💔ساكت شو...ساكت شو!
💔 خمپاره که آمد يکى داد مى زد: ساکت شو! ساکت شو! تو نمى تونى اشک منو در بيارى! رفتم سمت صدا.
ديدم يک نفر انگشت هايش قطع شده است. اين حرف را به دست خونى اش مى گويد: ساکت شو! ساکت شو! تو ....
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم ❤️
💠امنیت و احساس امنیت را مدیون بی خوابی های شبانه روز شما (نیروی انتظامی) هستیم...
🎙بیانات سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥شب آخری که حرم حضرت زینب (س) بودیم، حاج احمد اصلاً توی حال خودش نبود.
مثل یک تعزیه خوان دور حرم می چرخید و بلند بلند گریه میکرد، با جملههای کوتاه و ساده میخواند: اینجا رأس حسین (ع) را به نیزه زدند. عمه سادات را به اسیری آوردند. شامی ها با اهل بیت حسین (ع) کاری کردند که روی ظالم های عالم سفید شد....
بعد از روضه یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. نزدیک اذان صبح آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت. ما که ندیده بودیمش. اصرار کردم که قضیه چیست؟
گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (س) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت: «فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد».
فردا حاج احمد عازم لبنان شد و دیگر بازگشتی نداشت.
📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان، خاطره شماره ۹۷ و ۹۹٫
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید مرتضی اسلامی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۶ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 پدر شهید :
حجت، پسر مهربانی بود و او به خاطر کمک به من و خانوادهاش درس را رها کرد و مشغول به کار شد.
هیچگاه جز مهربانی و ادب و احترام از او چیزی ندیدم، حجت بسیار متدین و با اخلاق بود و همه فامیل و دوستان و همسایهها از رفتار او تعریف میکردند.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حجت کاظمی «صلوات»
#شهید_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «سیدحسین رئیسی»
💔بسیجی بابلی، جانباز مدافع حرم سیدحسین رئیسی که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) مجروح شده بود، به یاران شهیدش پیوست.
سیدحسین رئیسی بسیجی و جانباز دفاع مقدس که برای بازسازی حرمین دوبار به عتبات عالیات اعزام شده بود ، چندی پیش در دفاع از حرم حضرت زینب (س) مجروح شد و در سومین عمل جراحی در بیمارستان بقیهالله تهران به شهدای مدافع حرم پیوست.
شهید رئیسی سومین شهید مدافع حرم بابل ، متولد 1341 ، بازنشسته آموزش و پرورش ، متاهل و دارای سه فرزند ( دو پسر ، یک دختر ) است که در دفاع مقدس سال 67 به درجه جانبازی نائل شد .
پیکر مطهر سی و دومین شهید مدافع حرم مازندران در گلزار شهدای گله محله این شهرستان تشییع و به خاک سپرده شد.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «سیدحسین رئیسی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز شانزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_چهارم
💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»
سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه #اعتراض کنیم، بَده؟؟؟»
💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو #بسیج دانشکده که هر روز نشستی و #دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!»
حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم #اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم.
💠 اصلاً همین #عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد.
💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان #میرحسین چه بلایی سرت اورده!»
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟»
💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم.
دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته #عاشقانه صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!»
💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته #نجیب و مهربون باشی!»
و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!»
💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!»
و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔ثبتنام در كاروان كربلا
💔 از صفحه اول شناسنامه اش یه کپی گرفت، بعد ١٣٤٩ رو کرد ١٣٣٩، می خواست دوباره از روش کپی بگیره که باباش از دور پیداش شد.
پرسید: دارى چیکار می کنی؟ جواب داد: اومدم برا ثبت نام کپی بگیرم. اما نگفت واسه چه ثبت نامی!
💔توی مجلس ختم سوم، صاحب عکاسی به باباش گفت: محمد تقی از شناسنامهاش چندبار کپی گرفت، شما نمی دونید برای چی مى خواست؟
❤️🔥و باباش تازه متوجه شده بود ثبت نامی که پسرش اون روز جلوی درب عکاسی بهش گفت، کاروان کربلا بوده و باباش حالا به این نتیجه رسید که نباید برای نرفتنش به جبهه مانع تراشی می کرد. چون پسرش گلچین شده بود...
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
✨یادبود شهدای مخاطبین
💔شهید والامقام اصغر محمدی
✍🏻بيست و دوم آذر ۱۳۴۵، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود.
پدرش رحمتالله، كارگري ميكرد و مادرش گوهر نام داشت.
دانشآموز دوم راهنمايي بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت.
هشتم آذر ۱۳۶۰، در بستان بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد.
مدفن وي در گلزار شهداي روستاي دهامام شهرستان پاكدشت قرار دارد.
🥀شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله «علیه السلام» یاد می کنند…
«هدیه به شهید بزرگوار اصغر محمدی ذکر فاتحه و شاخه گل صلوات»
#شهدای_مخاطبین
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
یادِ شهدا
✨یادبود شهدای مخاطبین 💔شهید والامقام اصغر محمدی ✍🏻بيست و دوم آذر ۱۳۴۵، در شهرستان تهران چشم به جها
🌹برای یادبود شهید بزرگوارتان در کانال «یادِ شهدا»، عکس و اطلاعات شهید را به آیدی زیر ارسال کنید.👇🏻
@yade_shoohada
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبزیارتیامامحسین ❤️
💔«صَلَّی اللهُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ»...
اللهم الرزقنا زيارة الحسين فى الدنيا
و شفاعة الحسين فى الاخرة🤲🏻
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ💚
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ💚
وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ💚
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن💚
❤️برای سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان (عج) صلوات
#شب_جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#خاطرات_تفحص 🥀
❤️🔥خون تازه از حلقومش بیرون مىزد
✍🏻 رفیعی با دست های خونی وارد سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده. از سنگر بیرون پریدم، دیدم او هم دستش خونی است. پرسیدم چی شده؟ گفتن برو عقب ماشین رو نگاه کن. ديدم یه گونی عقب ماشینه.
داخل گونی یه شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید تنش بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود. بچه ها گفتن: برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم. آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم.
خون تازه از حلقومش بیرون مى زد! ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست! اصلاً اونجا اثری از جنگ و خاکریز نبود.
دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود. خیلی وقتها خودِ شهدا به میدان می آمدن تا پیداشون کنیم.
💔رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد. شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت ....
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید
محمدحسن(رسول) خلیلی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
"﷽"
سلام امام زمانم💚
نشاط این بهارم بی گل رویت چه کار آید؟
تو گر آیی، طرب آید، بهشت آید، بهار آید....
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🍃
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۷ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 همکار شهید:
حجتالاسلام قاسمی یک روحانی محجوب، خوشبرخورد و آرام بود .
ایشان امام جماعت مسجد حاج کربعلی بود و چندی پیش هم در حوزه علمیه دامغانی به عنوان مسؤول کتابخانه فعالیت میکرد.
وقتی به کتابخانه مراجعه میکردیم یا در حال مطالعه و یا کمک به مراجعهکنندگان بود.
منزل ایشان در قاسمآباد، یکی از مناطق حاشیه شهر همدان است ضمن اینکه زندگی ایشان نیز بسیار ساده و بیتکلف بود.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار مصطفی قاسمی «صلوات»
#شهید_ترور
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «سلمان کلیوند عباسی»
💔جانباز شهید سلمان کلیوند عباسی در یکم مهرماه ۱۳۲۶ متولد شد و در ۱۹ مهر ماه ۱۳۵۹ بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ دشمن بعثی در منطقه عملیاتی خرمشهر از ناحیه قطع پای راست و آسیب دست راست و تخلیه کلیه چپ مجروح شد.
این جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس شهرستان اهواز، پس از سالها جراحتهای ناشی از جنگ تحمیلی در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۴۰۳ دعوت حق را لبیک گفت و به خیل شهدا پیوست.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «سلمان کلیوند عباسی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز هفدهم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔مدتی در جزیره مینو مستقر بودیم. شهید علی آقا ماهانی کنار نهر، کلاس درس قرآن گذاشته بود. قرار شد ما هم بعد از رساندن اسلحه و مهمات به اروند، خودمان را به جمع برسانیم.
وقتی برگشتیم آخر کلاس بود و بچهها مشغول هندوانه خوردن؛ گفتیم: این هندوانه از کجا؟
گفتند: بعد از درس، علی آقا گفت: دلتان چه میخواهد؟ هرکس چیزی گفت. علی آقا گفت: هندوانه باشد خوب است. داشتیم می خندیدیم که نگاهمان به آب افتاد. هندوانه ای ده کیلویی روی آب روان بود. اول فکر کردیم پوست هندوانه است، وقتی گرفتیمش هندوانهای سالم بود و همه از آن خوردند.
تنها کسی که از دیدن آن خوشحال نشد، خود علی آقا بود. نمیخواست بچهها به چشم عارف نگاهش کنند.
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، صفحه ۶۱ و ۶۲
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa