🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!
🥀شهید "علیرضا صادقی"
💔در حین راهپیمایی زائران به سمت گلزار شهدا به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت سردار سلیمانی، یک حادثه تروریستی وحشتناک رخ داد. این حادثه در حین حرکت زائران پیاده رخ داد و منجر به شهادت زنان، مردان، و حتی کودکان شد. انفجار نخست، همزمان با مراسم سالگرد سردار سلیمانی، جمعیت را به خاک و خون کشاند.
چند دقیقه پس از انفجار اول، انفجار دوم در محل حضور زائرانی که به کمک و پشتیبانی از مجروحان حاضر شده بودند، رخ داد. این انفجار دوم، به گفته مقامات، حاوی ساچمه های فراوانی بود و این نکته باعث افزایش شمار شهیدان و مجروحان گردید.
در این میان علیرضا صادقی یکی دیگر از شهدای جوان حادثه تروریستی کرمان است.
وی ۲۰ سال داشت و از اهالی شهرستان کرمان بود.
♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهید "علیرضا صادقی"
#شهدای_مکتب_حاج_قاسم
#یازدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز بیستونهم
🥀 @yaade_shohadaa
🕌 #دمشق_شهرِ_عشق
♦️#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
💠 از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...»
💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟»
💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
💠 میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد :«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
💠 بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
💠 دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد...
ادامه دارد...
🌺نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
🥀 #خاطراتِخوشمزه 😍
♦️اخوی عطر بزن 😂
✍🏻شب جمعه بود و بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای «دعای کمیل»؛
چراغها رو خاموش کردند.
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود، هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت...
یک دفعه اومد و گفت:«اخوی بفرما عطر بزن... ثواب داره!»
:-«آخه الان وقتشه؟»
:-«بزن اخوی... بو بد میدی... امام زمان نمیاد تو مجلسمونا...
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره!»
بعد دعا که چراغها را روشن کردند،
صورت همه سیاه بود!
تو شیشه عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها هم یک جشن پتوی حسابی برایش گرفتند...
#رفیق_شهید
#غدیر
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚تا بال و پر عشق به جانم دادند
در وادی عاشقان مکانم دادند
💛گفتم که کجاست کعبه اهل ولا
درگاه حسین (ع) را نشانم دادند…
💚میلاد امام حسین علیهالسلام و سالار شهیدان بر شما همراهان بزرگوار مبارک
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥 شهیدی که در میلاد امام حسین(علیهالسلام) به دنیا آمد و شب عاشورا به شهادت رسید و به امامش پیوست.
💔 اواخر آبان ۱۳۴۵ بود. داود که عازم مکه بود به سمت عالیه رفت و گفت: اگر بچه دختر بود اسمش رو زهرا بذارین و اگه پسر بود کیوان.
چند روز از رفتن داود نگذشته بود که صدای های و هوی در خانه پیچید. جواد صبور، برادر عالیه، مهمان خانه خواهرش بود. دوید تا قابله را خبر بکند. قابله آمد و صدای بچه در محله پیچید.
جواد، خواهرزادهاش را روی دستش گرفت و گفت: میدونم آقا داود گفته اسم بچه رو کیوان بذاریم ولی امروز سالروز ولادت آقا و سرورمون امام حسین(ع) هست و اجازه میخوام توی گوش عزیزم، اسم حسین رو بگم.
جواد گفت: یه لحظه دلم رفت به کربلا. انشااله حسین از پیروان راستین امامش باشه. همه آمین گفتند و سفره انداختند.
حضور در کلاسهای قرآن و برنامههای بسیج، شعلههای آتش عشق به حضور در جبهه را در دل حسین برافروختهتر میکرد. اما پایین بودن سناش مانع حضور او میشد.
حسین، شناسنامهاش را دست کاری کرد و سال تولدش را ۴۳ نوشت و رفت و در دهم مهر ۱۳۶۰ موفق به حضور در جبهه شد.
عملیات والفجر ۴، سومین عملیات حسین بود. حسین پیشرو بود و با مهارت خاصی به انجام مأموریت میپرداخت. پنجوین، آخرین مقرّی بود که تخریبچیها به آن جا رسیدند. حسین، وارد میدان مین شد. عراقی ها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. تیرها به سینه حسین نشست و مانند امام و مقتدایش در یکم آبان ۱۳۶۲ و در روز عاشورا، به خواسته دلش رسید و شهید شد.
🥀خاطره ای به یاد شهید معزز حسین اجاقی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥 شهیدی که در میلاد امام حسین(علیهالسلام) به دنیا آمد و شب عاشورا به شهادت رسید و به امامش پیوست.
💔 اواخر آبان ۱۳۴۵ بود. داود که عازم مکه بود به سمت عالیه رفت و گفت: اگر بچه دختر بود اسمش رو زهرا بذارین و اگه پسر بود کیوان.
چند روز از رفتن داود نگذشته بود که صدای های و هوی در خانه پیچید. جواد صبور، برادر عالیه، مهمان خانه خواهرش بود. دوید تا قابله را خبر بکند. قابله آمد و صدای بچه در محله پیچید.
جواد، خواهرزادهاش را روی دستش گرفت و گفت: میدونم آقا داود گفته اسم بچه رو کیوان بذاریم ولی امروز سالروز ولادت آقا و سرورمون امام حسین(ع) هست و اجازه میخوام توی گوش عزیزم، اسم حسین رو بگم.
جواد گفت: یه لحظه دلم رفت به کربلا. انشااله حسین از پیروان راستین امامش باشه. همه آمین گفتند و سفره انداختند.
حضور در کلاسهای قرآن و برنامههای بسیج، شعلههای آتش عشق به حضور در جبهه را در دل حسین برافروختهتر میکرد. اما پایین بودن سناش مانع حضور او میشد.
حسین، شناسنامهاش را دست کاری کرد و سال تولدش را ۴۳ نوشت و رفت و در دهم مهر ۱۳۶۰ موفق به حضور در جبهه شد.
عملیات والفجر ۴، سومین عملیات حسین بود. حسین پیشرو بود و با مهارت خاصی به انجام مأموریت میپرداخت. پنجوین، آخرین مقرّی بود که تخریبچیها به آن جا رسیدند. حسین، وارد میدان مین شد. عراقی ها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. تیرها به سینه حسین نشست و مانند امام و مقتدایش در یکم آبان ۱۳۶۲ و در روز عاشورا، به خواسته دلش رسید و شهید شد.
🥀خاطره ای به یاد شهید معزز حسین اجاقی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید محسن چگینی
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🥀 @yaade_shohadaa