پاے درس شهیــــد .....
بهش زمیـن داده بودند. نـامـه نوشته بود ڪه نمی خواهم، می ترسم #آخـرتـم را با گرفتن این زمین معـاملـه ڪنم.
باهاش صحبت ڪردند؛ ڪه قانعش ڪنند. گفتند: شما ڪه تنها نیستی. خونواده ات هم هستن. اوناهم حق دارن.
حرف گوش ڪن. این زمین رو بگیر و بساز. یعنی یه خونه هم سهم تو نمیشه ؟
طلاهای خانمش را فـروخـت و با قـرض از این طرف و آن طرف، پول جورڪرد.
اسکلت خانه ڪه عَلَم شد، دوباره نامه داد ڪه نمی خواهم. نمی خواهم آخـرتـم را با #دنیــا معـاملـه ڪنم. دوباره آمدند. همان حـرف ها وصحبت ها.
#سردارشهید_صیاد_شیرازی
#خاطره
💠حاج حسین یکتا :
🌷شب کربلای پنج پلاکش رو کَند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی.
گفت: چه کار داری میکنی؟!
چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی.
گفت: «فلانی ! من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دژ میاد دخل ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازهی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، شهوت شهادت دارم. میخوام با کَندن این پلاکه، با نیامدن جنازه یقین کنم که جنازهای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.»
تیر خورد و مفقود شد...
🌷مفقود شد؟!!
اگه مفقود شد چرا خاطرههاش گفته میشه؟!!
چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟
خدا یه زیر خاکیهایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟
ببینید این هم جوون بوده. اونجا فتبارک الله أحسن الخالقین رو
ثابت میکنه!
🔺قسمت اول
۱۳۶۵/۱۰/۲۲
شملچه ، کانال ماهی ، عملیات کربلای پنج ، شب سوم عملیات
گردان شهادت قرار شد به خط بزند. کل خط خالی از هرگونه تبادل آتش. فقط عراقی ها برای دید خودشان که ایرانی ها ناگهان روی سرشان خراب نشوند مدام خمپاره منور میزدند.
گردان به ستون شد . بنده نوک ستون و گردان به پشت بنده به حرکت در آمد. از نقطه عقبه که شهید مطهری بود تا دژ اول که عراقی ها زده بودند فکر میکنم ی پنج کیلومتری کمتر یا بیشتر راه نبود. قبل از دژ دست چپ ی مینی کاتیوشا مستقر بود. تو راه که می آمدیم ، بچه ها متوجه پیکر سردار شهید جواد صراف فرمانده گردان شهادت شده بودند که بعد ها که پیگیر شدیم ، گفته شد شهید صراف برای شناسایی خط عازم بودن که با تیر مستقیم تانک که به ماشین شان اصابت کرده بود به شهادت رسیدند. و برای اینکه بچههای گردان روحیه شان را از دست ندهند و به خاطر آتش زیاد جنب همان جاده کنار شهدای دیگر جا داده بودند که اتفاقی بچهها دیده بودن....
رسیدیم به سه راهی شهادت. اینقدر خط ساکت بود، بنده اشتباهی داشتم از دژ میرفتم بالا و به طرف عراقی ها. اگر نکشیده بودند بنده را پایین تا حالا سی سال کفن پوسانده بودم.
دست چپ و پشت دژ اول وارد شدیم. دست چپ، کانال ماهی و دست راست دژی بود که عراقی ها برای جلوگیری از حمله ایرانی ها زده بودند به عرض فکر کنم ده متر و تقریبا به فاصله یک متر درون دژ از توری های فولادی استفاده کرده بودن که وقتی ایرانی ها چسبیدن به دژ توان کندن سنگر را نداشته باشند.
دقیقا عین همین دژ ، هزار یا دو هزار متر جلوتر بود.
مقداری جلوتر آمدیم که کل دژ را ردیف چینی کنیم. دیدم ی جنازه عراقی بدون لباس به صورت سجده ، کل مسیر را بسته ، مانده بودم چه کنم برم بالا تک تیر انداز میزنه. برم روش که نمی شد.
ادامه دارد...
🔺خاطره از رزمنده بسیجی حاج محسن زهرایی
🔺قسمت دوم
تصمیم گرفتم از سمت آب حرکت کنم. قدم سوم یا چهارم بود که داخل آب حرکت میکردم که تا بالای زانو رفتم داخل گِل
هر چه کردم نشد پاهام را در بیاورم. ستون ایستاد و هی از عقب میگفتن حرکت کن الان ستون را میزنند. دو تا بچهها آمدند و جنازه را انداختن روی دژ و ستون را حرکت دادن. ستون که رفتن و کمی خلوت شد شروع کردن بنده را از گل در آوردن. همین که مشغول بودن ، ناگهان فکر کنم تازه عراقی ها متوجه حضور ما شده بودند شروع کردن به تهیه آتش و اولین شلیک شان توپ مستقیم تانک بود که تقریبا پنجاه متر جلوتر از جایی بود که بنده داخل گل گیر کرده بودم.کل دسته ما یا شهید شدن و یا مجروح ، الا دو سه نفری که برای کمک بنده مانده بودن.
اگر گیر نکرده بودم شاید همراه هم دسته ای ها...
با هر مشقتی که بود کنار دیواره دژ مستقر شدیم.
وقتی آتش عراقی ها زیاد شد و ما هم که فکر میکردیم دژ بعدی عراقی ها هستن ، شروع کردیم به تیراندازی.مقداری که گذشت دیدم از دژ جلویی دارند به ما نزدیک میشوند. داشتیم بطرفشان تیراندازی میکردیم که دیدیم به ایرانی میگفتن نزن نزن....
ایستادیم که نزدیک شوند. با هر بدبختی که بود با آتش تهیه کشاندن خودشان را این طرف دژ.
تازه متوجه شدیم از باقی ماندگان گردان مالک و مقداد هستن که شب های قبل عمل کرده بودن و خودشان را رسانده بودن به دژ دوم.
چون عراقیها متوجه حضور شان نشده بودن دژ اول را میزدند و ما هم که خبر نداشتیم از پشت به آنها تیراندازی میکردیم.
کم کم هوا روشن شد و بیشتر واقف به خط شدیم . چندتا از بچههای گردان، خودشان را رساندن به دژ دومی برای کمک . جهنمی بر پا شد . نمیدانم مفسران جنگ بعدها اعلام کردند که دقیقه ای دو هزار گلوله از کوچک و بزرگ به طرف خط ایرانی ها شلیک میشده.
بماند که هواپیماهای جنگیشون هم گله ای حمله میکردن.
حضور ذهن دارم که بیش از هفتاد فروند هواپیماهای عراقی در کربلای پنج به دست رزمندگان ایرانی منهدم شد.
و یکیش این بود که هلیکوپترهای کبری ایرانی آمدن برای کمک که آژیر قرمز به صدا در آمد. هلیکوپترها برای دیده نشدن به زمین نزدیک شدن. وقتی هواپیماهای عراقی شیرجه زدن و بمب هایشان را ریختن و خواستن اوج بگیرن ، یکی از هلیکوپترها، هواپیمای عراقی را نشانه رفت و روی هوا منهدمش کرد.عجب روحیه ای داد به بچههای خط
ادامه دارد...
🔺خاطره از رزمنده بسیجی حاج محسن زهرایی
🔻تدبیر #شهید_حسین_خرازی در برابر دشمن تا دندان مسلح
وقتی لشگر ۱۴ امام حسین(ع) به خاک عراق نفوذ کرد و به منطقه تسلط پیدا کرد، آتش عراق سنگین شد.
شهید خرازی از طریق بیسیم به ژنرال ماهر عبدالرشید (از فرماندهان معروف ارتش عراق) پیام داد: «خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاي مجهز نونی تو را هم گرفتم. هيچ مانعی جلوی من نيست؛ امشب میخواهم بيايم به شهر بصره و تو را ببينم!»
ماهر عبدالرشيد هول كرد! پرسيد: «میخواهی بيايی چه كار كنی يا چه بگويی؟!»
خرازی جواب داد: «يك پای تو را قطع كردم. میخواهم پای ديگرت را هم قطع كنم!»
ماهر جواب داد: «بيا! من هم يك دست تو را قطع كردم، دومی را هم قطع میكنم!»
خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در ميدان شهر بصره»
با اين پيغام، اوضاع نيروهای عراقی به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد كه واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسيده بود، تمام چينشی را كه قبل از آن برای عقب نشينی انجام داده بود، به هم زد!
حجم آتش عراق دهها برابر شد و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ريختند كه در طول تاريخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی سابقه بود!
وقتی حکمت این کار را از حرازی پرسیدند، گفت: «ما در اين منطقه نيرو و امكانات نداشتيم. مهمات هم نداشتيم. اين كار را كردم تا آنها تحريک شوند و منطقه را زير آتش بگيرند و دست كم به اندازه يك هفته عمليات، مهمات خود را هدر بدهند!»
بعدها براساس مطالبی كه از بيسيم شنيده شد، گفتند: «آن شب انبارهای مهمات عراقیها خالی شده بود و به قدری كمبود مهمات داشتند كه تا دميدن صبح، مهمات داخل تريلرها را مستقيم به كنار توپ ها و خمپاره اندازها میردند و مصرف میكردند.»
⛔️این تدبیر شهید خرازیرو مقایسه کنید با دولتمردان کنونی که تا حالا چندین بار سر بزنگاه، گرای خالی بودن خزانه و اثر کردن تحریمها رو به دشمن دادن❗️
حاج قاسم سلیمانی:
« ما همه مات و مبهوت حرکات او میشدیم. او یک سخنور بود و وقتی شروع به صحبت میکرد. به قول بچه ها جادو میکرد. تمام حرفهای خودش را با استناد به آیات و روایات نقل میکرد. من واقعا احساس میکردم هیچ روحانیای توی سن و سال خودش به پای ایشان نمیرسید.
در بُعد فرماندهی باید بگویم ایشان در جلسات همیشه صائبترین نظرات را میداد.
بهترین نظر؛ نظر شهید میرحسینی بود و در میدان عمل هم همان ها به وقوع میپیوست.
من خدا را شاهد میگیرم که هیچ وقت در چهره شهید میرحسینی در سختترین شرایط هراسی ندیدم.
انگار در وجود این مرد چیزی به عنوان ترس، هراس، دلهره و تردید وجود نداشت. اگر در محاصره بود همانطور صحبت میکرد که در اردوگاه صحبت میکرد.
سیدالشهدای همه شهدای استان سیستان و بلوچستان و بزرگ لشکر ثارالله، که واقعا امروز من در هر مأموریتی جای او را خالی می بینم، شهید میرحسینی است»
🔺"خودتان را آماده کنید، اگر سراغ دشمن نروید، او به سراغ شما می آید"
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
با سلام
پل های ارتباطی مجموعه اندیشه ورزان
کانال ایتا: https://eitaa.com/andidhevarzan
کانال آپارات:
https://www.aparat.com/v/AGR9C
کانال روبیکا:
https://rubika.ir/andishevarzan1402
کانال تلگرام:
https://t.me/andishevarzane
تماس با ما :09334957772
09391617131
کاش میشد ...
تا خدا پـــرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون ڪبوتـــر در هوا ...
درون خودش کلنجاری داشت با خودش ؛ برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرفهایش، میزد بیرون؛ هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن، حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند.
آن اوایل یڪبار که از معرکه برگشته بود وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانـی اصلاً کار آسـانی نیست» بعد تعریف ڪرد که آنجا در نقطه ای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر ، دختـرش آمده جلوی چشمش ...
بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید؛ این بار که میرفت به کسی گفته بود « این دفعه از کوثرم بریدم »
به نقل از : احمدرضا بیضایی
( برادر بزرگوار شهید )
#پاسدار_مدافـع_حـرم
#شهید_محمودرضا_بیضایی
صحبت شهید با ما :
شکست ما آن جاست که #اقتصاد بتواند بر سایر وجوه زندگی ما غلبه پیدا کند و اگر چنین نبود و دشمن بر این حقیقت وقوف نداشت، بدون شک همه تلاش خود را در این جهت تمرکز نمیبخشید. جنگ نفت و حملات سازمانیافته دشمن به مراکز صنعتی ما نشاندهنده همین واقعیت است که استکبار جهانی میخواهد با تحمیل #فشارهای تحملناپذیر اقتصادی، ما را وادار کند که از #اعتقاداتمان صرف نظر کنیم. آنها میخواهند با اقتصاد بر اعتقاد ما غلبه کنند، و انصافاً در دنیای امروز، اگر هم راهی برای غلبه بر ایمان و اعتقاد وجود داشته باشد، #همین است و لا غیر.
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب» صفحه ۹۵.
ماجرای حاج_احمد با بانوی دو عالم حضرت زهرا(س):
عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس میگفت: «کسی نفهمه زخمی شدم همینجا مداوام کنید»
دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه»
بستریش کردند از بس خونریزی داشت بیهوش شد یه مدت گذشت یکدفعه از جا پرید گفت: «پاشو بریم خط» قسمش دادم گفتم: «آخه تو که بی هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی»؟ گفت: «بهت میگم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا(س) اومدند داخل فرمودند: «چیه؟ چرا خوابیدی؟» عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمیتونم ادامه بدم» حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:
«بلند شو بلند شو، چیزی نیست بلند شو برو به کارهایت برس»...
به خاطر همین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمهالزهرا(س) ساخته است…
ایام_شهادت_حضرت_فاطمه_زهرا_تسلیت_باد
شهید_احمد_کاظمی
فرمانده لشکر هشت نجف اشرف
فرمانده_نیروی_زمینی_سپاه
اخلاق شهدایی
« اگر ڪسی او را نمی شناخت ؛
هرگز باور نمی ڪرد ڪه با فرمانده ی لشڪر مقدس امام حسین (ع) روبروست ." »
«نماز جماعت ظهر تمام شد . جعبہ شیرینی را برداشت . چون وقت تنگ بود ؛ سریع خودش بہ هر نفر یڪی می داد و می رفت سراغ بعدی .»
« رسید بہ " حاج حسین خرازی" .
چون فرمانده بود ڪمرش را بیشتر خم ڪرد و جعبہ را پایین آورد .»
ّ« رنگ حاجی عوض شد . با اخم زد زیر جعبہ و گفت : "خودت مثل بقیه یڪی بده " »
✍ شهید حاج حسین خرازی بہ نقل از آقای مرتضوی
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
✍حاضری اینجور رفتاری با دوستات داشته باشی؟!
یک روز ابراهیم همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد. نمیدانید چه لذتی داشت. مخصوصا برای بعضی از رفقا که وضعیت مالی خوبی نداشتند. هفتهی بعد دوباره همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد و گفت: «امروز مصطفی ما رو مهمون میکنه.» وقتی سر میز شام نشسته بودیم، ابراهیم دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و با اشاره گفت: «حرفی نزن و برو پول غذا را حساب کن.» هفته بعد دوباره همه ما به چلوکبابی دعوت شدیم. ابراهیم گفت: «امروز مهمان فلانی هستیم.»
بعد از شهادت ابراهیم، یک روز با بچه های محل، دور هم جمع بودیم. حرف از ابراهیم به میان آمد. گفتم: بچه ها یادتونه ابراهیم ما رو می برد رستوران؟ باید یه چیزی رو اعتراف کنم. اون شب من هیچ پولی نداشتم و ابراهیم از زیر میز پول رو داد دستم. تا این حرف را زدم، چشمان رفقا گرد شد. یکی دیگر گفت: ابراهیم با من هم چنین برخوردی کرد. آن شب که قرار بود من شما را مهمان کنم، از قبل پول شام را توی جیبم گذاشت و گفت: به کسی حرفی نزن. دیگری نیز همین را گفت و ...
تمام ما در آن دوران چلوکباب را مهمان ابراهیم بودیم، اما هیچکس این مطلب را نفهمیده بود.
🌹شهید ابراهیم هادی
📗سلام بر ابراهیم، ج2، ص43
🦋 ➢
🍃🍁
💙🍃🦋
🔹🌸🍃 🌹🍃🌸🔹
مراسم جشن عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود. چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیه بچه های فامیل عروسی بگیرد، اما اکبر برایش فقط این مهم بود که عروسیش مورد نظر عنایت امام زمان (عج) باشد.👌 یک عروسی بدون گناه!☺️ که البته به همه هم خیلی خوش گذشت. هنگام نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادیش را روی دوشش انداخت و وضو گرفت و برای نماز جماعت به نمازخانه رفت.🌺
شهیدمدافع_حرم_اکبرشهریاری
سالروزشهادت
شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
سرلشکر سلیمانی:
من در آن لحظهی آخر که #شهید_همدانی را دیدم، یک لحظه تکان خوردم. فهمیدم که او از شهادتش مطلع بوده است... آنجا با خنده به من گفت که بیا با هم یک عکسی بگیریم؛ شاید این آخرین عکس من و تو باشد. خیلی اهل این کارها نبود که به چیزی اصرار کند و بخواهد مثلا عکسی بگیرد؛ چه از خودش، چه با کس دیگری.
من وقتی این حرف را زد تکان خوردم، خواستم بگویم که شما نروید- از همانجایی که او میخواست برود، من داشتم برمیگشتم.- ولی یک حسی به من گفت خب چیزی نیست، خبری نیست، چیزی به او نگفتم. وقتی که این حالت را در شهید همدانی دیدم، این شعر در ذهنم آمد:
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
این حالت خیلی حالت زیبایی است. قطرهای که به دریا متصل میشود، دیگر قطره نیست؛ دیگر دریاست
۹۵/۷/۱۴
اعتصاب
یک روز آمد و پرسید: «باباجان! خمس اموالت رو دادی؟!»
تعجب کردم؛ با خودم گفتم: «پسرِ دوازده _ سیزده ساله رو چه به این حرفها؟!» با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: «نه پسرم، ندادم؛ امسال رو ندادم».
از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانههای مختلف، اعتصاب غذا کرد. وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده!
شهید مهدی کبیرزاده
کتــاب دسته یک، ص141
امــام زمـــان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
... هر کس بدون دستور ما در مال ما تصرف کند مرتکب گناه شده است و هر کـس ذرهای از مـال ما را بخورد پس گویا آتش در شکم اوست
بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج53، ص 183
💢بی انصاف ها چه کرده اید...!
👈 #حسین_خرازی_تعریف_میکرد
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧه ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢمون ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. تو ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣن ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، و گریه میکردند
اما حالا.......
خوش تیپ
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچهها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر. بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
شهید ابراهیم هادی
کتاب سلام بر ابراهیم، ص41
امــام عــلــی (علـیـه السـلام)
زکات زیبایی، عفت و پاکدامنی است.
غررالحـكم، ص 256
به معنای واقعی اهل کار و عمل بود
مردِ کار
زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما میدانستم که پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت.
وقتی تهران باهم بودیم، از تماسهای تلفنی زیاد،از چشمهایش که اغلب بیخواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانهروز،از صبح خیلی زود سرکار رفتنهایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، میدیدم که چطور برای کارش مایه میگذارد.
در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرماندهی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود.
کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمیگشت نمیتوانست پشت فرمان بنشیند.
میگفت:آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا میاندازد؛ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.
سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به شهادت رسید،جلیقهی ضدگلوله را بهخاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت.
من اعتقاد دارم شهادتش مزد پرکاریاش بود.
هر کاری مى كردن دکترا، سید به هوش نمی اومد. اگر هم می اومد.. یه #یازهرا (س) می گفت؛ دوباره از هوش می رفت😔. کمی آب #زمزم با #تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید.🍃
چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟ گفتم: #آب... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..!😔من با مادرم تو کوچه های #مدینه بودیم😭،تازه #راز یازهرا(س) گفتناشو فهمیدم.💔
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌹
🌺
حاج قاسم سلیمانی:
« ما همه مات و مبهوت حرکات او میشدیم. او یک سخنور بود و وقتی شروع به صحبت میکرد. به قول بچه ها جادو میکرد. تمام حرفهای خودش را با استناد به آیات و روایات نقل میکرد. من واقعا احساس میکردم هیچ روحانیای توی سن و سال خودش به پای ایشان نمیرسید.
در بُعد فرماندهی باید بگویم ایشان در جلسات همیشه صائبترین نظرات را میداد.
بهترین نظر؛ نظر شهید میرحسینی بود و در میدان عمل هم همان ها به وقوع میپیوست.
من خدا را شاهد میگیرم که هیچ وقت در چهره شهید میرحسینی در سختترین شرایط هراسی ندیدم.
انگار در وجود این مرد چیزی به عنوان ترس، هراس، دلهره و تردید وجود نداشت. اگر در محاصره بود همانطور صحبت میکرد که در اردوگاه صحبت میکرد.
سیدالشهدای همه شهدای استان سیستان و بلوچستان و بزرگ لشکر ثارالله، که واقعا امروز من در هر مأموریتی جای او را خالی می بینم، شهید میرحسینی است»
🔺"خودتان را آماده کنید، اگر سراغ دشمن نروید، او به سراغ شما می آید"
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔺قسمت دوم
تصمیم گرفتم از سمت آب حرکت کنم. قدم سوم یا چهارم بود که داخل آب حرکت میکردم که تا بالای زانو رفتم داخل گِل
هر چه کردم نشد پاهام را در بیاورم. ستون ایستاد و هی از عقب میگفتن حرکت کن الان ستون را میزنند. دو تا بچهها آمدند و جنازه را انداختن روی دژ و ستون را حرکت دادن. ستون که رفتن و کمی خلوت شد شروع کردن بنده را از گل در آوردن. همین که مشغول بودن ، ناگهان فکر کنم تازه عراقی ها متوجه حضور ما شده بودند شروع کردن به تهیه آتش و اولین شلیک شان توپ مستقیم تانک بود که تقریبا پنجاه متر جلوتر از جایی بود که بنده داخل گل گیر کرده بودم.کل دسته ما یا شهید شدن و یا مجروح ، الا دو سه نفری که برای کمک بنده مانده بودن.
اگر گیر نکرده بودم شاید همراه هم دسته ای ها...
با هر مشقتی که بود کنار دیواره دژ مستقر شدیم.
وقتی آتش عراقی ها زیاد شد و ما هم که فکر میکردیم دژ بعدی عراقی ها هستن ، شروع کردیم به تیراندازی.مقداری که گذشت دیدم از دژ جلویی دارند به ما نزدیک میشوند. داشتیم بطرفشان تیراندازی میکردیم که دیدیم به ایرانی میگفتن نزن نزن....
ایستادیم که نزدیک شوند. با هر بدبختی که بود با آتش تهیه کشاندن خودشان را این طرف دژ.
تازه متوجه شدیم از باقی ماندگان گردان مالک و مقداد هستن که شب های قبل عمل کرده بودن و خودشان را رسانده بودن به دژ دوم.
چون عراقیها متوجه حضور شان نشده بودن دژ اول را میزدند و ما هم که خبر نداشتیم از پشت به آنها تیراندازی میکردیم.
کم کم هوا روشن شد و بیشتر واقف به خط شدیم . چندتا از بچههای گردان، خودشان را رساندن به دژ دومی برای کمک . جهنمی بر پا شد . نمیدانم مفسران جنگ بعدها اعلام کردند که دقیقه ای دو هزار گلوله از کوچک و بزرگ به طرف خط ایرانی ها شلیک میشده.
بماند که هواپیماهای جنگیشون هم گله ای حمله میکردن.
حضور ذهن دارم که بیش از هفتاد فروند هواپیماهای عراقی در کربلای پنج به دست رزمندگان ایرانی منهدم شد.
و یکیش این بود که هلیکوپترهای کبری ایرانی آمدن برای کمک که آژیر قرمز به صدا در آمد. هلیکوپترها برای دیده نشدن به زمین نزدیک شدن. وقتی هواپیماهای عراقی شیرجه زدن و بمب هایشان را ریختن و خواستن اوج بگیرن ، یکی از هلیکوپترها، هواپیمای عراقی را نشانه رفت و روی هوا منهدمش کرد.عجب روحیه ای داد به بچههای خط
ادامه دارد...
🔺خاطره از رزمنده بسیجی حاج محسن زهرایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️این کلیپ بارها ارزش دیدن دارد
کاری که یک زن با حجابش میکند!
🔹حجت الاسلام #عالی 🎙
┄┅═✧☫ به سمت خدا ☫✧═┅┄
شـهــود♡
در پیام حجت الاسلام والمسلمین خاتمی آمده است:روحانیت شیعه در طول تاریخ در محراب و منبر در سنگر دفاع
درباره شهید سید علی زنجانی یاد یک توصیه از عارف روشن ضمیر، شیخ رجبعلی خیاط افتادم. اونجا که می گفتند: اگر می خواهید به مقامات عالیه برسید، رعایت سه تا کار خیلی اهمیت دارد:
۱.گدائی در شب ها
۲.احسان به خلق
۳.توسل به اهل بیت
الان که دارم فکر می کنم ، می بینم که آقا سید علی نه تنها به این سه توصیه ی مهم پایبند بود ، بلکه رفتار و کردارش نشون می داد که غرق در اجرای این رفتارهای حسنه است
صحبت شهید با ما :
شکست ما آن جاست که #اقتصاد بتواند بر سایر وجوه زندگی ما غلبه پیدا کند و اگر چنین نبود و دشمن بر این حقیقت وقوف نداشت، بدون شک همه تلاش خود را در این جهت تمرکز نمیبخشید. جنگ نفت و حملات سازمانیافته دشمن به مراکز صنعتی ما نشاندهنده همین واقعیت است که استکبار جهانی میخواهد با تحمیل #فشارهای تحملناپذیر اقتصادی، ما را وادار کند که از #اعتقاداتمان صرف نظر کنیم. آنها میخواهند با اقتصاد بر اعتقاد ما غلبه کنند، و انصافاً در دنیای امروز، اگر هم راهی برای غلبه بر ایمان و اعتقاد وجود داشته باشد، #همین است و لا غیر.
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب» صفحه ۹۵.
کاش میشد ...
تا خدا پـــرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون ڪبوتـــر در هوا ...
درون خودش کلنجاری داشت با خودش ؛ برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرفهایش، میزد بیرون؛ هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن، حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند.
آن اوایل یڪبار که از معرکه برگشته بود وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانـی اصلاً کار آسـانی نیست» بعد تعریف ڪرد که آنجا در نقطه ای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر ، دختـرش آمده جلوی چشمش ...
بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید؛ این بار که میرفت به کسی گفته بود « این دفعه از کوثرم بریدم »
به نقل از : احمدرضا بیضایی
( برادر بزرگوار شهید )
#پاسدار_مدافـع_حـرم
#شهید_محمودرضا_بیضایی
وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:
به مردم بگویید امام زمان (عجلاللهفرجه) پشتوانهی این انقلاب است.
🌹بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🌹در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
پدر و مادر عزیزم!
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم.
جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید.
به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عجلاللهفرجه) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم .
بگویید که ما را فراموش نکنند.
🌹بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
✍️راوی: سردار حسین کاجی
📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص١٩٢ تا ١٩۵
#شهید_سید_حسن
#شادی_روح_پاکش_صلوات