eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌 ♦️ 💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ادامه دارد... 🌺نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
🌎 تولد در سائوپائولو قسمت:4⃣ 🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅 🔶چند ماه در فروشگاه حاج‌‌عبدالله کار کردم.در این مدت چیزهایی از او دیده‌بودم که تا به‌حال از انسان دیگری ندیده‌بودم.ولی هیچ‌وقت از ایشان نپرسیدم این کارها برای چیست؟🍃 🔸مثلا چند روز پشت‌سرهم لباس مشکی می‌پوشید،یا یک‌ماه کامل روزها چیزی نمی‌خورد.🍃 🔸دفتر حاج‌عبدالله طبقه بالا بود.یک‌روز وقتی وارد دفترش شدم،دیدم کفش پایش نیست و روی یک زیرانداز ایستاده است.صدایش کردم اما جوابی نداد و به سمت من برنگشت.بعد خم شد و سپس پیشانی‌اش را روی چیزی شبیه سنگ که مقابلش قرار داشت،گذاشت.🍃 🔶این حرکات برایم عجیب و جالب بود.او انگار با کسی حرف می‌زد که از همه عالم مهمتر بود و هیچ توجهی به من و فضای اطرافش نداشت. بعد از تمام شدن کارش از او پرسیدم: این کاری که شما انجام دادید،چیست؟🍃 🔸حاج‌عبدالله گفت: من مسلمان هستم و دینم اسلام است.نام این کار نماز است و ما در طول روز پنج‌بار نماز می‌خوانیم.🍃 🔶به محض اینکه گفت:مسلمانم،یاد فیلم‌هایی افتادهم که دیده‌بودم.در آن‌ها مسلمان‌ها،انسان‌های به ما معرفی شده‌بود.باور نمی‌کردم حاج‌عبدالله مسلمان باشد.🍃 🔸همسرش هم گاهی به فروشگاه می‌آمد.او را دیده‌بودم که شبیه یک زندگی می‌کند.لباس‌های زیبایی می‌پوشید.گشادوبلند و با روسری که دور سرش می‌پیچید،زیبایی‌اش بیشتر می‌شد.حاج‌عبدالله خیلی به او احترام می‌گذاشت.🍃 🔸نام او بود.ولی کم پیش می‌آمد او را به نام کوچکش صدا بزند. به او می‌گفت: !!! وقتی زینب وارد مغازه می‌شد حاج‌عبدالله می‌ایستاد و لبخند می‌زد.گاهی برایش گل می‌خریدوگاهی شکلات. زینب هم رفتار بسیار محبت‌آمیزی با همسرش داشت.🍃 🔶در فیلم‌هایی که دیده‌بودم زن مسلمان اجازه نداشت،لباسی غیر از چادر بپوشد و اجازه نداشت کار کند،درس بخواند،رانندگی کند و حتی اجازه نداشت دوش‌به‌دوش همسرش در خیایان راه برود! باید یک قدم عقب‌تر از مردش راه می‌رفت.🍃 🔸باید در خانه می‌ماند و مرد به راحتی اجازه داشت زن را کتک بزند و شکنجه کند.ذهنم دچار تناقض شدیدی شده‌بود.اگر تلوزیون راست می‌گفت:پس چیزهایی که با چشم خود می‌دیدم دروغ بود؟🍃 🔶با تناقضی که خودم به‌چشم دیدم نتیجه گرفتم،فیلم‌هایی که از تلوزیون درباره مسلمانان دیده‌ام،دروغی بیش نبوده‌است.🍃 🔸آخر وقت موقع خداحافظی از حاج‌عبدالله سوال پرسیدم‌: در دین شما خدا چطور معرفی می‌شود؟آیا مانند مسیحیت کسی هست که فرزند خدا باشد؟و.....🍃 🔸به حاج‌عبدالله مهلت حرف‌زدن نمی‌دادم و پشت‌سرهم سوال می‌پرسیدم.حاج‌عبدالله با مهربانی گفت: من فرصت ندارم تمام سوالات شما را جواب بدهم.در عوض چندروز صبر کنید تا یک کتاب برای شما بیاورم.🍃 🔶حاج‌عبدالله چندروز بعد کتابی برایم آورد که روی آن به پرتغالی نوشته‌بود:( اسلام،پیامبرواهل‌بیت) به محض اینکه سوار مترو شدم،شروع به خواندن کردم.🍃 🔸در صفحه اول نوشته‌بود(بگو خدا یکتاست.او خدایی است که از همه عالم بی‌نیاز و همه عالم به او نیازمند است.نه کسی فرزند وست و نه خودش فرزند کسی است.و هیچ مثل و مانند و همتایی ندارد.) آن‌موقع نمی‌دانستم این جملات ،آیه‌های یکی از سوره‌های کتاب‌مقدس مسلمان‌ها است.فکر می‌کردم جملاتی است از طرف نویسنده درباره 🍃 ادامه دارد..‌. 🥀 @yaade_shohadaa