شرم مرا به خيمه طفلان كه مى برد ؟
مشك مرا به خيمه سوزان كه مى برد ؟
ادرك اخا سرودم و ناليده ام ز دل
اين ناله را به محضر سلطان كه مى برد ؟
سقا به خون نشست و علم بر زمين فتاد
با دختران خبر ز مغيلان كه مى برد ؟
دستم فتاد و پنجه دشمن گشوده شد
اين قصه را به موى پريشان كه م ىبرد ؟
دشمن به فكر غارت و معجر كشى فتاد
اين شرح را به طفل هراسان كه مى برد ؟
اين غصه سوخت جان مرا صد هزار بار
سادات را به ناقه عريان كه مى برد ؟
شاعر : محمد سهرابی
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
تا که بی دست شدی اهل شجاعت شده اند
گرگ ها منتظر لحظه ی غارت شده اند
حرمله ها پس از این خاطرشان آسوده ست
خولی و شمر پس از دست تو راحت شده اند
چه عمودی به سرت خورد که شق القمری
هر دو ابروی تو با فاصله قسمت شده اند
چشم پر خون تو سهم من دلخون شده است
علم و دست تو این بین غنیمت شده اند
بروم،با تن بی دست تو دشمن تنهاست
نیزه ها شان همه خونخوار به شدت شده اند
یک دلم پیش تو و آن دل من در حرم است
پیش آنها که محیای اسارت شده اند
چشم و ابروی تو از ضربه بهم ریخته است
پیکر تا شده ات دور و برم ریخته است
تیرها روی هم افتاده به هم چسبیدند
کندنی نیست ز بس بر بدنت پیچیدند
بسکه از ضربه شکسته رخ نورانی تو
جای یک بوسه نمانده ست به پیشانی تو
ساقی من لب تو سوخته از بی آبی
باورم نیست که در محضر من می خوابی
این تو هستی که چنین نقش زمینی پیشم؟
تا به امروز ندیدم بنشینی پیشم
یک نفر با علمت دور و برم می رقصد
یک نفر دست تو بر نیزه ی خود می بندد
فکر بی دستی تو سخت مرا آزرده
بیش از نیزه و شمشیر تنت پا خورده
حسن کردی
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
یا علی! این کیست میآید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟
او که میآید تو احساس جوانی میکنی
باز یاد رزم و شور پهلوانی میکنی
آمده پیش تو تا مشق سپهداری کند
تا به سبک حیدری تمرین کرّاری کند
میزند زانو که رسمت را بیاموزد، علی!
با چه شوقی بر لبانت چشم میدوزد، علی!
ماندهام در بهت شاگردی که استادش تویی
هم چراغ رفتن و هم نور ایجادش تویی
بارها آن اسم زیبا را شنیدم من ولی
چیز دیگر بود عباسی که تو گفتی علی!
با صدایی مهربان گفتی: بیا عباس من!
تیغ را بردار با نام خدا عباس من!
نور چشمان علی! پیش پدر چرخی بزن
شیرِ من! شمشیر را بالا ببر، چرخی بزن
این چنین با هر دو دستت تیغ را حرکت بده
دست چپ را هم به وزن تیغ خود عادت بده
فکر کن هر حالتی بر جنگ حاکم میشود
دستِ چپ، عباس من! یک وقت لازم میشود
الامان از چشم شور و تیر پنهانی پسر!
کاش میشد چشمهایت را بپوشانی پسر!
بینقاب ای جلوهٔ حُسن خدادادی نجنگ
سعی کن تا میشود بی خُودِ فولادی نجنگ...
تشنهای، فهمیدم از آنجا که شیداتر شدی
تا لبانت خشک شد عباس، زیباتر شدی...
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
از ازل در غمم عزادارم
روسیاهم ولی تو را دارم
تو فراوان شبیه من داری
من ولی مثل تو کجا دارم
در هر خانه را نخواهم زد
من به ارباب خود وفادارم
پیش مردم مرا خراب نکن
به همه گفتهام تو را دارم
هرچه دارد کریم مال گداست
هرچه دارم من از شما دارم
برسد پای من به کرببلا
با اباالفضل حرفها دارم
ای همه کارهی عزای حسین
نمک سفرههای عاشورا
تو چه کردی که عاشقت شدن
ارمنیای روز تاسوعا
به دو چشمان تو لقب دادند
دو نگهبان زینب کبری
زیر بار غمت خدا نکند
بشکند پشت سیدالشهدا
همه شب مادر تو اُمِّ بنین
مُتَرَنِّم بود به وا وَلَدا
رفت و دل اهل حرم حالی شد
دست امیر لشگرم خالی شد
یه جور با تیر زدن به چشم نازش
کاسهی چشم پسرم خالی شد
تیرو چطور با زانوهات کشیدی
فاطمه رو به قتلگات کشیدی
چطور با دستی که نداشتی
چادرشو به روی چشات کشیدی
عاقبت انتظارِ تو سر اومد
سرت زمین نخورده مادر اومد
نذاشت که روی نیلیشو ببینی
تیری که از پشت سرت در اومد
برخیز تا به خیمه مرا هم ببر
چرا؟ طفلان من شکستن بابا ندیدهاند
پشت و روی تنش یکی شده و
زینب از دیدن تنش جا خورد
این صدای شکستن سینه است
زیر چکمه شد استخوانها خورد
پیش پای خودش به خاک افتاد
همه را با نگه پس میزد
تکیه بر نیزهی غریبی داشت
خسته بود و نفس نفس میزد
نوبت یک حرامزاده شد و
نوک سرنیزش به سینه نشست
وزن خود را به نیزهاش انداخت
انقدر تکیه زد که نیزه شکست
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
پای عدو به خیمهها وا شده2
اباالفضل اباالفضل
قامت زینب به خدا تا شده
اباالفضل اباالفضل
(پاشو ببین دارن به من میخندن
اباالفضل اباالفضل) ۲
****
با آنکه دیدهام نشود باز باورم
گفتم سر تو را بگذارم به دامنم
اما سرت کجاست که سر درنیاورم
ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدمند
سوختگان غمت با غم دل خرمند
هرکه غمت را خرید عشرت عالم فروخت
با خبران غمت بی خبر از عالمند
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
ز جا برخیز ایبابالحوائج حاجتی دارم
بگو بعد از تو باید خواهرم را بر که بسپارم
صدا آمد برادر، با خودم گفتم حسن اینجاست
برادر خواندی هم اولین هم آخرین بارم
میان خیمهها، غیر از من و سجاد مردی نیست
غریبم من ندارم هیچ کس تنها تویی یارم
غزالان حرم بیکس، من از بهر تو دلواپس
برادر جان به دادم رس، گره افتاده در کارم
ز یک سو خیمه بی محرم، ز یک سو چشم نامحرم
ز یک سو غارت معجر، ز کار افتاده افکارم
به دامانم سرت را سعی کن ثابت نگه داری
که من با احتیاط این تیر از چشمت برون آرم
چه سایهای کمکم، عمودی که سرت رو درهم کرد
چه سایهای کمکم، برادرت رو داغ تو خم کرد
چشمت خون شد نبینی، حرم رو بین اشرار
اشکت رو درمیارن، یهودیا تو بازار
اونجا تو بزم شراب میبینمت علمدار
فکر خیمه بیتابت کرد، رعنا بودی شرم آبت کرد
مثل اشکان غرق دردم، دارم بی تو برمیگردم
یا ابالفضل...
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
به مانند سر زلف پریشانت، پریشانم
زجابرخیز علمدارم، ز جا برخیز ای جانم
اگر درخیمه باشم پس که جمعت میکند عباس؟
بمانم گر کنار تو به یاد خیمه گریانم
کنار پیکر پاشیدهی تو زار میگریم
برایت روضهی ناموسی و بازار میخوانم
بلندی قدت را دید و با نیزه بلندت کرد
امان از دست این خولی، که کاری کرده حیرانم
به تو حق میدهم که میزنی بازو به روی خاک
که تیری مانده بین استخوان چشم، میدانم
تویی در بین گرما و به تن، یک پیرهن داری
ولی من یک دو ساعت بعد، روی خاک عریانم
اگر تو برمگردی خیمه، جسمم زیرورو گردد
اگر پیشم بمانی زیر دَه مرکب نمیمانم
سرت درهم شد اما باز پیدا شد خدا را شکر
ز بعد تو منم که زیر ابر نیزه پنهانم
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
بعد تو، خیمهی ما غرق عزا شد؛ بد شد
کمر شاه که از داغ تو، تا شد؛ بد شد
لشکر نیزه و شمشیر و عصا ریخت سرت
از تنت، دستجدا؛ دست، جدا شد؛ بد شد
بین ابروی تو را فاصله انداخت عمود
فرقت ای ماه بنی عشق، دوتا شد؛ بد شد
شاه تنهاشده بعد از تو، زمینگیر شد و
وسط گودی گودال، چهها شد؛ بد شد
شمر فهمید که عبّاس ندارم؛ شر شد
قائله دور و بر خیمه بهپا شد؛ بد شد
رفتی و بعد تو ای سرو دلآرا، به حرم
پای شمر و شبث و حرمله واشد؛ بد شد
احترامم سر جا بود ولی بعد از تو
این اسارت که چنین قسمت ما شد؛ بد شد
سر تو رفت به نیزه؛ سر ما داد زدند
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
خبر در علقمه در بین لشکر تواَمان پیچید
خبر هولی به راه انداخت بینِ این و آن پیچید
خبر آمد دوباره علقمه رفت آرزوی آب
همین که آب دورِ دستهای پهلوان پیچید
فرات اُفتاد پیشش التماسش کرد قدری نوش
صدای التماسِ آب در گوش زمان پیچید
جمالش روی آب اُفتاد حیران کرد عالم را
برای تشنگیاش نالهی آبِ روان پیچید
نهیبی زد به آب و مَشک از دستان او نوشید
تمام انبیا مبهوت، حرفش در جهان پیچید
خبر بینِ سپاه آمد اگر این مَشک برگردد...
دگر باید بساط جنگِمان را بیگمان پیچید
خبر آمد فقط دارد علَم... شمشیر اما نه
خبر در بین نخلستان میانِ شامیان پیچید
هزاران تیر آماده است اما هیبتش از دور
چه کرده که زبان از دیدنش بین دهان پیچید
خبر آمد که دارد میرسد... از دور باید زد
که ناگه از شریعه نعرهی صدها کمان پیچید
هزاران تیر صدها تیغ دهها نیزه باریدند
تنش وقتی که شد نِیزار تیغی آن میان پیچید
علَم محکم به مُشتش بود اما بازویش اُفتاد
جماعت شیر شد فریادهاشان بعد از آن پیچید
به دندان مَشک را دارد ، تمام آبرویش بود
عموی خیمه دورِ مَشک با کلِ توان پیچید
بمیرد حرمله وقتی که اسمش هست ، یعنی وای
بمیرم که سهشعبه بین مژگان آنچنان پیچید
عمودِ نانجیبی این وسط آمد ، زبانم لال
چنان زد بیمروت که ترَک خورد اَبروان پیچید
تنش روی زمین اما به سمت او نمیرفتند
خبر اما به شمر آمد خبر سوی سنان پیچید
حرامیها پس از آن آمدند و تا حسین آید
میان حلقههاشان ضربههای بیامان پیچید
سنان زد نیزهاش را، ساقهاش را هم شکست و رفت
گمانم درد آن با زور بین استخوان پیچید
علی آنجا نشسته بود وقتی که کَمش کردند
صدای نالهی زهرا میان آسمان پیچید
خبر آمد دوید از خیمه سمتِ علقمه زینب
دوید و دورِ پایش چادرِ او ناگهان پیچید
رُباب از هولِ دشمن بچه را برداشت در خیمه
سریعاً چادرش راه دورِ طفل بیزبان پیچید
حسین آمد همه رفتند زد صیحه به طوری که
مدینه گریهی امالبنین ناله کنان پیچید
عمو جانِ رشیدی داشت این خیمه خدایا رفت
صدای طفل ساکت شد صدای خیزران پیچید
خبر آمد که زینب دستِ خود را بر سرش بگذاشت
صدای نالهی عمه که میگفت الامان پیچید
«خبر داری که بعد از تو به کوچه گردی اُفتادم »
خبر داری که گیسویی به دست ساربان پیچید
فقط یک دفعه پیشِ زجر طفلی از عمویش گفت
چنان سیلی به دختر زد صدا در کاروان پیچید
عمو شرمنده بود و جای او بابا به پیشش رفت
همینکه دید سر را، در خرابه بوی نان پیچید
#شعر_شهادت_حضرت_ابالفضل_العباس_ع
#تاسوعا
#محرم_۱۴۰۴
#حسن_لطفی
@hadithashk
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
@ya_habibalbakin1
بلند شو کس و کار حرَم
بلند شو علَمدار حرَم
چه کنم ماهِ حرَم این قمرِ ریخته را؟!
تا به آغوش کِشم برگ و بَر ریخته را
دست بَر سَر بگذارم نگذارم ماندم
چه کنم این بدنِ مختصرِ ریخته را؟!
دخترم چشمبهراه است، جوابش با تو
با چه رویی ببَرم بال و پَر ریخته را؟!
خَم شدم پیشِ دو دستت، کمرم راست نشد
آمدم پیشِ تو دیدم کمرِ ریخته را
مادرم هست ولی امّ بَنین شُکر که نیست
خوب شد نیست ببیند پسر ریخته را
این همه تیغ به یاد حسن انداخت مرا
یادم انداخت لب تو، جگر ریخته را
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
رسیده رزق عالم از سر خوان ابوفاضل
تبرک میکند هر سفره را نان ابوفاضل
کسی که اربعین تا کربلا رفته است میداند
تمام زائران هستند مهمان ابوفاضل
چه جای غصه خوردن هست تا وقتی که در عالم
گره ها باز خواهد شد به دستان ابوفاضل
کمیت زندگیش لنگ میماند هر آن کس که
نمیبندد دخیلش را به دامان ابوفاضل
پس از حیدر نوشتم لا فتی الا اباالفضل و
سپس لا سیف الا تیغ بران ابوفاضل
گدا از صحن او مانند سلطان میزند بیرون
که میبارد کرم از طاق ایوان ابوفاضل
امام ارمنی ها روز تاسوعا اباالفضل است
که باید گفت آن ها را مسلمان ابوفاضل
برای وصف ایثار و وفای او همین بس که
شکست ابرو ولی نشکست پیمان ابوفاضل
گره در کار مشک افتاد تا بر خاک دست افتاد
گره وا میشود تنها به دندان ابوفاضل
فقط داغ برادر را برادر مرده میداند
که زینب را در آخر کشت فقدان ابوفاضل
سجاد روان مرد
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه
دل بـــه دریـــا زد و دریـــای دعا پشـــت سرش
یـارب او را بـــه سلامـــت برســـان از ســـفرش
مـــاه اگـــر رفـــت کواکـب هـــمه سـرگردان اند
مـــاه رفـــت از حـــرم و اهــل حـــرم منتظرش
عهد کـــرده ست و مـهم نیست اگر در مـــیدان
لشـــکری عهد شـــکن حلقه زند دور و برش
چه تـــرک ها کـــه عـــیان بود به روی لـــب او
چه شـــررها که نهان شــعله کشید از جــگرش
آســـمان تـــیره شـــد از تـــیر بـــه آنـــی، امـــا
این علمدار حسـین است، چه باک از خطرش؟
دسـت عــباس در آخـــر گـــره از کـــار گـــشود
کـــه یـــدالله عــلی بـــوده و این هم پســـرش
دســـت در آب فـــرو بـــرد و خـنک بـــودن آن
آتــــش بـــیشـــتـری زد بـــه دل شـــعـله ورش
گفت ای آب تو اینجایی و عالم تشنه است؟
غرق در جوش و خروشت شده ای! کو ثمرش؟
خاک هم خاک به سر ریخــت از آهی که کشید
آب هـــم آب شـــد از دیـــدن چشـــمان تـــرش
آمـــد از علقمه بـا دســـت پـــر امـــا افســـوس
چـــه امـــید اســـت بـــه دنـیا و قضا و قدرش
رفـــت از دســـت دو دسـتش، مگر از پا افتاد؟
گـــفت ای نفــس غمی نیست به دنـدان ببرش
از چه خم شد؟ به گــمانم که کمی چشمانش…
ناگهان آه…چـه گـویم کـه چـه آمـد بـه سرش؟
حکم جان داشت در آن غائله آن مشک، چطور
آن ســر و چشــم و دوتا دست نگردد سپرش؟
چـــه غـــریبانه زمـــین خورد به یاری حســین
چـــه دلـــیرانه وفـــا کـــرد بــه عــهد پـــدرش
آســـمان تـــاب نیـــاورد و ز غــم خـــون بارید
چــون که می دید چه ها کرده زمین با قمرش
آبـــرو یـــافـــت ابالفضـــل اگـــر از مــادر خود
بـــر جـهـــان فخــر کــند ام بنیـن بـــا پســرش
یـــا اخـــا گـــفت ولـــی بی رمـــق و آهـســـته
مــی رود بـــاد بـــه خـــیمه برســـاند خـــبرش
سید جعفر حیدری
#حضرت_اباالفضل_شعرروضه