eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
402 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:25 سریع میرم سمت خونه ی آقای اسلامی درشو میزنم که بعد از چند دقیقه ای میاد
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:26 لباسام و تنم میکنم و کم کم راهی خونه ی مرتضی میشم، با رسیدنم میرم سمت زنگ و میزنم که بعد از چند لحظه ای میاد دم در نگاهی به من میکنه و میگه -سلان بفرمایید خیلی خوش اومدین -سلام ممنون آروم میرم داخل خونه و روی مبل میشینم -ببخشید تورو خدا اینجا اینطور بهم ریخته است همونطور که داره وسایل هارو جمع میکنه میگم -این چه حرفیه شما ببخشین -چایی میخورین؟ -نه میشه لطفا بشینین نگاهی بهم میکنه و میاد روی مبل رو به روییم میشینه و میگه -در خدمتم من همه چیز و توضیح دادم بهتون اون شمایین که باید تصمیم بگیرین آب دهنم و قورت میدم و میگم -خب چیکار باید بکنم؟ نگاه نگرانی بهم میکنه و میگه -شما خوبید؟ -آره شما فقط بگین من چیکار کنم -پس فردا باهم میریم شرکت، تایمی که کسی نباشه جز خود کامران و همه ی اینهارو بهش میگیم -اگه براش مهم نباشه چی؟ پوز خندی میزنه و میگه -مهم نباشه؟ کل زندگیش الان دست ماست -باشه پس فقط... -فقط چی؟ -من استرس دارم نمیدونم قراره چی بشه -قراره معامله بشه، نگرانی نداره من خودم باهاتونم -ممنون از جام پا شدم و خداحافظی کردم و به سمت خونه حرکت کردم. توی این دو روز کلا گوشیم و خاموش کرده بودم و دوست داشتم تنها باشم. بلاخره اون روز سخت رسید، انقدر نگران بودم که کلا بیدار بودم تا صبح و فقط سریع حاضر شدم و رفتم داخل حیاط ،با تک زنگی که مرتضی زد رفتم بیرون و سوار ماشین شدم -سلام -سلام -خوبید؟ -نه اصلا خوب نیستم، وجدانم ناراحته تک خنده ای میزنه و نگاهش و میده به جلو و میگه -چرا ناراحت باشه؟ ما داریم معامله میکنیم دوست داره قبول میکنه دوست نداره قبول نمیکنه عصبی میگم -ما معامله نمیکنیم ما داریم تهدید میکنیم یک نفرو -شما چرا سره من داد میزنی؟ میخوای اصلا ولش کن شما خودت خواستی نفس عمیقی میکشم و میگم -ببخشید بریم ماشینو روشن میکنه و راه میفتیم سمت شرکت... جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه😉❤️ نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:26 لباسام و تنم میکنم و کم کم راهی خونه ی مرتضی میشم، با رسیدنم میرم سمت زن
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:27 با رسیدن به شرکت از ماشین آروم پیاده میشم و نفس عمیقی میکشم و با قدم های لرزون میریم سمت آسانسور و با رسیدن به طبقه از آسانسور پیاده میشیم و درو باز میکنیم و میریم داخل، طبق همون چیزی که حدس میزدم کامران داخل اتاقش بود ،تا میخواد مرتضی قدم برداره سمت اتاقش کتش و میگیرم و میگم -نه یک لحظه کلافه دستی به موهاش میکشه و میگه -یا قبول میکنه که حتما قبول میکنه و الا هم که برای خودش همچی تموم میشه،هوم؟ سعی میکنم با آرامش تمام در بزنم با صدای کامران همراه مرتضی میریم داخل، کامران نگاهی به من و مرتضی میکنه و میگه -شما؟ مرتضی: من یکی از رفیق های ساحل هستم کامران: خب؟ مرتضی با کمال خوسردی میره میشینه و کپی مدارک و میزاره جلوی کامران، کامران نگاهی میکنه و میگه -اینا چیه؟ با اشاره ی مرتضی میرم کنارش میشینم مرتضی: میتونی بخونیش؟ کامران: لزومی نمیبینم مرتضی: خب پس بزار توضیح بدم آقای کامران سرابی، زمینی قاچاقی خریدین و جالب اینه که مواد هم میفروشی ؟ رنگ کامران مثل گچ شده بود و نگاهی به برگه ها کرد و گفت -شم..ا..از کجا ..م..یدونی؟ مرتضی: جالب شد، اصلا مگه مهمه؟ من از کجا بدونم؟ تو الان فقط باید نگران باشی اینا دست پلیس نرسه هان؟ کامران: پول چقدر میخوای هان؟ مرتضی:نه دیگه نشد برادر من، ما پول نمیخوایم کامران:پس چی؟ مرتضی نگاهی به من میکنه و رو به کامران میگه -این آبجی ما باید با شما ازدواج کنه؟ کامران: جمع کن پسر جون چرت نگو گمشین بیرون مرتضی همونطور با حالت خونسردی میگه -خود دانی آقای سرابی بزرگ از جاش پا میشه و قبل از اینکه بریم بیرون صدای بلند کامران میاد -خیلی پستی سعی میکنم نگاهش نکنم و فقط از اتاقش میام بیرون... جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:27 با رسیدن به شرکت از ماشین آروم پیاده میشم و نفس عمیقی میکشم و با قدم های
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:28 با رفتن بیرون خیلی خودمو کنترل میکنم گریم نگیره اما نمیشه و قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم میاد که سریع پاکش میکنم، مرتضی میاد سمتم و نگاهی بهم میکنه و میگه -نگران نباشید من مطمعنم این پسره اوکی میده سره تائیدی تکون میدم که دوباره میگه -اینا خانوادگی خیلی آبروشون مهمه -هیچوقت فکر نمیکردم یک روز کارم به اینجا کشیده بشه حرفی نمیزنه که یهو میگم -وای مرتضی ما پرونده هارو جا گذاشتیم لبخند خونسردی میزنه و همینطور که آسانسور میره بیرون میگه -شما فکر کردی من همون یکی رو دارم از روش ده تایی زدم و اصلیشم جای خودم مخفیه لبخندی مصنوعی زدم و راهی خونه شدیم. گوشیم و بعد از دو روز روشن کردم که یک عالمه پیام و تماس بی پاسخ داشتم، خواستم به شبنم زنگ بزنم که خودش تماس گرفت و سریع جواب دادم -الو؟ -الو مردی ایشاالله؟ دو روزه کجا بودی؟ نمیگی نگرانت میشم خنگول؟ لبخندی میزنم و میگم -نفس بگیر خواهر من، منو فحش بارون کردی دو دقیقه بزار جوابت و بدم -حقته، توضیح بده همچی رو بدو؟ -بابا دو روزه حوصله ی خودمم نداشتم گوشیمو خاموش کردم چیزی نشده الکی نگرانی -امروز رفتین شرکت چیشد؟ -خبرا خوب میرسه دستت؟ اونیکه اینو گفته نگفته چیشده؟ -باشه بابا ببین من میگم امروز بیا با کیمیا بریم کافه -شما برین من حالم خوب نیست کار زیاد دارم -پس ماهم نمیریم دیگه -هرجور میخواین -باشه خداحافظ مراقب خودت باش -قربونت خداحافظ تماس و قطع میکنم و جواب پیام کیمیا رو هم میدم و گوشی و میزارم روی میز و سعی میکنم با آرامش بخوابم اما نمیتونم تمام فکر و ذکرم پیش کامرانه و اتفاقات امروز که نمیدونم قراره چی بشه، انقدر درگیر این فکرا بودم که نمیدونستم سهیل داره این روزا چیکار میکنه و اصلا خونه نیست. با صدای زنگ گوشیم نگاهم و بهش میدم شمارشو نمیشناسم اما جواب میدم -بله؟ -کامرانم لوکیشن میفرستم خودت تنهایی به جایی که میگم میام -تنهایی اما.... -تنهایی نیای عاقبت خوبی برات نمیبینم گوشی و قطع میکنم و منتظر لوکیشن میشم با اومدن لوکیشن حاضر میشم و راهی اونجایی که گفته میشم... جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:28 با رفتن بیرون خیلی خودمو کنترل میکنم گریم نگیره اما نمیشه و قطره اشک سمج
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:29 با رسیدن به یک خونه باغی بزرگ از ماشین پیاده میشم و با قدم های آروم میرم سمتش، نمیدونم کاره درستی کردم به مرتضی نگفتم یا نه اما مجبور بودم، آروم زنگ درو زدم که با صدای تیکی باز شد؛ آروم در و باز کردم و رفتم داخل و محو زیبایی این خونه باغی شدم با صدای مردی نگاهم و بهش دادم -بفرمایید از این سمت دنبالش راه افتادم و رفتم داخل خونه، اون مرد رو کرد بهم و اشاره ای به مبل کرد و گفت -بشینین آروم روی مبل نشستم و داشتم به این فکر میکردم که اتفاقی واسم نیفته من اینجا تنها اومدم، با صدای کامران نگاهی بهش کردم که نشست و گفت -ببین دختر جون من حالم از آدمایی مثل تو که انقدر پستن بهم میخوره اما پای آبروم طرفه و الا هیچ موقع با همچین آدمی که انقدر گدای پوله ازدواج نمیکردم چقدر داشتم توهین و تحقیر میشدم و چقدر خوب داشتم خودمو کنترل میکردم -خب؟ -ما باهم ازدواج میکنیم اما فقط در حد روی کاغذه و هیچ احدی بهم نداریم هر کدوم زندگی خودمونو داریم، من حتی نمیخوام تورو ببینم وقتی میام خونه، پول بهت میدم هر غلطی دلت میخواد باهاش بکن اما وقتی پول گیرت میاد که اون رفیق گدات پرونده رو باطل کنه چجوری میتونست اینجوری باهام صحبت کنه و من هیچی نگم اما در اون شرایط بهش حق میدادم نمیدونم اما من یکی رو تهدید کردم که باهام به زور ازدواج کنه -آدرس خونتونو میدی فردا میام خواستگاری همچی حل بشه با صدای لرزونی گفتم -بلدی که... پوز خندی زد و گفت -آره یادمه همون خرابه در مرز اشک ریختن بودم و میدونستم اگه الان یک کلمه حرف بزنم گریم میگیره یک برگه گذاشت جلومو گفت -این برگه رو هم تا فردا بخون همه چیز و شرایط ازدواج اینجا نوشته شده فهمیدی دختر جون؟ -آره - خوبه تا فردا همه چیز درباره ی خودتو توی برگه مینویسی اینکه چند سالته، ازدواج کردی یا نه؟ البته اینو که خودمم میتونم حدس بزنم بعد هم پوزخندی زد... جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:29 با رسیدن به یک خونه باغی بزرگ از ماشین پیاده میشم و با قدم های آروم میرم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:30 -ببین آقای محترم فکر نکن هرچی از اون دهنت در میاد وایمیستم بر و بر نگاهت میکنم پس مواظب صحبت کردنت باش -پس مثل اینکه تو هنوز نفهمیدی داری چیکار میکنی با زندگی من نه؟ الانم جمع کن برو خانوادتم واسه فردا آماده کن برگه هارو برداشتم و بدون اینکه حرفی بزنم از خونه اومدم بیرون و با تاکسی رفتم سمت خونه، مامان روی صندلی نشسته بود و داشت نمازش و میخوند، رفتم کنارش نشستم تا سلام آخرش و داد و بعد هم نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت -سلام مادر کجا بودی؟ -سلام عزیز دلم هعی مثل همیشه دنبال کار -خیر باشه -مامان میخواستم یک چیزی بگم -جانم؟ -قراره فردا برام خواستگار بیاد -خیر باشه میشناسیش؟ -نه از همکارای شبنم هستش -باشه بیان من آمادگی دارم دستاش و بوسیدم و گفتم -فقط مثل اینکه خودش تنهایی میاد متعجب نگاهی به من کرد و گفت -یعنی چی؟ مگه خانواده نداره -مامان و باباش و توی تصادف از دست داده -آهان حالا بیاد ببینیم چی میشه -الهی قربونت برم -خدانکنه از جام پاشدم و رفتم داخل اتاق و شماره ی مرتضی رو گرفتم و همه چیز و براش کامل توضیح دادم -فقط مرتضی من بگم مجرد بودم یا ازدواج کردم قبلا؟ -باید بگی ازدواج کردی یعنی از نظر من این بهتره -باشه من که واقعا نمیدونم چیکار کنم خیلی استرس دارم واسه فردا -نگران نباش همچی درست پیش میره -باشه من برم پس خداحافظ -به سلامت گوشی و قطع میکنم و میرم خونه رو تمیز میکنم و بعدهم از خستگی زودی میخوابم. صبح زود بلند میشم و تا شب کارای نکرده رو میکنم و لباسام و عوض میکنم و میرم بیرون که همزمان سهیل هم میاد و با دیدن من میگه -چه خبره؟ قبل از اینکه بخوام جوابش و بدم مامان میگه -خواستگاری سهیل: چه بی خبر کی هست این بد بخت؟ بالش کنارم و میزنم توی سرش که صدای زنگ خونه میاد... جانانم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part58 عاشقی زودگذر بابا اینا رفتن و منم رفتم تو اتاق سر تخت دای امیر خوابیدم
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر با کیان حسابی چرخیدیم و کلیییی اذیتش کردم که دیگه صداش در اومده بود که اخر سر گفت=کیانا من دیگه پشت دستم رو داغ مییکنم نمیارمت بیرون +مگه دست خودته حالا که این طوری شد هر روز منو باید بیاری بیرون کیان=نه بابا نوشابه ات چه رنگی باشه +کیان برام چیپس بخر کیان=به جان خودت دیگه تو کارتم پول نیست همه رو تموم کردی +مگه برا من چی خریدی به جز یه بستی و معجون و ذرت میکزیکی و آلوچه و لواشک و پفک و سمبوسه پیتزایی و الانم من چیپس میخوام کیان=اون وقت اینا هیچی نیستن کیان پیچید تو کوچه و گفت =حالا پیاده شو کلی کارت دارم پیاده شدم و زنگ آیفن رو زدم و در باز شد و رفتم تو یا خدآااا چه قدر کفش ایول همه اومدن👍 داشتم میرفتم بالا که کیان از پشت چادر و کشید و گفت=وایس ببینم باهم میریم باهم رفتیم بالا وارد شدیم خونه تاریک تاریک بود و هیچ کس نبود +کیان پس اون همه کفش پایین واسه چی بود؟ تا این حرف رو زوم برق ها روشن شد و دایی امیر برف شادی رو خالییی کرد روصورتم کیان هم یه برف شادی دیگه دستش بود که دور سرم میزد کلا برف شادی شده بودم😂 بعد کلی کاغذ رنگی زدن و منم همین طوری با تعجب نگاهشون میکردم همه شاد بودن مخصوصا من ، ولی ابوالفضل سعی میکرد شاد باشه.... با همه سلام علیک کردم و گفتم=خیلییی ممنون این همه زحمت براچی بود؟ فقط میدونم تولدم نیست چون من تو ماه دی هستم پس دلیل این کیک و برف شادی چیه؟! زن دایی پونه گفت=مامان پروانه زحمت کشیدن این جشن رو برا نوه گلش ترتیب داده برا اینکه موفق شده و چند ماهی میشه جایی نرفتی و احتیاج به این مهمونی داشتی +مرسیییی واقعا خیلی شرمنده ام کردید ، ان‌شاءالله جبران کنم مامان پروانه گفت=همین که داری موفق میشی خودش کلیییی هست دور سرت بگردم من +خدا نکنه مامان پروانه🌸 کیک رو برش دادیم و با شوخی های دایی مهدی و بابا و کیان کلی خندیدیم.... رفتم تو آشپزخونه آب رو که خوردم اومدم از آشپزخونه برم بیرون که ابوالفضل اومد که بهش گفتم=چیزی احتیاج داری؟ ابوالفضل=اومدم آب بخورم با کمی مِن و مِن گفتم=ببخشید ولی مشکلی پیش اومده انگار ناراحتی؟ ابوالفضل=اره مشکلی پیش اومده همش هم تقصیر خودته با گنگی نگاهش کردم=کی من مگه من چه کار کردم ابوالفضل=فقط کمتر واسه اینو و اون حرف بزن که هرچی دوست دارن بگن کمتر جلو همه حاضر شو که فکرایی واسه خودشون نکنن اتقدر بلند حرف زد که کیان اومد تو آشپزخونه و گفت=چته ابوالفضل به چه حقی سر کیانا داد میزنی چه کارشی هان؟؟ ابوالفضل=کیان داداشمی پسر خاله امی احترام واجب ولی منم آدم چرا نمیفمی تو خواهرت این چی داره میگه؟! به من چه ، چرا این طوری کرد مگه من چه کار کردم..... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part59 عاشقی زودگذر با کیان حسابی چرخیدیم و کلیییی اذیتش کردم که دیگه صداش در
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر کلا معلوم بود از اول حالش خوب نبود حالا کاسه ها رو شکست سر منه بدبخت نشستم کف آشپزخونه که کیان گفت=چی شده چی گفت چرا انقدرعصبی بود ؟ خیره شدم به یه جا گفتم=نمیدونم چرا؟! بلند و میخواستم از آشپزخونه بیام بیرون که کیان دستم رو گرفت و گفت=کجا میری +میخوام برم دلیل بپرسم ، با حرفاش هرچی خوشحال بودم خوشحالیم پرید میخوام برم دلیل حرفاش بپرسن یعنی چی اون حرف ها؟! کیان=اخه کی حریف تو میشه؟! بعد مچ دستام رو ول کرد و منم رفتم خداروشکر همه مشغول حرف زدم بودن چشم چرخوندم که دیدم ابوالفضل اون ور سالن نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته درسته برم جلوش غرورم خورد میشه ولی از این بهتره که هرچی دلش خواست بهم بگه... +دلیل حرفات چی بود هان سرش رو بلند کرد و با تعحب نگاه کرد معلومه از لحنم تعجب کرده اخه من تو اوج عصبانیت لحن صدام اروم و هیچ تغییری نمیکرد ولی الان اونقدر جدی گفتم که بیچاره شکه شد... ابوالفضل=دلیل میخوای؟! +اره بدو تعریف وقت ندارم حوصله ندارم چرا اون حرف هارو زدی هانننن به چه دلیل ابوالفضل=تو خود کیانایی اره؟ +چیه فک کردی نمیتونم از خودم دفاع کنم؟! ابوالفضل=چرا میتونی، میخوام بهت بگم ولی نمیتونم ، نمیدونم از کجا شروع کنم کاشکی خود خاله بهت میگفت +چی قراره مامانم بهم بگه؟ ابوالفضل=منو شبیه کی میبینی؟! +چی میگی ابوالفضل=هیچی من معذرت میخوام اصلا بابت اون حرف ها بی حرف رفتم پیش مامان اینا که مامان گفت=برو وسایل شام رو حاضر کن . . وسایل شام رو حاضر کردم و زن دایی ها و خاله و مامان و مامان پروانه اومدن کمک و سفر رو چیدیم.... تا ساعت ۱ خونه مامان پروانه بودیم که کم کم همه شروع به رفتن کردن خاله اینا هم میخواستن فردا برن با همه به جز ابوالفضل خدافظی کردم و رفتم تو ماشین نشستم بعد من بابا اینا اومدن و به سمت خونه رفتیم.... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part60 عاشقی زودگذر کلا معلوم بود از اول حالش خوب نبود حالا کاسه ها رو شکست س
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر ساعت ۱۱ صبح بود بلند شدم و موهام رو شونه کردم و رفتم پیش مامانم که داشت با تلفن حرف میزد... صبحانه خوردم که مامانم بهم گفت=خوب خوابیدی ها با خنده گفتم=بدنم داره جبران کم خوابی هام رو میکنه😂 راستی مامان کی بود پشت تلفن؟! مامان=خاله هانیه بود میگفت که همون دیشب حرکت کردن و شب رسیدن امروز صبح هم ابوالفضل تب کرده و حالش بد شده بردنش بیمارستان میگن مال فشار بود +ببخشیدا ولی مگه من خواستم حال ابوالفضل رو برام بگی مامان=کیانا چی میگی؟! چرا از دیشب با این ابوالفضل بدبخت این طوری شدی؟ +تقصیر خودشه حالش رو ازش میپرسم داد میزنه ، اصلا به من چه که تب کرده مامان با لحن کنتر شده ای گفت=کیانا وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن باشه +چی نمیدونم مامان بهم بگو چی نمیدونم که دیشب ابوالفضل میگه کاشکی خاله بهت میگفت چیو نمیدونم که میگفت کمتر جلو اینو اون حرف بزن، بگو مامان چی میخوای بهم بگی؟! چی میخوای بگی که اون روز گفتی امتحان ها تموم بشه بهم میگی الان بگو الان امتحان هام تموم شده بگو مامان=باشه وسایل صبحانه رو جمع کن بیا کارت دارم وسایل صبحانه رو جمع کردم و رفتم تو حال پیش مامان نشستم و گفتم=بفرمایید مامان=تو با ابوالفضل چند سال اختلاف سنی دارید؟ +مامان چه ربطی داره اخه مامان=بگو تا بهت ربطش رو بگم +من ۱۳ سالمه با این تفاوت ابوالفضل ۱۶ سالش مامان=ببین اون موقعه که رفتیم شیراز خونه هانیه اینا ، بحث زندگی و اینا شد که هانیه گفت من اگه بخوام عروس بیارم عروسی رو میخوام که شبیه کیانا باشه ، بعد گفت که ابوالفضل از موقعه ای که کیانا بزرگ تر شده دیگه حس خواهر رو که بهش قبلا داشت نداره و گفت که ابوالفضل هم با من هم با اقا حمید صحبت کرده دوتامون رضایت کامل رو داریم فقط اینا گذاشتن که تو و ابوالفضل بزرگ تر بشید بعد بیان جلو +چی مامان ؟؟ چی دارید میگید ؟!اصلا غیر قابل باور هست ، نمیتونم باور کنم اصلا ؟ پس حرفا دیروز واسه چی بود میزد؟! مامان=خب مشکل اینجاست که موقعه ای که خانم عسگری اینا اومده بودن گفت که اقا عسگری از الان گیر داده برا حمید زن بگیریم +مگه اقا حمید چند سالشه؟ مامان=همسن کیان ، بعد خانم عسگری گفت که من موضوع رو به حمید گفتم حمید گفته یا دختر اقا مشتاق یا هیچ کس بعد گفت که من تا اون موقعه قبول نمیکردم ولی تا اومدن تهران و تو رو دید گفت که نظرم عوض شده و به حمید حق میدادم و تحسین میکردم سلیقه ای که داشته ، اون چند روز که اینجا بودن همش از من میخواستن که با تو حرف بزنم تا اینجا هستن نظرت رو بپرسم و اگه شد یه انگشتر بندازن دستت ولی من قبول نکردم گفتم که تو هنوز بچه ای فعلا باید درس بخونه بعد گفت که ما با درس خوندنش کاری نداریم فقط اینو نشون حمیدم کنیم که هم خیال ما راحت باشه هم حمید گفت بچم شب و روز نداره ، بعد من این موضوع خانم عسگری رو به مامانم گفتم مامان پروانه هم به هانیه گفته بعد ابوالفضل هم فهمیده اخلاق دیشب و حرف های دیشبش برا این بوده بعد ابوالفضل با حرف های دشب تو حرکات تو بهش فشار اومده و تب و تشنج کرده.... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷