eitaa logo
با ولایت تا شهادت
151 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
604 ویدیو
20 فایل
|°•✨🌖•°| بچـه‌ها! شــــهدا خوب تمرین کردند، ولایت پذیریِ امـام‌ مهدی 'عج' رو در رکاب آسیـد روح‌الله‌ خمینــــی؛ ما هم بایــــــد تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام‌ مهـدی 'عج‌' رو در رکاب حضــــرت‌ آقا..! |حاج‌حسین‌یکتا|🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ چشمم افتاد به فردین،داشت نگاهم می‌کرد.. سریع چشمم رو گرفتم.. بعد از سلام و احوال‌پرسی رفتم نشستم.. اونقدر ناآروم بودم که نفهمیدم چیشد یهو گفتن برید تو اتاق حرف بزنید.. ‌ پاشدم.. رفتم نشستم رو تخت، فردین هم نشست رو صندلی.. ‌ فردین: -خب؟! _خب به جمالت..! _تو اومدی خواستگاری..!! _فردین من واقعا درکت نمی‌کنم،چرا اومدی؟! -واضحه..! -می‌خوام باهات ازدواج کنم.. _وای پسردایی..! _تو هر روز با یه دختری، خب برو یکی از اونارو بگیر دیگه به من چیکار داری؟! -دختری که میاد دوست میشه و .... که فایده نداره؛اونا برا چند روز هستن.. -پسر بدتر از من هم آخرش میاد آفتاب مهتاب ندیده می‌گیره.. _واقعا برات متاسفم.. _اگه یکی با فرح هم همین کارها‌ رو کنه چی؟! _فقط تو خواهر داری؟! -بحثو عوض نکن؛ من کافر نیستم،خدارو قبول دارم، اخلاقم هم دستته دیگه پس چته؟! _من و تو هیچ وجه‌ مشترکی نداریم، _مثلا رهبر..! _رهبری که من جون میدم بهش تو فحش میدی.. -چون هیچ کاری تو این مملکت نمیکنه.. _بدبخت..! _حضرت آقا با یه سخنرانیِ نیم ساعته نقشه‌های چند ساله‌ی دشمن رو برای ویران‌کردن ایران خراب میکنه،من نمیگم خود دشمن میگه.. -آخوندها چی..؟! -فلان آخوند رو ندیدی چقدر اختلاص کرد؟! _فردین به تو بگن همه پسرا هوسبازن! _یا همه دخترا تن فروش قبول داری؟! -نه عمرا..! -چون همه جا همه قشری وجود داره _خب پس همه آخوندها هم دزد نیستن، آخوند هم خوب و بد داره.. -خواستگاریه یا بحث سیاسی..؟! -ببین هر کاری کنی آخرش زن خودم میشی و تمام‌.. سکوت‌ کردم،راست میگفت.. خانوادم امکان نداشت بهش جواب رد بِدَن.. من هم دلیل‌های قانع‌کنندم فقط برای خودم و هم‌اعتقاد خودم قانع‌کننده بودن نه برای آدم‌هایی مثل مامان و بابام.. تازه اگه جواب رد بدم کل فامیل پامیشن.. یه قطره از چشم‌هام گونه‌هام رو خیس کرد، سریع پاکش کردم و رفتم بیرون... قرار شد چند روز فکر کنیم.. بعد از رفتن مهمونا بابام پرسید: -خب دختر بابا کی قراره عروس بشه؟! _عروس فردین؟! _بابا من و فردین هیچ وجه اشتراکی‌ نداریم‌ آخه! -اشتباه نکن دختر..! -فردین چی کم داره؟! -خوش اخلاق و خوبــ،وضعشم خوبه.. -دلیل قانع کننده‌ای برای ردکردن نداری.. مامان: -تازه اگه جواب رد بدیم داداشم قهرش میاد.. -ان شالله خوشبخت بشین.. "دلم می‌خواست فریاد بزنم" تموم حرفام رو با یه عالمه گریه قورت دادم.. هیچ جوابی قانع‌کننده‌ نبود براشون.. پس فایده نداشت... ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ شب موقع خواب داشتم به فردین فکر می‌کردم فردین اصلا حجاب چشم نداشت ولی مهدیار به جز زمین چیزی نمی‌دید..! فردین حلال و حروم مهم نبود براش ولی مهدیار..! "اصلا من چرا دارم با مهدیار مقایسه می‌کنم؟! "به من چه..!! من هم یه چیزیم میشه‌هاااا.." ‌ فردا صبح خالم زنگ زد تهدید کرد، "اگر به فردین جواب منفی بدم دیگه نباید بهش بگم خاله" "دایی صادق هم زنگ زد و تبریک گفت.. من گفتم معلوم نیست که هنوز! جبهه گرفت که،"حتما باید بشه" ‌ من و فردین اسم‌هامون از بچگی به نام هم زده بودن و همه رو ما حساب کرده بودن.. رفتم پیش بابام: _بابایی!! -جانم عروس بابا! _میشه بگم نه..!! _آخه...! هنوز حرفم تموم نشده بود که جبهه گرفت: -فردین هیچی کم نداره.. -پول و ثروت اخلاق و معرفت، دیگه چی می‌خوای..؟! -تا الان هیچی بهت نگفتم و خودسَر زندگی می‌کردی و خودت رو به چاه می‌نداختی؛ ولی دیگه نمی‌زارم تو شوهر هم خودت رو با اون اعتقاداتِت تو چاه بندازی.. چشم‌هام پر اشک شد،رفتم تو اتاق.. راهی نداشت باید باهاش ازدواج می‌کردم.. خدا بزرگه؛لابد امتحان من اینه که تو زندگی مشترک هم با یه غیرمذهبی سر کنم.. ‌ جوابم رو به مامانم اینا گفتم و زنگ زدن اعلام کردن.. یه تماس تصویری سه نفره با نارنج و فاطمه گرفتم و کلی گریه کردم، ولی خب دوستام بودن و بلدبودن آرومم‌ کن.. قسمت بود دیگه..! چه میشه کرد..! یه پیام از طرف فردین: -سلام بر همسر آینده.. -فک می‌کردم عقلت کم هست ولی با این انتخاب درستِت بهت امیدوار شدم.. "هـــــــــــــع... عقل من کم هست و عقل این کامله لابد وای خدایا،یعنی باید زن این بشم؟!" صبح قرار شد فردین بیاد دنبالم و بریم بیرون واسه خرید نامزدی.. صبح مثل همیشه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم با روسری و ساق طوسی.. ‌ رفتم بیرون، تو ماشین نشسته بود "پسره‌ی مغرور" _سلام -به‌به سلام خانم،چطووری! _ممنون.. -خب کجا قراره بریم؟! _تو زنگ زدی..!! -خب باشه،هرجور من راحتم یه آهنگ درست و حسابی هم نداشت، معلوم نبود چی می‌گفت این خواننده.. _میشه قطعش کنی؟! -اسلامتون دیگه نگفته آهنگ حرامه.. _اولا اسلام گفته بعضی آهنگ‌ها حرامه نه همشون _دوما درسته بعضی از آهنگ‌ها حرام نیست، ولی قدرت مبارزه با نَفسِت رو می‌گیره.. -هع،چه چیزا..!! -خیلی هم آهنگ‌هایِ قشنگیه.. _قشنگه؟! _کجاش قشنگه..؟! _اگه آهنگ هم گوش میدی یه آهنگی گوش بده که خواننده به خاطر تو وقت گذاشته باشه رو متن و مِلودی آهنگ تا تو هم وقت بزاری برای گوش‌دادنش؛ نه اینکه مثل این آهنگِ فقط بخواد قافیه‌سازی کنه و چرت و پرت بگه.. -تو چرا انقدر گیــــری؟! _همینه که هست،باید عادت کنی.. -چه غلطی کردم گرفتمتااا.. _مجبورت نکردن، الان هم دیر نیست که می‌تونیم‌ بهم بزنیم‌.. -عمــــراََ..! -به خاطر لَجِ تو هم شده یه درصد هم فکر نکن بیخیالت بشم -با اینـکارهات فقط تصمیم من رو قاطع‌تر می‌کنی یه نگاه بهش کردم؛ "یه پسر بور با قدِ بلند و چهارشونه و چشم‌های عسلی و دماغ کوچیک.. "دقیقا از همین پسرای شاخ" "ایـــــش این کجا و مهدیار کجا!" "وااااای دوباره مهدیار!" "من چرا آنقدر با اون مقایسه می‌کنم؟!" "خدایا تــــوبــــه" ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
خواهر شهید: مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ... همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم، خطاب به جنازه بابا گفت؛ الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم... مثل بابا شده بود خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها... تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم... باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛ البته هنوز به ارباً اربا نرسیده... باز خجالت آراممان کرد... شهید جهاد مغنیه🌷 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°•🥀•°| وصیت‌نامہ‌اش‌دوخط‌هم‌نمیشد،نوشتہ‌بود: مانندڪسانۍنباشیدڪہ‌خدارافراموش‌ ڪردندوخداهم‌خودِآنان‌راازیادشان‌بُرد...!👌🏼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•|شھیدعلۍ‌بلورچۍ|• •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
میدونےمفهومِ‌گناه‌چیھ‌‌؟! هرچیزےڪہ‌‌بھ‌‌روح‌و‌جسمِ‌تو‌ ضرر‌برسونھ‌‌،گناهہ‌...⚡️ 👈هـــرچیزے... برا‌همینہ‌ڪہ‌میگن‌گناه‌ڪردن، یعنےخود‌زنےڪردن...🤕 رفیق‌...! خدا‌انقدر‌دوستت‌داره‌ڪہ‌ نمیخواد‌هیــچ‌ضرری‌ بھ‌‌تو‌برسھ‌‌...!(:♡ براےهمین‌بعضےڪارهاروڪہ‌ انجام‌دادنشون‌باعث‌میشہ‌ ضرر‌ببینے،گناه‌اعلام‌ڪردھ‌‌...☄ حواست‌باشھ‌‌☝️ هیچ‌گناهےرو, ڪوچیڪ‌بھ‌‌حساب‌نیار...❗️ وخودتو‌گول‌نزن...❌ [گناه،گناهہ‌]🌪 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: اگر در راه درست هستید، به تحقیر دشمن توجه نکنید. ۱۳۸۲/۱۱/۲۴ 👌 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از کلی دور دور و خریدن حلقه نامزدی، رفتیم خونه و فردین بعد از خوردن ناهار رفت خونشون.. شب قرار شده بود یه نامزدی کوچیک بگیریم.. اصلا دلم همراه این مراسم و وصلت نبود..//: ولی خب چه میشد کرد..!! شب یه لباس از سَر تا پایین دامنیِ گلبِهی‌رنگ و یه شال سفید پوشیدم با یه آرایش مَلیح همه اقوام اومدن و یه جشن کوچیک انجام شد و قرار شد یک ماه بعد عقد باشه.. رفتم پیش بابام: _بابایی! -جانم! _میگم میشه یه مَحرَمیت بخونیم‌..!! -هـــــــــیـــــس،آروم.. -یکی نشنوه‌هاااا،زشته آبرومون میره.. محرمیت دیگه چیه؟! _بابا آخه من راحت نیستم.. _نامحرمه برام،چه جوری یه ماه سر کنم باهاش!! -هدیه حرفشم نزن،همینه که هست.. یه نگاه به فردین کردم، "اون بهم نامحرمه، چه جوری یه ماه باهم باشیم،همش گناهه" رفتم کنارش؛ _فردین! _میگما!میشه فردا بریم یه جایی..!! _ولی قول بده هیچکی نفهمه.. -کجا؟! _تو قول بده تا بگم برات! -خب باش بگو! _بریم محضر برای محرمیت..!! _محرمیت دیگه چیه؟! _اصلا به چه درد می.خوره؟! "وای خدایا من باید با این یه عمر سر کنم؟!" _می‌خوام تو این یه ماه محرم باشیم، راحت باشم کنارِت که گناه نشه.. -وای از دست تو هدیه.. -باشه بابا،حالا یه دو کلام حرف عربیِ، مهم نیست که... "اون‌ شب هم با همه‌ی تلخی‌هاش گذشت؛ فقط خدا می‌دونست تو دلم چه خبره و تمام.." فرداش با فردین رفتیم محضر و مَحرَمیت خوندیم.. "از یه طرف حالم خوب بود که دیگه گناه نمیشه از یه طرف ناراحت که کسی که فکرش رو هم نمی‌کردم شده مَحرَمَم" -هدیه‌جان!! _بله! -می‌خوام با بابات حرف بزنم بِبَرَمِت یه جایی "یا بــاب الحوائج" _کـــجـــا؟! -برای بستن قرارداد با یه شرکت دیگه، می‌خوام برم استانبول.. -تو هم میای باهام!! _من برای چی بیام..؟! _خو برو بیا دیگه.. -نـــه،یه هفته است میریم میایم دیگه.. -چه جوری من به حرف تو گوش کردم! خب تو هم گوش بده.. هیچی نگفتم، شب خونه فردین اینا مهمون بودیم.. همون موقع هم فردین با بابام حرف زد و اجازه‌ گرفت.. دو روز دیگه قرار بود بریم، "اصلا ذوقش رو نداشتم.. من عشق سفر زیارتی رو دارم آخه ولی،بیخیال" باید فردا صبح می‌رفتم دانشگاه مرخصی بگیرم؛ "خدایا همه چی رو به خودت سپردم" "من به تو اعتماد دارم" "هر دستوری بِدی مختاری" "چه کنم..؟!" یاد مهدیار افتادم.. "خدایا یه کاری کن ولی نمی‌دونم چیکار..!" نمی‌دونم‌ چِم‌ شده! ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صبح با صدای آلارم گوشیم‌ بیدار شدم؛ یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه.. همون ورودی دانشگاه فاطمه و نارنج پریدن بغلم و کلی گریه کردن خب ما سه تا واقعا بهم وابسته بودیم.. _ای خدااا _بچه‌ها سفر لُس‌آنجِلِس که نمیرم لعنتیا، یه هفته میرم استانبول میام دیگه.. فاطمه: -میشه نری؟! _نه آجی، فردین میگه حتما باید باهام بیای.. نارنج با صدایی کمی آروم گفت: -آجی!باهاش می‌سازی؟! _نه آجی _شما که غریبه نیستید ولی اصلا دوسش ندارم _خدا کنه مِهرِش به دلم بیفته؛ وگرنه اصلا نمی‌تونم باهاش سر کنم،دعا کنید برام‌ _خب حالا این حرف‌ها‌ رو بیخیال‌ بشیم، بریم دفتر دانشجویی تا مرخصی بگیرم.. وارد دفتر که شدم چشمم افتاد به مهدیار.. یه لحظه قلبم شروع کرد به تندتندزدن آنقدر تند که احساس کردم همه دارن می‌شنون.. "واای من چم شده؟!! خدایا خودت رحم کن" چشم ازش گرفتم صدای آقای‌علوی‌،ریئس دانشگاه اومد: -به‌به،تبریک میگم خانم کیامرزی.. آقای قربانی: -مگه چیشده؟! _مگه خبر ندارید..! _خانم کیامرزی نامزد کردن.. مهدیار که پشتش به من بود و داشت پرونده مرتب می‌کرد یهو برگشت سمتم.. برای اولین بار چشم تو چشم شدم باهاش ولی یک ثانیه نشد که چشم ازم گرفت و دوباره مشغول شد.. _ممنون.. _راستش اومدم بگم، اگه میشه تا چهارشنبه هفته دیگه من نیام دانشگاه.. -برای چی؟! _قراره یه سفر برم.. -چون تعداد غیبت‌هاتون کم هست، باشه مشکلی نداره.. یه تشکر کردم و اومدم بیرون با بچه‌ها.. داشتیم صحبت می‌کردیم که فردین پیام داد؛ "دم در دانشگاه منتظرم...💕" از بچه‌ها صمیمی خداحافظی کردم، رفتم سمت دَربِ دانشگاه از زبان مهدیار: آقای قربانی: -مهدیار!! -مهدیار داری اشتباه میکنی، این پرونده که جاش اینجا نیست.. _ای وای ببخشید.. -حواست کجاست پسر..؟! "واقعا حواسم کجا بود؟! چرا وقتی گفت ازدواج کرده آنقدر بهم ریختم؟! وای چه مرگم شده؟!" قربانی: -مهدیار!! -بدو،بدو این فِلَش رو بده خانم کیامرزی تا نرفته -ازش قرض گرفتم باید بهش بدم.. یه ذوقی کردم و فِلَش رو گرفتم و از اتاق اومدم بیرون.. "چرا ذوق کردم؟! برای اینکه دوباره می‌بینمش؟! استغفرالله،اون دیگه شوهر داره مهدیار.. اصلا گیرم شوهر نداشت یعنی چی؟! وااای دیونه شدم" داره سوار ماشین میشه، _خانم کیامرزی!! برگشت سمتم، -بله!چیزی شده؟! اومدم جواب بدم که یه پسری گفت؛: --این پسره پاستوریزه کیه دیگه هدیه‌جان..؟! -عه فردین..! -زشته،هم دانشگاهیم هستن "آقای‌مهدیارفرخی" --قیافش روووو می‌باره که از این جوجه آخوندهاست.. بی‌توجه به حرفاش گفتم؛ _خانم کیامرزی معرفی نمی‌کنید؟! با شرمندگی که تو صداش بود گفت: -نامزدم هستن.. نمی‌دونم چرا احساس کردم هوا خفه است! یه نگاه به فردین کردم.. "نـــــــــــامزد یه همچین دختری باید یه پسری مثل این باشه..؟!" فِلَش رو دادم و بدون هیچ حرفی راه افتادم، چند بار صدام کرد ولی چرا جواب ندادم! "من چِم شده،چرا اینجوریم؟!" ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
میدونین.. مشکلِ‌مااینھ‌کہ.. جدی‌گرفتیم‌زندگیِ‌دنیاییمونو..🌍 وشوخی‌گرفتیم‌زندگیِ‌ابدیمونو :) کاش‌قبل‌ازاینکه‌بیدارمون‌کنن‌بیدارشیم..!✨ •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹♥️🐚› ❬محمدرضابھ‌دوچیزخیلۍحساس‌بود موهاش‌وموتورش꒰قبل‌ازرفتن‌بھ‌سوریھ؛ ᎒هم‌موهاشوتراشید ᎒هم‌موتورشوبھ‌دوستش‌بخشید بدون‌هیچ‌وابستگۍرفت...¡シ❭ ♥️⇠شھیدمحمدرضادهقـآن🌹 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•