#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت55
#یاس
عمه به صورتم اب زد و همه نگران دورم جمع شده بودن.
دستمو به سرم گرفتم و توی بغل عمه ولو شده بودم.
بی جون لب زدم:
- قرص هام! یکی به پاشا زنگ بزنه به قرص هام کجاست!
روهام سریع گوشی مو اورد و بازش کردم شماره پاشا رو گرفت و زنگ زد:
- سلام روهامم پسرعموی یاس
.....
- نه خودش گوشی شو داده دستم.
.......
شمرده شمرده لب زدم:
- یه طور بگو نترسه هول نکنه!
روهام سری تکون داد و گفت:
- یاس خسته بود خوابید عمه ش هم پیششه فقط دنبال قرص هاش بود گفت از شما بپرسم همین.
.....
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اره یاس خوبه خوابیده.
........
- باشه خدانگهدار.
روهام گفت:
- قرص ها توی ماشینه ماشین هم با پاشاست گفت وقت قرص اهن و ویتامین ش هست فکر کنم داریم پارسا می خوره و نرگس.
سریع توی یخچال و نگاه کرد و پیدا کرد.
بهم دادن که کم کم حالم بهتر شد.
یهو عمه گفت:
- خون این خون چیه؟
زد تو صورت خودش و گفت:
- یا خدا شیشه بازوشو بریده پارسا نرگس ساجده باند و چسب بیارین.
بغض کردم و گفتم:
- همین رو روز پیش تو جنگل گم شدم دستم رفت تو تله حالا بازوم جواب پاشا رو چی بدم!
زدم زیر گریه.
عمه و ساجده دستمو بستن و عمو گفت:
- اتفاقه اروم باش نترس نمی تونه چیزی بهت بگه اگه می گه هم نگرانته عمو جون.
لب زدم:
- نه بهش نگین عصبی می شه!
بقیه سر تکون دادن و با کمک نرگس بلند شدم و همه روی میز ناهار نشستیم.
که گوشیم زنگ خورد پارسا بود.
مطمعنن شک کرده بوده بود و می خواست مطمعن بشه خوبم!
اب دهنمو قورت دادم و صدامو صاف کردم جواب دادم:
- سلام عزیزم.
نفس راحتی کشید و یهو گوشی رفت رو بلند گو هرچی می زدم روش که در بیاد هنگ کرده بود و برنمی گشت.
پوفی کشیدم و پاشا گفت:
- قربونت برم نگران شدم مگه حالت بد شد؟ روهام که گفت خوابیدی؟
اروم گفتم:
- نه خوبم اره خسته بودم یکم خابیدم تازه برای ناهار بیدارم کردن وقت قرص ها رو دیر که خوردم یکم بی حال شدم اینجا بود خوردم الان خوبم.
پاشا نگران گفت:
- مطمعن باشم خوبی؟ نکنه داری دروغ می گی! چیزیت که نشده ها؟ صدات یه طوریه اذیتت کردن؟
بقیه سعی کردن نشون ندن که به حرف های ما گوش می دن.
صدامو صاف تر کردم و گفتم:
- پاشا خوبم به خدا اخه چرا نگرانی خابیده بودم بیدار شدم صدام گرفته الان نشستم روی میز ناهار کسی هم اذیتم نکرده .
نفس راحتی کشید و گفت:
- دورت بگردم من مگه کسی هم جرعت داره اذیتت کنه خودشو و خاندان شو یکی می کنم .
خجالت کشیده بودم بقیه هم این جملات شو می شنیدن و اینکه گفت همه رو یکی می کنه لبخندی روی لب های همه نشسست.
لبخند خجولی زدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- کجایی حالا؟
پاشا گفت:
- یه جای خوب میام می گم مراقب خودت باش خوب .
خداحافظ ی کردیم و خجالت وار گفتم:
- ببخشید قصد بدی نداره ها یکم چون خانواده خودش با من خوب نیستن فکر کرده شما هم باهام خوب نیستین و حساس شده روی من!
بقیه سری تکون دادن و عمه گفت:
- بخور عمه جون بخور .
سری تکون دادم و شروع کردم به خوردن وقتی تمام شد بلند شدم که پارسا به عمو چیزی گفت و عمو بهم نگاه کرد و گفت:
- کجا عمو جون؟ مگه با ما احساس غریبگی می کنی انقدر کم خوردی؟
با خنده گفتم:
- دقیقا مشکل پاشا با من سر همین غذا خوردنمه اگه اینجا بود الان می گفت مرغ هم بیشتر از دون می خوره!اگه خوش خوراک بودم که نیاز به قرص اهن و ویتامین نبود.
عمو گفت:
- دکتر رفتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره دارو داده مصرف کنم.
سری تکون داد و عمه گفت:
- واقعا اقا پاشا راست می گه!
‹🕊›
-
چَـشمهـٰاییڪشـھید
حَتـۍازپشـتِقآبِشـیشِـھای؛
خیـرهخـیرهدنبـٰآلِتـوسـت
ڪھبـھگنـٰآهآلـودهنشوی..:)
بـھچَـشمهآیـشآنقَسـم،
تورامۍبینـند...!
⇄ #شهیدانه🦋🫧 ꞋꞌꞋꞌ.
⊱· — ⋅ — ⋅ — ⋅ 𖧷 ⋅ — ⋅ — ⋅ — ⋅⊰
❲⇒🕊🌧⿻𖧧 ❳
دردلمنهیچکسیخاصنشد...
هیچعشقیبخدا"حضرتعـباس"نشد:))❤️🩹!
[ @rafighshahid ]
در این دنیای بی رحم؛
تنہا شوق و ذوق ما این است کہ سینہ زن حسینیم . .🕊🌿؛)
[ @rafighshahid ]
داشت راجب بہشت صحبت می کرد؛
ازخوبیای بہشت می گفت..
یکی یہو از بین جمعیت داد زد:
اونایی کہ کربلا رفتن می دونن بہشت چہ شکلیہ . . ✨🌱؛)
می گفت:
حضرت عباس وقتی بچہ بودن یک بار امام حسین رو صدا زدن برادر..
حضرت ام البنین حضرت عباس و صدا کردن وبہشون گفتن:
نباید ایشان رابرادر صدا کنی...
ایشان پسر دختر پیامبرهستند!
از اون بہ بعد همیشہ امام حسین و سیدی و مولای صدا می زد؛
تاوقتی کہ در کربلا روی زمین افتاد . .
توانی در جان نداشت،
چشم ها خونی،دست های بریده شده،مشک پاره...
ناگاه صدا زد :
≪یا اخا ،ادرک اخاک..
برادر، برادرت را دریاب..≫
•💔🕊•
اطلاع رسانی کنید. ✅‼️
📣خبر فوری ؛ دیده شدن ۲ پلنگ در استان گلستان ، نزدیکی گمیشان و بندرترکمن.🛑
💠 تا چند ساعت پیش در روستای چپاقلی دیده شد و هم اکنون نزدیکی روستای خواجه نفس میباشد.❗️
💢لطفا در کانال های خبری اطلاع رسانی کنید. ♻️
و به افرادی که در این مکان اقامت دارند هشدار جدی دهید. ⚠️
یادت باشد❤
اطلاع رسانی کنید. ✅‼️ 📣خبر فوری ؛ دیده شدن ۲ پلنگ در استان گلستان ، نزدیکی گمیشان و بندرترکمن.🛑 💠 ت
#خبر_فوری | خدا رو شکر یکی از پلنگ ها رو گرفتن. 🐆🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحتی از اینکه حاضر جواب نیستی ؟
پس واجب شد این فیلم و همین الان ببینی🙂 .
مومن هیچ گناهی
رو بدون استغفار رها نکن؛
خرابیش می مونه !
گناه کردی ؟ یه تسبیح بردار
اینقدر [استغفرالله ربی و اتوب الیه]
بگو که دلت آروم بشه ...
#شاید_یک_تلنگر
-@modofeh-
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت56
#یاس
تا اخر شب جمعیت حتی بیشتر هم شد نزدیک50 نفر بودیم!
از عمو که بزرگترین بود تا کوچیک ترین که نتیجه می شد و 1 سال و نیم ش بود.
اقا ارسام پسر زهرا ورضا که دختر عمو پسر عمو می شدن.
تا شب نیومد پاشا و حسابی نگران شده بودم.
دوباره گوشی شو گرفتم که این بار گفت خاموشه!
کم مونده بود گریه ام بگیره بقیه هم نگران شده بودن.
عمو گفت:
- اروم باش دختر بچه که نیست میاد.
بغض کرده گفتم:
- اخه کسی رو نداریم اینجا کجا رفته؟
گوشی اول جواب نمی داد حالا خاموشه!
پاشا هر جا می رفت شب خونه بود.
بی بی لب زد:
- حالا اروم باش مادر فکر بد نکن پیداش می شه.
که زنگ در زده شد سریع بلند شدم دویدم سمت ایفن.
کم مونده بود چادر بره زیر پام بیفتم!
با دیدن ماشین پاشا با خوشحالی داد زدم:
- وای پاشا اومد.
و ریموت در رو زدم زود رفتم سمت در سالن.
درو باز کردم که پاشا هم رسید.
خسته و خاکی بود و چشاش به زور باز بود.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- سلام خانومم شرمنده دیر اومدم!
بغض کرده نگاهش کردم و گفتم:
- کجا بودی نگران شدم!
لب زد:
- قربونت برم باز بغض کردی؟ می گم برات.
به سالن رسیدیم و به بقیه سلام کرد.
با تک خنده گفت:
- صبح اومدیم4 نفر بود و الان50 نفر! خانوممو که خسته نکردین؟
پسرا زود با پاشا اخت شدن.
نشستیم رو مبل و با دستمال داشتم خاک های روی صورت شو تمیز می کردم که گفت:
- اذیت نکن خودتو می رم حمام فایده ای نداره.
جواب شو ندادم که مشغول تمیز کردن صورت ش بودم.
که بازو هامو گرفت بنشونم رو مبل.
وای دستشو گذاشته بود روی جای زخم که شیشه بریده بود.
ایی گفتم که زود دستشو برداشت.
با دیدن دستش اب دهنمو قورت دادم و بازمو فشردم.
دست ش خونی شده بود .
متعجب نگاهی بین من و دستش رد و بدل کرد و با بهت گفت:
- خون ه!
سر بلند کرد و زل زد تو چشام و گفت:
- بازوت و گرفتم دستم خونی شد مگه بازوت چیزیش شده؟
اب دهنمو قورت دادم و سری به معنای نه تکون دادم.
سریع استین مو زیر چادر بالا زد و با دیدن دستم دو دستی زد تو سرش خودش که من تو خودم فرو رفتم و پاشد فریاد ش به اسمون رفت:
- یا امام رضا یا حسین این که از این ور تا اون ور عمیق بریده است! یا خدا چی شده بدبخت شدم یالا یالا پاشو بریم بیمارستان.
هر چی بقیه جلوشو گرفتن و گفتن چیزیش نیست خوب می شه پاشا انگار دیونه شده بود و می گفت باید ببرمش دکتر!
عمو گفت:
- تو ترسوندی این دختر رو رنگ به رو نداره اروم باش مرد الان زنگ می زنم دکتر خانوادگی مون بیاد.
پاشا پایین مبل نشست و گفت:
- من صبح گذاشتمت رفتم سالم بودی به امام حسین باز چیکار کردی یاس! وای خدا از این سر بازو تا اون سر بازوش بریده بود!
خم شد جلوم و گفت:
- سالمی؟ حالت خوبه؟
ترسیده سری تکون دادم و دستامو گرفت و گفت:
- الان دکتد میاد قربونت برم نترسی!
خودش بدتر از من ترسیده بود و به من می گفت نترسی!
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت57
#یاس
با صدای ارومی گفتم:
- به خدا من نمی ترسم از همون ظهر دستم اینطور شد!
بهت زده گفت:
- نکنه همون موقعه که روهام به من زنگ زد؟
سری تکون دادم و با عصبانیت روهام و نگاه کرد که روهام منو نشون داد و گفت:
- خودش گفت نگم الان هول می شی !
لب گزیدم الان باز اتیشی می شه!
اما برعکس به روهام گفت:
- این بچه است تو بیشعوری که نگفتی!
خنده ام گرفت و روهام با چشای گرد شده نگاهش کرد.
بلاخره دکتر رسید و توی اتاق رفتیم.
مثل خودم چادری بود و مهربون.
روی تخت نشستم و پاشا هم کنارم نشست با کمکش استین مو بالا زدم و پاشا با دستش نگهش داشت پایین نیاد.
اول برسی کرد و گفت:
- باید بخیه بزنم! جذبی می زنم جاش نمونه!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی بخیه؟
سر تکون داد و وسایل شو اماده کرد و گفت:
- زخم ت عمیقه عزیزم با اینکه از ظهر بریده هنوز خون ش بند نیومده باید زود تر اطلاع می دادین!
پاشا سعی کرد خودشو با نفس عمیق کشیدن اروم کنه و عصبی نباشه.
تا خواست بخیه بزنه با ترس خودمو عقب کشیدم.
دکتر نگاهی به پاشا کرد و پاشا محکم گرفتمم.
اولی رو که زد جیغ و گریه ام باهم بلند شد.
می خواستم از دستشون فرار کنم اما پاشا محکم گرفته بودتم.
عمه و خانوما اومدن داخل و وقتی دیدن داره بخیه می زنه نمی تونستن کاری بکنن.
اخراش دیگه گلوم درد گرفته بود و فقط هق هق می کردم.
بلاخره تمام شد و بی حال پاشا روی تخت خابوندم و پتو رو روم کشید.
بقیه بیرون رفتن و چشمامو بستم!
چرا باید هر دفعه یه جاییم زخم بشه اخه!
پاشا برگشت توی اتاق و گفت:
- چادر تو در بیار راحت بخواب.
با کمکش چادر مو در اوردم و پاشا اویزون ش کرد و زیر پتو خزیدم وخوابم برد.
#پاشا
یاس که خواب ش برد از اتاق بیرون اومدم و پیش بقیه توی سالن نشستم.
عموش با نگرانی گفت:
- خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوابیده.
زن عموش گفت:
- بچه ام چی کشیده اخ!
که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم اقا بزرگ پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اقا بزرگ.
.......
- بازم حرف های تکراری خوب!
........
- بین اقا بزرگ زمین به اسمون بره اسمون به زمین بیاد رضایت نمی دم! این دوتا خواهر عقده ای ان! بابا اینا رو شوهر بدید بلکه عقده اشون بخوابه! داشتن زن منو زیر اب خفه می کردن حواستون هست؟
.....
-ببین اقا بزرگ عمرا اگه صرف نظر کنم بسه هر چی کوتاه اومدم خدانگهدار.
و قطع کردم .
نفس عمیقی کشیدم که باز گوشیم زنگ خورد این بار ساشا بود.
سریع جواب دادم:
- الو ساشا.
.....
- نمی دونم امتحان دادم گفتن قبولی ولی یه مشکلی هست!
....
- من باید حواسم به یاس باشه نمی تونم که توی شهر غریب ولش کنم! باید اول این مشکل و جور کنم تا فردا خبر شو بهت می دم.
.....
- حالا بهت می گم چرا قبولم کردن!
....
باشه خدانگهدار.
قطع کردم و سرمو بین دست هام گرفتم که صدای یاس اومد:
- چی و باید به من بگی؟ یعنی چی منو تو شهر غریب تنها نمی زاری؟
سر بلند کردم از پله ها اومدم پایین و نشست کنارم.
متعجب گفتم:
- مگه نخوابیدی؟
نه ای گفت و پرسشی بهم نگآاه کرد.
لب تر کردم و گفتم:
- خوبی ؟ حالت خوبه؟
سری تکون داد و خواستم چیزی بگم که گفت:
- پاشا اصل حرف تو بگو.
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت58
#یاس
بهش خیره بودم تا حرف شو بزنه!
حسابی کنجکاو شده بودم.
بقیه هم خیره و ساکت به ما نگاه می کردن و مثل من کنجکاو بودن.
پاشا نگاهم کرد و گفت:
- شغل مو می خوام تغیر بدم!
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی می خوای چیکار کنی؟
نگاهی به همه امون کرد و گفت:
- می خوام همون کار هایی رو انجام بدم که بابات انجام می داد قبول هم شدم!
بهت زده و شکه بهش چشم دوختم.
باورم نمی شد.
بی بی گفت:
- وای من به خدا دیگه نمی کشم برای غم و استرس!
عمو گفت:
- دیونه شدی پسر! خبر داری چقدر سخته!
همه ساز مخالف زدن اشک توی چشام جمع شده بود از خوشحالی.
با ذوق گفتم:
- من موافقم!
یهو همه سکوت کردن و با چشای گرد شده بهم نگاه کردن.
بی بی گفت:
- دختر تو جوونی نمی دونی!
پارسا گفت:
- حواست هست بابا و مامانت و سر همین شغل از دست دادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره این همه رو می دونم! ولی من خدمت به مردم رو دوست دارم اینجور نگاه خدا بیشتر شامل حالمون می شه اخرت مون هم راحت تره سختی هاشو تحمل می کنیم!
رو به پاشا گفتم:
- من قبولمه! انتخاب خیلی خوبی کردی از ته دل خوشحال شدم.
پاشا لبخندی و گفت:
- ولی باید 1 ماه اموزشی اراک باشم! تورو هم نمی تونم توی تهران تنها بزارم که!
عمو گفت:
- تهران چرا؟ می مونه همین جا توهم راحت تری میای و می ری .
با شرمندگی گفتم:
- یعنی مزاحم تون نیستیم؟
بی بی گفت:
- این چه حرفیه! نبینم از این حرف ها بزنی بچه! عمارت به این بزرگی می خوام چیکار! شما ها دورمون نباشین کی باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- جبران می کنیم براتون.
پاشا لبخند تلخی زد و گفت:
- و یه چیز دیگه!
همه بهش نگاه کردیم دستی توی موهاش کشید و گفت:
- کسی نباید بفهمه شما چون خودتون خانواده همچین پلیسی بودید مشکلی نداشت بهتون بگم و اینکه من امروز به طور اتفاقی فهمیدم قاتل های پدر و مادر یاس کین! هنوز هم دنبال یاس ان باباش یه چیز مهم دستش بوده و فکر می کنن با یاس هست و تنها خوشبختی ما اینکه یاس و نمی شناسن و نمی دونن کجاست
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت59
#یاس
چشام به دهن پاشا خشک شده بود و نمی تونستم حرکتی بکنم!
انگار نفس کشیدن رو هم یادم رفته بود!
واقعا قاتل های پدر و مادرمو پیدا کرده بود؟
یعنی می شد انتقام شونو بگیره؟
#پاشا
با صدای مهیاد سر بلند کردم:
- یاس رنگ سفید شده.
سریع نگاهمو به یاس دوختم!
شکه شده بود.
سریع محکم تکون ش دادم اما هنوز همون طور خشک شده بهم نگاه می کرد پارسا پرید سمتمون و محکم زد تو صورت یاس شکه بهش نگاه کردم و یکی محکم زدم تو صورت ش و گفتم:
- چیکاررررر کردی؟ دست رو صورت زن من بلند کردی؟
بهت زده گفت:
- باید این کارو می کردم من سال دیگه مدرک می گیرم!
برگشتم سمت یاس که تو بغل عمه اش بود و نفس نفس می زد و گریه می کرد.
از توی بغل زن عموش بیرون کشیدمش و روی مبل نشوندمش.
با گریه دستمو گرفت و گفت:
- توروخدا انتقام پدر و مادرمو بگیر! انتقام تمام سختی هایی که تحمل کردم رو.
با حرص گفتم:
- چرا انقدر ضعیفی؟
یاس گنگ بهم نگاه کرد که گفتم:
- تو که انقدر ضعیفی و با هر حرکتی زود گریه می کنی و اصلا مراقب خودت نیستی و هر دقیقه یه جایی ت زخم می شه چطور من وارد این شغل سخت بشم؟ تو اگه خدای نکرده دست اونا بیفتی نیاز نیست بلا سرت بیاد دو دقیقه اشک بریزی خودت تمامی! تو زن منی باید قوی باشی!اون اسلامی که هر شب یاد من می دی توش گفته باید در برابر مشکلات قوی باشیم ولی تو ضعیفی!
من دوست ندارم زن م انقدر ضعیف و شکننده باشه!
بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی تونم! دست خودم نیست!
روهام گفت:
- همه چی ادمی دست خودشه فقط باید بخواد!
سری تکون دادم و گفتم:
- دقیقا باید از این به بعد حرکات نظامی تمرین کنی کسی نباید بفهمه تو یاس دختر مرتضی هستی! من اینجا اموزشی می رم اما کسی نمی دونه من پلیسم من همون مهندس قبلی ام! کارمم شرکت دارم شب ها هم باید همه با یاس کار کنیم قوی باشه و فکر کنید ببینید اون چیز مهم دست پدر یاس چی بوده!
عموی یاس گفت:
- ما که خبر نداریم چیز زیادی نمی گفت چون می ترسید ما به خطر بیفتیم! فقط خانوم ش می دونست اونم شاید!
یاس گفت:
- چرا خاکی بودی؟ نکنه اونا زدنت؟
لب زدم:
- اونا که نمی دونن من کیم و پلیسم همین اول کاری داشتی سوتی می دادی اموزش نظامی بودم.
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت60
#یاس
سری تکون دادم و گفتم:
- اگه منو بگیرن چی؟
همه اخماشون توی هم رفت .
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- مثال زدم.
بی بی گفت:
- نمی خواد مثال بزنی دختر! نفوذ بد نزن.
سری تکون دادم که پاشا گفت:
- بهتره از امشب شروع کنیم تمرین ها رو اینجا کیسه بوکس هست؟
پارسا پاشد و گفت:
- اره توی سالن بالاست همه چیز هست خانواده ورزشی هستیم!
پاشا گفت:
- چه عالی جوونا جمع کنن بریم بالا.
همه امون که حدود 15 نفر می شدیم دختر و پسر پاشدیم رفتیم سالن بالا.
در بزرگ قهوه ای رفت و روهام باز کرد و داخل رفتیم.
محسن گفت:
- منم رزمی کارم بهتون یاد می دم.
پاشا گفت:
- عالیه فقط ممکنه من نباشم اموزش باشم شما باید نوبتی مراقب یاس باشید یا جایی خواست بره ببریدش یاس بی اجازه من جایی نمی ری خواستی بری بهم زنگ می زنی از قبل.
سری تکون دادم و باشه ای گفتم.
یهو پاشا گفت:
- یاس یادته اونوقت که اومدم دنبالت ببرمت ویلا چقدر وحشی بازی در اوردی! باید الانم مثل اون موقعه زرنگ باشی.
متعجب گفتم:
- یعنی بازم از دستت فرار کنم؟
ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
- نه یعنی می گم مثل اون موقعه زرنگ باش ضعیف نباش.
اهانی گفتم و ادامه دادم:
- خوب تو منو لوس کردی وقتی یه چیزیم میشه چنان می ترسی منم ترسوندی .
بقیه خندیدن.
روهام گفت:
- پس بدبختی از پیش خودت اب می خوره و گرنه یاس به ما رفته زرنگه.
پاشا کاپشن شو در اورد و گفت:
- اره می بینیم حالا.
کوروش رو به من گفت:
- نمی خوای چادر تو در بیاری؟ با چادر می خوای تمرین کنی؟
رو بهش گفتم:
- نمیشه شما می دونم خوب هستید ولی باز نامحرم من اید! اصلا چادرمو در نمیارم.
کمال نشست روی تردمیل خاموش و گفت:
- یاس که چادر شو در نمیاره چه اینجا چه هر جا پس باید با چادر یاد بگیره حرکات دفاعی بزنه!
پاشا گفت:
- راست میگه .
دخترا هم به ردیف نشستن و نگاه می کردن.
پاشا دستمو گرفت برد روبروی کیسه بوکس و گفت:
- فکر کن این خلافکار بزنتش.
نگاه گنگی بهش انداختم که با ابرو اشاره کرد و گفت:
- فکر کن قاتل مامان و باباته بزنش.
نگاهمو به کیس بوکس دوختم و یه کشیده زدمش و گفتم:
- بیا زدمش.
پاشا با چشای گشاد شده نگاهم کرد برگشتم دیدم پسرا پشت سرم هر کدوم یه گوشه ولو شدن و دل شونو گرفتن دارن می خندن.
اخم کردم و گفتم:
- دارین بهم می خندین؟ اصلا من دیگه تمرین نمی کنم.
اومدم برم پاشا دستمو گرفت و نزاشت.
خنده اشو کنترل کرد و گفت:
- باشه باشه حالا بزار بهت بگم چطور بزنیش!
دست به سینه نگاهش کردم که جلوی کیسه بوکس وایساد و گارد گرفت.
محکم و بی وقفه شروع کرد به زدن.
متعجب بهش خیره بودم تمام که کرد پسرا دست و سوت زدن و پاشا نگاهم کرد که گفتم:
- تو که انقدر وحشی نبودی!
با دهنی صاف شده نگاهم کرد و سیل خنده بالا رفت.
گذاشتم جلوی کیسه بوکس و گفت:
- من وایمیستم پشت کیسه بوکس خوب هلش می دم سمتت فکر کن یکی از خلافکار هاست می خواد بزنتت تو باید زود هلش بدی و فرار کنی خوب؟
سری تکون دادم پشت کیسه بوکس رفت و گفت:
- اماده ای؟
سر تکون دادم و یهو محکم هلش داد تا اومدم کاری بکنم خورد تو صورتم و به پشت افتادم زمین.
اییی بلندی گفتم و دستمو جلوی بینی م گرفتم خیس بود.
پاشا سریع جلوم نشست با گریه گفتم:
- از قصد زدی .
بعدشم هل ش دادم پاشدم رفتم پیش عمو کنارش نشستم.
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت61
#یاس
بی بی داشت با پنبه خون دماغ مو پاک می کرد و بقیه با درموندگی توی سالن هر کدوم طرفی نشسته بودن.
اقا بزرگ گفت:
- حالا می خواید چیکار کنید؟ نمی شه که از این بچه یه شبه بروسلی در بیارین! وقتی هنوز زدن یادش ندادید چطور بهش می گید بزن؟
روهام با خنده گفت:
- نخیر لوسه لوس!
چپکی نگاهش کردم و پاشا که کنارش بود یه پس گردنی بهش زد و گفت:
- به زن من نگو لوس.
خندیدم و رو به پاشا گفتم:
- کارت خوب بود ولی هنوز باهات قهرم از عمد زدی!
پوفی کشید و گفت:
- بابا به خدا از عمد نزدم اخه من تو از عمد می زنم؟
شونه ای بالا انداختم یه سیب ترش برداشتم گفتم:
- من عمرا نمیام شما مسخره ام می کنید.
و سیب مو گاز زدم.
عمو دستشو دورم انداخت و گفت:
- بریم بالا خودم یادت بدم عمو جون هر کی هم بهت خندید با همین عصا م می زنم تو سرش خوبه؟
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:
- قبوله.
عمو و عمه ها و بی بی با همه بقیه بالا اومدن و توی سالن روی صندلی ها نشستن.
عمو عصا شو سمت محسن گرفت و گفت:
- تو رزمی کاری مدرک هم داری بیا نحوه مشت زدن و اول یاد یاس بده.
محسن جلو اومد و استین هاشو بآلا رفت.
با فاصله ازش وایسادم و نگاهش کردم.
لب زد:
- ببین اینجوری گارد می گیری و جای مورد نظر رو نشونه می گیری و می زنی!
نباید به جایی که می خوای بزنی مستقیم نگاه کنی چون طرف مقابل می فهمه و مهارش می کنه به یه جای دیگه نگاه ون و یه جای دیگه رو بزن! جاهایی که طرف مقابل فکر ش رو هم نمی کنه بزن جلوش هم گارد نگیر بفهمه می خوای بزنیش تا حواسش نبود بزن خوب؟
سری تکون دادم و چند بار زد.
جاش وایسادم و زدم که دست و سوت بالا رفت.
و خودمم صلوات فرستادم .
محسن گفت:
- عالیه این اوکیه.
و مشت و لگد و صورت و بهم یاد داد.
انقدر توی کیسه بوکس زده بودم دستام قرمز شده بود.
کنار زن عمو نشسته بودم و دستامو کرم می زد و ماساژ می داد.
خابالود چشامو بستمو بهش تکیه دادم که رو به پاشا گفت:
- پاشا جان بیا دخترمو بردار برین اتاق تون خسته شده خواب ش میاد.
پاشا که داشت با محسن و عمو حرف می زد با شب بخیری سمتم اومد.
بلند شدم و بالا رفتیم.
تا توی رخت خواب افتادم بیهوش شدم از خستگی!
دوماه گذشت.
دوماه ی که کلی حرکات یاد گرفته بودم و هر شب با خستگی فراوون توی رخت خواب می رفتم.
انقدر باهام کار کرده بودن و پاشا تقویت م می کرد که حسابی اشتهام باز شده و چاق تر شده بودم.
ولی این یک دو هفته وقتی تمرین های سنگین انجام می دادم زیر دلم درد می گرفت یا تیر های خفیفی می کشید .
زن عمو می گفت شاید به خاطر پوکی استخوان باشه یا هم خدای نکرده اپاندیس داشته باشم.
قرار بود امشب هم باز تمرین داشته باشیم.
طبق معمول همه جمع شده بودیم و تمرین می کردیم امشب بیشتر روی من کار می شد!
محسن و پاشا داشتن حرکت های جدید و بهم یاد می دادن که همون پنج دقیقه ی اول دل دردم چنان شدید شروع شد که روی زمین نشستم و دودستی دلمو گرفتم.
پاشا نگران روبروم نشست و گفت:
- ببینمت عزیزم چی شد خوبی؟
سر بلند کردم و گفتم:
- درد دارم نمی تونم ادامه بدم .
زن عمو گفت:
- شاید مشکل جدی باشه امروز یاس تمرین نکنه .
با پاشا توی اتاق رفتیم و دراز کشیدم.
پاشا نگران نگاهم کرد و گفت:
- نکنه مشکل جدی باشه؟
لب زدم:
- نمی دونم خدانکنه دو صفحه قران می خونی؟ حرکت رو زدم دلم درد می کنه نمی تونم بخونم.
وضو گرفت و قران رو برداشت نشست رو تخت و گفت:
- کدوم صفحه رو بخونم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- نمی دونم شامسی باز کن.
باز کرد و با خنده گفت:
- راجب بچه است با این اتفاقات که نمی شه هر وقت شر این اتفاقات کنده شد انشاءالله ما هم صاحب بچه بشیم.
با خنده گفتم:
- برو بابا من هنوز کوچیکم ۱۷ سالمه چجوری بچه بیارم؟
پاشا متفکر گفت:
- مثل بقیه!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- من عمرا بتونم.
لبخندی زد و گفت:
- اصلا هر وقت شما امادگی داشتی خوبه؟
سری تکون دادم و با بسم الله شروع کرد به قران خوندن.
یا شنیدن ایات زیبای قران ارامش گفتم و خوابم برد
یادت باشد❤
#ࢪمان√ 🌸دختࢪعموۍمن!🌸 #به_قلم_بانو ❄️ #پارت61 #یاس بی بی داشت با پنبه خون دماغ مو پاک
۵ پارت از رمان #دخترعموی_من تقدیم شما❤️🌸
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت62
#یاس
با صدای پاشا چشامو باز کردم اماده بود و گفت:
- صبح بخیر خانوم پاشو بریم دکتر.
نشستم و گفتم:
- سرده ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت روی دست ش انداخت و گفت:
- ساعت6 صبحه.
متعجب گفتم:
- چرا انقدر زود؟ امروز که جمعه است نمی ری اموزشی!
پاشا دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:
- نمی خوام کسی رفت و امد منو بیینه و شک کنن.
سری تکون دادم و اماده شدم.
همه خواب بودم اروم و بی سر و صدا زدیم بیرون.
توی مطب نشسته بودیم تا بریم پیش دکتر.
ساعت6 و نیم نوبت مون شد و داخل رفتیم.
یکم معاینه ام کرد و گفت:
- چه وقتا دردت می گیره؟
منم براش توضیح دادم.
اونم برام سنو نوشت.
همین جا سنو داشت خوشبختانه و منتظر موندیم نوبت مون بشه.
چون صبح زود بود خیلی زود نوبت مون شد.
داخل رفتیم و روی تخت دراز کشیدم.
پاشا کنارم وایساد و لبخند ارامش بخشی زد و لب خونی کرد :
- چیزی نیست نترس!
منم سر تکون دادم و پرستار بعد انجام دادن دستگاه رو روی شکمم قرار داد و زل زد به مانیتور .
با استرس به پاشا نگاه کردم و اونم به من.
همش می ترسیدم مشکل جدی باشه!
که با حرف پرستار هر دوتامون شکه شدیم!:
- خانوم شما مشکلی ندارید فقط باردار هستید3 ماهه .
حس کردم نفسم رفت!
پاشا اب دهنشو قورت داد چشم ازم گرفت و به پرستار دوخت و گفت:
- مطمعن اید؟ واقعا همسر من بارداره؟
پرستار گفت:
- بعله اقا بچه 3 ماهشه مگه می شه تشخیص داده نشد؟ کاملا معلومه تحرکات سنگین نداشته باشه باشگاه رزمی می ره دیگه نباید بره کلا باید مراقب باشه چون سن ش کمه! ولی مشکل خاصی نبینم و بچه داره رشد می کنه قرص اهن و ویتامین هم می نویسم به اضای قرص های دیگه سر ساعت مصرف کنه .
دفترچه رو گذاشت دست پاشا و رفت.
پاشا بهم نگاه کرد و گفت:
- اروم باش خوب هیچی نیست!
انقدر شکه بودم اصلا نمی تونم باید چیکار کنم!
هنوز تو بهت بودم.
پس بگو دیشب چرا وقتی قران و باز کرد راجب بچه اومد!
سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت.
پاشا درو باز کرد و داخل رفتیم.
همه توی اشپزخونه روی میز صبحونه بودن.
سلام کردیم و نشستیم.
زن عمو بی طاقت گفت:
- چیشد مادر؟
پاشد نشست و شکه گفت:
- هیچی فقط...
زن عمو گفت:
- خداروشکر فقط چی؟
پاشا لب زد:
- یاس.. بارداره!
همه اهانی گفتن و مشغول شدن یهو چنان سر بلند کردن که گفتم گردن همه رگ به رگ شد.
زن با صدای بلندی گفت:
- چییییی!
روهام داد زد:
- حامله است؟ این چه کاری بود کردی پاشا بدبخت ش کردی یاس رو.
پارسا گفت:
- حالیت هست یاس بچه است؟
هر کی یه طوری به پاشا توپید و پاشا ساکت به سفره نگاه می کرد.
طاقت نیاوردم و محکم کوبیدم روی میز که همه ساکت شدن.
با خشم رو به همه گفتم:
- باردارم که باردارم همه بچه میارن! ما هم یکی! چیکار پاشا دارین؟ خواست خدا بوده اصلا خودمون بچه خواستیم بسه دیگه! پدر و مادرش ماهستیم شما چرا نگران اید؟ نگران اید باشه اینجوری؟
همه ساکت شدن و کوروش گفت:
- ببین ابجی اره درسته همه بچه میارن ولی یکم به شرایط نگاه کن ببین توی چه وعضیتی هستیم؟
لب زدم:
- زندگی یه پلیس همین طوره! من که هم بابام پلیس بوده هم هم شوهرم! تا ابد خطر داره وعضیت الان مون هم چیزیش نیست! خیلی هم عالیه.
پاشا بلند شد رفت بیرون
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت63
#یاس
رو به همه گفتم:
- کسی حق نداره پاشا رو ناراحت کنه متوجه شدین؟
بلند شدم و بیرون رفتم پاشا توی سالن نبود.
توی حیاط رفتم که صدای ماشین اومد که پاشا رفته.
سریع دویدم درو باز کردم که سر کوچه پیچید .
یه ماشین جلوم وایساد.
بیسیم دست ش بود و یه کارت شناسایی گرفت جلوم و گفت:
- سلام امیری هستم معمور اگاهی اومدم دنبال خانوم یاس محمدی! قاتل های پدر و مادرشون پیدا شدن لطفا می شه به ایشون بگید بیان،؟
متعجب گفتم:
- واقعا؟ یاس خودم هستم .
سری تکون داد و گفت:
- بعله لطفا اول خودتون باید بیاید چون این پرونده سری هست و کسی نباید خبر دار بشه!
سری تکون دادم و درو بستم و سوار شدم و گفتم:
- فقط کدوم اداره من یه زنگ به همسرم بزنم؟
خانوم پلیس که همراه مون بود گفت:
- این عکس و می شناسید؟
سر بلند کردم بهش نگاه کردم که دستمالی رو روی بینی م فشار داد.
دست و پا زدم اما انقدر زورش زیاد بود که نتونستم مقاومت کنم و بیهوش شدم.
#پاشا
حرفاشون همه حقم بود! یاس کم سن و سال بود و هر لحضه ممکن بود به دست اون ناکس ها بیفته! اگر بلایی سرش می یومد چی؟ اون خودش ضعیف بود و با بچه دیگه جونی براش نمی موند.
عذاب وجدان سر تا سر بدن مو گرفته بود.
تا چند ساعت توی خیابون ها بی هدف چرخ می زدم و از کلافگی و عصبانیت مونده بودم چه کاری بکنم؟
ساعت12 بود که برگشتم عمارت.
داخل رفتم و به همه سلام کردم و گفتم:
- روهام به یاس بگو بیاد تو اتاق.
و رفتم سمت پله ها که روهام متعجب گفت:
- شوخی می کنی؟
وایسادم و گفتم:
- ها؟ می گم به یاس بگو بیاد بالا.
کوروش گفت:
- چی می گی مگه یاس و تو باهم نرفتید بیرون؟
بهت زده گفتم:
- نه!
پارسا با وحشت پا شد و گفت:
- ولی تو رفتی یاس یه دقیقه بعد تو اومد و دیگه برنگشت!
روهام سریع دوید سمت دوربین مدار بسته و همه جمع شدیم.
با دیدن یاس که سوار ماشین یه فرد دیگه ای شد قلبم ریخت کف پام.
وا رفتم روی زمین و سرمو بین دستام گرفتم.
زن عموش و عموش بی طاقت زدن زیر گریه!
حالا باید چیکار می کردم؟ چه خاکی توی سرم می کردم؟
# یاس
چشم که باز کردم توی یه عمارت بودم!
یه عمارت قدیمی!
نگاهی به اطراف انداختم چند تا مرد نشسته بودن و به صندلی بسته شده بودم!
نگاهم خورد به همون دختره که بیهوشم کرده بود با لباس های تنگ و کوتاه و بی روسری سیگار می کشید و کنارشون نشسته بود بهم نگاه می کرد.
نگاهی به همشون انداختم و گفتم:
- چی از جونم می خواید؟
دختره دستی برای بادیگارد تکون داد که سمتم اومد و پشت صندلی رو گرفت و خم کرد چشامو بستم فکر کردم می خواد بندازتم و همون طور کشید صندلی رو برد توی اتاقی و ولم کرد رفت بیرون درو بست.
خدایا خودت مراقبم باش من جز تو پناهی ندارم!
با صدای پچ پچ دونفر گوشامو تیز کردم.
اولی:
- این دختر همون زن ست که من زیر گرفتمش؟
دومی:
- اره همونه! بلاخره پیداش کردیم! این دفعه حتما به محلول می رسیم!
اولی:
- این محلوله چیه؟
دومی:
- یه نمونه است! بابای این ساخته یه مایعه ی سبز رنگ توی یه شیشه فلزی که دو طرف ش قفل داره و شیشه اش شکستنی نیست و فلز دور شیشه خیلی محکمه! با اون محلول کلی مواد جدید می شه ساخت و کلی کار می شه کرد خیلی می ارزه! کلی مواد مخدر و قرص های روان گردان جدید می شه با این دارو ساخت اگر گیرش بیاریم زندگی همه امون از این رو به اون رو می شه! ولی بابای این فقط بلد بود بسازه و خودش هم روش ساخت شو دقیق نمی دونست چون همین جوری توی ازمایشگاه به دست ش اورد! می خواست تا روش ساخت شو گیر اورد بده دکترا واسه ساخت دارو و کشور اما نباید بیفته دست اونا باید بیفته دست ما!
اولی:
- مطمعن اید دست این دختره است،؟
دومی:
- نمی دونم اخرین بازمانده اش اینه فقط همین خبر داره حتما! ازش اطلاعات می گیرن اگر هم ندونه می کشنش!
با این حرف ش تن م یخ بست!
می کشنم؟
پاشا دق می کنه! الان هم که یک نفر نیستم دو نفرم! باید مراقب باشم! باید از این محلکه زود
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت64
#یاس
باید از این محلکه نجات پیدا کنم باید یه طوری سرگرم شون کنم تا پاشا بتونه پیدام کنه اما واقعا می تونه؟
اصلا می دونه الان کجام؟
نباید به خودم عنرژی منفی بدم نباید بترسم نباید حال خودمو بد بکنم .
با نقشه ای که به سرم زد لبخندی روی لبم شکل گرفت.
می دونستم چیکار بکنم!
فقط ریکس داشت و سخت بود.
چند بار نقشه امو توی ذهن م مرور کردم.
دو روز گذشت و کسی سراغ م نیومد فقط دیشب بهم شام داده بودن.
حسابی گرسنه ام بود و می دونستم به خاطر این بچه است.
دستمو روی شکمم کشیدم و طبق این دو روز یکم باهاش حرف زدم.
قول داده بودم بهش ازش مراقب کنم.
یعنی الان پاشا تو چه حالیه؟
با فکرش هم بغض می کردم!
کمرم درد می کرد بس که نشسته بودم و همین طور گردنم اما نگران این بچم بودم.
نکنه بهش فشار بیاد!
نکنه چیزیش بشه!
در باز شد و یه بادیگارد داخل اومد.
همون طور صندلی مو خم کرد و کشید تا سالن.
ولم کرد و نگاهمو بهشون دوختم.
اما این دفعه یه مرد مسن هم بهشون اضافه شده بود.
به نظر اشنا می یومد اما پشتش به من بود و داشت سیگار می کشید!
با صداش کم مونده بود شاخ در بیارم:
- این دختر هیچی نمی دونه 16 ساله پیش من بوده اگر می دونست می گفت!
یا حداقل یه چیزی سوتی می داد.
برگشت که شکم به یقین تبدیل شد!
اقا بزرگ!
لبام خشک شده بود و بهم چسبیده بودن و نمی تونستم چیزی بگم!
کم مونده بود قلبم از جا بکنه و بیاد بیرون .
نگاهی بهم انداخت و نشست صدر مجلس.
یکی شون گفت:
- فکر نمی کردیم انقدر خودخواه باشید و ما رو بازی بدید و این دختر و ببرید پیش خودتون!
اقا بزرگ گفت:
- اخه کی به من شک می کرد شما که هم دست هام هستین یا پلیس و بقیه که رفیق صمیمی مرتضی بودم! معلومه هیچکس! اینجوری راحت می تونستم نگهش دارم تا اگه فهمیدم جای اون محلول کجاست پیداش کنم .
بهت زده گفتم:
- اقا..بز..رگ!.
.
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت65
#یاس
گیج شده بودم!
نمی دونستم اقا بزرگ واقعا این وسط چیکاره است!
یعنی اون توی قتل بابا و مامانم نقش داشت؟
مگه دوست صمیمی مامان و بابام نبود اما چرا دنبال محلوله و منو برده توی خاندان خودش!
اقا بزرگ گفت:
- بازم می گم این دختر از هیچی خبر نداره.
طبق نقشه ام گفتم:
- کی گفته!
همه بهم نگاه کردن و گفتم:
- مگه دنبال اون محلول سبز رنگ که توی جامحلولی شیشه ای مستحکم نشکن هست و روکشش فلز قوی هست و دو تا قفل محکم دو طرف ش داره نیستید؟ همون محلولی که اگه دستتون برسه کلی مواد جدید و قرص های روان گردان جدید می تونید بسازید و از این رو به این رو بشید! با فروختن این مواد ها شاید بشید پولدارترین و خفن ترین خلافکار های جهان! ولی اینم می دونید که اگر اون محلول رو هم به دست بیارید بی کلید قفل های دو طرف ش کلید و که اصلا نمی تونید بسازید اگر هم ببریدش با دستگاه محلول می ریزه و با اون یکم تهش هم دستتون به جایی بند نیست!
با حرفام همه چشاشون گرد شده بود.
لبخند پیروزی زدم که بادیگارده گفت:
- دروغ می گه ما این حرف ها رو زدیم شنیده!
وای نه همین و کم داشتم.
همه با اخم نگاهم کردن و بهم نگاهی انداختن که خودمو نباختم و طبق نقشه ام گفتم:
- عجب! ولی نمونه اش دست منه از وصیت نامه ای که پدر و مادرم به جا گذاشتن فهمیدم کجاست من رشته ام پزشکی هست و توی ازمایشگاه های مختلفی رفتم و با اون محلول کار کردم تونستم یه گاز باهاش بسازم که اگر با اکسیژن توی ها ترکیب بشه توی 2 دقیقه برای افراد سالم30'1 برای افراد دارم اسم و زیر یک 1 دقیقه برای بقیه موجب مرگ می شه! کلی کار می شه باهاش انجام داد و اینکه روش ساخت شو یاد گرفتم برای اینکه پلیس بهم شک نکنه چون من دختر شهیدم مجبورم ایم ریختی بگردم .
همه اشون بلند شدن و سمتم اومدن.
اب دهنمو قورت دادم یا خدا باور کرده باشن
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت66
#یاس
اقا بزرگ فک مو میون دستش گرفت و فشار داد که دردی توی فکم پیچید:
- ببین دختر جون اگه ما رو به مسخره گرفته باشی زنده نمی زارمت فهمیدی؟
با پام لگدی به پاش زدم که عقب رفت و سعی کردم خودمو نترسیده جلوه بدم:
- یادتون باشه اون محلول دست منه روش ساخت ش هم دست منه! پس کسی هم قانون تاعین کنه منم نه شما می دونید که خراشی روی بیفته کار خودتون ناقصه!
با خشم نگاهم کردن که خودمو بی تفاوت نشون دادم و تیر خلاص و زدم:
- من هیچی ندارم که از دست بدم نه پدر و مادری دارم که نگران شون باشم نه فک و فامیلی یه عمو دارم که بس که نیش و کنایه بهم زدن می خواستم از دستشون فرار کنم به زور هم ازدواج کردم و علاقه ای به نوه این جناب محمدی ندارم فقط خودمم و خودم! یا می کشینم یا باید طبق خواسته هام عمل کنید!
هر کدوم یه ور پخش شده بودن و تنها یه پسر جوون زل زده بود بهم و خیلی گارد شاخی گفته بود.
پوزخندی بهش زدم بلکه از رو بره و بهم نگاه نکنه اما هیچی به هیچی!
و صداش بلند شد:
- همه بشینید.
همه نگاهی بهم انداختن و نشستن و اون پسر با صدای خیلی ارومی چیزی بهشون گفت.
همه سری تکون دادن و همون دختره سمتم اومد و خنده چندشی کرد که ته دلم خالی شد!
از توی جیب ش دستمالی در اورد و فشار داد محکم روی صورتم.
بینی مو داشت میشکوند.
نفسی کشیدم که چشام تار شد و خوابم برد.
چشم که باز کردم توی یه ماشین بودیم و هوا تاریک بود.
#پاشا
توی اداره همه پشت سیستم نشسته بودیم و با ردیابی که از قبل به یاس وصل کرده بودم و شنود داشتیم نگاهش می کردیم.
باورم نمی شد یاس انقدر نترس داره اینطور خوب نقش بازی می کنه!
چنان خوب گفت محلول دست منه و نقشه ریخت که ما یه لحضه شک کردیم.
و شکه تر از همه ی اینا اقابزرگ بود!
به تنها کسی که نمی تونستیم ک کنیم و فکر مون هم سمت ش نمی رفت اقا بزرگ بود.
پس بگو چرا یاس و اورده توی خاندان ش و انقدر باهاش بدفتاری می کرد.
اون مصبب مرگ پدر و مادر یاس بود تا اون محلول و به دست بیاره و دید هر چی یاس بزرگتر می شه و دستش به جایی بند نیست شروع کرد با بد رفتاری و بی تفاوتی با یاس!
یاس و بی هوش کردن و بعدش هم سمت کیش رفتن!
اونجا چیکار داشتن؟
سریع با یه تیم اعزامی رفتیم کیش و اونجا نزدیک محل شون مستقر شدیم.
اما با تعجب فروان دیدم محل اسکان شون یه کشتی تفریحی مسافرتی وسط دریاست!
همه دور هم نشسته بودیم و یه چشمون به دوربین بود و یه چشمون به هم.
سرهنگ گفت:
- اینجوری دسترسی مون کمتره و نمی تونیم کاری بکنیم! باید یه تیم نفوذی بفرستیم توی کشتی.
لب زدم:
- من باید برم!
سرهنگ گفت:
- نه تو لو می ری!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- خواهش می کنم سرهنگ! خانومم اونجاست بارداره من چطور اروم باشم؟ خواهش می کنم!.
.
یادت باشد❤
#ࢪمان√ 🌸دختࢪعموۍمن!🌸 #به_قلم_بانو ❄️ #پارت66 #یاس اقا بزرگ فک مو میون دستش گرفت و فشا
پنجپارتتقدیمبهنگاهتون🫀🥲