که از اونجا رد میشدم اتفاقا موقع اذان ظهر بود، دیدم درب مغازه اش بسته است و نوشته به علت اقامه نماز جماعت... 👌😊 @Vajebefaramushshode
👇شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه! امیدوارم اگه شنیده اید اما تا حالا گوینــده اش نباشید! 🍂همه مسئولین چنین اند ... 🍂همه آخوندا اونطورند ... 🍂همه دکترا فلان جورند ... 🍂همه مردها کینه ای اند ... 🍂همه خانما چنان اند .... ❌چرا جمع می بندی؟! آیا میدونی روز حساب، تک تک کسانی که اینطوری نبودن، میان و بِهمون میگن: «گفتی من اینطوری ام، ثابت کن» و اگه نتونی ثابت کنی، حق داره و حقش رو ازت می گیره!😰 🔻داشتم با رفیقم حرف می زدم، یهو گفت: «همه ی مسئولین دزدند»😯 🔺با تعجب گفتم: فلانی! چرا وقتی قاطی میکنی همه رو با یه چوب میزنی؟! 🧐 🔻گفت: «اتفاقا همه شون اینطوری اند» 🔺گفتم تو کشور، حداقل 3000 تا میز درشت و هزاران میز کوچکتر داریم! همه رو با هم یکی نکن! تهمت میشه ها !! روز قیامت پوستت کنده است؛ و لایُظلَمونَ فَتِیلاً؛ اگه به کسی ذره ای ظلم کرده باشی، میان و حقشون رو ازت میگیرن!😔 🔻ساکت شد و بعد از مکثی گفت: منظورم بعضیاشونه 🔺گفتم: عزیزم، منظورت رو درست بگو! @Vajebefaramushshode
🎞 رفیق شهید : بابڪ همیشہ تو ذهنش دنبال ڪاراے بزرگ بود و بہ عبارتے دوست داشت اسطوره باشہ تو هر ڪارے. یادمہ یہ روز تو مسیر پل بوسار بہ چهار راه گلسار داشتیم قدم میزدیم ڪہ ازش پرسیدم: "بابڪ براے چے میخواے برے مدافع حرم بشے؟ " بابڪ گفت: "حسین میخوام برم از ناموس ڪشورم دفاع ڪنم تا داعش رو همونجا تو سوریہ نابودش ڪنیم و بہ دلم افتاده من شهید میشم بعد همہ جا عکسمو میزنن شهید مدافع حرم." من بهش گفتم: "تو ڪہ قسمت زاغہ و مهمات هستے و نیروے عملیاتے نیستے و یجورایے پشت خط میمونے و بهت اجازه نمیدن جلو برے بجنگے." گفت: "من فقط پام اونجا برسہ اینقدر خواهش و تمنا میکنم کہ منو ببرن جلو و در صف عملیات باشم." منم بهش خندیدم گفتم: آره جون خودت تو رو میبرن جلو شهیدم میشے حتما.😉😅" شوخے شوخے واقعا همہ ی اینا جدے شد. یڪ روز با دوستان دیگہ از تو ڪوچہ رد میشدیم ڪہ یهو دیدم جلوے خونہ مادربزگش شلوغہ. شوڪہ شدم. دیدم میگن بابڪ شهید شده. باورم نمیشد اصلا... ♥️ @Vajebefaramushshode
📌در کلاس نشسته بودم. بعد از اینکه درس تموم شد، استاد چند دقیقه‌ای از چیزهایی حرف زد که اصلا توقعش رو نداشتم!!! 🔻تا حالا یادم نمیاد از و شهدا چیزی گفته باشه، چه برسه به انقلاب و اینا ... 🔻بله؛ از ایشون توقع چنین حرفایی رو نداشتم اما حالا فرصت خوبی پیش اومده بود که ...🙂 🔸بعد از درس، رفتم پیش ایشون و گفتم: استاد خواستم ازتون کنم👏 🔹گفت: خواهش میکنم چرا؟ 🔸گفتم: از اینکه از «شهدا و انقلاب» ، چند جمله‌ای صحبت کردید ممنونم، خدا خیرتون بده که از این هم واسه بچه‌ها میگید 🙏 🔹حالت چهره اش گُل انداخت و دوباره گفت: «خواهش می کنم» البته این دفعه صداش آهسته و لطیف شده بود؛ ظاهرا خوشحال شده بود که مورد تشکر قرار گرفته بود. 🤗 👌 شما هم اگه صحنه‌ی جالب و ارزشی دیدین که خواستین یا کنید، از « تشکّر» غافل نشید. ✨حق یارتون 😊 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @Vajebefaramushshode
🔸یکی از رفقام میگفت: توی جمع خودمونی نشسته بودم که متوجه شدم مادرم داره کسی رو میکنه.🙁 🔹فوری با حالتی مخلوط از شوخی و جدی گفتم 🥴 مادر جان! ظاهرا خیلی ثوابـاتون زیاد شده ها؟! دارین گونی گونی ثواب میدین به طرف...! 🔸مادرم که متوجه منظورم شد، حرف رو قطع کردند و ساکت شدند😌 🔹ادامه دادم: خب قربونت برم، حالا طرف اگه مشکلی داره، برید به خودش بگید شاید درست بشه. 👌آره؛ اگه جایی غیبت می شنیدم، مدل های مختلفی از رو امتحان کردم که جواب داده. 📌حواسمون باشه که " در برابر غیبت، سخت تر از گناه غیبت کردنه" اگرچه هر دوش گناهه و !😨 @Vajebefaramushshode
من و خانمم، وقتی داخل کیف فروشی یا لباس فروشی میشیم برخوردمون حتما از این دو حال خارج نیست: 💥اول اینکه متذکر می شیم که رو و کنند، و اینکه براش طرح و نقش داشته باشند. 💥دوم اینکه اگه داشته باشند و دغدغه‌اش رو داشته باشند میکنیم.👏🙏 شما چطور؟! این همه ثواب ریخته حواسمون بهشون هست؟! امتحان کنید. هم زبون باز میشه، هم کمک به اقتصاد یک کشور مهم کردید؛ 👌😊 کشوری که از نظر دین و شریعت، نگاه همه‌ی مردم دنیا اول به اونه! و از نظر دشمنی‌ها و تهاجم‌ها، فشار ظالمانه‌ی مستکبرینی چون فرعون و نمرودِ زمانه بر اوست! کشور عزیزمون ایران، شیعه خانه‌‌ی امام زمان علیه السلام. تو خیابون که قدم میزنیم، به فکر زندگی بقیه ایرانی ها و مهمتر اینکه به فکر رشد و مهمترین کشور اسلامی دنیا –که مورد هجمه‌ی بزرگترین دشمنان اسلام در قرن ٢١ است– باشیم.👌 💥این همه دُرُشت ریخته حواست هست؟!🤗 @Vajebefaramushshode
🔸سالن مطالعه دانشکده مون مختلط و خیلی هم کوچیک بود😣 💥به ذهنم رسید میشه تفکیکش کرد😏 افتادم دنبالش و در موردش با مسئول کتابخونه، حراست و رئیس دانشکده و...حرف زدم 👌جالب اینجا بود پارتیشن های وسط نمازخونه دانشکده هم در حال تعويض بود و من میگفتم میشه از همینا استفاده کرد... یکسری استقبال میکردن 😍 و یکسری هم بدجور نگاهم میکردن 😒 👈 من نبودم که نتیجه رو ببینم ولی الحمدلله با پیگیری های بچه های بعد از من، تفکیک صورت گرفت 💪 @Vajebefaramushshode
🔰 آسانسور قدیمی اداره بازسازی شد. اولین روز راه اندازی آسانسور جدید، تا سوار شدم و کلید طبقه ۴ را زدم بعد از بسته شدن درب، آهنگ تندی شروع به نواختن کرد...😒 🔸تا به طبقه مورد نظر رسیدم بدون فوت وقت به تاسیسات اداره مراجعه کردم و ضمن از زحماتشان در راه اندازی آسانسور جدید؛ دادم ای کاش بجای آهنگ‌هایِ غربی در آسانسور، از نوای زیبای علیه السلام توسط مداح بزرگوار آقای انصاریان استفاده می‌کردید... بالاخره اینجا مشهده و ما مفتخر به همجواری امام رضا علیه السلام هستیم؛ مشهد باید همه جاش رنگ و بوی امام رضا 💞رو داشته باشه... 🔹مسئول تاسیسات تبسمی کرد و گفت: چشم حاج آقا 😊 ساعتی نگذشته بود که دیدم مسئول تاسیسات اومد تو اطاقم و گفت: انجام شد. 🔸وقتی از اداره برمی گشتم، آسانسور اداره با نوای صلوات خاصه، دل آدمو پیوند میزد به حرم پاره تن رسول خدا... 😌 ⏪ از اون به بعد عکس العمل خیلی از مراجعه کننده ها هم زیبا بود؛ تا از آسانسور بیرون میومدن، چشم‌هاشون بارونی بود و دلشون امام رضایی✨✨ @Vajebefaramushshode
🌷 🔰کاوه در حال که تمام اوقات شبانه🌙 روزش را برای به کار می‌بست، از پرداختن به تکالیف دینی و انجام مستحبات نیز غافل نبود. او از مروجین قرآن 📖کریم بود و با عشق💗 خالصانه به اسلام و ، آیات جهاد را تلاوت می‌کرد و در صحنه جنگ و با دشمنان، 👹آن را در عمل تفسیر می‌نمود. 🔰روحیه اطاعت‌پذیری و ، هوش سرشار، چابکی در عملیات‌ها، مسلح بودن به تقوا و اخلاق حسنه، شجاعت و بی‌باکی، ساده زیستی و صمیمیت با نیروها از جمله شخصیتی آن والامقام است. با این که در مقابله با ضد انقلاب، سازش ناپذیر، جسور و با بود، اما با نیروهای تحت امر خود، برخوردی بسیار متواضعانه و توأم با صفا و صمیمیت داشت؛ تواضع او سبب شده بود که خاصی در بین نیروها کسب نماید. 🔰تا آنجا که بر قلب ❣نیروهای بسیجی و فرماندهی می‌کرد. او مصداق بارز تلفیق «محبت» و «قاطعیت» در امر فرماندهی نظامی بود. در بعد ، هیچ گاه از ورزش غافل نمی‌شد. با تشویق نیروها و حضور در مسابقات ورزشی، آمادگی رزمی آنها را بالا می‌برد. همواره برای بچه‌ها می‌گفت: «موفقیت‌های من در کوههای کردستان، مدیون ورزش است» او چریکی زبده بود که در عمل و جنگ، چریک شده بود نه با آموزش دیدن تئوری. 🔰کاوه همیشه عملیات بود؛ هرجا که کار گره می‌خورد، حضور او کارگشا بود و هرکجا که از عزم و اراده رزمندگان کاسته می‌شد، اراده او به همگان، روحیه‌ای تازه می‌بخشید. همیشه برای این که عملیات را بهتر هدایت کند، پیشاپیش رزمندگان حرکت می‌کرد. با این که بارها در صحنه‌های مجروح شده بود، ولی همیشه قبل از بهبودی، به منطقه بازمی‌گشت. 🔰محمود دارای فضایل ویژه‌ای بود. وی انجام کار خالصانه و بی ریا را زندگی خود قرار داده بود. عموماً کم سخن می‌گفت و بیشتر عمل می‌کرد. همواره سعی می‌کرد وحدت ارتش و سپاه حفظ شود، ارتش نیز این را خوب می‌دانستند. 🔰یازدهم ماه 1365📆 روح این سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقیة الله الاعظم (عج) در کربلای2 بر بلندای قله 2519 حاج عمران به پرواز درآمد و دل صخره و کوه، یاد و شجاعت‌های بی‌نظیر او را در خود ثبت کرد. آن روز، کاوه مزد جهاد را دریافت کرد و به بارگاه عز الهی فرا خوانده شد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
🌱💐یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا  و فاطمه به آغوش او پرید.  بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. 🌱💐 او پرید و می‌دانست که من او را می‌گیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود.  توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.  به نقل از همسر  {♡شهید مصطفی صدرزاده♡} 📚موضوع مرتبط: تاریخ شهادت 🌸🍃 @Vajebefaramushshode
🔰 موضوع سخنرانیم و بود. پس از بیان آیات و روایات در این زمینه، به مصادیقی از نمونه های موفق از تجارب آمرین به معروف اشاره کردم. ناگهان یاد ای افتادم که بیانش برای مخاطبین خیلی جذاب بود. 👇 *گفتم : برادر جانبازی نقل می کرد تو خیابون برخورد کردم به زوج جوانی که خانم بی حجاب بود و آرایش بدی داشت! *جلو رفتم و بعد از سلام گفتم: چند سوال دارم. گفتند : بفرمایید. *خطاب به مرد گفتم: آقای عزیز! خانومتو چقدر دوست داری؟ پاسخ داد: خیلی زیاد. *گفتم : اگه جلوی چشمت خانومتو بسوزونند چکار می کنی ؟! با حیرت و البته قاطعیت جواب داد : اجازه نمی دم!!  *گفتم: اگه طرف مقابل زورش بیشتر بود چکار میکنی؟ گفت: منم میمیرم! 👈 زمینه رو آماده دیدم و گفتم: باور نداری اگه خانم شما اینطور بی حجاب و با آرایش در معرض دید نامحرمها و چشم مردان هرزه باشه، فردای قیامت میسوزه!!  به نظرت بهتر نیست سپرِ آتشِ قهر و غضب الهی رو برای خانومت تهیه کنی؟ گفت: منظورت چیه؟ *گفتم: چادر، بهترین پوشش برای خانومته و اونو از چشمهای هرزه حفظ میکنه. ضمنا موجب خرسندی خدای متعال و عامل نجات از آتش جهنمه!! 👌اون جانباز عزیز میگفت: در رخساره مرد و زن جوان تغییر را حس کردم! این بیان آنقدر داشت که همانجا از خانومش تقاضا کرد آرایشش رو پاک کنه و توی همون بازار هم برای خانمش چادر تهیه کرد. @Vajebefaramushshode
اینکه برای که همسرتون💞 میکشه ازش میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط نباشه❌ گاهی به پاس تشکر او را به آبمیوه خوردن یا دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل💐 وحتی یک شاخه گل🌹 بخرید. 📝 🔰حمید شبهای جمعه میرفت چندین بار به من میگفت؛ ولی چون میکشیدم☺️ نمیرفتم این بار حرفش را نکردم. 🔰فردای آن روز بعد از کلاس طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با 💐 قشنگ 🔰پرسیدم، به چه مناسبت گرفتی⁉️ گفت این قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای برات گرفتم. ✍راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
امر به معروف😍 🍃تا خواستم وارد مسجد بشم🕌 دیدم یه آقای بزرگسالی که ظاهرِ خیلی مذهبی‌ای هم نداشت نزدیک شد. فوری کردم و دست دادم. تا دستم رو گرفت، با لحنی آرام گفت «آفرین😌زودتر سلام کردن، داشت فراموش میشد» گفتم «وظیفمه» و از هم جُدا شدیم. آره با گفتن این جمله منم تقویت کرد.... تا حالا چنین حِسّی به این موضوع نداشتم که داشت فراموش میشد‼️ ازش ممنونم☺️ ❌نکته:اون فرد با گفتن این جمله داخل پرانتز ((آفرین😌زودتر سلام کردن، داشت فراموش میشد)) امر به معروف کرد... @Vajebefaramushshode
هم دانشگاهیم بود و من احترام خاصی براش قائل بودم. البته خیلی با هم تفاوت عقیدتی داشتیم با این وجود به نظرم شخصیت خیلی محترمی میومد. یه روز کارت عضویت بانک نوار و سی دی دانشگاه رو ازم خواست، منم دادم. وقتی برگشت معلوم بود یه حرفی تو گلوش مونده... 😅 سی دی قبلی ای که از بانک دریافت شده بود سی دی 💿آموزش سه تار بود؛ خودم گرفته بودمش برای اینکه وقتایی که کلاس سه تار نمیرم با آموزشای سی دی بتونم کارم رو قوی کنم. 👈یه خرده مکث کرد و بعد پرسید: سه تار 🎼 می زنی؟ گفتم آره. گفت ازت بعیده. گفتم وا! مگه چیه؟😒 گفت حرومه! خنده ام گرفت. یه بحث مختصری کردیم که نه اون من رو قانع کرد نه من اونو...🤔 ولی قاطعیتش سر اینکه گفت “حرومه” خیلی رو دلم سنگینی می کرد. همون ترم یه تحقیق داشتیم که یه جورایی ربطش دادم به بحث موسیقی و موضوع تحقیقم شد همین قضیه. راستش نرسیدم به اینکه حرومه؛ خصوصا که سه تار جزو آلات موسیقیه که به سهولت میشه باهاش موسیقی هایی زد که به هیچ وجه مصداق غنا محسوب نشن ولی رسیدم به اینکه لهوه ؛ بیهوده و بی فایده! 😐 ترم پنجم دانشگاه بودم که این اتفاق افتاد یعنی حدودا بیست سالم بود. الان بیست و هفت سالمه. زنگ اینکه گفت حرومه هنوز تو گوشمه. الان هفت ساله دست به سه تارم نزدم مگه واسه گرفتن خاک و خُل روش! 😏 @Vajebefaramushshode
🎞 •|‌هم خدمتے شهـــید نورے✨|• 🍃چند روز قبل از اعزام بابڪ به سوریه بود. من اطلاعی نداشتمـ که قراره بره تلگرامـ📲 باهمـ چت کردیمـ ؛کلے صحبت کردیمـ قرار شد بابڪ بیاد ببرم بگردونمش بریم ماهے گیرے و... چند هفته اے گذشت ... 🌱دیدمـ بابڪ دیگه آنلاین نمیشه از یکے از دوستان سراغشو گرفتمـ گفت رفته سوریهــــ🌷..:) چند روز بعد خبر "شهادتش"بهمـ رسید💔🕊 ‍‎‌‌‎‎‎ 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
*┅═✧❁❁✧═┅* امروز تو‌ مترو علی رغم میل باطنیم مجبور شدم داد بزنم 😮😮. یه دختر خانم کشف حجاب کامل کرده بود و بهش که تذکر دادم داد و بیداد راه انداخت و مثل همیشه همفکرای خودش وارد معرکه شدن و شروع کردن به رجز خوندن همیشگی که به شماها مربوط نیست و ما هر طور دلمون بخواد لباس می پوشیم، محجبه ها هم که مثل همیشه _ مـــــــاسسست _ القصه؛ منم با خودم گفتم اینجا اگه کوتاه بیام واقعا حق پایمال میشه؛ منم صدام رو بردم بالا و به یکی از اون خانمها که خیلی گستاخی می گرد گفتم صداتو بیار پایین؛ خلاف قانون عمل می کنین طلبکار هم هستین؛ در حین سرو صدای من و اون خانم، یکی از بی حجابا به‌ من گفت خانم ساکت باش اعصاب ما رو خرد کردی، منم گفتم مگه شما نمیگین آقایون چشماشون رو ببندن و نگاه نکنن؛ الانم اگه می خوای نشنوی گوشاتو بگیر تا صدای منو نشنوی، یکی دیگه گفت: خانم داد نزن، گفتم مگه شما نمیگین حجاب من به شما مربوط نیست؛ منم دلم می خواد صدامو ببرم بالا و به شما هیچ ربطی نداره؛ گفتم این قانون شهر هرتی که شماها میگین فقط مال شماست که هر کاری دوست داشته باشین بکنین ولی بقیه مطیع قانون باشن، یه‌ خانم دیگه گفت: خاک بر سر مردی که نتونه خودش رو نگه داره و با نگاه به یه زن مشکل براش پیش بیاد، گفتم شما چرا ماسک زدی؟ خاک بر سر آدمی که نتونه خودش رو از یه ویروس کوچیک حفظ کنه! باورتون نمیشه همشون درجا سکوت کردن و دیگه لام تا کام حرف نزدن!!! وقتی اومدم خونه احساس می کردم از میدون جنگ بر گشتم، اتفاقا امروز تو ‌مدرسه یه شهید گمنام هم آوردن و انگار تیر خلاص رو به روح من زد! به این شهید گمنام گفتم؛ خدا شاهده کار ما هم خیلی سخته؛ برامون دعا کنید بتونیم از خون و حیثیت شما شهدا دفاع کنیم... *┅═✧❁❁✧═┅* به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌸 عا...شق چادر و روسری است، از کوچکی همینطور بود، یادم هست تولد سه سالگی همه‌ی کادوها یک‌طرف رفتند و روسری گل‌گلی که دایی‌جانش آورده بود، یک‌طرف دیگر!! اما چند وقتی است دوست دارد هم‌پای من چادر و روسری سر کند، مانعش که نمی‌شوم، خدا می‌داند در دلم قند آب می‌شود از دیدن آن چهره‌ی معصوم سبزه و نمکی قاب شده در چادر، ولی تشویق زیاد و آن‌چنانی هم نمی‌کنم. دوست دارم با همین حس خودش و در روندی طبیعی عاشق چادر بماند، بلطف حضرت مادر، مشهد که بودیم خودش روسری‌اش را لبنانی گیره می‌زد و چادرش را سر می‌کرد و بال در بال فرشته‌ها وارد حرم می‌شد... نگاه مهربان و خنده‌های پر از لذت خادمان و زائران، مهر تأیید حجاب را بر دلش حک می‌کرد و شکلات‌های راه و بیراه، شیرینی‌اش را، اما این‌جا، در محله خودمان، بانوی چادری کم به چشم می‌خورد چه رسد به کودک چادر به سر، آن‌هم زیر سن تکلیف! شال و کلاه کردیم برویم آموزشگاهی در محله‌مان! گفت: مامان چادرم کو؟ من با چادر میام، گفتم: بیا عزیزم. از شدت سرما کلاه بافتنی را سرش کردم و خودش رویش چادر سر کرد😊 بازهم چهره‌ی نمکی‌اش قاب زیبایی شد، رویش را گرفت و مثل یک خانم کوچک، درکنار من و کالسکه، راه افتاد، توی مسیر، حرف می‌زد و دلبری می‌کرد... آدرس را دقیق نمی‌دانستم. _ ببخشید، آموزشگاه دریا جلوتره؟ این را از خانم میانسالی پرسیدمو که کاپشن تنگی پوشیده بود، مقنعه مشکی وسط سرش بود و شال گردن سرخابی دور گردنش، عجله داشت، همانطور که رو به جلو قدم می‌گذاشت صورتش را رو به من کرد، نگاهی به سرتاپای خودم و نگاهی به سر تا پای خانم یک وجبی کنارم کرد و گفت: بله، همین‌جا رو تا ته برید، یه خیابون رو رد می‌کنید، تابلوش معلومه. چشم از ما بر نمی‌داشت، کمی جلوی پایش را نگاه می‌کرد و کمی بیشتر از کمی، ما را، باز هم برگشت و گفت : منم دارم همون سمت می‌رم، برسم، اشاره می‌کنم. جلویش را نگاه کرد، به چهارراه رسیده بودیم، باید از خیابان رد می‌شدیم، دوباره برگشت و به فرشته‌ی کوچکم اشاره کرد و گفت: چرا چادر سرش کردی؟ گفتم: من نکردم، خودش دوست داشت سر کرد. گفت: خب آره دیگه... خودتو می‌بینه... البته عقاید هرکس برا خودش محترمه... قیافه‌ای بین تعجب و تاسف به خودش گرفت... گفتم: خودش دوست داره، منم بهش افتخار می‌کنم!😌 نمی‌دانم شنید یا نشنید، باز هم یک قدم جلوتر رفت و دوبار رویش را به من کرد و گفت: نمی‌بینی برا حجاب چی دارن سر مردم میارن؟ این را گفت و از خیابان رد شد... ❌ نشد بگویم : نه، فقط می‌بینم برای بی حجابی چه بر سر مردم می‌آورند. نشد بگویم : حجاب، حکم مسلمانی است، شما چرا حجاب نکردی؟ نشد بگویم: حجاب، قانون کشور است، شما چرا حجاب نکردی؟ تعلل کردم و به آن خانمی که بی هیچ روسری از کنارمان رد می‌شد نگفتم: عزیزم شالت را سر کن!! ✖️دل‌دل کردم و به آن بانویی که آن‌طرف خیابان، هیچ روسری حتی دور گردنش نبود نگفتم: چرا؟ نگفتم، رودربایستی کردم، دل‌دل کردم، لال شدم، هزار دلیل و توجیه برای نگفتن‌هایم تراشیدم، نهی از منکر نکردم.😔😔 اینجا حقم هست که نهی از معروف بشنوم...‼️ *┅═✧❁﷽❁✧═┅* به ما پیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱 سلام، یه مطلبی رو خدمت شما عرض کنم؛ من الان ۲۷ سالمه و واقعا تاسف می خورم که چرا اینقدر دیر به موضوع امر به معروف واقف شدم... 🔴 دوره عمومی را که گذراندم، حقیقتا یه انقلاب و تحولی بزرگ در دیدگاه من نسبت به این واجب فراموش شده ایجاد شد، قبلا اون چیزی که از امر به معروف می دانستم صرفا همین تیتر شرایط و مراحل امر به معروف بود که داخل خیلی کتاب ها یا قول ها دیده و شنیده بودم... ✅ اما با رویکرد جدیدی که ارائه داشتند، تازه فهمیدم که امر به معروف یعنی چی؟ در دوره انسان مصلح، استاد تقوی اشاره داشتند که مهم ترین مانع امر به معروف همین کتاب هایی است که به طور ناقص در مورد امر به معروف آموزش داده‼️ که حقیقتا هم همین طور هست، من با خواندن اون موارد، همیشه به خودم میگفتم با این شرایط پس هیچ موقع امر به معروف بر من واجب نیست❗️ که متاسفانه به خاطر توضیح و آموزش غلط اون کتابها بود. 👌🏽 دوره انسان مصلح یه دوره کاملا کاربردی و غنی هست و من به خودم گفتم، مطالعه‌ی این دوره برای همه افراد مذهبی واجب هست و حیفه که کسی برای این قضیه وقت نگذاره... 🔵 به همین خاطر، فایل pdf انسان مصلح را در گروه های مختلف که عضو هستم قرار دادم و مسابقه ای با جوایز نقدی 🎁 براشون تهیه کردم، از داخل متن pdf، سوال طراحی کردم 📝 که ان شاءالله بتونم برای تبلیغ و ترویج این فرهنگ نقش موثری داشتم باشم. ✨ومن‌الله‌‌التوفیق 🤲🏻🤲🏻 *┅═✧❁﷽❁✧═┅* به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
تجربه ای جالب👇🏻 چند متر اون طرف تر از محل استقرارمون تو تفریگاه پنج تا خانوم نشسته بودن که چهارتاشون کشف حجاب کرده بودن. قلبم به تپش افتاد، خیلی با خودم کلنجار رفتم که برم بهشون یه تذکری بدم، همه ی حرفها، احادیث و آیات قرآن از جلو چشمم رد می‌شدند منتها متأسّفانه اصلا شجاعت و جرأت رفتن و تذکر دادن رو نداشتم، بالاخره اونا چهارنفر بودن و من ..... در همین حین مردهای خانواده آماده ی درست کردن آتیش و ذغال برای تهیه ی نهار شدن... ما از قبل ذغال آماده نخریده بودیم و چوب از منزل آورده بودیم محل درست کردن آتیش هم نزدیک به اون چند تا خانم بود و چوب‌ها هم همینطور که میسوخت حسابی دود راه انداخته بود و باد هم اومد به کمک ما و همه ی دود هارو می‌برد سمت خانومها... تا اینکه بالأخره صدای اعتراض خانومها بلند شد: خانومها: آقایون یه خرده ذغال می‌خریدین و مارو اینقدر دود نمی‌دادین... ما و آقایون: سکوت......‌‌ خانومها: لااقل به روی خودتون بیارین منم که بهترین فرصت واسم فراهم شده بود و ابر و باد و دود همه به یاری من اومده بودن فرصت رو غنیمت شمرده و رفتم داخل جمعشون من: ببخشید خانومها سلام، همینقدر که این دود فضای اینجا رو آلوده کرده و باعث اذیت و سخت نفس کشیدن شما شده، روسری سر نکردن شما هم داره مارو اذیت میکنه و باعث آلوده گی این فضا شده! خانومها: شما چشماتون رو ببندین و نگاه نکنین! ولی ما ازین دود داریم اذیت میشیم!🙄 من: شما هم جلو دهانتون رو بگیرین و نفس نکشین!🤭 و یه سری صحبت‌های دیگه بلافاصله اومدم و با کمک بقیه مشغول درست کردن غذا شدم ولی زیرچشمی هواسم به خانوم ها بود، یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم چهارتاشون روسریهاشون رو سرشون کردن😊 وقتی می‌خواستیم بریم، دوباره رفتم نزدیکشون و گفتم خانومها یه عذر خواهی بابت دودی که راه انداختیم و یه تشکر بابت اینکه روسری هاتون رو سر کردین...‌‌ به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱سلام و خداقوت موضوع : حمـایـت اطرافیـان موقـع امــر بہ معــروف 📿نماز عید فطــر ڪه تمــام شد، چشمم افتاد به وسط جمعیّت، تعجّب ڪردم، طـرف نمـاز عیـد رو خوانده بود ولی از پشت و جلو موهاشو افشـون و پریشـون ریخته بود یه بلوزی هم پوشیده بود ڪه مثلا مانتوش بود😳 تو دلم گفتم خدایا این دیگہ چرا؟؟😔خطبـه شروع شـده بود، طرفـم خیلی از من دور بود، هر چی نگاه کـردم دیدم نخیر، انگار نه انگار هیچڪس هیچ چی نمیگه، همہ فقط دارن مثل ماست یا همــون سیب زمینی نگاه میڪنن😏 تو دلم گفتم خدایا کاش بیاد از این سمتـی ڪه ما نشستیم بره، تا من بخوام خودمو بهش برسونم از دستم در رفتـه😬 قربونـش برم خدا هم سریع اجابت ڪرد😅چند صف جلوتر از من خواستن ڪه برن، بدو بدو خودمو رسوندم بهشون، مادربزرگه خودشو کامل با چادر پوشانده بود، مادره هم مانتویی بود و کمی موهاش بیرون بود . . . به سمت دختر خانم برگشتم و گفتم : سلام، طاعات قبول، شما ڪه نماز میخوانید، حیفه، حجابتونم رعایت کنید! برگشت وگفت: چه ربطی داره؟😒 ❗️گفتم ربطش به اینه که هم نماز و هم حجاب و هم بقیه واجبات توی قرآن اومده، اگه اون رو عمل میکنید، این حجابم جزء احکامی هست که تو قرآن آمده و باید رعایت بشه! ان شاءالله از این به بعد اینم رعایت کنید، دیگه کفشاش رو پوشیده بود داشت میرفت که برگشت گفت: فکر نکنم بتونم! که دیگه منم برگشتم سر جام نشستم، بعد دیدم از اون سمت دوباره برگشت به طرف ما و بلند گفت : منو توی قبر خودم میگذارند و با عجله میخواست بره که منم بهش گفتم : عزیزم من وظیفمه بهت بگم. و پشت بندش میخواستم بگم اتفاقا منم برای قبر خودمه که امــر به معــروف و...میکنم که دیگه گذاشت رفت🤦‍♂ ✅ اما صدای بقیهٔ نماز گزاران رو شنید که خطاب به من میگفتند، حق باتوعه، راست میگی و... البته شاید اینجا مکان هم تاثیر گذار بود، چون اکثراً افراد مذهبی حضور دارند، اونم عید فطر که طبیعتاً انتظار میرفت از گناهکار حمایت نکنند وحامی آمــر به معــروف باشند☺ *┅═✧❁✧═┅* به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
27.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ✴️ خانـم افتـاده‌ای که شالـش افتـاده بـــود!!😅 به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
*┅═✧❁❁✧═┅* امروز تو‌ مترو علی رغم میل باطنیم مجبور شدم داد بزنم 😮😮. یه دختر خانم کشف حجاب کامل کرده بود و بهش که تذکر دادم داد و بیداد راه انداخت و مثل همیشه همفکرای خودش وارد معرکه شدن و شروع کردن به رجز خوندن همیشگی که به شماها مربوط نیست و ما هر طور دلمون بخواد لباس می پوشیم، محجبه ها هم که مثل همیشه _ مـــــــاسسست _ القصه؛ منم با خودم گفتم اینجا اگه کوتاه بیام واقعا حق پایمال میشه؛ منم صدام رو بردم بالا و به یکی از اون خانمها که خیلی گستاخی می گرد گفتم صداتو بیار پایین؛ خلاف قانون عمل می کنین طلبکار هم هستین؛ در حین سرو صدای من و اون خانم، یکی از بی حجابا به‌ من گفت خانم ساکت باش اعصاب ما رو خرد کردی، منم گفتم مگه شما نمیگین آقایون چشماشون رو ببندن و نگاه نکنن؛ الانم اگه می خوای نشنوی گوشاتو بگیر تا صدای منو نشنوی یکی دیگه گفت: خانم داد نزن گفتم مگه شما نمیگین حجاب من به شما مربوط نیست؛ منم دلم می خواد صدامو ببرم بالا و به شما هیچ ربطی نداره؛ گفتم این قانون شهر هرتی که شماها میگین فقط مال شماست که هر کاری دوست داشته باشین بکنین ولی بقیه مطیع قانون باشن یه‌ خانم دیگه گفت: خاک بر سر مردی که نتونه خودش رو نگه داره و با نگاه به یه زن مشکل براش پیش بیاد گفتم شما چرا ماسک زدی؟ خاک بر سر آدمی که نتونه خودش رو از یه ویروس کوچیک حفظ کنه! باورتون نمیشه همشون درجا سکوت کردن و دیگه لام تا کام حرف نزدن!!! وقتی اومدم خونه احساس می کردم از میدون جنگ بر گشتم، اتفاقا امروز تو ‌مدرسه یه شهید گمنام هم آوردن و انگار تیر خلاص رو به روح من زدن! به این شهید گمنام گفتم؛ خدا شاهده کار ما هم خیلی سخته؛ برامون دعا کنید بتونیم از خون و حیثیت شما شهدا دفاع کنیم... *┅═✧❁❁✧═┅* به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
*┅═✧❁❁✧═┅* 🔸مدتی پیش سوار بر ماشین حدود ساعت‌ ۲ بعد از ظهر بود که خانمی رو دیدم با ظاهر نامناسب و با دوتا بچه کوچیک؛ یکی به بغل یکی به دست... ترمز زدم... - پرسیدم: کجا میری؟ آدرسو داد... 💥خودمم خسته و کوفته و گرسنه از کلاس برمی‌گشتم و خانواده هم منتظر که برم براشون ناهار آماده کنم!😫😫 📌شیطونه می‌گفت ولش کن بابا! تا سر خیابون بردیش بذار خودش میره... ولی دیدم خیلی وضع ظاهریش خرابه😔 با خودم گفتم سوار ماشین کی بشه اونم با دوتا بچه... گفتم تو راهم امر به معروفش کنم که موهاشو بپوشونه... - تو فکر بودم که خودش بعد از چند ثانیه پرسید: خانم شما هستید؟! - گفتم: بله قبلا خیلی فعالیت داشتم تو بسیج ولی الان مشغلم زیاد شده دیگه نمی‌تونم برم! بعد؛ از کلاس‌های بسیج براش گفتم که چقدر خوبه و می‌تونه شرکت کنه و... - بعد از کمی صحبت که زمینه رو مناسب دیدم گفتم: عزیزم شما خودتون هستید دیگه احتیاج به این همه ندارید! - گفت: همسرم بهم خیانت کرده؛ مجبورم قشنگ بگردم! اونم دوست داره و ازم می‌خواد اینطوری باشم... - گفتم: عزیزم در حکم فقط باید حرف خدا رو گوش بدی و حرف همسرت در این زمینه نباید برات اهمیت داشته باشه. - گفت: شیک می‌پوشم که همسرم به خانوم دیگه‌ای نگاه نکنه!!! - گفتم: مگه نمی‌تونی تو خونه شیک بپوشی؟! اونجا بهترین باش برای همسرت نه تو خیابون!!! هر نگاهی که یه به تو بندازه مطمئن باش همسرت هم یک نگاه به زن نامحرم دیگه می‌کنه... برای این که همسرت رو به دست بیاری باید و باشی نه این که دل مردهای غریبه رو ببری و اونا رو به زندگیشون سرد کنی... تو مادر دوتا دختر هستی. تو الگوی بچه هات میشی. دوست داری چند سال دیگه دخترات تو سنین همین تیپ رو بزنن و بایه دوست بشن؟؟!! - گفت: واااای نه!!😱 - گفتم: ولی تو با این تیپ و آرایش داری اینو بهشون مستقیم یا غیر مستقیم یاد میدی! - گفت: آره یه موقع‌هایی خودمم می‌گیرم ولی چاره ای ندارم!!! - گفتم: چاره‌ات فقط گوش کردن به حرف‌های خداست... تو حرف خدا رو گوش بده؛ ببین به چه آرامشی می‌رسی. تو خدا رو از خودت نگه‌دار؛ خدا هم یه کار می‌کنه محبتت تو دل شوهرت چندین برابر بشه و بهت بمونه... عزیزدلم تو داری مردا رو می‌دزدی، اونوقت توقع داری خانم‌های بیرون نگاه شوهرتو ندزدن⁉️ همه رو تأیید می‌کرد و با حالت حزن به حرف‌هام گوش می‌کرد...😔😔 رسیدیم به مقصد! - گفت: شک ندارم که خدا شما رو سر راهم قرار داده که این حرف‌ها رو بهم بزنی!! شمارتو بهم میدی تا بیشتر باهات حرف بزنم؟! - گفتم: بله عزیزم صد البته! - شمارمو بهش دادم و بهش گفتم: از همین الانم شروع کن! موهاتو کامل بپوشون! موهاشو پوشوند و با و با هم خداحافظی کردیم... الان چند روزه هی بهم پیامک محبت آمیز میده و با هم گپ می‌زنیم... امروزم بهش زنگ زدم و کلی با هم صحبت کردیم... - بهم گفت: تو آبجی منی... ♻️برنامه‌ریزی کردم که بیشتر باهاش صحبت کنم و حسابی بتونم باهاش صمیمی بشم و به لطف خدا کمکش کنم تا راه درست رو در پیش بگیره... ✅ سه نکته از این خاطره: 1⃣ همه این افرادی که سر راهمون قرار می‌گیرن، شک نکنید که یک و لطفی از جانب خداوند هستن و خداوند این رو در ما دیده که بتونیم با و براش بندگی‌ کنیم ... 2⃣ از ظاهر افراد نکنیم! بعضی‌ها واقعا با یه منتظر برگشت به سمت خدا هستن و چه خوبه که این تلنگر از جانب ما باشه؛ که ما هم ثوابی از این موهبت برده باشیم... 3⃣ سعی کنیم حرف شیطونو اصلا گوش ندیم!! چون هی به من می‌گفت بذارش سر خیابون! بذار خودش بره... که اگه این‌طوری می‌شد دیگه با هم دوست نمی‌شدیم. *┅═✧❁❁✧═┅* به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه... 👇 🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. 🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. 🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. 🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. 🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ 🔹 چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد! همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. 👈🏻«زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها... به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode