#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت51
#یاس
مداحی که توی گوشم پخش می شد و اروم اروم باهاش زمزمه می کردم و از سخره عبور کردم حالا دیدی به پاشا و بقیه نداشتم اما دور نشده بودم زیر حدود30 قدم بود.
با دیدن صدف های قشنگ توی اب رفتم که قندیل بستم .
ولی حیف بود ازشون گذشتن.
تا زانو توی اب بودم خم شدم که بیشتر تو اب رفتم و چنگ زدم صدف ها رو بردارم که یهو دستی روی سرم نشست و سرمو کرد زیر اب دست و پا زدم و وحشت زده تکون می خوردم اما با زور زیادی کامل فرو بردم زیر اب داشتم از سرما جون می دادم توی اب اب سرد که با پام لگد محکمی به طرف زدم و تو نشستم یکم صاف بشم و با سبد توی دستم محکم برگشتم زدمش که دستشو به صورت ش گرفت .
الناز بود خواهر پریسا!
بهت زده با نفس نفس عقب رفتم و دستشو به صورت ش گرفت.
حمله کرد سمتم که جیغ کشیدم و پاشا رو صدا کردم .
با یه سنگ فکر کنم محکم زد توی کمرم که پرت شدم توی اب با وحشت سریع بلند شدم و دوباره پاشا رو صدا کردم .
بهم رسید و محکم هلم داد که سکندری خوردم و توی اب افتادم که کامل رفتم زیر اب و دستشو و رسوند یهم با فشار زیر اب نگهم داشت.
هر چی تکون می خوردم فایده ای نداشت و داشتم خفه می شدم و نفس های اخر و می زدم که دستش از سرم برداشته شد و دست پاشا از زیر اب کشیدتم بیرون .
تند تند نفس زدم و چشام که باز مونده بود زیر اب و بستم که دردی توشون پیچید.
پاشا به ساحل رسوندم و روی شن ها بی رمق افتادم.
ترسیده جلوم نشست و گفت:
-وای خدا رحم کردی بهمون!
پاشا همون روی شن ها سجده شکر رفت و حالا همه رسیده بودن.
به پشت سر پاشا نگاه کردم که الناز سنگ بزرگی برداشت و پرت کرد سمتمون.
که سریع دستامو دور گردن پاشا گره زدم و دوتامونو خم کردم کنار که از ما رد شد و خورد توی سخره و صد تیکه شد!
پاشا با چشای گشاد شده و شکه نگاهم کرد .
اقا بزرگ داد زد:
- یکی این دیونه رو بگیره!
الناز داد زد:
- پریسا به خدا یه دقیقه دیرتر اومده بود کارش تمام بود ابجی از شر نحس ش راحت شده بودی دختره ی عفریته که عشق تورو دزدیده بود.
پاشا بلند شد و حمله کرد سمتش که امیر و علی رضا گرفتن ش.
پاشا داد کشید:
- زن منو می خوای بکشی اره؟ می دونم چی کارت کنم!
بعدشم زنگ زد به پلیس.
هیچکس جلو دارش نبود و با خشم دستمو گرفت سمت زیر انداز رفت.
وسایل و بلند کرد و همه برگشتیم ویلا.
این دفعه هیچی نگفتم کم مونده بود منو بکشه!
کنار بخاری جمع نشسته بودم و از سرما به خودم می لرزیدم!
پاشا عصبی قدم می زد و هر چی اقا بزرگ و بقیه می گفتن از خر شیطون پایین بیاد پاشا جواب شونو نمی داد.
پلیس رسید و داخل اومدن.
پاشا تمام کار هاشون رو گفت! از حرف های مسخره اشون و رسم هاشون تا اذیت هاشون و فیلم دیشب که غذا رو مسموم کردن تا الان.
پلیس سمتم اومد و پرسید منم براش توضیح دادم و فیلم رو بهش نشون دادیم .
گفت برای بقیه کارمون و دادگاهی کردن شون باید بریم .
پاشا بالا رفت و پالتو برام اورد.
توی یکی از اتاق های پایین اماده شدم و پریسا و الناز رو خانوم پلیسی که همراه شون بود دستبند زد رفتیم اداره.
اقا بزرگ با پاشا حرف می زد و سعی می کرد متقاعدش کنه اما پاشا کوتاه بیا نبود.
اقا بزرگ رو به من گفت:
- تو یه چیزی بگو دختر!
بهشون نگاه کردم و گفتم:
- این همه من جلوی پاشا رو گرفتم دفعه بعدی بدتر شو سرم اوردم و این دفعه داشت خفه ام می کرد حالا دیگه خود پاشا هر کاری که نیاز باشه انجام می ده.
ساعت8 شب بود که برگشتیم ویلا و قرار شد پرونده برسی بشه و بفرستن داد گاه و الناز و پریسا رو هم نگه داشتن.
پاشا یه راست دستمو گرفت رفت بالا و چمدون رو در اورد و لباس ها رو داشت جمع می کرد.
عمو ها و اقا بزرگ اومدن توی اتاق و اقا بزرگ گفت:
- پاشا بیا برو رضایت بده من خودم نمی زارم دیگه کسی سمت یاس بیاد ابرومونو نبر.
پاشا گوشی شو برداشت و نمی دونم داشت چیکار می کرد و همون طور گفت:
- صد سال سیاه رضایت نمی دم.
عمو یعنی پدر پریسا و الناز عصبی شد یهو چاقوی روی سبد میوه رو برداشت و اومد سمتم محکم دستمو کشید بلندم کرد و چاقو گرفت زیر گلوم.
چشام گشاد شد پاشا اروم گوشی شو گذاشت روی میز و گفت:
- چیکار می کنی ها؟ ول ش کن.
چاقو رو به گردن م فشار داد که ایی گفتم .
اقا بزرگ داد زد:
- علی چیکار می کنی ولش
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت52
#یاس
اقا بزرگ داد زد:
- علی چیکار می کنی ولش کن دیونه بازی در نیار.
عمو داد زد:
- اگر نره رضایت نده همین جا یه بلایی سر این دختر نحس میارم رضایت می دی یا نه؟
پاشا گفت:
- می دم می دم ولش کن گردن ش زخم بشه به خدا رضایت نمی دم!
ولم کرد و محکم پرتم کرد روی تخت.
پاشا سریع بلندم کرد و روسری مو در کرد .
چادرمو درست کردم و گفتم:
- حالا دیگه من نمی زارم رضایت بده!
پاشا گوشی شو برداشت فیلم گرفته بود.
فیلم و نشون داد و گفت:
- گور خودتونو کندین.
دوباره خواست حمله کنه سمتمون که گرفتن ش و از ویلا بیرون زدیم.
رفتیم اداره و پاشا این فیلم رو هم زد روی پرونده .
خواستیم حرکت کنیم سمت تهران که گفتم:
- پاشا.
از اینه بهم نگاه کرد و گفت:
- جانم عزیزم؟ خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره می شه نریم تهران؟ بریم اراک! اقا بزرگ گفت عموم اونجاست می خوام ببینمشون.
پاشا یکم فکر کرد و با مکث قبول کرد و راه افتادیم.
ساعت پنج صبح بود که رسیدیم اراک.
اول رفتیم دانشکده نظامی که ساشا اونجا بود و ببینیمش.
من که مطمعن بودم راه مون نمی دن اما پاشا گفت نگران نباشم.
با سرباز دم در صبحت کرد و سرباز رفت تو بعد چند دقیقه اومد.
پاشا سوار شد و گفتم:
- دیدی گفتم راه مون نمی دن!
دیدم دارن درو باز می کنن!
پاشا با خنده گفت:
- نخیر گفتن بفرماید تو!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار کردی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه دیگه!
این وقت صبح سرباز به خط رژه می رفتن .
متعجب گفتم:
- اینا که دارن رژه می رن! من فکر کردم خوابن!
پاشا ماشین و پارک کرد و گفت:
- مگه خونه خاله است؟
پیاده شدیم و داخل سالن بزرگ شدیم.
اولین در که دوتا در بزرگ بود و در زدیم و داخل رفتیم.
فرمانده هاشون اینجا بودن.
سلام کردیم و نشستیم و پاشا گفت:
- اومدم والا برادرمو ببینم ساشا محمدی!
یکی از فرمانده ها گفت:
- الان می گم صداش کنن.
لب زدم:
- نمی شه ما خودمون بریم؟ یکم اینجا رو ببینیم و یه تفنگی دست بگیریم؟
فرمانده با خنده گفت:
- نمی شه که دخترم الان وقت رژه است بقیه جاها قفله! فرمانده ها سر موقعه میان و تا اونا نباشن نمی شه کاری کرد همه چیز حساب کتاب داره! .
سری تکون دادم و بعد کمی ساشا با لباس فرم اومد داخل و احترام نظامی گذاشت.
با دیدن ما با تعجب گفت:
- داداش؟ زن داداش! بابا ایول.
با پاشا هم بغل کردن و پاشا یه چیزی کنار گوشش گفت و ساشا گفت:
- دروغ نگو!
پاشا سری تکون داد و ساشا گفت:
- کار زن داداشه اره؟
پاشا سری تکون داد و تاعید کرد.
متعجب گفتم:
- چی می گید به هم؟
پاشا خندید و گفت:
- شما به موقعه اش می فهمی فضول خانوم.
ساشا گفت:
- از این ورا زن داداش چطوری خوبی؟ زندگی خوبه؟
با لبخند گفتم:
- خداروشکر خوبه .
به پاشا اشاره کرد و با اشاره پرسید همه چیز اوکیه؟ منم تاعید کردم که گفت:
- خداروشکر.
رو به پاشا گفتم:
- منم از این لباسا می خوام.
و به ساشا اشاره کردم
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت53
#یاس
پاشا گفت:
- از این لباسا؟ مگه می خوای بری سربازی؟
ساشا به جای من گفت:
- خوب به توچه دوست داره! اتفاقا همین جا فروشگاه لباس نظامی داره برو بخر.
چشام درخشید و به پاشا نگاه کردم.
پاشا گفت:
- نگاه چطوری نگاهم می کنه!باشه می خرم برات.
اومدم از خوشحالی جیغ بکشم که پاشا زود گفت:
- جیغ نکشی ها! کلی فرمانده نشسته زشته.
صدامو توی گلوم خفه کردم و سر تکون دادم.
ساشا گفت می خواد بره اموزش داره و ما با یکی از فرمانده ها رفتیم فروشگاه لباس نظامی دانشکده نظامی.
با دیدن انواع و اقسام لباس نظامی مردونه چشام درخشید و به پاشا گفتم:
- هر چی من انتخاب کردم تو هم باید ست شو بخری!
چشم ی گفت و همه اشونو با دقت نگاه کردم.
بلاخره انتخاب کردم و به سرباز مسعول ش گفتم:
- از این سایز 34 و ..
به پاشا نگاه کردم و گفتم:
- و 42 رو بیارید.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- 34؟ مگه برای بچه لباس می دوزیم؟ شما برای خودت می خوای؟
سر تکون دادم و گفت:
- تییف دخترای قدیم دو متر قد داشتن شما جدیدا انقدر زیر اید لباس هم گیرتون نمیاد.
پاشا شونه هاش لرزید که تهدید وار نگاهش کردم و گفتم:
- الان کوچیک ترین سایز تونو بدید بهم.
اورد برام39 بود.
جلوم گرفتم واقعا خیلی گشاد بود برش داشتم 42 رو هم اورد پاشا گفت:
- این که بزرگه برات.
لب زدم:
- می بری اندازه می کنی برام!
خنده تو گلویی کرد و گفت:
- ده بار باید بدم تنگ کنن شاید اندازه ات بشه!
اداشو در اوردم و گفتم:
- من پوتین هم می خوام!
فرمانده این بار گفت:
- دخترم این دیگه واقعا سایز پات پیدا نمی شه!
با ناراحتی به ساشا نگاه کردم که گفت:
- حالا ناراحت نشو می ریم از این پوتین دخترونه ها می خرم برات .
سری تکون دادم و وسایل و برداشتیم.
پاشا حساب کرد و بعد از خداحافـظ ی مجدد با ساشا رفتیم.
سوار ماشین شدیم و پاشا ادرس رو مرور کرد.
ساعت 8 صبح بود که ادرس رو پیدا کردیم.
یه عمارت بزرگ بود با دوتا در بزرگ.
پاشا پیاده شد و زنگ در رو زد.
حتما الان خوابن که!
اما خیلی زود پاشا اومد نشست و در باز شد.
داخل رفتیم با استرس به پاشا نگاه کردم.
پیاده شدیم سمت پاشا رفتم و دستشو گرفتم.
محکم دستمو توی دستش فشرد و گفت:
- اروم باش عزیزم.
سری تکون دادم و در سالن باز شد یه مرد مسن مثل اقا بزرگ با یه بی بی و دو تا پسر جوون هم سن پاشا بیرون اومدن.
اروم سلام کردم که خودم به زور شنیدم پاشا هم سلام کرد.
پاشا اومد چیزی بگه که پیرمرده گفت:
- تو..تو یاس نیستی؟
متعجب نگاهش کردم.
چه زود منو شناخته بود!
دهنم از تعجب باز مونده بود که گفت:
- خانوم نگاه کن یاس ه مطمعنم چشاش کپی برادرمه صورت ش کپی مریم مادرشه! حس کردم مریم اومده!
سمتم قدم برداشت و به پاشا نگاه کردم و سمت ش رفتم که منو توی اغوشش فرو برد.
یه حس امنیت بهم دست داد.
حس اینکه حالا منم خانواده دارم.
اشک از چشام فرو ریخت .
حالا نوبت بی بی بود که منو بغل کنه و با من های های گریه کنه!
بغض کرده بهشون نگاه می کردم.
همگی داخل رفتیم و روی مبل ها نشستیم.
کنار پاشا نشستم که عمو با چشاش ازم پرسید این کیه!
لب زدم:
- عمو جون پاشا همسرم هست.
زن مو یا همون بی بی زد پست دست خودش و گفت:
- چی! پاشا! نوه اون حسن(اقابزرگ!) .
اب دهنمو قورت دادم و سر تکون دادم و عمو با عصبانیت گفت:
- حتما کار اون حسن هست! من می دونم همش تقصیر اونه! اون برادر مو کشت ! اگر اون لو نمی داد عملیات رو الان برادرم تکیه گاهم مرتضی پیشم بود برادرم و کشت زن شو کشت حالا هم تو چقدر ای...
که پاشا گفت:
- نه!
همه بهش نگاه کردند و پاشا با جدیت گفت:
- نه من خودم یاس رو می خواستم! توی خاندان ما رسمه دختر عمو و پسر عمو باهم ازدواج کنند من طبق سنت باید با دختر عموی بزرگم ازدواج می کردم ولی همون بچگی عاشق یاس شدم وقتی راز اقا بزرگ و فهمیدم تهدیدش کردم که اگر به همه نگه یاس باید زن من بشه منم به همه بگم اون باعث شده مرتضی بمیره! اونم مجبور شد و به همه می گن یاس نشون کرده پاشاست! تا همین الان هم دعوای بین من عمو هام هست که من باید با پریسا ازدواج می کردم اما من عاشق یاس ام و به هیچ احدی هم یاس رو نمی دم! نه به خاندان خودم نه به شما من کاری به اتفاقاتی که بین دو خانواده افتاده ندارم فقط یاس و دوست دارم و شرعا و عرفا زن مم هست و اگر شما هم بخواید یاس و مثل خانواده خودم ازم جدا کنید مطمعن باشید بار اول و اخره که یاس رو می بینید!