[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#سلام_بر_ابراهیم_یک
#سلام_بر_ابراهیم_یک
ماجرای مار
مهدی عموزاده
ساعت ده شب بود. تو کوچه #فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از #بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.
مشغول بازی بودیم. دیدم از سر #کوچه شخصی با عصای زیر #بغل به سمت ما می آید. از #محاسن بلند و پای مجروحش #فهمیدم #خودش است!
کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟
گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم. #بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او #گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
نیم #ساعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان #دیر وقته، مردم می خوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم #نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه میشه از #خاطرات #جبهه تعریف کنید.
آن شب خاطره #عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا #ابراهیم می گفت:
در منطقه غرب با جواد #افراسیابی رفته بودیم شناسائی. نیمه شب بود و ما #نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم.
••
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺🍂༻
-
♡عرضســـــلام✋
خدمتآقاۍخودم♥️
-
-
🍁•¦➺ #مھدوۍ_استورۍ
🧡•¦➺ #ڪُـپیبـٰاذِڪرِصَلواٰتـ
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ•●•ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ
#یا_مهـــــــــــدے
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت۳
#هوالعشق
به دیوار تکیه میدهم و نگاهم را به درخت کنهسال مقابل درب حوزه میدوزم...
چند سال که شاهد رفت و آمدهایی؟ استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای ؟..توهم#طلبه_ها_را_دوست_داری؟بی اراده لبخند میزنم به یاد چند تذکر #تو... چهار روز است که پیدایت نیست... دوکلمه آخرت که به حالت تهدید درگوشم میپیچید...#اگرنرید.. خب اگر نروم چی؟
چرادوستت مثل خرس بی محل بین حرفت پریدو..
دستی از پشت روی شانه ام قرار میگیرد!ازجامیپرم وبرمیگردم.... یک غریبه درقاب چادر.با یک تبسم وصدایی آرام..
_سلام گلم...ترسیدی
باتردید جواب میدهم
_سلام...بفرمایید؟..
_مزاحم نیستم؟...یه عرض کوچولو داشتم.
شانه ام را عقب میکشم..
_ببخشید به جا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق تر میشود..
_من؟؟!..خواهرِ مفتشم...
یک لحظه به خودم آمدم ودیدم چندساعت است که مقابلم نشسته و صحبت میکند:
_برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهی کنم خانومی اگر بد حرف زده.. در کل حلالش کنی.بعدهم دیگه نمیخواست تذکردهنده باشه!
بابت این دوباری که باتوبحث کرده خییلی توخودش بود. هی راه میرفت میگفت:آخه بناه خدابه توچه که رفتی با نامحرم دهن به دهن گذاشتی.! این چهار پنج روزم رفته بقول خودش آدم شه!...
_آدم شه؟؟؟..کجارفته.؟؟؟
_اوهوم.کارهمیشگی!وقتی خطایی میکنه بدون اینکه لباسی غذایی،چیزی برداره،قرآن،مفاتیح و سجادش رومیزاره توی یه ساک دستی کوچیکو میره..
_کجا میره!!؟
_نمیدونم! ولی وقتی میلاد خیلی لاغره! یجورایی#توبه_میکنه ... باچشمایی گردبه لب های خواهرت خیره میشوم..
_توبه کنه؟؟؟..مگه..مگهاشتباه ازیشون بوده..؟
چیزی نمیگوید.صحبت رامیکشاند به جمله اخر..
_فقط حلالش کن!علاقه ات را به طلبه هاروهم تحسین میکرد..!#علی_اکبر_غیرتیه..اینم بزارپای همینش
#سید_علی_اکبر...
همنام پسراربابی..هر روز برایم عجیب ترمیشوی..
تومتفاوتی یا..#من_این_طور_تو_را_میبینم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمونم اشک میریزه برای غربتِ علی'ع' . . .
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊