[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#سلام_بر_ابراهیم_یک
#سلام_بر_ابراهیم_یک
ماجرای مار
مهدی عموزاده
ساعت ده شب بود. تو کوچه #فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از #بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.
مشغول بازی بودیم. دیدم از سر #کوچه شخصی با عصای زیر #بغل به سمت ما می آید. از #محاسن بلند و پای مجروحش #فهمیدم #خودش است!
کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟
گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم. #بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او #گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
نیم #ساعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان #دیر وقته، مردم می خوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم #نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه میشه از #خاطرات #جبهه تعریف کنید.
آن شب خاطره #عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا #ابراهیم می گفت:
در منطقه غرب با جواد #افراسیابی رفته بودیم شناسائی. نیمه شب بود و ما #نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم.
••
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#رمان_مدافع_عشق_قسمت16
#هوالعشـــق:
فاطمه چاقو بزر گے ڪه دســـــته اش ربان صـــــورتے رنگے گره خورده بود دســــــتت میدهند و تاڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را #باهم
ببرید. لبخندمیزنـےو نگاهم میڪنے،عمق چشمهایت
انقدر سرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند...#بازیگرخوبیهستی
_ افتخارمیدی خانوم؟
و چاقو را سمتم میگیری...
دردلم تڪرار میڪنم خانوم... خانوِمتو!...دودلم دســتم را جلو میاورم. میدانم در وجودتوهم
اشــوب اســت. تفاوت من با توعشــق وبـی خیالیست نگاهتروی دستم سرمیخورد...
_ چاقو دست شما باشه یا من؟
فقط نگاهت میڪنم.دسـته چاقورادردسـتم میگذاری ودسـتان لرزان خودت را روی مشت گره خورده ی من...!دست هردویمان یخ زده با ناباوری نگاهت میکنم ..
اولین تماس ما چه قدر#سرد بود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرو میبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.! و به سرعت برش دوم را میز نے. اما چاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
با اشاره زهراخانوم لایه ڪیڪ راڪنارمیزنـےو جعبه شیشه ای ڪوچڪےرا بیرون میڪشی
شمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرو میبریم وهمه صلوات میفرستند.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
در جعبه را باز میڪنـےو انگشترنشانم را بیرون میاوری. نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اما تو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے...
اڪراهداری و من این را به خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد و برای حفظ ابرو میگوید:_ علـــےجان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتررودست عروست ڪن
من باز زیرلب تکرار میکنم، عروست! عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رو میگردانــــــــــےبا یک لبخندنمایشــــــــــــے،نگاهم میڪنے،دســتم را میگیری و انگشــتر رودردسـت چپم میندازی. ودوباره یڪ صــلوات دسته جمعـےدیگر.
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگهدار تودستت تا عکس بگیرم.
میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت را کناردستم میگذاری...
_ فکرکنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!... بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!.. اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم: خوب شد!
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش...
نگاهت میکنم. چهره ات درهم رفته. خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طوالانـےدستم را بگیری...
هردو میدانیم همه حرڪاتمان سوری و از واقعیت به دور است.
اما من تنها یڪ چیز را مرور میڪنم. آن هم اینڪه تو قرار اســـت 3ماه همســـر من باشــــــــــــــے! اینڪه 95روز فرصــت دارم تا قلب تو را مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تو_را!!
اینڪه خودم رادر اغوشت جا کنم.
باید هرلحظه توباشـےو تو!
فاطمه سادات عڪس را که میگیردبا شیطنت میگوید: یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم... شانه به شانه...
نگاهت میڪنم.چشمهایت را میبندی و نفست را باصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم از نقشه هایـےکه برایت ڪشیده ام. برای توڪه نه! #برای_قلبت...
ارام میگویم:
_مهربون باش عزیزم...!
یکبار دیگرنفست را بیرون میدهـے.
عصبی هستے.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را که میگویم یک دفعه از جا بلند میشوی، عرق پیشانی ات را پاک میکنی و به فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
از من دور میشوی و کنار پدرم میروی!!
#فرار_کردی_مثل_روز_اول!
****
اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے#دیر است