eitaa logo
اشعارآئینی
117 دنبال‌کننده
84 عکس
8 ویدیو
98 فایل
اشعارآئینی با سلام، با استفاده از لینک زیر به فهرست هشتک گذاری شده عناوین منتقل خواهید شد. https://eitaa.com/ya_habibalbakin1/1 ولأَندُبَنَّكَ صَباحا و مَساءً و لأَبكِيَنَّ عَلَيكَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَما ارتباط @m_sanikhani
مشاهده در ایتا
دانلود
ناحلة الجسم یعنی                         نحیف ودل شکسته میری                                    جوونی اما مادرپیری                                             بهونه ی سفرمیگیری باکیة العین یعنی            بارون غصه ها میباره                      چشای مادرما تاره                          دیگه علی شده بیچاره منحدة الرکن یعنی             توون برات نمونده بانو                      کی قلبتو شکونده بانو                             کی بالتو شکونده بانو معصبة الاراس یعنی           بستی سری روکه پردرده                         رنگ رخ تومادر زرده                                  توکوچه کی جسارت کرده؟ جوری لگد خوردی که               نمی تونی بلند شی ازجات                         جای قلافه روبازو هات                                 داری می ری کناربابات هیچ کسی ای وای من              نگفت تو کوچه به اون کافر                          نزن زنو جلوی شوهر                                 بمیره زینبت ای مادر برگرفته شده ازhelali-sher.blog.ir
روضه حضرت زهرا سلام الله علیها روضه بسیار جانسوز _ حضرت زهرا سلام الله علیها _ حجت الاسلام میرزامحمدی   السلام علیک یا ایتها الصدیقة الشهیدة ، المغصوبة حقها ، و الممنوعة ارثها ، و المقتول ولدها و المکسورة ضلعها و المظلوم بعلها رنگ پاییز ، به دیوار بهاری افتاد بر در خانه ی خورشید شراری افتاد فاطمه ظرفیت کل ولایت را داشت وقت افتادن او ، ایل و تباری افتاد تکیه بر در زدنش دردسرش شد به خدا او کنار در و در نیز کناری افتاد..... "و ضرب الباب برجله فکسره..." آنقدرضربه ی پاخوردبه در تا که شکست *شماها کنایه فهمید ، ببینم ازین مصرع چی می فهمید؟* آنقدر ضربه ی پاخوردبه در تا که شکست آنقدر شاخه تکان خورد که باری افتاد .... *یه وقت دیدن صدا زد "یا فضه خزینی قتل والله ما فی احشایی....." از وقت افتادنش رو زمین ، تا فاصله به هوش آمدنش ، نمیدونم چقدر طول کشید؟!! اما به محض اینکه به هوش اومد پرسید علی رو کجا بردن....؟ اومد میان مسجد ، چی جوری اومد دیگه نپرس" تازه محسنش سقط شده بود، هنوز از پهلو و سینه ش خون جاری بود یا صاحب الزمان ببخش آقا ، ما هم نمیخوایم بدونیم مادرت چه جوری آمد ،آمد هر جوری بود آمد ، دید یه شمشیر برهنه ، بالاسر امامش گرفتن ... دستان امامشو بستن ، پیراهن امام رو کشیده بودن بالا ، تا سر و گردن امیرالمومنین که خود بی بی فرمود : "استحقروا ابا الحسن بعد رسول الله" هی میگن علی بیعت کن ، آگه بیعت نکنی "نضرب عنقک" گردنت و میزنیم ، چه کرد؟ "فخَرَجَتْ فَاطِمَه وَاضِعَهً قَمِیصَ رَسُولِ اللَّهِ عَلَى رَأْسِهَا" پیراهن پیغمبر رو رو سرش گذاشت "آخِذَهً بِیَدَیِ ابْنَیْهَا" دست حسن و حسینش رو گرفت "فصرخت و هی تبکی و تصیح" هی می گفت تو گریه هاش "خلّوا عن ابن عمّی ... خلّوا عن ابن عمّی ..." هر چه ناله زد دید خبری نمیشه ، دست به معجر برد* غیرت معجر او دست علی را وا کرد همه دیدند سقیفه به چه خاری افتاد... *سلمان میگه دیدم ستون های مسجد شروع کرد به لرزیدن ، امیرالمومنین فرمود سلمان بلافاصله خودتو برسون به فاطمه ، بگو فاطمه جان اگه نفرین کنی یه جنبنده دیگه رو زمین نمیمونه... تو دلت میخوای بگی کاش نفرین میکرد ، اما من میگن اگه نفرین میکرد ما کجا براش گریه میکردیم" ممنونتیم بی بی جان ... تا سلمان پیغام آورد یه جمله ای به سلمان فرمود ، فرمود : "یریدون قتل علیّ ما علیّ صبرٌ" سلمان اینا میخوان علی مو بکشن ، من تحملشو ندارم ،اجازه نداد سر سوزنی آسیب به امام زمانش برسه،من میخوام بگم فاطمه جان اینا اراده ی قتل علی رو کردن، بیست و پنج سالم نتونستن جسارتی کنند به این معنی، تو طاقت نیاوردی، دست به معجر بردی.... آخ لایوم کیومک یا اباعبدالله.... وقتی از بلندی اومد کنار قتلگاه دید همه دارند نگاه میکنم ،فرمود عمرسعد "ایقتل ابوعبدالله و انتم تنظرون" کاش همه نگاه میکردن مثل مسجد النبی،اما یه وقت زینب دید،شمشیرها بالا میره دیگه برنمیگرده،نیزه دارها،نیزهاشونو بلند میکنن ، دیگه نیزه هاشونو برنمیگردنن ، یکی داره زیر تیغ و تیر و نیزه ها میگه آخ جیگرم ..... هر جوری بود از قتلگاه فاصله گرفت ، اما دل زینب اینجا باقی موند ، رفت ، چه رفتنی ، همه ی آرزوش این بود هر چه زودتر برگرده بلکه بتونه مثل مادرش امام زمانشو از زیر تیغ و شمشیر نجات بده اما، امان از اون ساعتی که برگشت ، تا روز یازدهم نتونست برگرده وقتی هم که اومد دیگه خیلی دیر شده بود، اخه "فَوَجَدْتُهُ مَکْبُوباً عَلَى وَجْهِهِ وَ هُوَ جُثَّهٌ بِلَا رَأْسٍ" دید یه بدن بی سر ... مقطع الاعضا... اربا اربا تو گودال افتاده... حسین ......بابی المستضعف الغریب یا اباعبدالله... ای مصحف ورق ورق روح پیکرم آیا تویی برادر من نیست باورم .... *داداش* این غم کجا برم که زهجده عزیز خود یک پیرهن نشانه برم نزد مادرم..... حسین.....جان.....باالحسین یا الله ...
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶 💢 جان حیدر! هر شب از من رو بگیر اما بمان 💢 درد داری، دست بر بازو بگیر اما بمان پیش چشمم دست بر پهلو بگیر اما بمان من که می دانم برایت راه رفتن مشکل است باشد اصلا دست بر زانو بگیر اما بمان گرچه سختی می کشی در خانه، باشد کار کن فضه را بنشان و خود جارو بگیر اما بمان با غروبت خانه ام تاریک شد، لطفا نرو مثل شمعی نیمه جان سوسو بگیر اما بمان غربت من گرچه سنگین است روی شانه ات با غم تنهایی من خو بگیر اما بمان چهره می پوشانی از من، گرچه دلخونم ولی جان حیدر! هر شب از من رو بگیر اما بمان ✅ محسن ناصحی
ای خانه دار خانۀ حیدر سفر مکن از شعلۀ غمت، دل من شعله ورمکن چشمی که اشک،طالع او را رقم زده دیگر نصیبِ غصّه و خونِ جگر مکن ای باخبر ز غربت من از فراق خویش طفلان داغدار خودت با خبر مکن این خانه ای که سوخت از شرار خصم بار دگر ز رفتن خود پر شرر مکن با هر نفس ز لعل لبت خون روان شود اینقدر فاطمه، به سوی در نظر مکن یکبار گشته ای سپر از بهر مرتضی دیگربس است، سینه به آهت سپرمکن کشتی مرا، چقدر گریه میکنی،بیا جان علی به خاطر من دیده ترمکن از غصه های بال و پرت درد میکشم بال و پرت شکسته و عزم سفر مکن ای قد کمان که قامتم از غصه تاشده پشتم کمان ز هجرخودت بیشتر مکن دردت یکی دو تا نبود،بیشماره است شب را به ناله های شبانه سحر مکن جانی که از مصیبت تو نیمه جان شده از هرم غصه های خودت شعله ور مکن اسلام مولایی
جوری زدند آینه از چند جا شکست در بین خلق حرمت شیر خدا شکست ای کاش می شکست نه آیینه خورد شد در پیش چشم های علی سینه خورد شد تا دست های حیدر کرار بسته شد گویی که ذوالفقار غرورش شکسته شد می سوخت بی صدا پر پروانه ی علی آتش گرفته بود در خانه ی علی سخت است باورش که چهل مرد، هم زمان در کوچه می بَرَند علی را کشان کشان افسوس غیرِ فاطمه ی در میانِ دود یک شهر روبه روی علی ایستاده بود از ذوالفقار حیدر کرار کینه داشت آن کس که روی چادر زهرا قدم گذاشت یاس علی بریده بریده نفس نکش با قامتی که سخت خمیده نفس نکش بودی به دور حیدر کرار در طواف شد ناتمام حج تو با ضربه ی غلاف در شعله دیدنی شده راز و نیاز تو آتش دخیل بسته به چادر نماز تو احسان نرگسی
زهرا(بانو) نفس نفس زدنت می کشد مرا این رازداری حسنت می کشد مرا زهرا خودت بگو چه کنم با نبود تو حیدر فدای چهره ی زرد و کبود تو چشم و چراغ خانه ی کم سوی من مرو از من گذشته محض رضای حسن مرو جای غلاف مانده سر بازویت ولی فریاد می زدی که فدای سر علی ای کشتی نجات علی، رو گرفته ای؟ من مرده ام مگر، که تو پهلو گرفته ای ای سربلند ها همه پیش تو سر به زیر پیش حسین دست به پهلوی خود مگیر مویت در این سه ماه حسابی سپید شد محسن میان شعله ی آتش شهید شد عمرم پس از تو ، فاطمه جان می شود تباه در هر نماز مرگ مرا از خدا بخواه دنیا بدون نور تو تار است فاطمه کار علی بدون تو زار است فاطمه بعد از تو روزگار حسن تیره می شود وقتی به خاکِ چادر تو خیره می شود باور نمی کنم که نهانی و بی صدا با دست های خویش کفن می کنم تو را از سرنوشت راه گریزی نداشتم جز دردسر برای تو چیزی نداشتم آن روزهای خاطره انگیزِ ما گذشت زهرا ببین که بعد تو بر من چه ها گذشت بعد از تو خنده های علی را کسی ندید چون موی تو محاسن من نیز شد سفید بعد از تو چاه محرم غم های حیدر است هر شب که بی تو می گذرد صبح محشر است سر می کنم بدون تو با آهِ سینه سوز شرمنده ام که بی تو نفس می کشم هنوز احسان نرگسی
من آن خاكم كه زير پا فتادم بسوزم ز آنچه مي آيد به يادم نشستم بر زمين با عشق دلبر ميان كوچه آل پيمبر همه خوشحاليم اين بود ياران كه هستم خاك زير پای جانان علي يك عمر روحم را ولي بود ترابم بوتراب من ولي بود چو زهرايش به رويم راه مي رفت نواي شاديم تا ماه مي رفت حسن چون بر تنم بنهاد پايش صفا كردم ز حُسن آشنايش حسين آمد به روي دلنوازش زدم صد بوسه بر پاهاي نازش ميان آن همه شادي و غوغا بناگاه تيره شد روزم چو شبها زمان اشك و آه فاطمه شد دگر دوران شادي خاتمه شد دلم از داغ احمد خون جگر بود كه ديدم شعله هايي پشت در بود نواي يك لگد بر در بيامد نه يك بل صد لگد يكسر بيامد حريم آل طاها را شكستند دو دستان يد اللهي ببستند چو زهرا كرده جانبداري يار بيامد تازيانه سوي دلدار غلاف آمد براي ياري او كه ديگر خون چكان شد زخم بازو ز غمهاي گل طاها شكستم كه خاك چادر جانانه هستم
سلام ام‌ ابیها ، منم ، گدای شما تمام بود و نبود جهان فدای شما . سلام حامیِ حیدر ، سلام جان علی سلام مادرِ مظلوم شیعیان علی . سلام مادر مظلومه‌ ام ، دلم تنگ است زمانه با من مسکین دوباره در جنگ است . سلام «کشتی پهلوگرفته» در غم‌ ها سلام مادرِ همواره ی مُحرم‌ ها . دوباره این پسرت مبتلاست ، مادر جان دوباره در دل من کربلاست ، مادرجان . دوباره یاد تو افتادم و دلم خون شد دوباره طاقت و صبرم ز دست بیرون شد . دوباره یاد تو آمد ، شکست شیشه ی دل دوباره زنده شد آن درد تا همیشه ی دل . دوباره غربت مولا و تو ، دوباره فدک دوباره سفره ی ساده ، دوباره نان و نمک . دوباره آتشِ بی‌ شرم و خانه ی مولا دوباره صبرِ علی ، زخم پهلوی زهرا . دوباره آنچه شنیدم ، دوباره غیرت و خشم دوباره بارشی بارانِ بی‌ امان از چشم . شنیده‌ ام نشنیدند حرفِ دردت را که پیش چشم تو بستند دست مردت را . از آن زمان که شنیدم نصیبِ من غم بود که از قنوتِ نماز تو نیمه‌ ای کم بود . شنیده‌ ام که علی‌ وار راه می‌ رفتی تو نیز دست به دیوار راه می‌ رفتی . به یاد غربت مولا شکسته‌ می‌ خواندی شنیده‌ ام که نماز نشسته می‌ خواندی . به حق آنچه شنیدم ، به حق آن‌ همه غم بگیر دست مرا و ببر از این عالم
همه خوبانِ جهان عبد و غلامت زهرا همه عالم شده دلبسته به دامت زهرا هرکه دارد به جهان رتبه ای و منزلتی  میخورَد غبطه بر آن اوجِ مقامت زهرا  بی علی خلق نمی شد نبی وبی توعلی  لوح وکرسی وقلم خورده به نامت زهرا هرکه دارد به دلش ذره ای ازمهرِ تو را داده جایش به جنان حق زِ کرامت زهرا کوثرِ جانِ  نبی دختر و هم مادرِ او  زوجه وحامی وهم مامِ امامت زهرا  نخی از چادرِ تو هر دو جهان ما را بَس  ای امیدِ دوسرا شافعِ امت زهرا ردِّ پا بَر بدنت آتش و سیلی مسمار همه شد سهمِ تو در پایِ امامت زهرا داریوش جعفری
فيض روح القدس عالم معنا زهرا تا به معراج کشانده ست نبى را زهرا مصطفى خواسته اش خواستن فاطمه بود رفت معراج که آخر برسد تا زهرا به زمين آمدنش آمدن ساده نبود دست بر سينه نبى گفت: بفرما زهرا سر آوردن اين سوره ی کوتاه چقدر گفت جبريل: على، گفت نبى: يا زهرا اينکه حق با على است، اينکه على با حق است معنى هر دو اش اين است: على با زهرا قرب آن است که در سجده به زهرا برسند سر سجاده رسيده ست به زهرا، زهرا يک على داشت خدا، فاطمه هم داشت يکى به خدا نيست کسى فاطمه الا زهرا مرتضی مثل نبی بوسه به دستش می زد حجت الله علی، حجت اعلا زهرا من ز طيف عرفاى نجفى هستم که ذکرم امروز بود فاطمه، فردا زهرا کاروبار دل ما پيش خدا می گيرد سروکار دل ما باشد اگر با زهرا قبر ما سوخته ها جنت ما خواهد شد بنويسند اگر بر لحد ما زهرا علی اکبر لطیفیان
با دست عشق روی گِل شیعه کار شد شیعه به مهر فاطمه سرمایه دار شد بر آستان فاطمه هر کس که سر سپرد حق بر دلش نوشت که والا تبار شد بی او کسی به فهم عبادت نمی رسد هر کس گدای فاطمه شد رستگار شد از هر چه داشتیم در این غم سرا فقط اشک عزای فاطمیه ماندگار شد زهرا که جای خود به بزرگی او قسم ما را گدای فضه شدن افتخار شد وقتی که جبرئیل امین هم کلام اوست سلمان برای ما چقدر اعتبار شد نه سال با رضای علی خانه دار بود یک روز هم برای علی ذولفقار شد بویی نبرده بود از اسلام بی گمان آنکس که درب خانه اش آتش بیار شد حسن کردی
فاطمیه آمد و دل بی قرار روضه هاست شکر لله زنده ایم و قلب ما بزم عزاست نه همین ما شیعیان غمگین داغ مادریم در تمام ملک هستی روضه ی زهرا بپاست آسمان گریه کنان و بادها مویه کنان موج ها سینه زنان، عالم همه دار العزاست میخ ناله می زند دیوار غرق غم شده ست هیزم سوزان دلش غمگین دخت مصطفی ست غربت حیدر که دیده، تیغ نعره می زند ریسمان بر خویش می پیچد غمین مرتضی ست کوچه میگرید برای غصه های فاطمه دستمال سر غمین از یاد محبوب خداست خانه ی حیدر بچنگ دود های خاطره ست در میان شلعه ی غم ،خانه در حال بکاست شیعه میسوزد برای چهره ی نیلی شده شیعه میگرید که کوثر در میان شعله هاست همنوا با منتقم تا روز قهر و انتقام شیعه لبریز برائت، شعله ی سوز و عزاست
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمی تر زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی تر زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی تر زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی تر که قبل از قصۀ »قالوا بلی» این زن بلی گفته ست نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته ست ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه به سوی جانمازش می رود سلانه سلانه شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد چه بنویسم از آن بی ابتدا، بی انتها، زهرا ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا شگفتا فاطمه یا للعجب واحیرتا زهرا چه می فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم مدام او وصله می زد، وصلۀ دیگر بر آن چادر که جبرائیل می بندد دخیل پر بر آن چادر ستون آسمان ها می گذارد سر بر آن چادر تیمّم می کند هر روز پیغمبر بر آن چادر همان چادر که مأوای علی در کوچه ها بوده ست کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده ست غمی در جان زهرا می شود تکرار در تکرار صدای گریه می آید به گوشش از در و دیوار تمام آسمان ها می شود روی سرش آوار که دارد در وجودش روضه می خواند کسی انگار برایش روضه می خواند صدایی در دل باران که یا أماه أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان خدا را ناگهان در جلوه ای دیگر نشان دادند که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند صدای گریه آمد، مادرم می سوخت در باران برای کودک خود پیرُهن می دوخت در باران وصیت کرد مادر، آسمان بی وقفه می بارید حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید جهان تشنه ست، بالای سر او آب بگذارید زمان رفتنش فرمود: می بخشید مادر را کفن هایم یکی کم بود، می بخشید مادر را بمیرم بسته می شد آن نگاه آهسته آهسته به چشم ما جهان می شد سیاه آهسته آهسته صدای روضه می افتد به راه آهسته آهسته زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته بُنَّیَ تشنه ای مادر برایت آب آورده سید حمیدرضا برقعی
زهرایی و مدح تو فراتر ز کلام است عالم همگی خیره بر این شان و مقام است معصوم ز اوصاف تو باید بزند دم اظهار نظر بر من بیچاره حرام است در شادی و در غصه و در شام و سحرگاه یا فاطمه ذکر لب آیات عظام است هر روز درِ خانه ی تو معجزه دیدیم مانند خدا هستی و لطف تو مدام است هر کس که شده مرد شهادت پسر توست هر کس که غلام تو شود مرد قیام است فردای قیامت به تو افتد سر و کارش هر کس که فقط دغدغه اش حفظ امام است از هر که بُوَد در طلب فیض شهادت بر محسن شش ماهه تو عرض سلام است پایان پرستاری زینب شده نزدیک زن ها همه گفتند که کار تو تمام است محمد حسین رحیمیان
روزگاریست که سودای تو در سر دارم در دلم حب به زهرا و به حیدر دارم چادرت روز جزا سایه بالا سرم است گفته ام حضرت زهرا به خدا مادرم است شعر من با نفس حضرت زهرا گویاست نقش سربند من ای دوست فقط یا زهرآست دور قنداق ات اسفند چو میچرخانم ان یکادی ز دلم بهر شما میخوانم عاشقان جان به کف آماده به دامان شما ملک و جن و پری گوش به فرمان شما ای که ابروی تو بیت الغزل رویایی ست فاطمه قلب شما نور بود زهراییست قطره ی شعر من ایکاش به دریا برسد مثنوی ام به حضور دل زهرا برسد شعر هایم به نظر گرچه محقر هستند مثنویهای دلم با تو معطر هستند ای که هستی همه از هستی ات آمد به وجود سر به محراب دو ابروی تو دارم به سجود ۴۰ چل مسیحی که مسلمان شده چادرتند به سر سفره احسان تو روزی خورتند تو گل یاسی و انسیه حورا هستی تو فقط فاطمه ای حضرت زهرا هستی زهره ای مرضیه ای راضیه ای زهرایی گلعذار مه خورشید جهان آرایی همسر پاک ولایت تو بتولی عذرا همه دیدند که تو دخت رسولی زهرا پادشاهان جهان جمله فقیر تو شده دل آزاده ما نیز اسیر تو شده واژه هایم ز وجود تو مبارک هستند هرچه باشند به دامان تو کوچک هستند مه و خورشید و فلک از تو منور باشد بین زنهای جهان فاطمه برتر باشد گفته ام حب توام فاطمه با صوت رسا ای نگین گل این ۵تن آل کسا گر اجازه بدهی لب به سخن باز کنم روضه کوچه و بیت الحزن آغاز کنم ۱۱نور که از نسل تو مولود شدند همه پیغامبر حضرت معبود شدند آخرین ساغر میخانه می ساقی شد تکیه گاه دل شیعه است که او باقی شد بار غم های جهان را تو به دوشت داری ناله فضا خذینی تو به گوشت داری پادشاهی جهان با تو ندارد مرزی تا نگاهت به در افتاده چرا میلرزی ایکه در حادثه کوچه گرفتار شدی دل شکسته تو ازآن ضربه مسمار شدی آتش پشت در خانه تو را هم سوزاند جگر و قلب تورا مثل محرم سوزاند سیلی آنروز به رویت چه غریبانه زدند آتش آنگاه به شمع و گل و پروانه زدند باد با برگ‌گل یاس به گلزار چه کرد دوری فاطمه با حیدر کرار چه کرد قبر گمگشته آن مادر بیمار کجاست جای تو ای گل صدبرگ به گلزار کجاست منکه امید تقاصش ز دل و جان دارم و به آن غیرت عباسی ات ایمان دارم خوانده ام روز ظهورت بخدا نزدیک است راه شیطان ره دشمن همه دم تاریک است سر شب بر سر سجاده عنایت کردند به سر سفره اشعار هدایت کردند چند بیت ملکوتی که به دیوان دارم همه را هدیه من از ایزد منان دارم حسین جعفری
دوباره در دلم آشوبِ عالم آمده است قیامت آمده یا که مُحَرَّم آمده است عزای کیست که حتی خودِ مُحَرَّم هم به سر زنان و پریشان و درهم آمده است عزایِ اشرفِ اولادِ آدم است،آری عزایِ بِنتِ نبیِ مُکَرم آمده است تمامِ خلق دُچارِ مُحَرَّم اند،ولی برای فاطمه دلهایِ مَحرَم آمده است *اصلا نترس،هرکی میاد تو مجلس حضرت زهرا راحت بگه:آی مادر!...اگه مَحرَم نبودی اینجا راهت نمیدادن... آی مادر* برای فاطمه دلهایِ مَحرَم آمده است دوباره فاطمیه آمد و یقین دارم در این حسینیه، صاحب عزا هم آمده است وضویِ گریه بگیر و بیا که در روضه عزیزِ فاطمه، با قامتِ خم آمده است رواست مُردن از این غم،که پُشتِ دَربِ بهشت برای سوختنِ گُل، جهنم آمده است
آقا بیا دعای مرا مستجاب کن ما را برای نوکریت انتخاب کن   قلبم شبیه سنگ شد از کثرت گنه امشب بیا و سنگ دلم را تو آب کن   تأثیر جرم و معصیت اشک مرا گرفت دستی بکش به روی دلم فتح باب کن   تا کی به لب دعای فرج،تا کی انتظار؟! آقا به حقّ فاطمه پا در رکاب کن   ای منتقم بیا که دلم سخت زخمی است رحمی نما بر این دل زارم شتاب کن   ای روضه خوان فاطمیه روضه ای بخوان امشب میان سینه ی ما انقلاب کن   ما در پی تلافی سیلی کوچه ایم یعنی به روی غیرت ما هم حساب کن ...   محمد فردوسی
باز آمدم كه درد دلم را دوا كني تا بلكه بيشتر دل من مبتلا كني   بازآمدم كه باتو كمي درد دل كنم شايد مرا زبغض گلويم رها كني   خواهم زفاطميه بگويم براي تو بايد دوباره مجلس روضه بپا كني   سخت است خواندن اين روضه ها بيا تا با زبان خود سر اين روضه وا كني   فصل عزاي مادرت آمد شتاب كن بايد بيايي و طلب خون بها كني   آن شب غرور مادرتان پشت در شكست آقا بياكه حق عدو را اَدا كني   زهرا كه رفت هم نفس چاه شدعلي تادق نكرده است تو بايد دعا كني   آقا مدينه مجلس گريه بپا مكن بايد و گرنه گريه ي خود بي صدا كني   يعني شبيه فاطمه مجبور مي شوي بيرون شهر كلبه ي احزان بنا كني مهدی چراغ زاده
شهر آبستن غم هاست خدا رحم كند شهر اين بار چه غوغاست خدارحم كند بوي دود است كه پيچيده ، كجا ميسوزد ؟ نكند خانه ی مولاست خدا رحم كند همه ی شهر به اين سمت سرازير شدند در ميان كوچه دعواست خدا رحم كند هيزم آورده كه آتش بزنند اين در را پشت در حضرت زهراست خدا رحم كند همه جمعند و موافق كه علی را ببرند و علی يكه و تنهاست خدا رحم كند بين اين قوم كه از بغض لبالب هستند قنفذ و مغيره پيداست خدا رحم كند مادر افتاد و پسر رفت زدست ، درد اين است چشم زينب به تماشاست خدا رحم كند مو پريشان كند و دست به نفرين ببرد در زمين زلزله برپاست خدا رحم كند ماجرا كاش همان روز به آخر مي شد تازه آغاز بلاهاست خدا رحم كند غزلم سوخت دلم سوخت دل آقا سوخت   روضه ی ام ابيهاست خدا رحم كند
این غم مرا کشد، که تو را مرد ها زدند... نامردها زدند اما مردانه زدند !
بسم الله الرحمن الرحیم یَا مُمْتَحَنَهُ امْتَحَنَکِ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ صَابِرَهً وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَکِ أَوْلِیَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِکُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوکِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ أَتَی (أَتَانَا) بِهِ وَصِیُّهُ‏ فَإِنَّا نَسْأَلُکِ إِنْ کُنَّا صَدَّقْنَاکِ إِلاَّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِیقِنَا لَهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلاَیَتِکِ‏ اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ حَبِیبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَلِیلِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ صَفِیِّ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِینِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَیْرِ خَلْقِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِیَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِکَتِهِ‏ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَیْرِ الْبَرِیَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ‏ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا زَوْجَهَ وَلِیِّ اللَّهِ وَ خَیْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ سَیِّدَیْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَهُ الشَّهِیدَهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الرَّضِیَّهُ الْمَرْضِیَّهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْفَاضِلَهُ الزَّکِیَّهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِیَّهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا التَّقِیَّهُ النَّقِیَّهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُحَدَّثَهُ الْعَلِیمَهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمَظْلُومَهُ الْمَغْصُوبَهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُضْطَهَدَهُ الْمَقْهُورَهُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا فَاطِمَهُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
مي روم زينب تو و جان حسين كربلا و يوم الاحزان حسين گرچه من در قتلگه آيم ولي جاي من كن بوسه باران حسين ***
سایه ای از مادر ما روز آخر مانده بود استخوانی از تن او حداکثر مانده بود… رازهایی داشت با بابا ولی ناگفته ماند چشمهای زخمی اش در پشت معجر مانده بود چل نفر نامرد اینجا یک نفر را میزدند … پشت این در , در نبردی نابرابر مانده بود زیر در میسوخت و راه گریزی هم نداشت …ا گوشه ای از چادر او زیر این در مانده بود باز جای شکر دارد روز تلخ حادثه از نبی تنها همین یک دانه دختر مانده بود… بعد چندین ماه گفتم گریه ام کم می شود… آه… اما خونِ روی بسترش, تَر مانده بود واجب این است عاشق و معشوق مثل هم شوند از یل خیبر فقط یک جسم لاغر مانده بود جعفر ابوالفتحی
برای روضه ی زهرا به ما توان بدهید به چشم گریه کنان اشک بی امان بدهید برای سینه زدن در عزای مادرمان در این حسینیه ها بیشتر زمان بدهید میان روضه که همسایه ایم در بهشت کنار خانه ی زهرا به ما مکان بدهید برای گریه بر آنچه آمده سرمان به جای اشک به ما چشم خون فشان بدهید به آه و زمزمه در روضه ها تسلایی به قلب غم زده ی صاحب الزمان بدهید اگر سوال شد آخر چه شد به مادر ما فقط به دیده ی حسرت سری تکان بدهید نمی شود که بگوییم بین کوچه چه شد برای مرثیه خواندن اگر زبان بدهید به روز حشر زمان حساب ناله زنیم فقط به خاطر زهرا به ما امان بدهید قسم به عصمت آن چادری که خاکی شد مزار مادرمان را نشانمان بدهید اگر که روزی ما دیدن مدینه نشد لااقل برات کرب و بلایی به دستمان بدهید
رو کرد خدا قدرت پنهانی خود را تا خلق کند حوری انسانی خود را ابلیس بهشتی بشود گر بگذارد بر خاک قدم های تو پیشانی خود را هفتاد یهودی نه، که سلمان و ابوذر مدیون تو هستند مسلمانی خود را در بند غمت هر که اسیر است عزیز است آزاد مکن یوسف زندانی خود را چون مور اگر ریزه خور خوان تو باشیم یک روز ببینیم سلیمانی خود را ترسی ز اجل نیست به این شرط که باشیم در روضه تو لحظه پایانی خود را دل را به منای غم تو ذبح نمودیم از یاد مبر این همه قربانی خود را   شاعر : علی ذوالقدر
مرد یهودی و چادر حضرت زهرا(سلام الله علیها) امیر مؤمنان على علیه السلام از یک نفر یهودى قرض نمود، یهودى درمقابل آن، چیزى را به عنوان درخواست کرد. على علیه السلام چادر حضرت فاطمه زهرا علیها السلام را  -که از پشم بافته شده بود – گرو قرضش گذاشت.  یهودى آن چادر را به خانه خود برده و در میان اتاقى نهاد. هنگامى که شب فرا رسید و تاریکى بر همه جا حاکم شد، زن یهودى براى کارى واردآن اتاق شد، دید نورى آن اتاق را فرا گرفته و روشن نموده است، فورى نزد شوهرش آمد و او را از این امر آگاه کرد. مرد یهودى که بودنِ چادر حضرت فاطمه زهرا علیها السلام در خانه اش را فراموش کرده بود از این امر در شگفت شد، به سرعت برخاست و داخل اتاق شد، ناگهان دید که نور آن چادر همه اتاق را فرا گرفته، گویى شعاعش از ماه شب چهاردهم فروزان تر بود و از نزدیک مى درخشید. یهودى که از این امر در شگفت شد، محل چادر را بررسى کرد و با دقّت به آنجا نگاه کرد فهمید که نور از همان چادر حضرت فاطمه علیها السلام مى درخشد، او از اتاق خارج شد و به سرعت متوجّه قوم و خویش خودش شد، زنش نیز به سوى خویشان خود شتافت، و آنها را در آن اتاق حاضر کردند، در آن شب، تعداد هشتاد نفر از یهودیان در خانه او حاضر شده و این منظره را مشاهده کردند و همگى مسلمان شدند. منبع: الثاقب فى المناقب: ۳۰۱ ح۲، الخرائج: ۵۳۷/۲ ح ۱۳، بحار الأنوار: ۳۰/۴۳ ح ۳۶.
و در روایت دیگری آمده است: آن روز، چهار ساله گلستان عصمت و عفاف در كنار بستر مظلومه تاريخ ، فاطمه زهرا(سلام الله عليها)، همراه اسماء بنت عميس زانوى غم را بغل گرفته و خيره خيره بر چهره تكيده مادر نگاه مى كرد. مادر از او خواست كه نزديك بستر آيد. سپس به او دو امانت گرانبها سپرد و فرمود: ((دخترم زينب ! دو بقچه اى كه به تو مى سپارم ، يكى از آنها متعلق به دختر ابوذر غفارى است و ديگرى مال خودت ، كه در آن پيراهنى براى حسين است . اما بدان هرگاه كه او، اين پيراهن را از تو طلب نمايد، وقت وصل و همراهى شما سر رسيده و حسين براى شهادت مهيا مى گردد.)) امشب وقتی زینب حواسشو جمع كرد ،دید مادر داره،بقچه هارو باز می كنه،كَفنارو جدا می كنه،گفت:اینا چیه مادر.این كفن مال منه،می دی بابات علی منو كفن كنه،این كفن مال بابات علیه،می دی داداش حسنت،باباتو باهاش كفن كن،این كفن مال داداش حسنته،می دی حُسینت،برادرشو كفن كنه،یه دفعه دید بقچه رو بست،مگه حسینم كفن نداره،حسین  ........... مداح:سید مهدی میرداماد
سمت_اول ذکر توسل جانسوز _ ویژۀ ایام فاطمیه و شهادت حضرتِ زهرا سلام الله علیها _ حاج سعید حدادیان                            گفتم رو سینه ی محتضر رو سبک میکنند؛دو سه ماهه سینه سنگینی میکنه،نمیتونه یه نفس عمیق بکشه...آخه میخ فرو رفته تو سینه...  بی بی فرمود:علی جان برو مسجد برام دعا کن خیلی دلم گرفته...خیلی دلم سوخته برا این یه حرفش...چی شد اینجوری شد؟! نگاه کرد دید زهرا که هر دو دستش از کار افتاده بود حالا با هر دو دست کار میکنه. یه دست خمیر درست میکنه...یه دست کار دیگه میکنه...فرمود:زهراجان! الحمدلله خوب شدی.داری کار خانه میکنی. یه نگاهی کرد...نگاه معنادار...اما یه جوری که علی صورتشو نبینه...یه وقتایی علی خودش نگاه نمیکرد...آخه او هم خجالت میکشید... یه وقتایی مرد خجلت میکشه از همسرش... علی جان! برا چند روزتون نان پختم...یه دفعه علی خشکش زد...این حرفا رو مسافرا میزنن...علی جان! حسنینم رو شستم...علی جان! موهای زینبمو شانه زدم...علی جان! دیشب خواب بابامو دیدم...وعده داده امشب مهمونشم...همینجور که نشسته دید زانوی علی داره میلرزه...یه ذره سرش رو بلند کرد دید صداش داره میلرزه...فاطمه به هم ریخت... خدا! محسنمو دادم علیمو اینجور نبینم...خدا پهلوم شکسته شد علی آسیب نبینه..‌.از سینم این همه خون ریخت که اشک علی رو نبینم...دید اگه علی تو خونه باشه،بیینه جون دادن زهرا رو دق میکنه... همه عالم میخوان علی بالینشون باشه... فاطمه فرمود علی جان! میشه خواهش کنم بری مسجد برام دعا کنی؟ فاطمه جان چشم...چقدر گوش دادن حرف فاطمه برا علی هزینه داشته... نمیدونم امروز سخت بود؟!آدم بره یه دفعه خبر بیارن...یا اون روز سخت بود که اومدن درِ خونه سر و صدا کردن...آبروریزی کنند...تا علی پاشد...زهرا با دست سالم اشاره کرد...صحیح و سالم بود...علی جان اجازه بده من برم دمِ در...خواهش منو رد نکن...
قسمت_پایانی ذکر توسل جانسوز _ ویژۀ ایام فاطمیه و شهادت حضرتِ زهرا سلام الله علیها _ حاج سعید حدادیان                            خانوما اگه چیزی تو خونه کم دارید جلو رفیقای شوهرتون نگید...(حالا سلمان،ابوذر،مقداد...ده دوازده نفر اونجا نشستنا...)کنار بکش بهش بگو...یه جوری فاطمه گفت اگه علی میگفت نه برا فاطمه گرون تموم میشد...میخوای بری...برو...به خدا این از وداع حسین و علی اکبر سخت تر بود برا علی... فاطمه رفت پشت در...واویلتاه...واویلتاه...یه مدل هیزم آوردن زود گُر میگرفت...انبوهی از هیزم ریختن دمِ خونه....تا آتیش روشن شد دودش خونه رو گرفت... این چهار انگشت از لا در بیرون بود...نوشتند اون نامرد تازیانه میزد که زهرا دستش رها بشه...اما دیدند فاطمه یه جور در رو نگه داشته...با اینکه همه دارن فشار میارن...این قدرت خدایی است... بعضیا میگن بی بی دیگه روزای آخر عمر دیگه نمیتونست خوب راه بره...من اعتراض دارم...میگن آخرای عمر قدش خمیده بود...من اعتراض دارم...اینا روضه هاست که مردا میخونن...و اِلّا  روضه ای که زنا برا هم میخونن فرق داره...خانمی که چهارتا بچه داشته...این بچه ی پنجمشه...تو شش ماهگی بچه همین جوری ام راه نمیتونه بره... همین جوری ام قدم برداشتن سخته براش...استخونا ضعیف شده بود...بپرس از دکترا...تو این ایام قدرت مادر به بچه منتقل میشه...داغ بابا هم دیده بود...غذا هم نمیتونست بخوره...مگه نشنیدی؟! نوه شم میگفت:من که غذا نخواستم...من بابامو میخوام... همه فشار آوردن...فاطمه درو نگه داشته...یه نفر گفت:برید کنار...چنان لگد به در زد...میخ در داغ شده بود...بدجوری سینه سوراخ شد...صدای شکستن استخونا به گوش علی رسید...زهرام داره بین در و دیوار می افته..."یا فضةُ خُذینی..." تا فضه به خودش بجنبه علی دوید...سر زهرا رو به دامن گرفت...نذاشت با سر به زمین بخوره...علی جان تو کوچه جات خالی بود...اون روزیکه اون نامرد یه جوری زد با صورت به دیوار خورد... من امروز میخوام بگم دیوار رو قبول ندارم...همون دیوار خونه بس بود... دیدی یه موقع یه کسی خدای ناکرده بی هوا سیلی بخوره با صورت زمین میخوره...علی جان جات خالی بود تو کوچه... آقا امام حسن دو تا سر به دامن گرفته...یکی تو محراب...فرق شکافته رو به دامان گرفت... انقده گریه کرد امیرالمومنین فرمود:حسن جان گریه نکن! من که طوریم نیست...اونجا سی و هفت ساله بوده امام حسن...ببین مادرت اومده...جدت اومده...جده ات اومده...آخ بمیرم...یه روزم تو کوچه سر فاطمه رو به دامن گرفت...دو دستی که سر رو به دامن گرفت دید دستش خونی شد...آخه میگن گوشواره شکست.
مکشوف ❗️ مردک پست که عمری نمک حیدر خورد نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد سیلی محکم او چشم مرا تار نمود مادر از من دوسه تا سیلی محکمتر خورد لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد حسن ازغصه سرش را به زمین زد، غش کرد باز زینب غم یک مرثیه ی دیگر خورد قصه ی کوچه عجیب است (مهاجر) اما وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد