دوستان عزیز
از آنجا که خواندن کلاسیک ،مثل آمپول ب کمپلکس و نوروبیون برای جسم، حال ادبی_روحی مخاطب را تقویت میکند، تصمیم گرفتم یکی دوماهی در حال و هوای ادبیات غنی روسیه تنفس کنم.
اگر این کتابها در قفسه کتابخانه شما در انتظار خوانده شدن به سر می برند،قدمتون روی چشم؛ تشریف بیارید در گروه همخوانی کلاسیک روسی با این آدرس:
https://eitaa.com/joinchat/1003356983Cef5a852997
ترتیب خوانش از شنبه ۱۹ خرداد:
ابتدا جنایت و مکافات
سپس پدران و پسران
و آخر هم تسخیر شدگان
پ.ن ۱:به احتمال زیاد مقرری ما پنجاه صفحه در روز است که به خاطر حجم زیاد کتابها این مقدار انتخاب شده است
پ.ن ۲:تعطیلات رسمی و جمعه ها مقرری نداریم
https://eitaa.com/vazhband
https://behkhaan.ir/profile/R.Babaee
.
رباخوار است. خون مردم را در کیسه میکند. گاو صندوقی پر از هزاران روبل دارد.خواهر جوان و تنهایش همه کار برایش می کند. خواهری که نیازمند کمک است.
آنوقت وصیت میکند که هرچه پول از او بر جای ماند،وقفِ یک دیر شود و مردم هر سال روز وفاتش برای آمرزش روحش دعا بخوانند!🤦♀
از عجایب شخصیت آلیوونا ایوانووا!
#جنایت_و_مکافات
#فئودور_داستایفسکی
#نشر_نگاه
@vazhband
هدایت شده از گاه گدار
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب میکردم.
چالش چهار مرحله داشت، یک مرحلهاش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیکهای نویسندگی را درس میدادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکتهای را آموزش بدهند یا نه.
میثاق رحمانی پیام داد که نمیتواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمیشود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمیخواهد صوت بفرستد؟ گفت نمیتواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد.
فکر اینجایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید میشود تدریسش را تایپ کند؟
جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف میزد و تعامل میکرد. متنها به اندازه صوتها جان نداشتند.
راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم میگفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی.
قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید.
من توی چالش استادیاری بیتعارف هستم، سختگیر میشوم و رودربایستیها را میگذارم کنار.
میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد.
حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبهروی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاکهای قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم.
من فکر اینجایش را نمیکردم.
در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراهترینها با مبنا بود.
میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من ماندهام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قلههای بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست دادهمان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قلههایی بلندتر.
من به خدا خوشبینم، میدانم هر چه برای ما و دوستانمان رقم میزند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیانتر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی میفهمد و حتما شهادت میدهد، ما ولی صدایش را نمیشنویم، مثل روزهایی که اینجا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
#معرفی_کتاب
#تیره_بختان_جامعه
#جک_لندن
#نشر_نگاه
#ترجمه_اصغر_مهدیزادگان
جک لندن در بخشی از کتاب گزارشی از انگلستان ارائه میدهد.راوی کتاب به بازدید از منطقهی فقیر نشین لندن علاقه مند است. او مرد آمریکایی متمولی است که برای شناخت جامعه فقیر لندن با لباس مبدل خود را به محله آنها میرساند و کمی از زندگی دردناک آنها را تجربه میکند. درد و بیماری ، عدم رعایت بهداشت، فقر شدید و گرسنگی، تحقیر و توهین ، فقر فرهنگی و عدم آگاهی، از جمله مواردی است که او در میان آن مردم بینوا پیدا میکند. در این بخش زندگی افرادی که راوی با آنها دمخور بوده است هرکدام تحت عناوینی جداگانه ذکر گردیده است.
انتهای کتاب 4 داستان جذاب کوتاه از جک لندن آمده است که ربطی به بخش اول ندارد.
داستانهای درست کردن آتش ، بی آبرو و قانون زندگی درباره مردانی است که در سرمای شدید گرفتار شدهاند یا اسیر قبایل بومی و حیوانات وحشی هستند. و داستان عقل پورپورتوک ؛ درباره دختری سرخ پوست به نام السو است که در کمالات و سواد و هنر بی نظیر بود و همراه با پدر خوش گذرانش زندگی میکرد. پدر زندگی بی بند و باری داشت و زیر بار مبلغ هنگفتی قرض بود که از یک نزول خوار گرفته بود . بعد از مرگ پدر ، مرد نزول خوار از دختر درخواست ازدواج میکند و او جواب رد میدهد و....
این اثر به جهت شناختن دقیق و جزیی از جامعه ای که خود را متمدن می داند ( انگلیس) برای مخاطب بسیار آموزنده است. بریتانیا در اوایل قرن بیستم که این اثر چاپ شده است، بزرگترین و ثروتمندترین امپراتوری جهان بود . اما تبعه انگلیس و ملوانانی که سالها در ماموریتهای استعماری انگلیس به دولتشان خدمت کرده بودند در وضعیتی بسیار اسفبار به سر می برند. تودهی مردم از طبیعی ترین حقوق خود محرومند . فقر و نداری و گرسنگی و عدم بهداشت در پایتخت انگلیس بیداد میکند. ثروتمندان هر روز به ثروت خود اضافه میکنند و فقیران روز به روز بی چیزتر میشوند و با اوضاعی رقت انگیز از دنیا میروند.
جک لندن به سبب عقاید سوسیالیستی خود نسبت به نظام امپریالیستی انگلیس انتقادات فراوانی دارد و حکومت را مسئول تحقیر و عقب نگه داشتن مردم فقیر میداند. زیرا به عمد از توضیع عادلانه ثروت جلوگیری میکند و نمیگذارد عدالت اجتماعی بر قرار شود و وظایف خود را نسبت به تودهی مردم انجام نمیدهد و تنها خود را مسئول حفظ منافع طبقهی ثروتمد میداند.
همچنین در داستانهای انتهای کتاب نیز طبیعت سرد و خشن آمریکای شمای و روسیه( سیبری) و شرایط زندگی در آنجا برای مخاطب شرح داده میشود که تازگی دارد و بر دانش آنها میافزاید.
نکته منفی کتاب توصیف و شرح حوادث وحشتناکی است که در جامعه فقیر مردم روی می دهد. ظلم و نابرابری نسبت به کودکان و سو استفاده از آنها برای مشاغل سخت همچنین گرسنگی های طولانی مدت و مصائب دیگر روح خواننده را کدر میکند و سبب ترویج نا امیدی از زندگی میشود( با اینکه این بخش آثار مثبتی هم به دنبال دارد مثل درک پوچی نظام سرمایه سالار غرب و یافتن نگاه واقع بینانه نسبت به زرق و برق جامعه آنها)
کتاب در قسمت گزارش زندگی در لندن و چند داستان پایانی مناسب مخاطب بزرگسال است
https://eitaa.com/vazhband
#معرفی_کتاب
#به_صرف_قهوه_و_پیتا
#معصومه_صفایی_راد
#نشر_سوره_مهر
نویسنده در کتاب به صرف قهوه و پیتا روایتی از سفر خود به بوسنی و هرزگوین ارائه میدهد. او در مقدمه از دلایل علاقهی خود به این سفر صحبت کرده است. سپس همراه گروهی از ایرانیان که قصد ادای احترام و شرکت در مراسم مارش میرا( بزرگداشت کشتار و نسل کشی بزرگ مسلمانان در سربرنیتسا) را دارند، راهی این سفر می گردد. نویسنده تا جای ممکن از مکانها و حس و حال آنها، مردم و رفتارهای آنان به همراه آداب و رسوم صرف غذا سخن گفته و صحبت از این موضوعات را با الصاق عکس از این مکانها، جذاب تر کرده است. مواجهه با ملیتهای گوناگون و زبانهای متفاوت در پیاده روی مارش میرا را با ذکر وقایع تاریخی جنگ اول جهانی ترکیب کرده و متنی غنی از اطلاعات جالب درباره منطقهی بالکان تولید کرده است.
در خلال این دانش افزایی از سفر جنگلی و سختی ها و خاطرات آن نیز حوادثی را می گوید. او در مواجهه با گورستان سربرنیتسا داستان دردناک حوادثی که بر مردم بوسنی گذشته است را ذکر میکند. وقایعی که به دلیل تلخی بیش از حد و امکان شعله کشیدن مجدد آتش جنگ بین صربها،کرواتها و مسلمانان، رو به فراموشی است.
پس از مراسم مارش میرا دوباره به سارایوو برمیگردد و به قصد دیدن معماری و نحوهی زندگی در این کشور راهی شهرهای موستار و ویسوکو میشود. ردپای فرهنگ ترکیه در بوسنی، توجه به قدرت ایدئولوژیکی ایران در دنیا به عنوان کشوری مسلمان، مدارس ایرانی و آثار طبیعی و یادبودهای جنگ اول جهانی و زمان اشغال بوسنی توسط آلمان ، از دیگر مواردی است که در این سفرنامهی جذاب ذکر میگردد.
در این سفرنامه قلم نویسنده و روایت صادقانه و سادهی تاریخ بوسنی برای مخاطب بسیار دلچسب است. جوان بودن نویسنده از نوع نوشتار مشخص است. نحوه رویارویی او با وقایع به همراه چاشنی طنزی که به متن اضافه کرده است، این کتاب را نزد مخاطب نوجوان ملموس و محبوب می کند. او از تعداد زیادی تصویر در متن استفاده کرده است که خواننده را در درک بهتر موقعیتهای توصیف شده در کتاب یاری می کند. برای مخاطب جوان و نوجوان که از جنگ اواخر قرن بیستم در بوسنی اطلاعی ندارد این کتاب فرصتی مغتنم است که به شناخت جایگاه ایران در دنیا و خصوصا اروپا کمک میکند و باعث افزایش خودباوری و افتخار به دین و مذهب شیعه و قدرت سیاسی ایران میشود.
نکته منفی کتاب توصیف و شرح حوادث وحشتناکی است که در جنگ رخ داده است. تجاوزاتی که به زنان مسلمان صورت میگرفت تا نطفهای درون بدن آنها شکل بگیرد که صرب باشد و نه مسلمان! همچنین شرح گورهای دسته جمعی و کشتار کوچک و بزرگ در جریان این جنگ، از بخش هایی است که برای مخاطب حساس مناسب نمیباشد
کتاب برای نوجوانان بالای ۱۵ سال توصیه می شود.
https://eitaa.com/vazhband
اگر یک...
اگر یک معلم بودم، به شاگردان نوجوانم زنگ میزدم برای یک قرار دوستانه در مصلی. برای اینکه لابهلای شرکتهای دانش بنیان ایرانی چرخ بزنیم و فقط نگاه کنیم و از کارکرد محصولات بشنویم!
اجازه می دانم بچهها ذوق را در چشمم ببینند.اینکه با علاقه و حیرت برای یک محصول ایرانی سر تکان میدهم و از تولیدش لذت می برم را نگاه کنند.صبر می کردم تا ببینم سراغ کدام غرفه می روند،برای چه توقف میکنند ،پای کدام تابلو سلفی می گیرند.
نگاه می کردم که چه وقت قلاب علاقه پایشان را شل میکند. آنوقت یک نفس راحت می کشیدم که وظیفه معلمیام را انجام دادم و بذر امید و خودباوری به ایران و ایرانی را در ذهنشان کاشته ام.
همه چیز گفتنی نیست،گاهی نباید گفت و فقط باید نشان داد.
پ.ن:حالا که معلم نیستم و مادرم! میشود دست بچه ها را بگیرم و تا دیر نشده سرکی به نمایشگاه بزنم. این نمایشگاه شاید بیشتر از نمایشگاه کتاب بیارزد.
https://eitaa.com/vazhband