6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔فیلم دوربین مداربسته بیمارستانی که حاج قاسم سلیمانی پشت در اتاق عمل چشم انتظار عمل جراحی نوه دوست شهیدش بود...
❤️🔥پنج روز تا سالروز شهادت حاج قاسمِ عزیز...
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥یا حضرت زینب(سلامالله) یا حضرت رقیه(سلامالله) اگر بارها در راه شما تکهتکه شوم یا جانباز شوم هرگز از دفاع شما دست بر نخواهم داشت و امید دارم که این روح پرگناه لیاقت شهادت را داشته باشد میدانم که عدم حضور من برای خانواده و دوستانم خیلی سخت است اما آرزوی بنده شهادت بوده و هست چرا که وعدهی خداست که میفرماید شهدا همیشه زندهاند. برادران و خواهرانم همیشه پشتیبان امام خامنهای باشید، فریب دشمن را نخورید چراکه اعتماد قلبی و باور ایمانی بنده این است که ایشان نایب بر حق امام زمان(عجالله) میباشد. دست از حمایت مظلومان برندارید و همواره به فقرا و نیازمندان کمک کنید.
✍🏻فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم علیرضا قبادی
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۹ دی ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 سرهنگ دوم شهید «نورالله جهان آرا» از کارکنان فرماندهی انتظامی استان سمنان بود که در زمان خدمت به عنوان جانشین معاون عملیات پلیس راه آهن زاهدان، ۹ دی ماه سال ۱۳۹۵در حال برگشت از مرخصی به همراه خانواده در درگیری پلیس بیرجند با اشرار با اصابت گلوله به بدنش مقابل چشمان همسر و فرزندانش به شهادت رسید.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار نورالله جهان آرا «صلوات»
#شهید_مدافع_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
🥀درود خدا بر بانویی که بعد از شنیدن خبر شهادت چهار دلاورش گفت: فرزندان من وآنچه در زیر آسمان است، فدای حسینم باد...
❤️🔥شهدای والامقام «ابوالفضل و عباسعلی مرادی کوشکی»
💔ابوالفضل و عباسعلی دو نیروی اطلاعات و عملیات در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هستند.
آنها فرزندان آیت الله حاج شیخ محمد حسین مرادی {ره} و در تاریخ ۱۳۶۵/۱/۲۴
و هر دو همزمان با سالروز ولادت امام حسین (ع) به شهادت رسیدند.
مزار آن دو در گلزار شهدای حضرت علی بن جعفر {ع} شهر قم قرار دارد.
💔عباسعلی مرتبا در جبههها و عملیاتها شرکت داشت. عباسعلی در عملیاتهای محرم، والفجر ۴، خیبر، بدر،عاشورای ۲ ووالفجر۸ حضور داشت.
💔ابوالفضل در عملیاتهای فتحالمبین، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر۳، عملیات بدر و عملیات عاشورا ایفای حضور داشت.
سرانجام حوالی ظهر یکی از روزها در حالی که روانه مسجد بودند بر اثر بمباران متجاوزان بعثی به شهادت رسیدند.
دو سال پیش از شهادتش یعنی ۶۳/۹/۶ در وصیت نامه خود نوشته بود:«پدر و مادر، مبادا از شهید شدن من و برادرم ناراحت باشید.» همچنین یکی از همرزمان این دو برادر شهید میگوید:«دیدم ابوالفضل در گوشه سنگر مشغول عبادت است به عباس گفتم به برادرت بگو اینقدر نماز نخواند زیرا شهید میشود»، اما عباس در پاسخ گفت: «خیر ما با هم شهید میشویم.» این دو برادر در روز ولادت حضرت سید الشهداء با هم به شهادت رسیدند.
♦️قرائت «آیتالکرسی» هدیه به روح مطهرشان.
#شهدای_امالبنینی(خانوادگی)
#هجدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز پانزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۲
از همان شبی که مقابل چشمانم رفت،دلم پیش غیرتش جا مانده و با این دلی که دیگر دست من نبود، کجا میتوانستم بروم؟...ماشینها به سرعت از کنارم رد میشدند و انگار هیچکدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم:
_آخه شیفت دارم!
و او با حاضر جوابی پاپیچم شد:
_خب شیفتاتو عوض کن.
همیشه دلم میخواست محبتش را در آن شب غریب جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم ایران کاری انجام دهم که سرانجام راضی به رفتن شدم.
نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشهای میکشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند.
از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز ایران سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی از دوران آشناییمان در دانشگاه پزشکی بغداد برای همسرش ابوزینب میگفت.
ابوزینب هنوز درحال و هوای جنگ و جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانیاش در نبرد با داعش میگفت و بین هر خاطره سینه سپر میکرد:
_ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!
از دریای آنچه او دیده بود، قطرهای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهاده بودم و در مرز ایران دیدم قیامت شده است. صدها خودروی حشدالشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی برای ورود به خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با ابومهدی و حاجقاسم بود.
تنها سه سال از آزادی فلّوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، ابومهدی و حاجقاسم بودند که حتی از شنیدن نامشان کام دلم شیرین میشد.
ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر شادگان بود؛ جایی که خانهها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن بودند.
باید هرچه سریعتر کارمان را شروع میکردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، تمام امکانات درمانیمان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم.
نزدیک نماز مغرب و عشاء، از کمر درد کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد:
_یاالله!
من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد:
_مریضِ مرد نمیبینیم، نمیشه بیای تو!
ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر پاسخ به شیطنت همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد:
_یکی از موکبهای ایرانی برای شام دعوتمون کرده!
نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوش سفیدش را درآورد و با خنده پاسخ داد:
_خدا خیرت بده! هلاک شدم از گشنگی!
تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد میشدیم و تمام حواسم به زیر قدمهایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار میکرد تا انگشتری را از او قبول کند.
من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد:
_این خانم خبرنگار شبکه العالمه. میخواست با حاجقاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمیخوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با سردار سلیمانی رو دادم!
و سؤالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید:
_چرا مصاحبه نمیکنه؟
به سمت نورالهدی چرخید و در تمام این سالها حاج قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد:
_تو حاجی رو نمیشناسی؟ از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار میکنه!
و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند:
_دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!
نگاهم چرخید و باورم نمیشد سردار سلیمانی را میبینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت. خانم خبرنگار هم به آنچه میخواست رسیده بود که هیجان زده به طرف سردار رفت و پاسخ داد:
_هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!
سردار سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و حاج قاسم شروع به مصاحبه کرد. در این سالها در عراق و فلّوجه از سردار سلیمانی زیاد شنیده و آنچه میدیدم فراتر از همه آنها بود که یک ژنرال نظامی با آنهمه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت...
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
❤️ مقام معظم رهبری (حفظه الله):
بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر از حسین برید همان جانباز صفین است که تا مرز شهادت پیش رفت.
🇮🇷 نهم دی ماه، روز بصیرت و میثاق امت با ولایت گرامی باد.🇮🇷
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#سوریه
🥀 @yaade_shohadaa