eitaa logo
زن، خانواده و سبک زندگی
1.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
175 فایل
به کانال علمی_تخصصی موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی خوش آمدید در این کانال مطالبی پیرامون مباحث زن و خانواده، فرزندپروری، مهارت زناشویی، نقد فمینیسم و... قرار خواهد گرفت. آیدی مستقیم ادمین کانال زهرا محسن زاده: @mohsenz224 کانال دکترنیلچی زاده نیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ امام علی علیه السلام: "انا کنا کزوج حمامه فی ایکه" من و فاطمه همچون دو کبوتر عاشق در لانه ای بودیم ♥️ 📚 دیوان اشعار امیرالمؤمنین ، ص 15 . .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ سراسیمه به سمت آینه رفت، چشم در چشم نرگس روبرویش مشغول تنظیم کش چادر شد. دل در دلش نبود، نمی‌دانست این آشوب را به فال نیک بگیرد یا به پای یک انرژی منفی بگذارد؛ بند کیفش را روی دوشش انداخت و به سمت در رفت. همان لحظه که دستش را دراز کرد تا کلید را از جا کلیدی روی دیوار بردارد، صدای زنگ تلفن بلند شد. بین رفتن و برگشتن مردد شد. حرف مادرش در گوشش پیچید! بردار مادر، شاید کسی کار واجب دارد. به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدایی که از آن سوی خط آمد مقصدش گوش نبود، بلکه مستقیم به قلبش رسید. همیشه با خود می گفت: این طنین صدا چه رازی دارد که نه تکراری می شود و نه عادت؟ الو نرگس جان؟ سلام عزیزم! چقدر به موقع تماس گرفتی دقایقی دیرتر بود، سعادت هم صحبتی با بنده نصیبت نمی‌شد. مرتضی با خنده ی مهار شده ای پاسخ داد: کم سعادتی از این بیشتر که از صبح تا غروب، فقط یک بار صدای یار قسمت ما می‌شود؟ لبخندش کش آمد و گفت: نفرمایید آقا، کم سعادتی از ماست. مرتضی که نگران بود، دائم تاکید می‌کرد تا صبر کند خودش بیاید دنبالش، اما نرگس چون کودکی که از پدر قول خرید اسباب بازی گرفته باشد، بی‌تاب بود و اصرار به رفتن داشت. قرار هر ساله اش بود... مگر می شد سالروز ولادت بانوی دو عالم باشد و نرگس در خانه بماند؟ با هیجانی وصف نشدنی مرتضی را قانع کرد که خودش می رود. سر از پا نمی شناخت. وقتی به صحن امام رضا رسید، ذوقش از آمدن دو چندان شد. مردم، دسته دسته وارد صحن می‌شدند و برای عرض ارادت روبروی ایوان آینه تجمع می کردند. با هر یک شاخه گلی که در دستشان بود، گلستانی مواج را مجسم می کردی. نگاهش به سمت گنبد کشیده شد. دلش هوایی شد، مثل همان روزهایی که چادر مادرش را می گرفت تا مبادا لابه لای جمعیت خودش را گم کند. اصلاً مادرش گم می‌شد یا خودش؟ سوال همیشگی اش را به خاطر آورد. مامان تو دست مرا می گیری یا من دست تو را؟ این بار قدمهایش خود به خود به سمت حرم کشیده شد. عادت نداشت بدون اذن دخول از ایوان آینه گذر کند. دست راستش را به نشانه ی ارادت بر سینه گذاشت و لبهایش مشغول خواندن ذکر شد. عطر بی نظیر حرم مشامش را پر کرد، گوشه ی پرده کنار رفت و ضریح چشم نواز که هیچ تو بگو روح نواز پیدا شد. این چه حالتی است که هر بار تازه تر از گذشته رخ می نمایاند. چشم هایش را بست و یک دور کامل عزیزانش را از خاطر گذراند و مرتضی را... ازدحام جمعیت مانع از این می شد که بیشتر به ضریح نورانی نزدیک شود. قطره اشکی از گوشه ی چشمش شیطنت کرد و بر گونه‌ اش چکید. در دل گفت: بی بی جان، شما بهترین نعمت خدایید برای مردم این شهر، مبادا روزی برسد که دیگر چشمم به گنبد طلایی تان نیفتد. بی بی جان، هوای ما را داشته باش. خودت بهتر می دانی چه در دلم می گذرد! اگر لیاقتش را دارم، نزد مادرت زهرا وساطتم کن. همان لحظه خادمی که روی چهارپایه ایستاده بود و گل های روی ضریح را به سمت پایین هدایت می‌کرد ، دستانش را از گل پر کرد و میان جمعیت پرت کرد. ناخواسته دستش را دراز کرده شاخه ی مریمی نصیبش شد. این بار سیل اشک، سد چشمانش را شکست و روی صورتش هجوم آورد. روزنه ی امیدی در دلش پیدا شد. قلبش مطمئن شد. قدمهایش محکم. حال خوبی را که پیدا کرده بود با دنیا عوض نمی کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و بعد از عرض ارادت مجدد با شتاب به سمت خروجی به راه افتاد... ادامه دارد👇👇👇 .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ ادامه👆👆👆 وقتی وارد خیابان شد، فرصت را از دست داده یافت. پس بی درنگ سوار تاکسی شد تا زودتر به قرار عشق برسد. پیاده رو را که نگاه می کرد، خاطرات در ذهنش صف می‌کشیدند. همیشه صفائیه را با مرتضی قدم زده بود. اما این اولین باری بود که خیابان را طولانی تر از همیشه می دید. دلش که طاقت از کف ربوده بود، چون خردسالی که دائماً به او نق بزند و چیزی طلب کند، می گفت: زودتر پیاده شو. با پا این راه را گز کنی، زودتر به مقصد می رسی. کرایه را حساب کرد و دست دلش را گرفت و از خیابان گذشت. به خیابان دورِ شهر که رسید، مسیرش را از نظر گذراند و چادر را محکم‌تر گرفت. وارد کوچه که شد، از دور مرتضی را دید که روبروی درمانگاه بقیه الله به انتظار او نشسته است. اینجا دیگر پاهایش همراهی نمی‌کرد برای رسیدن به مرتضی بال لازم داشت. مرد مهربان زندگیش تا متوجه حضورش شد، به گرمی سلام کرد و قید محبت های همیشگی را زد. شانه به شانه وارد درمانگاه شدند. مراحل اولیه را طی کردند و نمونه ی خون را با هزار امید و آشفتگی تحویل آزمایشگاه دادند. بعد از اینکه قرار شد دو ساعت معطل بمانند، کمی دلشان هوای دونفره را طلب کرد. مثل همیشه بوستان نجمه را برگزیدند. جایی که باغچه و درختانش بارها محبت این دو را به تماشا نشسته بودند. آنجا تفاوت چشمگیری با همه ی بوستان‌ها داشت. حتی سنگفرشش، که بوی بهشت می داد. دو ساعت طی شده و مجدداً به درمانگاه بازگشتند. نرگس با حالی عجیب روی اولین صندلی نشست و قدم‌های مرتضی را یکی یکی شمرد. بعد از شنیدن اسمش از زبان مرتضی، این بار صدای خانمی به گوشش خورد که می‌گفت: آقا چرا بدون شیرینی برگشتید؟ تبریک می گویم! امروز پنج نفر تست دادند و فقط نتیجه ی آزمایش همسر شما مثبت بود. نگاهش به لب های مرتضی که می‌رفت تا بهترین لبخند را به نمایش بگذارد دوخته شد، اما دلش اینجا نبود! خیلی قبل تر ها پر کشیده بود به سمت حرم. راه آمده را آسمانی برگشته بود تا بالای گنبد. سلامی داده و می‌گفت: بی بی جان تمام وجودم فدای شما که قدم هایتان نه از چندین سال قبل، بلکه هر سال و هر روز برای ما پر خیر و برکت است... .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
الحمدلله که مادرمی...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با مداحان به‌مناسبت سالروز میلاد حضرت فاطمه‌ی زهرا سلام‌الله‌علیها. ۹۹/۱۱/۱۵ 💻 @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه دفاع رساله دکتری آقای علی غلامی درگاه دانشجوی رشته مطالعات زنان گرایش مطالعات نظری جنسیت عنوان: مدل پایه مسئله شناسی و راهبری مسائل حوزه جنسیت و خانواده (مبانی نظری و فرایند پژوهیِ مسئله شناسی و حل مسائل در عرصه جنسیت و خانواده در ایران) اساتید راهنما و مشاور: دکتر مهراب صادق‌نیا، دکتر منصوره زارعان اساتید داور: آقایان؛ دکتر محمدتقی سبحانی، دکتر یوسف غضبانی، دکتر محمدتقی کرمی‌قهی. زمان و مکان برگزاری: پنج‌شنبه مورخ 99/11/16 ساعت 15:00، سالن شهید بهشتی @fwf_news
*♨️ افتتاحیه کانون مطالعات زنان* *بسیج دانشجویی حوزه شهید میثمی دانشگاه یاسوج* *•|| آسیب شناسی حوزه زنان مبتنی بر فرهنگ فاطمی* •|| با حضور *سرکار خانم زهرا محسن زاده* عضو بنیاد ملی نخبگان حوزه های سراسر کشور •|| این نشست در بستر اسکای روم برگزار می شود. •|| جهت دریافت لینک به آدرس اینستاگرامی *didehbidar* مراجعه کنید و یا به شماره تلفن 09928309856 پیامک دهید . •|| زمان : *پنج شنبه ۱۶ بهمن ماه ساعت ۱۹:۰۰* .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
🌹🌹شهید مهدی زین الدین: هرکس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا نیز او را نزد اباعبدالله یاد می کنند 🌹🌹شهدا را یاد کنیم ولو با ذکر یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋🦋 .•°°•.🌺.•°°•. 🌸 🌸 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
51455_orig.pdf
1.46M
📚 نهج الحیاة، یا فرهنگ سخنان فاطمه سلام الله علیها .•°°•.🎋.•°°•. 📚 📚 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 «؛ عضو کامل و مستقل جامعه» 🔺نظر آیت الله مصباح یزدی (قدس‌سره) درباره‌ی جایگاه در جامعه چه بود؟ .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
خدا رحمتشون کنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی آقا و خانم تمرین میکنند که بعد از شنیدن خبر شهادت آقا، خانم چه عکس‌العملی نشان بدهند... @Modafeaneharaam .•°°•.🥀.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
🔰 آسیب شناسی حوزه زنان مبتنی بر فرهنگ فاطمی / زهرا محسن زاده یکی از اصلی ترین منشاء معضلات حوزه زن و خانواده «بحران ارزش ها» میباشد؛ چنانچه ارزش های زندگی بر اساس مبانی غربی بنا شوند جامعه دچار آسیب میشود. 🔰 سرکار خانم زهرا محسن زاده پژوهشگر حوزه ی زن و خانواده و عضو بنیاد ملی نخبگان حوزه تشریح کرد: 🆔 http://mohsenzade.com/zm/1-19/ .•°°•.💌.•°°•. ♨️ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‌ 💞 شب را وقتی به خدا بخواب بروید آن خواب برای شما می‌شود. 🌷 علامه طهرانی (رحمه الله علیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°°•.💞.•°°•. 🌷 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°
‼️ این مطلب (مطالبی که با نشر میدهم) را فقط با ذکر نام کانال موقوفه مجازی زن، خانواده و سبک زندگی، انتشار دهید❗️ 🌺 روز گاری در همین نزدیکی سیزده سال بیشتر نداشت، که عاشق شد . در همان سن و سال هم، خواستگار فراوانی داشت، اما فقط فکر و ذهنش درگیر یک نفر بود. پسر عمه ای که به اصطلاح دل و دینش را یک جا ربوده بود. حس و حالش، یک طرفه نبود. رضا آن قَدَر مرد بود، که پای حرفش بماند و سختی‌ها را به جان بخرد. بزرگ ترها نقش آتش بیار معرکه را داشتند. به هر بهانه‌ای مخالفتشان را چون پتکی بر سر این دو جوان فرود می آوردند. یکی می گفت: تا برادر بزرگترش هست، پسر دیگری برای دامادی نداریم! دیگری می‌گفت: دختر به فامیل نمی‌دهیم. سرانجام کارشان به اینجا کشید، که پدرش شبانه دستور مهاجرت داد. همه ی وسایل خانه را جمع کردند و بی آنکه کسی باخبر شود، در پناه سایه ی شب به جای دوری رفتند. روزها و شب ها را به امید دیدار مجدد رضا سپری می‌کرد و ناامیدی بر تمام وجودش چنگ می انداخت. غافل از اینکه رضا بیکار نمی نشیند و آن قدر می رود و می آید تا ردی از آنها پیدا کند، بماند که با چه مصیبتی بالاخره وصال حاصل شد و زندگی مشترکشان را آغاز کردند. همان ابتدای زندگی مشترک، دو خانواده، ماه عسل شان را به کامشان زهر کردند و با طرد کردنشان، قلوه سنگ که هیچ، معدنی از سنگ را جلوی پایشان انداختند. با هر سختی و مشقتی که بود، زندگی شان را سامان دادند. خدا را شکر، رزق و روزی شان برکت گرفت. پانزده سالش بود که اولین فرزند بی آنکه نفس بکشد، به دنیا آمد. غمی بزرگ، روی دلش سنگینی می کرد. تنها دلیل آرامشش وجود رضا بود. از آنجا که خدا هیچ وقت بنده اش را تنها نمی گذارد، با آمدن فرزند دوم چرخ زندگی به گردش در آمد. با یاد آوری تولد فرزندانش لبخندی عمیق گوشه ی لبان چین خورده اش جا خوش کرد. وقتی رضا می پرسید: دلت چند بچه می خواهد؟ می‌خندید و پاسخ می داد: به تعدادی که اگر قرار باشد کنار سفره بنشینم، مجبور باشم، دستم را از روی سر آن ها دراز کنم و از سفره نان بردارم. از کل دارایی‌های دنیا دلشان به همین بچه‌های قد و نیم و شیطنت هایشان خوش بود. به قول خودش، پانزده بچه را در وجودش پرورش داده بود. چند تا از بچه ها هم، تا از آب و گل در می آمدند و زیر پوستشان آب می دوید و بر گونه هایشان گل می روئید، دردی لاعلاج، بی رحمانه بر وجودشان می تاخت و حسرت را بر دلشان می کاشت. از آن پانزده فرزند، فقط نُه تا باقی مانده بود، که همه شان پسر بودند و یکی از آن ها دختر بود. خاله خان باجی های کوچه آن قدر در گوشش گفتند و گفتند، تا این که تصمیم گرفت، برود سراغ همان قرص هایی که به تازگی مد شده بود، برای این که دیگر کودکی هوس نکند، پا به این دنیا بگذارد. تازه چند عدد از قرص‌ها را بیشتر نخورده بود، که یک روز در میانه ی ظهر، زیر تیغ تیز آفتاب، خبر آوردند، یکی از پسرها تصادف کرده و بازگشتی در کار نیست. بعد از گذشت این همه سال، هنوز هم با یادآوری آن روزها نفسش را با آه بیرون می فرستد و می گوید: ناشکری کردم. همان چند دانه قرص را که خوردم، خدا قهرش گرفت و بچه ی دسته گلم را پس گرفت. با صدای داد و بیداد و گریه به خودش آمد. هنوز پسر و عروسش مشغول بحث و دعوا بودند. پسرش فریاد می کشید و می گفت: به چه حقی اون بچه ی معصوم رو سقط کردی؟ عروسش هم حق به جانب و گریه کنان پاسخ می داد: اگر این بچه‌ به دنیا می آمد، تز دکترایم به فنا می رفت... .•°°•.🌺.•°°•. 💌 💌 https://eitaa.com/joinchat/2018574369C2399355813 °•¸.•°