eitaa logo
کنگره ملی شهدای گمنام ومفقودین
21 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
62 ویدیو
0 فایل
برای شهدا رسانه باشیم برای همکاری در ستاد پیام دهید ارتباط با خادم کانال: @congere_melli_shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸حسین ۲۷ سال داشت و جمعاً "۲۵ بار" رفت. اولین سفرش را در ۲۰ سالگی رفت. در مناسبت‌های مختلف به‌ صورت جدای از سازمان حج و زیارت به کربلا میرفت 🔹اغلب با ماشین دوست‌هایش میرفت. وقتی هم خانمش را کرد، او را به کربلا برد. کربلا بود. حتی اگر چند روز مرخصی داشت، آن چند روز را به میرفت. 🔸یک بار، یک کربلای روزه رفت. میخواست "شب جمعه" را کربلا باشد. وقتی عراقی‌ها گذرنامه‌اش را دیده بودند، به او گفته بودند : أنتَ مجنون 🌷
چهره‌ای منور به مهر ازلی با چاشنی همیشگی لبخند عبا و عمامه بر دوش، تصویری است که بر سر در عمارت ساده و این خانواده به بهترین نحو ممکن خودنمایی می‌کند. ساختمانی واقع در هزاره پردیسان با بلوک‌های صف‌کشیده و واحد‌های مجاور نشسته در کنار هم از نشانی‌های محل سکونت این خانه بود. واحدی گرم و صمیمی که در ورودی آن، رو به تک اتاقی باز می‌شد که از فضای اصلی سالن پذیرایی و دیگر قسمت‌ها توسط راهرویی باریک و کوچک شده بود. اتاقی با دیوار‌های پوشیده از قفسه‌هایی که با کتاب‌های متنوع اخلاقی، تربیتی و تزئین شده بود و جلوه خاص فضای داخلی اتاق حکایت از افکار و ضمیر معنوی آن داشت.
🔹احمد روز خواستگاری یک گذاشت. انگار آینده را می‌دید و برنامه ریزی می‌کرد. با همسرش شرط گذاشت و تاکید کرد: هر کجا باشد، آرام نمی‌نشیند و برای دفاع می‌رود. 🔸با قبول این شرط همسر هم در اجر او شریک شد و البته هفت سال زندگی مشترک حاصل همین از خودگذشتگی بود. هرچند همسر جوانش شرط او را پذیرفته بود اما معتقد است: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم من کنم و او شهید بشود.» 🔹خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی. البته به همسرم گفته بودم که من یک هستم، احساسات دارم و گریه می‌کنم ولی شما برای دفاع برو. بودم. 🌷
🌷 🔰 آقا مصطفی همیشه سر به زیر بود که مبادا چشمش به بیوافتد. 🔻همسر شهید: 🔸یک روز مادرم اومد پیش من گفت این تو خیابون از بغلش که رد میشم حتی سلام هم نمیکنه ولی تو خونه دست و پای منو می بوسه! 🔹وقتی آقا مصطفی اومد ازش پرسیدم چرا این کارو میکنی؟؟ گفت: تو که می دونی من تو خیابون به کسی .
شعری که در آخرین لحظات عمرش زیر لب زمزمه میکرد: خواهم كه در این غمكده آرام بگیرم... گمنام سفر كرده و بمیرم
🌷 🔸عباس نصفي از حقوق ماهانه‌اش را صرف امور مي‌كرد، در واقع او بخشي از حقوقش را به دو خانواده‌اي مي‌داد كه يكي‌شان بيمار سرطاني و ديگري بچه داشتند 🔹باقي حقوقش را هم بخشي صرف امور روزمره‌اش و بخشي را خرج و مراسم مذهبي مي‌كرد. 🔸در طول ماه شايد 20 روزش را مي‌گرفت و غذايي كه محل كارش به او مي‌دادند، به خانواده‌هاي مستمند مي‌داد 🔹يكبار كه مي‌خواست به برود دو، سه غذا توي خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما براي فلان خانواده ببر، بابا گفت: من خجالت مي‌كشم دو دستم بگيرم و ببرم اما عباس اصرار داشت كه اگر كم هم باشد بايد به مردم كمك كرد و باري از دوش كسي برداشت. 🌷
: 🔸خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به برایتان عادی شود 🔹پناه می برم به خدا از روزی که فرهنگ و عادت مردم شود.
🔰تنها کسی که شهید دارابی گوش به فرمانش بود... 🔸دم خداحافظی گفت که راهی . ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچ‌کس را گوش نمی‌دهی کجا می‌روی، مگر تازه نیامده‌ای حداقل بگو به حرف گوش می‌دهی! 🔹جواب داد مادر من فقط به حرف گوش می‌دهم. آقا دستور بدهد، جانم را هم برایشان می‌دهم. 📜وصیتی به بچه می‌کنم و آن هم این است که: در قبال احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشه‌ای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند. 🌷
🍂ترم های اول ورود به به پیشنهاد یکی از بچه ها قرار شد یه گروه تشکیل بدیم از بچه های مشتی و و پای کار که کارای صلواتی🌸 برای بچه های دیگه انجام بدیم. 🍁مثلا واکس زدن پوتین بچه ها، کارهای و نظافتی و... طوری که هیچکس شناخته نشه جلسه گرفتیم و چند تا تشکیل دادیم. هر تیم یه مسئول داشت و چند تا نیرو. اسم کار رو گذاشتیم جنگ های نامنظم با نفس 🍂هر تیم رو هم به اسم یه نام گذاری کردیم. هر کدوم از بچه ها به نیابت از یک شهید اتیکت اسم اون شهید بزرگوار رو به سینه میزدن اما با صورتشون رو میبستن تا شناسایی نشن 🍁صبح خیلی زود یا آخرای شب، طوری که کسی فعالیت خودشون رو انجام میدادن. فرمانده یکی از تیم ها شد که به اسم سردار شهید محمد حسین، عموی شهیدش نام گذاری شده بود... 🍂هدف از انجام این کارها حال بچه های دانشگاه بود. عموما بعد یه روز طاقت فرسای آموزشی همه مثل خودشون رو میرسوندن به تخت خواب اما یه عده مشتی مثل ، اگرچه خودشون خسته بودند، بجای استراحت، میرفتن پوتین گلی و خاکی دوستاشون رو واکس میزدن و رو نظافت می کردن که بقیه اذیت نشن 🌹
🔸راه ما است. خدا را شاکرم که به این بنده رحم نمود و مورد لطف و عنایت خود قرار داد و این موقعیت را فراهم نمود تا من به خود عمل کنم. 🔹حالا که ائمه اطهار و (س) مرا برای دفاع از حریم اهل بیت پذیرفته اند و من به چنین افتخاری نائل شده ام با تمام وجود و آماده ام تا جان ناقابل خود را فدای آنها نمایم 🔸خدارا شکر میکنم که (ع) و ائمه اطهار را در وجود من قرار دارد و چنین نعمت بزرگی را به من عطا نمود. دوستان و همکاران و هم وطنان ما باید چنین نعمتی باشیم که ما را در چنین کشوری قرار داد که از هر نظر ممتاز می باشد
▪️از مراسم سالگرد خسته و کوفته و با زبون برگشته بود خونه، لباساشو عوض کرده بود و راه افتاده بود که تولد محمدپارسا رو تبریک بگه به جونش ▪️اما بیمارستان رو رفته بود و فکـــر کرده بود همون بیمارستانی که به دنیا اومده اونم به دنیا اومده! ▪️وقتی تماس گرفت که چرا اسم آبجی جون تو لیست نیست و متوجه شدیم که اشتباهی رفته، هممون از خنده روده بر شدیم حق داشت اشتباه کنه، به فاصله نه روز دوبار شده بود. ▪️بچه ها انگار عجله داشتن که حتما جونشونو ببینن و باهاش عکس داشته باشن! حالا ما موندیم و رسیدن یه توراهی که داییشو ندیده و عکس یادگاری هم باهاش نداره خدا کنه که بچه ها داییشونو ادامه بدن 🌷
🔸هوش خیلی بالایی داشت. آنقدر که بعد از چند جلسه کلاس درس را خوب یاد می‌گرفت و استاد به عنوان و استاد از او استفاده می‌کرد. 🔹اگر جایی به عهده می‌گرفت اینطور نبود که فقط بایستد و دستور دهد خودش پا به پای نیروهایش کار می‌کرد. اهل بازی درآوردن نبود. 🔸وقتی وارد مجموعه می‌شدید و کسی را نمی‌شناختید، متوجه نمی‌شدید که کیست و مرئوس کیست؟ آنقدر که متواضعانه رفتار می‌کرد. در عین حال یک هم در کارش داشت. 🌹