هر جا می رفت، می ریختند دورش.
یک شب داخل مسجدی بودیم نزدیک حلب، کارمان تمام شده بود.یک دفعه رسید، جمعیت ریخت پشت سرش.
🍃یاد یک صحنه از جنگ افتادم که شهید همت و متوسلیان وقتی حرکت می کردند پشت سرشان موج انسانی حرکت می کرد.
🍃فقط یک #فرمانده نبود که گذاشته باشند بالای سر نیرو، به خاطر حسن رفتارش بین بچه ها خواستنی شده بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#عمار_حلب
#یادش_باصلوات
✍ #خاطرات_شهدا
🌷هوا تاریک شده بود، که به مقرمان در حماه سوریه رسیدیم.
سرمای هوا یک طرف، قطع برق هم یک طرف، حسابی به ذوقمان خورده بود.
🌷موقعیت مناسبی
برای معرفی خودمان به فرماندهی هم نبود.تصمیم گرفتیم یک جایی برای #خواب پیدا کنیم. یکی از بچه ها چندتا پتو روی یک دستش بود و بین بچه ها #تقسیم میکرد.
🌷رفتم جلو دیدم آقامهدی خودمان است. گفتم: حاج مهدی شما کجا اینجا کجا.
لبخندی زد و گفت:
-آمدم برای کمک به بچهها پتو میدم، غذا درست میکنم،خلاصه هرکاری داشتی بهم خبر بده.
🌷گفتم:قربونت بشم آقا همین طور خیلی خوبه،اگه یه #چایی هم بدی که دیگه خیلی عالی میشه.
چایی رو برام آورد.
وقتی خواستیم بخوابیم یکی از بچه ها گفت فردا قراره #فرمانده بیاد برای سخنرانی.
🌷فردا صبح مهدی امد و با بچه ها سلام علیک کرد.
پیش خودم گفتم شاید مهدی آمده حرف بزند تا بعدش فرمانده بیاد؛ اما کـم کـم توضیحات
مهدی مهم تر شد و جزء به جزء منطقه و وظیفه اصلی تک تک ما که حفظ جاده بود را توضیح می داد.
🌷از حرفهایش فهمیدم فرماندهی مقردست خود آقا مهدی است...
به #تواضع و حال خوب دلش غبطه خوردم.
📙کتاب جاده سرخ
#شهید_سیدمهدی_حسینی🌷
#شهید_مدافع_حرم
✍#خاطرات_شهید📃
🌴یکی از سربازش تعریف میکرد که یه شب تابستونی که کشیک خودش بوده به دوستش میگفت الان #فرمانده(حاج مهدی) میاد سرکشی با ماشین تویوتا کولردار.
اون چه میدونه ما تو این برجک از گرما میسوزیم
💐بعداز مدتی میبینه فرماندشون که #آقامهدی باشه میاد برا سرکشی اونم با دوچرخه🚲
🍃بعد ازشون میپرسه چی دوست دارین.اونا هم میگن بستنی. با دوچرخه میره براشون بستنی میخره.
#شهید_مهدی_قره_محمدی🌷
#پاسدار_مدافع_حرم