eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫دعای نورانی نادعلی 🥀 @yaade_shohadaa
💫برای تثبیت در دین و بودن بر صراط مستقیم... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀«۱۶ دی ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔وصیتنامه: خوشا آنان که شوق دیدار حسین و زیارت مزار مطهرش را دارند و شب‌ها از معشوق او در خلوتگه عشق با چشم گریان و دل سوزان او را صدا می‌زنند و سرودی را زمزمه می‌کنند که تا ابد در این شب‌ها و همه شب‌های بعد از این سکوت بیابان طنین خواهد داشت. ای دلباختگان حق و ای رزمندگان جبهه حق مبادا در نگهداری آن تعلل و مسالحه بورزید که در آن صورت به خون شهیدان خیانت کرده‌اید. ای خواهران و ای برادران و ای جوانمردان و ای پیرمردان هیچ‌وقت و در هیچ حال امام را تنها نگذارید و همواره پشتیبان ولی‌فقیه و روحانیت اصیل باشید و از زحمات خود نسبت به آنان دریغ نورزید و راه شهدا و هدف آنان را هیچ‌وقت از یاد مبرید که راه و هدف اینان همان راه و هدف حسین و اولیاء خداست. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار رحیم دلفان «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀درود خدا بر بانویی که بعد از شنیدن خبر شهادت چهار دلاورش گفت: فرزندان من وآنچه در زیر آسمان است، فدای حسینم باد... ❤️‍🔥شهدای والامقام «بختیار و کامیار و اردشیر و بهنام و کوروش و دلاور قادرخانزاده» 💔 شهید بختیار ۲۶ سال داشت. در روستای داروخان بانه کشاورز بود. فتنه ضد انقلاب و کومله که آغاز شد در روز ۲۵ آذرماه سال ۵۹ در دفاع از مرز گلوله‌ای به پهلویش خورد و به شهادت رسید. 💔 شهید کامیار ۲۰ سال داشت. روز شهادتش شبانه به سمت پشت کوه‌های سقز حرکت کرد و متأسفانه نفوذ عناصر ضد انقلاب باعث لو رفتن عملیات شد. روز ۲۲ مهرماه سال ۶۱ به شهادت رسید. 💔شهیدان اردشیر، بهنام و کوروش، اردشیرحدود ۱۸ سال ، کوروش هم ۱۶ سال، بهنام ۲۳ سال داشت. به‌رغم احتمال حمله دشمن، سه برادر در راهپیمایی ۱۵ خرداد ماه سال ۶۳ در پارک جنگلی بانه شرکت کرد و با توجه به اشراف اطلاعاتی دشمن و اطلاع از مسیر راهپیمایی، عراقی‌ها پارک را بمباران کردند و این سه برادر به همراه خیلی از مردم به شهادت رسیدند. 💔شهید دلاور سه ماه قبل از شهادت متأهل شده بود. مدتی مسئولیت پایگاه حسن سالاران سقز را برعهده داشت و مدتی هم مسئولیت گردان محمد رسول الله(ص) را بر عهده گرفته بود. دلاور ابتدای سال ۶۴ به بانه بازگشت و مسئولیت گروه ضربت منطقه عباس‌آباد بانه را بر عهده گرفت. در همین سمت بود که روز سی‌ام فروردین ماه ۶۴ در مصاف با ضد انقلاب در حوالی روستای بویین سفلی به مقام رفیع شهادت نائل آمد. ♦️قرائت «آیت‌الکرسی» هدیه به روح مطهرشان. (خانوادگی) بیست‌ودوم 🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐ 📚 ✍قسمت ۷ ▫️اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمی‌کشید که پیشنهاد هم‌پیاله‌اش را به ریشخند گرفت: _اگه قراره کسی به خاطر پول از این حوری بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون! و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بی‌اختیار ناله زدم: _یا صاحب‌الزمان! از سر بی کسی به همه کسم پناه برده بودم و آنها با همین کلمه شیعه بودنم را فهمیدند و نمیدانستم حالا چه نقشه ای برای زجرکش کردنم خواهند کشید که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد: _خفه شو مرتد نجس! و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید: _والله اگه همین الان تحویلش ندی، می‌کُشمت! نمی‌دیدم چه می‌کند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمی‌شد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بی‌صدا زوزه کشید: _اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو! و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد: _بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه! هنوز با هر نفس میان گریه حضرت را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای باز شدن درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و مأمور بازرسی سرم فریاد کشید: _بیا پایین! با دستان و چشمان بسته، خودم را روی صندلی می‌کشیدم و زمینِ زیر پایم را نمی‌دیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد داعشی تشر زد: _برو سوار شو! می‌شنیدم هنوز زیر لب نفرین میکند و حسرت این غنیمت قیمتی، جان جهنمی‌اش را به آتش کشیده بود که رو به هم‌مسلکش شعله کشید: _من اگه جا تو بودم این رافضی رو همینجا مثل سگ می‌کشتم! اما ظاهراً حالا هوسم به دل این افسر افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانه‌وارش، با لحنی خفه پاسخ داد: _گمشو برگرد فلوجه! شاید هم مقام نظامی‌اش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابر فرمانش، داعشی تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است. نمی‌توانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت می‌لرزید و دستانِ بسته به زنجیرم، مقابل بدنم از وحشت به هم می‌خورد. دلم می‌خواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیبایی‌ام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم. سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی میزد. پارچه را تا زیر چانه‌ام کشید و با نگاهش دور صورتم می‌چرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم: _تورو خدا بذار من برم! نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمی‌دید فاصله‌ای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد: _برو عقب! و خودش به سمت ماشین رفت. دسته پولی از جیب پیراهنش کشید، از همان پنجره پول‌ها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد: _اینم پول کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی! و هنوز از خیانت چشمان زشتش میترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقه‌اش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد: _می‌دونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زنده‌ای خفه‌خون بگیر! و او دیگر فاتحه به دست آوردن این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با شیطان دیگری تنها بمانم. در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود. برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو می‌رفت و می‌دید تمام تنم از ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم. مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و می‌دانستم حالا او برایم خرابه‌ای دیگر در نظر گرفته که رمق از قدم‌هایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم... مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگشتانم به خاک زمین چنگ می‌زدم و با هر نفس التماسش میکردم: _اگه خدا و پیغمبر رو قبول داری، بذار من برم! مامان بابام منتظرن! تو رو خدا بذار برم! لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش اثر کرده و به گمانم دیگر جز زیبایی‌ام چیزی نمی‌دید که مقابلم خم شد. نگاهش مثل صاعقه شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو می‌رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند. دستش را به سرعت جلو آورد، زنجیر دستم را گرفت و با قدرت، پیکرِ در هم شکسته‌ام را بلند کرد. دیگر نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد که با گام‌های بلندش به راه افتاد و مرا دنبال خودش می‌کشید.توانی به تنم نمانده و حریف سرعت قدم‌هایش نمی‌شدم که پاهایم عقب‌تر می‌ماند و دستانم به جلو کشیده میشد. ادامه دارد... ✍فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
💌صحبتی با نائب امام زمان(عج‌الله) و ولی امرمسلمین رهبر عزیزم! از آن روز که اندک شناختی به جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد، مسئولیتم هم نسبت به شما بیشتر شد. این را فهمیدم که در نظام الهی رفتار در قبال شما همان رفتار در قبال امام زمان(عج‌الله) است. و این را فهمیدم که چون در دورانی که شما از طرف امام زمان(عج‌الله) مأموریت ولایت ما را داشتید علت شفاعت اهل‌بیت(علیه‌السلام) نسبت به من هستید و اگر رضایت شما نسبت به من نباشد، خدا و رسول و امام زمان(عج‌الله) هم از من ناراضی هستند. ✍🏻فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنرانی بسیار زیبا از شهید مهدی زین الدین 💔از کجا معلوم امام زمان همینجایی نباشد که ما هستیم... 🥀 @yaade_shohadaa
💔شهید محسن قوطاسلو(اولین شهید مدافع حرم ارتش) تواضع یکی از خصلت‌های زیبای حاج محسن تواضع بی‌نظیر ایشون بود که همیشه زبون زد همه بچه‌ها چه تو بسیج و چه تو هیئت بود؛ برای مثال همیشه برای ماها که افتخار رفاقت باهاش رو داشتیم باعث غرور بود که رفیقمون و بچه محلمون از تکاورای تییپ 65 هست؛ اما آقا محسن هم با اینکه غرور خاصی رو نسبت به ارتش داشت هر وقت که تو جمع بسیجیا بود خودشو بسیجی می‌دونست و اگه کسی تو جمعی که بچه بسیجی‌ها بودن ایشون رو با القاب نظامیش خطاب می‌کرد شدیداً ناراحت می‌شد و می‌گفت من اگرم الآن تو ارتشم به برکت حضورم تو بسیج و دستگاه اهل بیته... ✨روحش شاد و یادش گرامی. ✍🏻به روایت یکی از شاگردان شهید در پایگاه بسیج حبیب ابن مظاهر 🥀 @yaade_shohadaa