eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#به_وقت_رمان #دلارام_من💘
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 بعد از چند روز با وجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان، هنوز هم نتوانسته ام با او صمیمی شوم؛ گرچه با عمه راحتم؛ باید به من حق بدهند، تا همین دو هفته پیش نامحرم میدیدمش و محرم از آب درآمد! مثل قبل سنگین نیستم اما کم حرف میزنم و نگاهش نمیکنم. امروز قرار است مرخص شود؛ خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا، عمه رفته خانه که ناهار را آماده کند و من و حامد سر سفره برسیم؛ برای همین، من مجبورم کمکش کنم لباس بپوشد. یک دستش در آتل است و نمیتواند خیلی تکانش دهد، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده؛ خودش هم با دست سالمش همکاری میکند که لباس آبی بیمارستان را دربیاورم. دورتادور شانه و سینه اش باندپیچی شده؛ درد را به روی خودش نمیآورد و فقط از گزیدن گاه و بی گاه لب پایینش میتوانم بفهمم باید حرکاتم را آرامتر کنم. پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان، نفس راحتی میکشد: آخیش! راحت شدیم! داشتم میپوسیدم اون تو! با تاکسی تا خانه میرویم؛ عمه در خانه را آب و جارو کرده، بوی قرمه سبزی مستمان میکند؛ حامد قبل از نشستن سر سفره، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و همسایه‌ها را میپرسد؛ انگار انرژی اش تمامی ندارد. مشغول چیدن بشقابها هستم و حامد با یک دست، ظرف سالاد را سر سفره میگذارد. برای سرحال آوردن من، سربه سر عمه میگذارد؛ عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من میدهد: کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچه! ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 حامد میخندد: چشم حتما میذارم تو اولویتام، اصلا دفعه بعد میرم رو خاکریز، دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه! از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده ام میگیرد، حامد متوجه خنده ریزم میشود: خندید! بالاخره خندید! خنده ام شدیدتر میشود؛ حامد بلند صلوات میفرستد؛ اما به محض اینکه عمه، با ظرف خورشت سر سفره مینشیند، دستش را به علامت ایست بالا میاورد: با عرض پوزش، به علت بوی قورمه سبزی مامان جان، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش می باشم! بعد از مدتها، از ته دل میخندم؛ حالا من هم خانواده‌ای از جنس خانواده‌های ایرانی دارم؛ صمیمی، دلسوز و مهربان. با تردید روسری مشکی را برمیدارم، اما منصرف میشوم؛ دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است، روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم میکنم که گرد بایستد و با یک گیره بلند پروانه ای میبندمش؛ چادر را طوری روی سرم قرار میدهم که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد. صدای حامد در میآید: شما خانوما چی میخواید از جون اون آینه؟ بیا دیگه! دوباره نگاهی به خودم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان، کیفم را از روی تخت برمیدارم و خودم را به حیاط میرسانم؛ عمه گفته همراهمان نمی آید تا من راحت تر باشم. با التماس دعایی بدرقه ام میکند؛ حامد ماشین را از حیاط بیرون آورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده، با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش میروم میگوید: اصلا عجله‌ای نیستا، مهم نیست منو یه ربعه اینجا کاشتید! خنده به لبم می آید؛ در جلو را برایم باز میکند، از این کارش خجالت میکشم؛ دلیل اینهمه محبت چیست؟ پ.ن:پارت گذاری نسبت به ترک شما داره! اگه بمونید زیاد میزارم😁 ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
📚 「عـاشقاݩ کربلا❥︎︎」
درباره کتاب دختر مو شرابی🍂 دختر مو شرابی داستانی تاریخی از ایران و زندگی دختران ایران است. این کتاب هشت فصل دارد: دختر قجری، دختر گرجی، دختر میرزا، دختر مشروطه، دختر نوغان، دختر شهرنو، دختر کرد و دختر موشرابی. محمد حسین‌زاده در این کتاب از زندگی دختران این خاک گفته است. آن‌هایی که در تاریک و روشن تاریخ گم شده‌اند و در کوچه پس‌کوچه‌های داستان‌ها، صدایشان خاموش و ساکت شده است. او در این کتاب از دخترانی می‌گوید که گاه پرچمداران تغییراتی بزرگ و عظیم در تاریخ بودند و گاهی نیز خودشان قربانی شدند. فریب خوردند و ساده اندیشی خودشان و دیگران، زندگی‌هایشان را بر باد داده است. داستانی که از خیانت و تجاوز می‌گوید. قصه‌ای که از حماسه، عشق و خروش را باهم دارد... کتاب دختر مو شرابی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم🍂 دختر مو شرابی داستانی است برای تمام آن‌هایی که دوست دارند به دل تاریخ ایران سفر کنند و از یک داستان زیبا لذت ببرند. 🌸🍃🌸🍃🌸
🔺🔺 به یک ادمین برای تبادل و یک ادمین برای فعالیت"گذاشتن رمان و معرفی کتاب"نیاز داریم👇 @Montaghem_Zahra313 🔺🔺
گاهی اوقات گناه که می کنم، تو سرت را پایین می اندازی!✨ 📌روز شمار ولادت صاحب الزمان ۶روز مانده تا ولادت •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 طرف راننده مینشیند؛ یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو آویزان است؛ بازهم همان بغض لعنتی، راه گلویم را میبندد. بعد هجده سال، باید مزار پدرم را ببینم؛ انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف میرود. حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی میکند؛ باید یکبار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم. حال او هم چندان خوش نیست، دو سه باری که دیدمش فکر نمیکردم انقدر شوخ و بامزه باشد؛ اما حالا او هم گرفته، صدایش را صاف میکند و آرام میپرسد: حال مامان خوبه؟ درحالی که سرم را به شیشه چسبانده ام میگویم: آره، خوبه. - چکارا میکرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟ - مگه خبر نداشتی ازش؟ - بابا بیشتر خبر میگرفت، همه چیزم به من نمیگفت، من بیشتر درجریان کارای تو بودم؛ فقط میدونم خانم دکتر شده، تو بیمارستان بروبیایی داره... یه برادرم داریم، نه؟ جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب میگویم: نیما! - خیلی دوست دارم ببینمش؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم. ناگاه طوری آه میکشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد: خوش به حال نیما، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم، سرمو رو پاهاش بذارم؛ هروقت رفتم دیدنش خیلی سرد برخورد کرد، بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش بود. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 -دلت میخواست تو هم با مامان بزرگ میشدی؟ - مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛ از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم، شاید قسمت من و تو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی، ولی من شاید نداشتم. به گلستان شهدا میرسیم. همیشه عاشق اینجا بوده ام اما حالا احساس دیگری دارم؛ حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست، عزیزش اینجاست و صدایش میزند؛ دلم برای پدر میسوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم. موقع پیاده شدن هم در را برایم باز میکند؛ کم کم دارم عادت میکنم به محبتهایش؛ سلام میدهیم و وارد میشویم. حامد یک بطری گلاب میخرد و به من میدهد؛ بعد جلوتر راه میافتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد. در قطعه مدافعان حرم دفنش کرده اند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس میبینم، قدم تند میکنم و از حامد جلو میافتم، حامد هم آرام قدم برمیدارد تا من راحت باشم. به چندقدمی مزار که میرسم، ناگاه می ایستم؛ احساس غریبی میکنم، کسی به جلو هلم میدهد و دستی به عقبم میکشد؛ زیر لب سلام میکنم و چند قدم مانده را آرامتر برمیدارم. خسته ام، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم؛ انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛ اینجا برایم نقطه صفر دنیاست، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، میافتم. بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هقهقم را خفه نمیکنم. - چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 وقتی لفظ بابا را به کار میبرم آتش میگیرم؛ نمیدانم بلند این حرفها را زده ام یا در دلم؟ مزارش را در آغوش میکشم، سرد است، خیلی سرد؛ نمیتواند جایگزین آغوش گرم پدر باشد؛ میبوسمش، اما آرام نمیشوم؛ حامد رسیده سر مزار، این را از زمزمه حمد و سورهاش میفهمم، پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه میکند، شاید میخواهد اشکهایش را نبینم، اما من چیزی جز پدر نمیبینم. آرامتر که میشوم، بطری گلاب را دستم میدهد: میخوای سنگ قبرو بشوری؟ بوی خوش گلاب روانم را تسکین میدهد. - اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی. جواب حامد را که میشنوم، می فهمم این جمله را بلند گفته ام. - اولا بابا زندست، دوما کسی که خدا رو داره تنها نمیمونه، سوما ما تنهات نمیذاریم؛ من هستم، مامان هانیه هست. ناخودآگاه لب می جنبانم: بابا چه جور آدمی بود؟ - مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود، خیلی خیلی خوب. .... موقع اذان صبح تلفنم زنگ میخورد، چه کسی میتواند باشد جز حامد؟ - الو... سلام حامد. - سلام آبجی... خوبی؟ - ممنون... کجایی چند روزه؟ - باور میکنی الان کجام؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
پاسخ به دوستی که در مورد الهام گرفتن از رمان پرسیدند: اگه جوری باشه که کپی نشه اشکالی نداره