#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوهفتم
گوشی رو برداشتم،
پیجهای دکوراسیون خونه رو آوردم تا نگاه کنم..
"ای بابااااا"
"اینا خونه است یا قصر؟!"
"خداوکیلی یک زن و شوهر
حساب کنیم هم با دوتا بچه
آخه این خونه به چه کارشون میاد؟!"
"اونوقت برمیگردن به ما میگن پول هیئت رو بدید فقرا!"
"مرد حسابی تو یک تیکه از وسایل خونَت رو بفروشی میتونی یک شخص رو نجات بدی از فقر"
"من نمیگم آدم باید اصلا به خونه زندگیش رسیدگی نکنه و خونهاَش خیلی خیلی ساده باشه
بلکه خونه آدم باید شیک،ساده،مرتب و امروزی باشه نه خیلی سطح پایین و نه دیگه قصر!!"
چندتا وسیله تزئینی قشنگ دیدم
و ذخیره کردم حتما درست کنم برا خونم..
البته الان که نمیشه دیگه بعد از ازدواجم انشاءالله..
یهو به دلم افتاد که برا ناهار ظهر خودم غذا درست کنم؛بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه...
مامانم گوشت و برنج از همون اول صبح گذاشته بیرون..
"خب هدیه خانم..!"
"چی درست کنیم؟!"
"خورشت سبزی؟!"
"عاااااالیه..."
"ولی من که بلد نیستم!"
گوشیم رو درآوردم در لحظه جستجو زدم
و از دستورپخت عکس گرفتم و یک آهنگ گذاشتم
پیشبند رو بستم..
"شروع عملیات آشپزی"
ــــــــــ
نیمهی پنهان من
ای سر و سامان من..
بسته به زنجیر توست
جان من جان...
فرفر گیسوی تو
خط خط آبروی تو
میکشم سوی تو
ماه من ماه من..
نیمهی جان منی یار یار یار یار
از دلم دل نکنی یار یار یار یار
زیر و رو میشود این دل دل دل دل
مژه بر هم بزنی یار یار یار یار
(آهنگ یار حسین توکلی)
ــــــــــ
خب خورشتم که فقط باید جا بیفته؛
برنج هم که باید دَم بکشه
سالاد هم درست کنم حله دیگه..
برگشتم برم سمت یخچال که مامانم رو تو قاب آشپزخونه با چهارتا چشم دیدم
فهمیدم قضیه چیه و زدم زیر خنده...
مامان:
-باورم نمیشه،داری غذا درست میکنی؟!
_دیر فهمیدی ماااادر،تموم شد
رفت و در قابلمهها رو باز کرد و نگاهی کرد و گفت:
-میخواد قیامت بشه؟!
زدم زیر خنده که مامان گفت:
-از تو این کارها بعید هست!
_مثلا دارم شوهر میکنمهااااا؛
حالا اینها رو بیخیال،میخوام سالادشیرازی درست کنم..
-آخه دختر با خورشتسبزی کی سالادشیرازی درست میکنه؟!
_واقعا؟!
-هعی،تازه میخواد شوهرم کنه..!
_من درست میکنم،
آخه سالادشیرازی دوست دارم
-باشه،من که فعلا تو شوک هستم
خندهکنان رفت بیرون از آشپزخونه؛
وسایل سالاد رو بیرون آوردم و شستم و گذاشتم رو میز..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوهشتم
گوشی رو درآوردم و زنگ زدم به مهدیار؛
ـــــ
ای حسین عشق منی
حسین عشق منی،
حسین عشق منی،
حسین عشق منی
ای حسین عشق منی
(حسین عشق منی از کریمیان)
ـــــ
داشتم فیض میبردم از آهنگ پیشواز،
که صداش پخش شد:
-الو،سلام خانمم!
"صداش،صداش،آخ صداااش"
-الو هدیهجان پشت خطی؟!
_سلام عزیزم،آره آره
_مهدیارخااان!
-قربونت رفیق،جااااان مهدیارخاااان!
_رفیقمممم کجااااییی!
_دقیقااااا کجاااااایییی!
_کجااااییی تو بیمن!!
_تو بیمن کجااااییی!!
صدای خودش از پشت تلفن دیوونم میکرد:
-من هم شیفتم دیونه
-حیف دور و برم آدم هست نمیتونم با آهنگ جوابِت رو بدم..
سریع یه ایده رسید به ذهنم؛
_میگم همسرجان!
-جانم دیونهخانم!
_آهان،دلم تنگِت شد یهو گفتم زنگ بزنم
-قربون دلت برم،
بیکار شدم سریع میام پیشِت..
-باور کن دل من هم خیلی تنگِت شده؛
اصلا دوست دارم همش کنارم باشی
-خدا به دادمون برسه
زدم زیر خنده؛
خوشحال بودم که حسهامون دو طرفه بود
_خب وقتِت رو نمیگیرم عزیزم
_مواظب خودت باش..
-تو بیشتر،
-میسپارمت به حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)
یاعلیمدد.
_خداحافظ...
سریع سالاد رو درست کردم؛
استعداد خاصی توی ساخت سالادشیرازی دارم از بَس ریز خُرد میکنم..
یک قابلمه کوچیک به همراه دوتا بشقاب و قاشق هم برداشتم و داخلش یکم برنج و خورشت گذاشتم با سالاد..
رفتم سمت اتاق که آماده بشم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادونهم
"یک عبای گشاد طوسیرنگ با روسری گلبهیرنگ پوشیدم"
چادرم رو انداختم سرم،
قابلمه رو هم برداشتم و خداحافظی کردم..
مامان:
-کجا میری هدیه؟!
_میرم یه جایی زود میام
_مامان حواست باشه غذا نسوزه؛
من غذا میبرم با مهدیار میخورم شما بخورید..
دیگه منتظر نموندم چی جواب داد؛
سوار هاچبکجون شدم و حرکت کردم سمت یار..
آنقدر ذوق داشتم که مهدیار دست پختم رو بخوره که اصلا نفهمیدم چه جوری رسیدم..
دم در بیمارستان زنگ زدم مهدیار که جواب داد:
-نمیدونم امروز چه کار خوبی کردم که هدیهخانم هِی به ما زنگ میزنه!
_واقعا خدا بهت لطف داره!
-اون که آره،خوبی خانمم؟!
_خوبم شکر
_مهدیار من جلوی درب بیمارستان هستم؛
مرخصی نیمساعتی میگیری بیای پایین؟!
-جدی میگی؟!
-چرا؟!اتفاقی افتاده؟!
_نه نگران نباش؛
بیا شگفتانگیزانه دارم برات..
_خواهش میکنم
-خب پنج دقیقه صبر کن تا بیام...
_چشم..
قطع کردم؛
بعد از چنددقیقه مهدیار از درب سالن بیمارستان اومد بیرون..
"هیکل چهارشونش و قد بلندش توی اون پیراهن سفید پرستاری که یک گوشی پزشکی هم گردنش بود دلم رو تا آسمونها برد"
"از ته دلم قربون صدقهای براش رفتم"
نزدیکتر که شد قابلمه رو برداشتم و پیاده شدم؛
مهدیار:
-همسر آمد،همسر با قابلمه آمد!
_ناهار همسرپَز برات آوردم..
-خب پس،خداروشکر کنار بیمارستانیم اگر چیزی شد سریع بهمون رسیدگی میکنن
زد زیر خنده که زدم رو شونش و گفتم:
_از خدااات هم باشه،
باید عادت کنی تا آخر عمر این غذا رو بخوری
-چشمممممم،
حالا بیار ببینم چی آوردی..!
رفتم و روی جدول کنار بیمارستان نشستم
و در قابلمه رو باز کردم..
مهدیار هم نشست کنارم ک نگاهی به غذا کرد و گفت:
-قیافش که خوبه!
_ای پسر بیادب
-چنگال رو گذاشتی ترامپ بیاره..؟!
_ایوااای یادم رفته
-خدا عاقبتمون رو به خیر کنه با این زن
قاشق اول رو که خورد؛
چشمم رو دوختم به دهنش که ببینم نظرش چیه
مهدیار:
-واای هدیه عااااااالیه
-فکر نمیکردم دستپختِت آنقدر خوب باشه..!!
از ذوق تعریف کردنش پریدم بغلش و گفتم:
_وااای ممنون
-زشته هدیهجان،
هزارتا آدم اینجاست و مجرد زیاد هست
ازش جدا شدم،
یک قاشق برداشتم و شروع کردیم با هم غذاخوردن
نویسنده : #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنود
" از زبان هدیه "
اون روز اومدم خونه و فردا هم کلا درگیر این بودم چی ببرم خونهی خودم چون قرار بود فردای اون روز بریم خونه رو جمع کنیم انشاءالله..
صبح با صدای رَسای ماشین نیسان بیدار شدم
دو هزاریم افتاد که میخوان وسایل بار بزنن *-*
لباسهام رو پوشیدم و پریدم بیرون؛
دوتا کارگر بودن و داشتن وسایلها رو میگذاشتن پشت ماشین..
مهدیار هم بهم گفته بود که دیر میاد و شیفتِ؛
من هم کمک کردم تا وسایلها رو بذارن پشت ماشین..
وسایل کوچکتر رو هم گذاشتم پشت ماشین بابام
و با مامانم رفتیم که بریم خونه رو بچینیم انشاءالله ^-^
مهدیه و لیلاخانوم هم اومده بودن؛
لیلا:
-خبخب،شروع کنیم؟!
_بسم الله،یاعلیمدد
اول رفتیم اتاقها رو موکت کردیم
و دوتا فرش کوچیک هم انداختیم روش..
دوتا کارگرها کمک کردن سرویس خواب رو گذاشتیم تو اتاق خوابمون..
موکتمون آبیرنگ و فرشها رو هم سفیدآبی گرفته بودیم
سرویس خواب هم چوبی سفید بود؛
یک تخت و دوتا کمد و یک میز آرایش با آینه
بعد هم رفتیم اون یکی اتاق رو جمع کردیم..
تو کمد دیواری هم رختخوابها رو گذاشتیم؛
کامپیوتر مهدیار رو هم گذاشتیم تو اون یکی اتاق..
خیلی خلوت بود؛
ولی خب چه بهتر درستش میکردم برا اتاق عبادت (:
رفتیم سراغ پذیرایی؛
موکت آبی رو انداختیم و بعد فرش ۱۲متری آبی رو انداختیم وسطش..
پشتیهای سفید و آبی رو هم گذاشتیم دورتادورش؛
میز تلویزیون سفید چوبی رو هم گذاشتیم و تلوزیون رو هم وصل کردیم..
وسایلها رو هم چیدیم تو کابینتها؛
خاله لیلا هم رفت کلی وسایل خوردنی گذاشت تو یخچال..
ریزه وسایلها رو هم گذاشتم داخل حمام و دستشویی..
مامان:
-واااای مامان،از کمر افتادم..
-فقط مونده لباسهاتون که عصر اومدید به همراه وسایل تزئینی بیارید..
_چشم،
واقعااا دستِتون دردنکنه
لطف کردید💕
لیلا:
-این چه حرفیه،وظیفمونه مادر
مهدیه:
-تکتک کارهایی که کردم از حلقتون میکشم بیرون
خندیدم و گفتم:
_بروووووو
مهدیار اومد با یک عالمه غذا تو دستش
_واااااااای کجایی ببینی از دست رفتیم!
مهدیار:
-سلام،توروخدا حلال کنید نبودم..!
_نه بابا،این دوتا آقاپسر که بودن اصلا نگذاشتن وسیله سنگین بلند کنیم..
مهدیار رفت سمت دوتا کارگر جوان و بغلشون کرد و گفت:
-این دوتا رفیقهای خودماَن،
از افغان اومدن و اهل سنت هم هستن..
-براتون غذا گرفتم بریم که بخوریم..
سفره رو انداختم،
و با همهی خستگی شروع به خوردن کردیم..
مهدیار رو به دوتا پسر سنی گفت:
-شما امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام) رو هم قبول دارید؟!
یکی از افغانها با همون لهجهی شیرینش گفت:
-بله،ما علی را دوست داریم..{♡}
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
⦅ ازخــدآخواستہام
همیشہجیبـمپـرپولباشد
تاگــرھازمشڪلـاتِمـردم
بگشــایــم. ⦆
#عزیزبرادرمم🥺
#شہید_ابراھیـم_ھادے♥️
↬🌿🕊#چفیهپوش
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودویکم
مهدیار با تعجب گفت:
-واقعا؟!
افغان:
-بله،ما علی را خیلی دوست داریم
-ما حتی حسین و فاطمه را نیز دوست داریم..
مهدیار:
-خب پس چرا قبولشون ندارید؟!
افغان:
-خب از بچگی به ما آموختند که منظور از "ولی" در خطبهیقدیرِ پیامبراکرم(ص) "دوست" هست و پیامبر فقط گفتند "علی دوست من است"
"راست میگفت؛
در عربی "ولی" دو معنی میده
یعنی " دوست ، مولا "
"سنیها میگویند منظور "دوست" بوده
ولی شیعه میگه منظور "مولا" بوده"
مهدیار:
-خب برادر من!
امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام) در محضر پیامبراکرم(ص) بزرگ شده و از بچگی با ایشون همراه بوده..
-همه میدونستند که پیامبراکرم(ص) و امیرالمومنینامامعلی(علیهالسلام) دوست هستند..
-حالا پیامبر در اون گرما به کاروانهایی که رفته
و میگه که برگردند و به آنانی که هنوز نرسیدند هم میگه صبر میکنم تا برسید..
-و همهی مردم رو جمع میکنه که فقط بگه
"علی دوست من هست؟!"
یعنی مردم نمیدونستند؟!
-قطعا میخواسته بگه "مولا" هست،
در این حد مهم.. *-*
افغان:
-من دیگر نمیدانم..
چقدر قشنگ مهدیار قانعش کرد که حرفی برای گفتن باقی نمونه..
سفره رو جمع کردم و با مهدیار رفتیم داخل آشپزخونه که یهو مهدیه اومد و گفت:
-واقعا براتون متأسفم..
گفتم:
_چــــــــرا؟!
-چرا به این سُنیها غذا دادید؟!
-مگه حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) رو همین سُنیها شهیده نکردن؟!
-واقعا متأسفم..
مهدیار:
-خواهر قشنگم!
بالاتر از کلام خدا حرفی هست؟!
مهدیه:
-منظور..؟!
مهدیار:
-پس آیهی اخوت چی میگه؟!
- " سورهی حجرات آیهی ۱۰ میفرماید "
" مؤمنان برادر یکدیگرند"
-اونا هم مؤمن هستن،
چون قرآن و پیامبر رو قبول دارن..
پس ماها باید به کلام خدا اطاعت کنیم آخه برادریم
مهدیه:
-اهوم،این هم حرفیه؛
تاحالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم..
تو افکارات خودش از آشپزخونه رفت بیرون؛
رو به مهدیار گفتم:
_وااای مهدیار یعنی پسفردا باید بریم مشهد؟!
-آره خانمم،انشاءالله
-چه زیارتی بشه این دیگه..
_بله دیگه،
برو نماز شکر بخون که خدا سعادت داده بهت با من بری زیارت..
خندید و گفت:
-سعادت رو که به شما داده..
_خیرشم..
-باشه بابا،
حالا خودمونیمهاااا سلیقه هم بگی نگی داری
-خونمون انگار استخره،همش رنگ آبی و سفید
با مشت آروم زدم رو شونش؛
لوتیش رو پر کردم و گفتم:
_هــــــــــــــــــــی مشتی!
_دست کم گرفتی ما رو؟!
اون هم کم نیاورد و لوتیش رو پر کرد و گفت:
-چــــــــی؟!
-من دست کم گرفتم؟!
-نــــــــــه داداچ،خیالت تخت..
دوتایی زدیم زیر خنده؛
مامان لیلا اومد داخل آشپزخونه،
خندید و گفت:
-میبینم خوش میگذره
مهدیار:
-مگه با هدیه میشه بد بگذره؟!
لیلا خندید:
خب حالا تواَم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودودوم
" از زبان هدیه "
گوشیم دوباره زنگ خورد،جواب دادم:
_مهدیارم..!
_دارم میام،صبر بده لطفا..
-چـــــشـــــــم
-لباس عقدِت یادت نره
_چشمممممممم
"قرار شده چون عروسی نمیگیریم،
یه کلیپ فرمالیته داشته باشیم"
گوشی رو قطع کردم؛
میگه چشم دوباره دودقیقه دیگه زنگ میزنه..
مامان:
-هدیهجان..!
-همه وسایلهات رو برداشتی؟!
_آره مامان نگران نباش..
چادرم رو انداختم رو سرم و رفتم پایین؛
مامان و بابا و لیلا و مهدیه هم با اسفند اومدن دم درب
مهدیار:
-حالا خوبه نمیخوای بری قندهار
_ایییش..
بعد از خداحافظی مهدیار ماشین رو به حرکت درآورد و مامان آب رو پشت سَرِمون ریخت..
"و زندگی مشترک من و مهدیار شروع شد"
"تا ظهر که فقط تعریف میکردیم"
مهدیار:
-خانمم!
-خستهای یکم بخواب..
راست میگفت؛
پوستهای لواشک و قرهقوروتهایی که خورده بودم تو راه رو انداختم داخل پلاستیک و گذاشتم پایین پا زیر صندلی و تکیه دادم به پشتیِ صندلی و چشمهام رو بستم..
مهدیار:
-خانمم! هدیهاَم! قشنگم!
-پاشو،رسیدیم..
چشمهام رو باز کردم؛
_ساعت چندِ؟!
-ساعت ۹ شب هست؛
بیا بریم داخل مسافرخونه،پاشو..
چادرم رو انداختم سرم و از ماشین پیاده شدم؛
چمدانها رو مهدیار بعد از قفلکردن ماشین گرفت دستش تا بیاره..
موقعی که خواب بودم کارهای مسافرخونه رو کرده بوده
کلید رو گرفتیم و با آسانسور رفتیم
( طبقه۴،اتاق۷۲ )
کلید رو انداختم و در باز شد؛
یه راهرو کوچیک که سمت چپ دستشویی
و سمت راست حمام بود..
یکم که نگاه کردم؛
یک سالن با تخت دونفره و میزعسلی کنارش قرار داشت که یک پنجرهی بزرگ هم کنارش بود..
رفتم پرده رو کنار زدم؛
تو تاریکی شب گنبد زردِطلایی آقاامامرضا(علیهالسلام) چشمک میزد..
چشمهام پر اشک شد و گونههام خیس :((
چقدر دلم تنگ شده بود..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•♥️🌱•
اَشبهُ الناس به زهراى مُطهّر امد
دُخت دردانه ى ارباب دو عالم امد😍✨
#شادمانهولادترقیھخاتون🦋
#رقیھخاتون
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوچهارم
_ بپر لباسهات رو بپوش که باید بریم حرم
پاشد رفت حموم؛
یه دوش چند دقیقهای گرفت و اومد بیرون..
"عجبهااااا"
"این پسرها هم چقدر زود دوش میگیرن..!"
"مال من که کمتر از بیست دقیقه نمیشه"
یک دست لباس،
پیرهن چهارخونه سورمهای و زرشکی
با شلوار مشکی براش کنار گذاشتم..
خودم هم شلوار و مانتو مشکی
با روسری و ساق زرشکی پوشیدم..
چادرم هم سرم کردم..
آقا تازه داره موهاش رو خشک میکنه؛
خیلی ریلکس لباسهاش رو پوشید..
ساعتش رو هم انداخت:
-خب بریم..!
_چرا اونقدر خوشگل کردی؟!
_هاااان؟! برا کی؟!
از تعجب چشمهاش چهارتا شد و گفت:
-خودت لباس انتخاب کردی که!عجبااااا
_حالا باشه،بریم دیگه..
اومدم دَر رو باز کنم دستهام رو گرفتم بالا و گفتم:
_خدایا این مهدیار رو فقط به چشم من اونقدر خوشگل و خوشتیپ نشون بده و به چشم دیگران شکل قورباغه نشون بده..!
_آمــــــــــیـــــــــــــن (خندیدم)
مهدیار:
-روم غیرت داری؟!
-خوشمان آمد
_هی!حالا خودت رو نگیر..
_چون کنار منی این حرف رو زدم..
_زیبایی تو خانُمِته..
-عمرااااا...!
-خدایا اگر من رو شکل قورباغه نشون میدی؛
این رو هم شکل سوسک نشون بده لطفا!
-آمیـــــــــــــــــــن(خندید)
_خب حل شد دیگه
فقط برا هم خوشگلیم پس بزن بریم..
-یاعلیمدد
دستهام رو گرفت تو دستش،
شروع کردیم به قدمزدن تا حرم..
گوشی رو درآوردم تا از دستهامون عکس بگیرم،
مهدیار رو به سمتم گفت:
-میخوای چیکار کنی؟!
_میخوام استوری کنم..!
-نه،نمیخواد..
_چرا؟!
-شاید یکی شرایط ازدواج نداشته باشه،
و با دیدن این عکسها دلش بخواد و پاش به گناه باز بشه..
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و گفتم:
_میدونستی خیلی قشنگ قانع میکنی؟!
-اگر دِلی بگی به دل طرف میشینه
_حالا اگه بلد نبودی چی؟!
-سوال رو با سوال میپرسم..!
_چه جوری؟!
-مثلا اگه پرسید چرا حجاب میکنید؟!
-و اگه تو بلد نبودی بگو :
"چرا حجاب نکنیم؟!" و "شما چرا بیحجابید؟!"
-وقتی سوال رو با سوال جواب میدی گیج میشه و دیگه بحث ادامه پیدا نمیکنه..
_چه جالب
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوپنجم
" از زبان هدیه "
قدمقدم راه میرفتیم بدون اینکه حرفی بزنیم؛
فقط فکر میکردم؛حس میکردم،
و از بودن در کنارش نهایت لذت رو میبردم..
جلوی درب حرم سلام رو دادیم و بعد وارد شدیم
مهدیار از قسمت آقایان و من هم از قسمت بانوان وارد شدیم..
دوباره دستهام رو تو دستهاش قفل کرد؛
قدمقدم رفتیم که رسیدیم تو صحن انقلاب..
به گنبد خیره شدم؛
اشکهام همینجوری داشت گونههام رو خیس میکرد
"چقدر دلم برای مشهد تنگ شده بود"
یه نگاه به مهدیار کردم؛
اشکهای اون هم اَمونِش رو بریده بود و گونههاش رو خیس میکرد..
مهدیار:
-خیلی شلوغه،
یک بار هم بریم کنار ضریح کفایت میکنه..
-وعده ساعت ۳ همینجا انشاءالله
-هدیهاَم!
نگاه کن اگر دیدی خیلی شلوغه نرو جلو..
-یهویی دستت میخوره تو صورت کسی یا یکی رو هول میدی اینجوری امامرضا(علیهالسلام) هم راضی نیست..
_باشه چشم؛
خیلی مراقب خودت باش..
-همچنین،خیلی هم دعام کن..
_قبولحق،یاعلیمدد
رفتم سمت ورودی خواهران؛
وارد شدم و کفشهام رو دادم کفشداری..
رفتم سمت ضریح؛
چشمهام به ضریح که خورد دیگه دست خودم نبود و شروع کردم با هقهق گریهکردن..
خیلی شلوغ بود و درست نبود برم جلو؛
همونجا کنار دیوار تکیه زدم و بغض یک سالم رو خالی کردم..
"امامرضا"
"آخ که چقدر دلم تنگت بود"
به ساعت نگاه کردم؛ ۰۰ : ۲
دوست داشتم سالها همینجا گریه کنم ولی... :(
چادرم رو مرتب کردم و رفتم کفشداری و کفشهام رو گرفتم و بعد هم رفتم همونجایی که قرار گذاشته بودیم..
مهدیار هنوز نیومده بود؛
کنار دیوار سجاده کوچیک جیبیم رو درآوردم و دورکعت نماز به نیت آقاامامزمان(عج) خوندم
دو رکعت هم نماز شکر به جا آوردم
مفاتیح رو از کیفم درآوردم و شروع کردم به خوندن دعاها..
مهدیار:
-قبول باشه خـــــــانم
_قبول حق،کی اومدی؟!
-یکربع ساعتی میشه..
-ولی خب یکذره اون طرفتر وایساده بودم نگاهت میکردم..
"و چه حس خوبیه یکی نگاهت کنه و تو ندونی"
_برای چی خب؟!
_ترسیدی بِدُزدَنَم؟!
-نـــه،داشتم بهت فکر میکردم..
-آخه چه کار خوبی انجام دادم که خدا دختری مثل تو رو گذاشت تو زندگیم..
_بیا بشین..
نشست کنارم،رو به سمتش گفتم:
_مهدیار برام قرآن میخونی؟!
بدون هیچ حرفی با لبخند قرآن رو ازم گرفت..
"صحفهی ۴۴۰ سوره یـــــس"
"آخ که چقدر من سورهی یس رو دوست دارم"
شروع به خوندن کرد؛
و من غرق در عشقی که من رو یاد خدا میانداخت
مهدیار:
-تموم شد،چطور بود؟!
_عااالـــــــــــــی..
-حالا برام دعا کن،
بگو هر چی دلش میخواد..
اونقدر لذت برده بودم که رو به سمت گنبد شدم و از ته دلم به امامرضا(علیهالسلام) گفتم هر چی میخواد بده بهش..
شوخیم گل کرد و گفتم:
_نکنه یه زن دیگه میخوای؟!هااا؟!
_دعا کنم هَوو بیاد سرم؟!
-نـــــهبابا من تو همین یکی هم موندم..
_همچین میگه تو همین یکی هم موندم،
انگار دهساله زندگی مشترک داریم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا