eitaa logo
اشعارآئینی
116 دنبال‌کننده
86 عکس
10 ویدیو
98 فایل
اشعارآئینی با سلام، با استفاده از لینک زیر به فهرست هشتک گذاری شده عناوین منتقل خواهید شد. https://eitaa.com/ya_habibalbakin1/1 ولأَندُبَنَّكَ صَباحا و مَساءً و لأَبكِيَنَّ عَلَيكَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَما ارتباط @m_sanikhani
مشاهده در ایتا
دانلود
❁﷽❁ باتایپ عبارت مورد نظر در قسمت جستجوی کانال یا با کلیک برروی عبارات پایین(متن آبی رنگ)علامتی(↑ و ↓)شکل در پایین صفحه می آید که با ضربه بر آن مطالب مرتبط در اختیار شما قرار خواهد گرفت ♻️ ♻️ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 http://www.shereheyat.ir https://radio.aghigh.ir http://www.beharalashar.ir/ https://hadithashk.com/ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ╚════ ೋღ❤️ღೋ ════╝ ««««« »»»»» ╚════ ೋღ❤️ღೋ ════╝ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 💢 من نخواهم در دو گیتی جز پدر 💢 داشت شاه تشنه‌کامان، دختری دختری خورشید‌‌رخ، فرّخ‌فری با وجود کودکی، آن دردمند بازویش در بند و گردن در کمند هر قدم جای تسلّی، سیلی‌اش شد ز سیلی، رخ چو برقع نیلی‌اش از زمین نینوا تا باب شام باب جُستی زآن اسیران، گام‌گام عمّه‌اش گفتی جواب: ای دل‌فروز! کز سفر باز‌آیدت باب این دو روز عن‌قریب از در، فراز آید تو را آبِ از جو رفته، باز‌آید تو را هر چه‌ ز‌آن بهتر نباشد در جهان زین سفر بهر تو آرد ارمغان گفت: ای عمّه! چرا ناید به سر؟ این سفر را چیست تأخیر این‌قَدَر؟ خود مسافر را مگر برگشت نیست؟ علّت تأخیر بابا بهر چیست؟ من نخواهم در دو گیتی جز پدر نیست در عمرم تمنّایی دگر چون به شهر شام بار افتادشان خصم در ویرانه، منزل دادشان در خرابه‌یْ شام، آن خونین‌جگر سوخت آن شب، شمع‌آسا تا سحر آه آتش‌بارش از گردون گذشت اشک توفان‌زایش از دریا و دشت خستگی‌ها از روانش تاب بُرد چشم را در عین‌ زاری، خواب بُرد باب خود را جلوه‌گر در خواب دید دید نقش خود ولی بر آب دید رخ به تعظیم پدر بر خاک سود وز شرافت، پای بر افلاک سود باورم ناید ز بخت خویشتن کاین من استم با تو در یک انجمن ای پدر! یک دم به حرفم، گوش‌ دار تا چه پیش‌ آورْد ما را روزگار شامی و کوفی چو توفان سیه حمله آوردند سوی خیمه‌گه دوزخی از خشم وکین افروختند چون دل ما خیمه‌ها را سوختند صحبت جدّ و پدر بگْذاشتی بر یتیمانت نظر بگْماشتی گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان لخت دل نان بود و آب، اشک روان ناله هم‌دم، هم‌نشین زنجیر و بند آفتابم سایه ‌بر سر می‌فکند هر کجا این کاروان محمل گشود منزل و مأوای ما ویرانه بود خود نبودی تا ببینی این سفر حال ما ز‌آن‌سان که گفتم صد بتر امشب از اقبال بخت مقبلم گشت رخسارت، چراغ محفلم دل تهی ناکرده از اندوه و درد بخت خواب‌آلوده‌اش، بیدار کرد شام را صبح نشور، آن نیم‌شب اجتماع صبح و شام آمد عجب بُرد خادم، سر بدان ویران‌سرای گنج را، آری؛ به ویرانه است جای رویْ‌پوش از تشت زر برداشتند پیش رویش بر زمین بگْذاشتند چون سری خون‌رنگ و خاک‌آلوده دید جامه‌ی جان، جای پیراهن درید چشم افکندش به چشم و رو به ‌رو دوخت لَختی دیده‌ی حسرت بدو آتشی دیگر به جانش درگرفت «واحسینا» را نوا از سر گرفت رخ به رخ بنهاد و بودش این خطاب: وه! که کرد از خون سر، رویت خضاب؟ هان! مرا وقت یتیمی زود بود سنگ‌دل بود آن که این جرأت نمود در جهان، پشت و پناهم بعد از این کیست؟ ای پشت و پناه عالمین! تا دم آخر وفا از کف نداد سر به خاک پای آن سر برنهاد از نوا شد نینوا، آن غم‌سرا آری، آری؛ «کلّ ارضٍ کربلا» تا «صفایی»! زین مصیبت دم زدی آتش اندر دوده‌ی آدم زدی بردی از تن، مرد و زن را صبر و تاب کردی از غم، انس و جن را دل‌کباب ✅صفایی جندقی 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
🔶🔷🔶🔷🔷🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 💢 امان نامه از دست پر مهر امام الرئوف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام 💢 نقل گردیده ز آذربایجان سوی مشهد کاروانی شد روان پا در این ره ، با یقین بگذاشتند جملگی شوق زیارت داشتند در میانِ قافله یک کور بود کز ولا چشمِ دلش پُر نور بود اُلفتی دیرینه بودش با رضا داشت در هر گام ، ذکر یا رضا اندک اندک گشت طی ، آن فاصله کرد منزل در خراسان ، قافله غسل کرده ، سوی روضه آمدند در حریمِ روحِ حج ، مُحرِم شدند در طواف مرقدِ موسی الرضا حاجت خود خواستند از کبریا چند روزی در خراسانِ رضا از شرف بودند مهمانِ رضا پس خریدند آن گروهِ مهر کیش چند سوغاتی ، برایِ اهلِ خویش بینِ آن سوغاتهایِ یادگار برگه هایی بود خوش نقش و نگار بود نقّاشیّ روی برگه ها صحن و ایوانِ علی موسی الرضا عاقبت گردید راهی کاروان از خراسان ، سوی آذربایجان چون دو فرسخ از مسیرش طی نمود کاروان در منزلی آمد فرود هر که از آن برگه ها همراه داشت باز کرد و پیشِ رویِ خود گذاشت با نظر کردن به تصویرِ حرم شاد می گشتند و آسوده ز غم چونکه می کردند یاد از ارضِ طوس از حریمِ حضرت شمس الشموس مردِ نابینا که چشمش تار بود تا صدایِ برگه بگشودن ، شنود گفت : این شوق و شعف ها از کجاست ؟! چیست این برگه که در دست شماست ؟! کز نظر بر آن چنین خُرّم شدید فارغ از هر محنت و هر غم شدید از رهِ شوخی ، به نابینا یکی گفت : ای بر مهرِ مولا مُتّکی این امان از آتشِ خشمِ خداست که به امضایِ علی موسی الرضاست این ضمانت نامه ها را در حرم می دهد بر زائرین ، آن محترم سرخطِ عفوِ گنه بر ما همه داده از رحمت ، عزیز فاطمه این عنایت از امامِ ثامن است کز برای ما جنان را ضامن است مرد نابینا که خود از ابتدا بی خبر می بود از این برگه ها کرد گفتارِ رفیقان را قبول خاطرش افسرده شد ، قلبش ملول شوخیِ زوّار را پنداشت راست از امامِ خود ، ضمانت نامه خواست گفت : ای روشن ز نورت غرب و شرق بینِ زوّار از چه بنهادی تو فرق ؟ گر چه تن رنجور و چشمش کور بود قلبِ من لبریزِ شوق و شور بود ای که کردی چشم داران ، کامیاب سائلِ روشن دلت ، منما جواب پس به یاران گفت : من بار دگر سوی مشهد می روم با چشمِ تر در حرم آنقدر نالم کز وفا یک امان نامه مرا بخشد رضا نیمه شب با یک جهان آه و فسوس گشت راهی ، اشک ریزان ، سوی طوس هر چه گفتندش که شوخی کرده ایم یادگار این برگه ها آورده ایم روی آن تصویرِ ایوانِ طلاست نقشی از صحنِ مصفّای رضاست همرهِ ما باش و با این کاروان نِه قدم در راهِ آذربایجان دیگر او گفتارشان ، باور نکرد فکرِ مشهد را برون از سر نکرد در مسیرِ طوس بنهاد او قدم مستقیم از راه آمد در حرم آن ضریحِ پاک را در بر گرفت شکوه های خویش را از سر گرفت گفت : با پایی ز ره ، پر آبله آمدم از دست تو ، گیرم صله دِه امانم ز آتشِ خشمِ خدا حقّ زهرا ، یا علی موسی الرضا ور نه دست از این ضریحِ تابناک برنخواهم داشت ، تا گردم هلاک آنچنان بگریست در پایِ ضریح شُست با اشکش همه جایِ ضریح ناگهان از رأفتِ مولای او گشت بینا ، چشمِ نابینای او دید پاره کاغذی دارد به دست با خطِ سبزی بر آن بنوشته است ز آتشِ دوزخ ، فلان بنِ فلان هست فردایِ قیامت ، در امان شکرِ نعمت کرد و از آن بارگاه سوی یاران ، باشتاب افتاد راه آمد و بر قافله ، خود را رساند همرهان را در کنارِ خویش خواند جملگی دیدند او بینا شده است در کفِ او برگه ای امضا شده است هست متنِ نامه ، سرخطّ امان ز آتشِ خشمِ خدای لامکان خیلِ یاران ، آگه از این راز کرد شرحِ آن اعجاز را ابراز کرد گفت : کز الطافِ مولای غریب این ضمانت نامه بر من شد نصیب چشم هایِ من ، که عمری بود کور از عنایاتِ رضا بگرفت نور ای خوش آن چشمی که روشن از رضاست آبرو و هستیِ من از رضاست (1) (( ایزدیّا )) ز آن امامِ مهربان کن طلب بهرِ عزیزانت امان دردِ خود آور که درمانت دهد نور ، بر اشعار و دیوانت دهد ✅امیر یزدی همدانی 1 ـ شیخ علی اکبر مروّج الاسلام ؛ کرامات الرضویّه ؛ ج1 ؛ فصل4 ؛ کرامت20 ؛ ص227 به نقل از محدّث قمی ؛ تحفه الرضویّه به نقل از شمس الدین محمد ؛ وسیله الرضوان . 🔶🔷🔶🔷🔶🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔷🔶🔷
🔶🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔶🔷🔶🔷 💢 حضرت رقیه سلام الله علیها 💢 دختران مونس پدر هستند عاطفی تر تر از پسر هستند می رود تا پدر ، به دنبالش تا می آید ، جلوی در هستند از همه دلرباتر آنانند که به مادر شبیه تر هستند دختران سه ساله شیرین تر در مثل کوهی از شکر هستند یاد ماه و ستاره می افتیم روی دوش عمو اگر هستند وای از آن خانه ای که دختر نیست همه خانه در ضرر هستند دیده ام در قبیله حیدر دختران مثل شیر نر هستند نکته پر تاسفش اینجاست همه از دم شکسته پر هستند از همه پر شکسته پر ، آنها که به مادر شبیه تر هستند یا که دست بر دیوارند یاکه دست بر کمر هستند و چه مو ها که بین آنش سوخت حوریان از چه در شرر هستند ✅مجید احدزاده ♦️♦️♦️♦️ روز گاری پدری داشتم اما حالا به تنم بال و پری داشتم اما حالا صبح تا شب به روی دامن بابا بودم یک زمان ناز خری داشتم اما حالا یادتان هست زمانی که مدینه بودیم صورتی همچو پری داشتم اما حالا پدرم آمده دردم همه از یادم رفت عمه درد کمری داشتم اما حالا عمه اصرار نکن راه سفر باز شده طاقت بیشتری داشتم اما حالا آتش افتاد به فرقم و سرم را سوزاند مختصر موی سری داشتم اما حالا قبل از اینکه سرش از نیزه بیوفتد برخاک از عمویم خبری داشتم اما حالا خیزران کار دل زارمرا مشکل کرد من خیال دگری داشتم اما حالا ✅احدزاده ♦️♦️♦️♦️ ای شه بیا در گوشه ویرانه لطفاً بنشین بروی دامن دُردانه لطفاً این کوچه گردی ها تنم را خسته کرده بابا مرا با خود ببر به خانه لطفاً زخمم به لطف بوسه تو خوب می شد بوسه بزن بر جای تازیانه لطفاً سن مرا قد کمانم برده بالا عمه به من دیگر نگو دُردانه لطفاً این موی آتش خورده می سوزد هنوزم عمه نزن دیگر به مویم شانه لطفاً پر وا نشد از من ولی بر روی قبرم عمه بکش تو نقش یک پروانه لطفاً آهسته می گِریم نزن ای شمر ، باشد سیلی نزن بر صورت ریحانه لطفاً ✅مجید احدزاده ♦️♦️♦️♦️ جشنی گرفته بود پر از دلبری براش جشن تولدی که شده محشری براش نجمه گرفته جای عموی بزرگ او یک سینه ریز نقره ای مرمری براش در سومین بهاره جشن تولدش هدیه گرفته بود عمو روسری براش آورده بود یک گل سر یک نفر که هست در بین دختران چقدر مشتری براش اکبر برای هدیه عروسک گرفته بود از این نداشت تحفه ی زیباتری براش اصلا حسین موافق با گوشواره نیست اصرار عمه بود که یا می خری براش یا لا اقل اجازه بده من بیاورم تا خاطر خوشی شود این آخری براش اما چه حیف شد ز فلک تاج برده اند هر چه گرفته بود به تاراج برده اند ✅استاد محمد عظیمی 🔶🔷🔶🔷🔶🔶🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔶🔷
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 💢 حضرت عبدالله بن الحسن(ع)-روضه حضرت زهرا(س) 💢 عمه محکم گرفته دستش را داشت اما یتیم تر می شد لحظه لحظه عمو در آن گودال حال و روزش وخیم تر می شد   باورش هم نمی شد او باید بنشیند فقط نگاه کند بزند داد و بعد هر تیری ای خدا کاش اشتباه کند   این هم از عشیره می باشد مرگ بازیچه ایست در دستش مرگ را می زند صدا اما حیف افتاده بند بر دستش   یادش افتاد روضه هایی را که عمویش کنار او می خواند حرف مادر بزرگ را می زد روضۀ شعله را عمو می خواند   مادرش پشتِ در که در افتاد نفسی مادرانه بند آمد شیشه ای خورد شد به روی زمین راه کوچه به خانه بند آمد   دستهای پدر بزرگش را بسته و می کشند اما نه دست مادر به دامنش افتاد گفت تا زنده است زهرا نه   چل نفر می کشند از یک سو دست یک بار دار سَد می شد بین کوچه علی اگر می ماند که برای مغیره بد می شد   کار قنفذ شروع شده اما دخترش برد عمع آنجا بود خواست تا سمت مادرش بدود آنکه دستش گرفت بابا بود   پسر مجتبی است این دفعه نوبت زینب است او ندود داشت می مُرد داشت جان می داد وای بر او که تا عمو ندود   نه که گودال،کوچه را می دید همه افتاده بر سرِ مادر به کمر بسته چادرش اما به زمین خورده معجر مادر   تا ببیند چه می شود باید به نوک پای خویش قد بکشد شرط کردند هرکه می آید از تنش هر که نیزه زد بکشد   از همانجا به سنگ اندازان داد می زد تورو خدا نزنید وای بر من مگر سر آورید اینقدر سخت نیزه را نزنید   زره اش را که کندید از تن اینکه پیراهن است نامردا از روی سینه چکمه را بردار وقت خندیدن است نامردا   هرچه گلبرگ بر زمین می ریخت پخش هر گوشه بوی گل می شد کم کم احساس کرد انگاری دستهای عمه شُل می شد   دست خود را کشید تا گودال یک نفس می دوید تا گودال از میان حرامیان رد شد بدنش را کشید تا گودال   باز هم پای حرمله وا شد پیچ می خورد حنجری ای وای دید در آخرین نگاه حسین دست طفلی مقابلش افتاده ✅حسن لطفی 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 💢 از همین لحظه که رفتی پدرت بی سر شد 💢 چشمِ بیدارِ من و باز، شبی طولانی باز من بودم و حیرانی و سرگردانی... خسته بودم، دلم از عالم و آدم پُر بود از سیاهیِ دلِ اهلِ زمیـن دلـخور بود... میشنیدم همه جا غربت فریادی را... ناگهان از همه سو "گریه ی نوزادی را..." عطـرِ مظـلومیـتش دور و برم می پیچید گریه ی ملتمسش توی سرم می پیچید میشنیدم همه جا غربت فریادش را چشم بستم که زِ خاطر ببرم یادش را چشم بستم "وَ به رویای غریبی رفتم" خواب دیدم که به صحرای غریبی رفتم بوی پیمان شکنی از همه جا می آمد از سراپای زمین بوی بلا می آمد... ناگهان گوشِ دلم پُر شد از آهنگی تلخ خستگی بود و صدای عطش و جنگی تلخ چشمم افتاد ب مردی که دودستش پُر بود مــرد، از دسـتِ اهالیِ زمین دلخور بود... روی دستش پسرش بود ک سربازش بود -آخرین یار پدر- لحظه ی پروازش بود... تیر رقصید که آرام کند کودک را تا ک سیراب کند حنجره ی کوچک را ** بعد از آن تیر سه سر بود و گلویی پاره چشمِ حیران پدر بود و گلویی پاره... گفت: رفتی دل بابای تو تنهاتر شد از همین لحظه که رفتی پدرت بی سر شد کاسه ی عمرِ پدر بی تو به سر می آید ساعتی منتظرم باش... پدر می آید... چشم او بسته شد و گریه ی او بند آمد ناگهان بر لبش انگار که لبخند آمد... گریه اش قطع شد اما شده چشمانم تَر چشم وا کردم و گفتم: "مددی یا اصغر" ✅حسین شهریاری -محرم ۹۷ 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
🔷🔶🔷🔷🔶🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶 💢 شب است و باز به گِردِ خیام می‌گردد 💢 شبِ حرم شبِ احرام شامِ تاسوعاست میان خیمه‌یِ اصحاب روضه‌ی زهراست شب است و باز به گِردِ خیام می‌گردد دوباره دورِ خیامِ امام می‌گردد صدایِ پایِ نگهبان خیمه می‌آید دوباره خواب به چشمانِ خیمه می‌آید کسی خیالِ حرم را نمی‌کند تا اوست سکینه صحبتِ غم را نمی‌کند تا اوست عَلَم به دوشِ علمدار تا قدم می‌زد هراس را به دلِ دشمنان رقم می‌زد اگر صدایِ قدمهاست جایِ غربت نیست میان لشکرِ دشمن نگرد  جرات نیست به مَشک سمتِ حرم برده آب را عباس حرام کرده به بیگانه خواب را عباس گذشته نیمه‌ای از شب مدام می‌گردد شب است و باز به گِرد خیام می‌گردد که دید بِینِ سیاهیِ شب کسی‌آید زِ دور سمتِ امیر عرب کسی‌آید به خشم خیره شده شیرِ هاشمی غُرید نَهیبِ غُرشِ عباس در فضا پیچید که هستی اینهمه جرات به خویشتن دادی؟ و دودمانِ خودت را به سوختن دادی؟ عَلَم ندیده ای از دور با علمدار است چگونه آمده ای چشم خیمه بیدار است اگر قدم زِ قدم رویِ خاک برداری قدم به خاک نخورده دو چاک برداری کلام او که به پایان رسید جانش سوخت صدایِ ناله‌ی زینب شنید جانش سوخت به رویِ چشمِ زمین ماهِ خاندان اُفتاد زمین به پیشِ قدمهایِ آسمان اُفتاد مرا ببخش چرا آمدید تا اینجا سلام حضرت بانو شما کجا اینجا دو چشمِ خسته‌یِ خاتون کربلا وا شد تمام زمزمه اش ذکرِ واحسینا شد رسیده‌ام که ببینی مرا قراری تو وصیتِ پدرم را به یاد داری تو گرفت دست تو و گفت ای توانِ حسین همیشه جانِ تو و جانِ کودکانِ حسین چه شد که خاک به دامان و چنگ بر جامه است ببین به خیمه‌مان صحبتِ امان نامه است جهان به چشمِ علمدار تار تر شده بود تمامِ قامتِ عباس شعله ور شده بود میانِ شب عرقِ شرم از جبین می‌ریخت سرش به زیر چه اشکی بر آن زمین می‌ریخت گرفت چادرِ بانو و بال و پَر میزد برایِ غربت او داد از جگر میزد سوار رفرف خود شد توان به مرکب داد علم به دوش گرفت و توان به زینب داد کشید تیغ دو سر را به دورِ سر چرخاند سپاه را به نگاهی به جنبشی لرزاند رگی به صفحه‌ی پیشانی‌اش تورم کرد تمام لشکرِ شب دست و پایِ خود گم کرد دوباره مرکبِ خود را به رقص آورده شبیه سینه‌ی آتش فشان تلاطم کرد به بیرقی که به دوشش نهاده موج اُفتاد امیر سمت حرم آمد و تبسم کرد کشیده نعره که امشب امانتان بِبُرم برای حرف امان نامه دودمانتان بِبُرم به زخم تیغ علی بازوانتان شکنم به ضربه‌ای همه‌ی استخوانتان شکنم رسید ظهرِ دهم نوبت علمدار است تنش به رویِ زمین های گرم خونبار است وزید سوزِ حزینی به خیمه‌گاهِ رباب که ای برادرِ تشنه برادرت دریاب میان علقمه خونش به راه اُفتاده دو چشم خون شده و از نگاه اُفتاده کنارِ پیکرِ او بویِ یاس پیچیده شکسته مادری آنجا به آه اُفتاده حرامیان همه با نیزه های خود رفتند امیر مانده و در قتلگاه اُفتاده حسین می رسد و جمع می‌کند او را میانِ راه چرا تکه ماه اُفتاده به پا بخیز که سمت حرم کسی نَرَود ببین به خیمه ی زینب نگاه اُفتاده ✅حسن لطفی 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶
🔷🔷🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶 💢چه قدر حرمله دور بدنت جمع شده 💢 بروی در پی تو سینه سپر می آیم بسته ام چادر خود را به کمر می آیم نرو از پیش من ای مرد مرا خواهی کشت بروی بی برو برگرد مرا خواهی کشت کی تو تنها به سفر رفته که حالا بروی بی من این راه خطر را تو مبادا بروی نامرتب شده گیسوی تو بی شانه نرو اینچنین از دم این خیمه غریبانه نرو ماه خوش غیرت من هردو تسلای هم ایم من و تو همسفر ِ تا ته دنیای هم ایم می سپاری به که امروز من ِ تنها را چاره کن امنیت ِ معجر این زنها را که به تو گفت بیاریم در گورستان این همه چشم حرامی ست در این شورستان روی مرکب نظری کن تو دم زانو را دخترت در دم ِ مرگ است بغل کن او را تو که از چشمه غم آب ِ بقایی خوردی دو سه روزی ست نه آبی نه غذایی خوردی می کُشی با جگر پاره در این حین مرا می روی جان و دلم می بری از بین مرا این همه تیر به دنبال تنت می گردد یوسفم گرگ پی ِ پیرهنت می گردد خنجری نیست حریف لب ِ زینب بشود به گلو بوسه زدم تیغ مودب بشود تیر و سر نیزه زیاد است پرت را چه کنم ترسم از پشت ببرند سرت را چه کنم وقت تنگ است مبادا که رهایت بکنم بوسه ام را بده تا خرج قفایت بکنم حال که بخت من این است بمانم بروی غزلی روضه ی گودال بخوانم بروی " خواهرت هروله کرده به منا می آید یا که هاجر به سوی سعی و صفا می آید ظرف این چند دقیقه که تو رفتی چه شده این همه نیزه شکسته ز کجا می آید قفس سینه ی تو جای لگد کوبی نیست شمر با چکمه روی سینه چرا می آید هر که از جسم تو یک تکه به غارت برده باز هم سوی تنت خیل گدا می آید دشت کردم دو سه تا نیزه و خنجر در راه خوی خون از کف پایم به خدا می آید وسط معرکه ماندم بروم ؟ برگردم؟ دیدم از حنجر ببریده صدا می آید چه قدر حرمله دور بدنت جمع شده چه قدر شمر به مقتل به خطا می آید باید از دور و بر ِ محتضران رفت کنار نگرانم که در این حال ، هوا می آید؟ خواستم باز گلوی تو ببوسم که نشد لب من تا لب رگهای جدا می آید ناله مادرمان بود به گوشم آمد از کنار ِ تنت انگار صدا می آید پدر و مادر و جدم همه هستند، حسین در کنار بدنت آل عبا می آید" ✅دکتر محمد عظیمی -محرم ۱۳۹۷ 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔷🔷🔶🔷🔶🔷🔷🔶
❁﷽❁ ❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨ 🔹السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ... 🔹 کوه بودم، بلند و باعظمت روی دامان دشت جایم بود قد کشیدم ز خاک تا افلاک ابرها، فرش زیر پایم بود شب که چشم ستاره روشن بود نور مهتاب، دل ز من می‌برد صبح، چون آفتاب سر می‌زد اولین پرتوش به من می‌خورد دفتر وحی حق که روز به روز جلوه‌اش سبز و سبزتر بادا در بیان شکوه من، دارد آیۀ "والجبال اوتادا" سینه‌ام را اگر که بشکافند لعل و الماس دیدنی دارم از گذشت زمان و "دحو الارض" خاطراتی شنیدنی دارم... صبح یک روز چشم وا کردم ضربۀ تیشه بود گوش خراش تخته سنگی شدم جدا از کوه اوفتادم به دست سنگ تراش پتک سنگین و تیشۀ پولاد سهم من از تمام هستی شد حکم تقدیر و سرنوشت این بود نام من "آسیای دستی" شد گرچه از بازگشت خویش به کوه پس از آن روزگار نهی شدم این سعادت ولی نصیبم شد که جهیز عروس وحی شدم گوشۀ خانه‌ای مرا بردند که حضور بهشت آن‌جا بود برترین سرپناه روی زمین بهترین سرنوشت آن‌جا بود دستی از جنس یاس و نیلوفر شد در آن خانه آسیاگردان گرچه سنگم، ولی دلم می‌خواست جان او را شوم بلاگردان هر زمان گرد خویش چرخیدم می‌شنیدم تلاوت قرآن روح سنگین و سخت من کم‌کم تازه شد از طراوت قرآن راز خوش‌بختی مرا چه کسی جز خداوند دادگر داند کی گمان داشتم مرا روزی جبرئیل امین بگرداند به مقامی رسیده‌ام که چنین بوسه‌گاه فرشتگان شده‌ام مثل رکن و مقام کعبه عزیز در نگاه فرشتگان شده‌ام بارها شد که با خودم گفتم: ای که داری به کار نان دستی! کاش هرگز ز خاطرت نرود وام‌دار چه خانه‌ای هستی؟ خانۀ آسمانی خورشید خانۀ روشن ستاره و ماه خانۀ وحی، خانۀ قرآن خانۀ "انّما یُریدُ الله" از همین خانه تا ابد جاری‌ست چشمۀ فیض، چشمۀ احسان سایبانِ معطّرِ این جاست سورۀ "هل أتی علی الانسان" آسیابم ولی یقین دارم که پناهنده‌ام به سایۀ نور سرنوشت مرا دگرگون کرد اشک زهرا و ذکر آیۀ نور یاس یاسین که با دعای پدر آیۀ نور بود تن‌پوشش داشت دستی به دستۀ دستاس دست دیگر گلی در آغوشش در محیطی که هر وجب خاکش فخر بر آفتاب و ماه کند آرزو می‌کنم که گاه به من دختر کوچکی نگاه کند گرچه از بازتاب گردش من نان این خانه برقرار شده‌ست شرمسارم از این‌که می‌بینم دست زهرا جریحه‌دار شده‌ست رفت خورشید وحی و آمد شب سر نزد از ستاره سوسویی صبح از کوچۀ‌ بنی‌هاشم شد بلند آتش و هیاهویی تا بدانم چه اتّفاق افتاد تا ببینم هر آنچه بوده درست دل به دریا زدم به خود گفتم: «چشم‌ها را دوباره باید شست» دیدم آن روز صبح منظره‌ای که به خود مثل بید لرزیدم آتشم زد شرار دل وقتی شعله‌ها را به چشم خود دیدم در همان آستانه‌ای کز عرش قدسیان را به آن نظرها بود اشک چشم ستارگان می‌ریخت بین دیوار و در خبرها بود من به حسرت نگاه می‌کردم باغ گل را میان آتش و دود جز خدا هیچ‌کس نمی‌داند که چه آمد به روز یاس کبود با همان دست عافیت‌پرور که پرستاری پدر می‌کرد از امام زمان خود یاری در هیاهوی پشت در می‌کرد هیزم آوردن، آتش افروزی سهم هر رهگذر نبود ای کاش خبر ناشنیده بسیار است خبر میخ در نبود ای کاش دست خورشید را که می‌بستند شرح این ماجرا کبابم کرد آنچه پشت در اتّفاق افتاد سنگم امّا ز غصّه آبم کرد محمدجواد غفورزاده "شفق" 🌴انتشار همراه با ذکرِ نامِ شاعر و ذکرِ یک صلوات هدیه به حضرت حجه بن الحسن عج الله تعالی فرجه الشریف لطفاً ✨ ✨🍃🌺 ✨⭐️🍂 ❣️✨✨✨✨ ╚════ ೋღ❤️ღೋ ════╝
من آن خاكم كه زير پا فتادم بسوزم ز آنچه مي آيد به يادم نشستم بر زمين با عشق دلبر ميان كوچه آل پيمبر همه خوشحاليم اين بود ياران كه هستم خاك زير پای جانان علي يك عمر روحم را ولي بود ترابم بوتراب من ولي بود چو زهرايش به رويم راه مي رفت نواي شاديم تا ماه مي رفت حسن چون بر تنم بنهاد پايش صفا كردم ز حُسن آشنايش حسين آمد به روي دلنوازش زدم صد بوسه بر پاهاي نازش ميان آن همه شادي و غوغا بناگاه تيره شد روزم چو شبها زمان اشك و آه فاطمه شد دگر دوران شادي خاتمه شد دلم از داغ احمد خون جگر بود كه ديدم شعله هايي پشت در بود نواي يك لگد بر در بيامد نه يك بل صد لگد يكسر بيامد حريم آل طاها را شكستند دو دستان يد اللهي ببستند چو زهرا كرده جانبداري يار بيامد تازيانه سوي دلدار غلاف آمد براي ياري او كه ديگر خون چكان شد زخم بازو ز غمهاي گل طاها شكستم كه خاك چادر جانانه هستم
علیه‌السلام 🔹حیات طیبه🔹 ...چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست حیات طیبه تصویر نوجوانی توست چه قد کشیده درون تو شوق رزم ای ماه که هست قامت جوشن برای تو کوتاه به پای شوق تو پای رکاب هم نرسید کسی شبیه تو دست از جوانی‌اش نکشید لبت به تلخی دنیا حلاوت افزوده که شهد، شاهد شیرین‌زبانی‌ات بوده چقدر از نفست دشت عطرآگین شد چقدر از سخنت کام شهد شیرین شد... تمام حُسنِ حَسن‌زاد خویش را بردار برو به جمع شهیدان «اولئکَ اَلاَبرار» برو به بحر رجز بین دشت طوفان کن به موج عشق بزن، مرگ را هراسان کن رجز بخوان که شود زنده کوفۀ اموات که گوش هلهله‌ها کر شود از این آیات برای عقل مگر نقشی از جنون بکشی برو که معرکه را هم به خاک و خون بکشی برو به کوری چشمان مست هلهله‌ها بدوز چشم خودت را به تیر حرمله‌ها بگو به تیغ که از فرق ماه ما پیداست! که فرق آل علی با بنی‌امیه کجاست! که ننگ نام کجا، عزت قیام کجا!؟ حسینِ صبح کجا و یزیدِ شام کجا!؟... بگو حسین ندارد دمی سر سازش به پا نکرده در این دشت خیمۀ خواهش... برو که رفتن تو ماندگار خواهد شد پس از تو لشکر دشمن غبار خواهد شد گرفته‌اند فقط نیزه‌ها تو را در بر حسین می‌چکد از پیکر تو سرتاسر چقدر کام زمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تشنۀ شهادت توست تو می‌روی و ‌دلم ‌‌‌کشتۀ حکایت توست... 📝
حاج قاسم کیست ؟ سرباز حسین ... جبهه ی ما سایه ای از کربلاست ... هر شهیدش آیه ای از کربلاست ... این شهیدان ، عشق را سنگر شدن ... نوجوان هامان علی اکبر شدن ... دلبری محو رخ دلداده ای ... وه چه آقایی ؛ چه آقازاده ای ... حرف جانبازی شود آماده اوست ... ای برادر بنگر آقازاده اوست ... اربا اربا در ره دین است این ... رسم آقازادگی این است این ... عده ای لفظ ز معنا خالین ... بس که آقازاده پوشالین ... ای دل امشب بیشتر بی تاب باش ... محو آقازاده ارباب باش ... کربلا شهری کنار رود نیست ... کربلا در مرزها محدود نیست ...