eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
216 دنبال‌کننده
558 عکس
291 ویدیو
26 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز جمعه متعلق است یه آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه‌الشریف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتون مبارک مژده مژده برخی آثار شارژ شد 🔴🔴🔴🔴🔴 از تاخیر عذرخواهیم....
رمان برج... واحد ۲۱۳ نویسنده: فهیمه ایرجی ازدواج مانند وارد شدن به جاده‌ای است که انتهايش معلوم نيست. اگر شناخت بود، می‌دانيم کجايش دست‌انداز است، کجايش چراغ. کجايش درّه است، کجايش تقاطع. با تمام تابلوهايش آشنا خواهيم بود. پس طوری می‌رانيم تا کمترين آسيب‌ها را خورده و بيشتر لذت لحظه‌ها را درک کنيم. اما... اما دريغ از زمانی‌که آن شناخت نباشد و يک‌باره خود را داخل آن جاده ببينيم. با هر دست اندازش به اطراف پرت می‌شويم و با هر چراغِ قرمزش آسيب می‌بينيم. درنظر من هم اين جاده صاف بود و بدون پيچ و خم. تمام آسمانش آبی و يکدست می‌آمد.... و..... رمانی جذاب، آموزنده و پراز هیجان و کشمکش فروش آغاز شد 👇👇👇👇
🔻🔻🔻🔻🔻 باتوجه به آزاد شدن قیمت کاغذ، و ضرورت زنده کردن فرهنگ کتابخوانی و نشر معارف اسلامی با خرید حداقل یک جلد و تبلیغ بنر بین دوستان و گروه های خود ما را در این راه یاری فرمایید. انشالله در ثواب تک تک کلمات با مؤلف شریک باشید. 🔺🔺🔺🔺
مژده فروش رمان برج... واحد ۲۱۳ آغاز شد نویسنده: فهیمه ایرجی ازدواج مانند وارد شدن به جاده‌ای است که انتهايش معلوم نيست. اگر شناخت بود، می‌دانيم کجايش دست‌انداز است، کجايش چراغ. کجايش درّه است، کجايش تقاطع. با تمام تابلوهايش آشنا خواهيم بود. پس طوری می‌رانيم تا کمترين آسيب‌ها را خورده و بيشتر لذت لحظه‌ها را درک کنيم. اما... اما دريغ از زمانی‌که آن شناخت نباشد و يک‌باره خود را داخل آن جاده ببينيم. با هر دست اندازش به اطراف پرت می‌شويم و با هر چراغِ قرمزش آسيب می‌بينيم. درنظر من هم اين جاده صاف بود و بدون پيچ و خم. تمام آسمانش آبی و يکدست می‌آمد.... و..... رمانی جذاب، آموزنده و پراز هیجان و کشمکش 👇👇👇👇 اولین فروش، ویژه عید تا عیدِ رمان جذاب "برج واحد ۲۱۳" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ "از مبعث تا نیمه شعبان " فقط کافیست کلمه را به شماره ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ یا به آی دی زیر پیام دهید @montaghem3376 و رمان را با تخفیف ویژه، مستقیم از خود مؤلف دریافت بفرمایید. در این رمان؛ علاوه بر بیان مباحث آموزنده؛ فلسفه حجاب به طور غیر مستقیم بیان شده و عواقب بدحجابی را به تصویر می‌کشد. هم بخر؛ هم هدیه بده •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ لطفا نشر دهید تا دیگران هم از این فرصت استفاده کنند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برشی از رمان درحال تألیف و بدون ویرایش کوچه‌ها را طی کردیم و به یک محوطه خلوت و خاکی وارد شدیم. دسته‌ی کیفم را محکم تر گرفتم. درست روبروی ویلایی ایستادیم که صدای پارس سگ از چند متری‌اش شنیده می‌شد. پیاده شدم، هزینه تاکسی را دادم. تاکسی دنده عقب گرفت و رفت. نگاهی به ویلا انداختم. نمای شیک و زیبایی داشت. نمی‌دانم چرا دستم می‌لرزید تا این‌که دکمه آیفون را زد. در باز شد. وارد شدم. سرسبزی و لاکچری بودن باغ دهانم را باز کرد. با لرزش مدام گوشی‌ توی دستم، متوجه تعداد تماس‌های بی پاسخ شایان شدم؛ ۲۰ تماس بی‌پاسخ! انگار چند پیام هم داشتم. صندوق پیام‌ها را باز کردم. _ به به... درود بر بانوی زیبا. نگاهم سمت ساشا رفت. _ س... سلام. ساشا روبرویم ایستاد. نگاه خیره‌اش دوباره لرز به تنم انداخت. _ نمی‌خوای بیای داخل؟ نگاهم را گرفتم و گوشی توی دستم که هنوز می‌لرزید را فشردم. _ چرا... اما انگار... زود اومدم. صدایم بدجور خش داشت. _ ترسیدی؟ _ نه نه... یعنی... _ بیا داخل. این را گفت و جلو تر راه افتاد. با لرز گوشی‌ام یک لحظه ایستادم. باز هم ۱۰ تماس بی‌پاسخ از شایان. صدای لرز پیام آمد. صندوق پیام‌ها راباز کردم. ۲۰ پیام خوانده نشده از شایان. اسمش را لمس کردم تا پیام‌هایش باز شد. _ چرا ایستادی؟ دوباره حواسم به ساشا رفت. آهسته راه افتادم و همان‌‌طور پیام‌ها را خواندم. _ مهدیااا جواب بده لطفا. _ مهدیااا... گوشی رو بردار کار واجب دارم. _ تو نباید به اون آدرس بری. _ مهدیا خواهش می‌کنم گوشی رو جواب بده. ایستادم. یک لحظه قلبم به تکاپو افتاد. سعی کردم پیام های دیگر شایان را سریع تر بخوانم. _ فهمیدی چی گفتم... تو نباید بری به اون آدرس. _ مهدیا اون یک تله اس... برگرد. با صدای پارس سگ جیغ کوتاهی کشیدم. نفسم تند شده بود و قلبم به شدت می‌زد. _ نترس... زنجیرش دست منه. ساشا نزدیک در ورودی خانه باغ ایستاده بود و زنجیر یک سگ سیاه و بد هیکل توی دستش. لبخند زورکی زدم. _ می‌شه... اون رو ببندی به جایی... آخه من از سگا... خیلی... می‌ترسم. _ آره معلومه... رنگت حسابی پریده. اما ساشا فقط به من زل زد. لحظه‌ای ذهنم لای واژه‌ها و جملات شایان گیر افتاد و رفتار ساشا آتش ترسم را بیشتر ‌کرد. نمی‌دانستم باید چه‌حرکتی انجام دهم. در آن حالت باید سعی می‌کردم روی خودم مسلط باشم. لبخند زدم و با یک لحن شیطنت‌آمیزی گردنم را کج کردم و گفتم: خواهش می‌کنم ساشااا... روزمون رو خراب نکن... اون رو برو ببند یه جا که من نبینمش... بعد بریم داخل که حسابی تشنه‌ام. ساشا لبخند موزیانه‌ای زد. _ چششششم... الان می‌بندمش. این را گفت و به سمت لانه‌ی سگ رفت. درست چند قدمی در ورودی باغ. من هم آهسته پشت سرش راه افتادم تا نزدیک در ورودی باغ شدیم. با لرز گوشی‌ام، یک لحظه ساشا برگشت. _ وااای... ترسیدم... ببخشید گوشی‌ام زنگ می‌خوره... فکر کنم ژاییژه. سریع جواب دادم. _ بله ژاییژ تو کجایی؟ _ مهدیااا هر طور شده از اون خونه بیا بیرون... اون تله اس مهدیااا... ساشا آرام آرام به سمتم آمد و من عقب عقب با لبخند که انگار رگه‌های ترس نمایان شده بود. _ باشه ژاییژ... آره... _ ما با بچه‌ها داریم میایم مهدیااا... فقط فرار کن... می‌خوان بکُشنت... فهمیدی؟ با وحشت گوشی را قطع کردم. آب دهانم خشک شده بود. _ ببخشید... ژاییژ... گفت... الان میاد. با جمله آخر خودمم لرزیدم. برای همان باور نکرد و آهسته آهسته به سمتم می‌آمد و من عقب عقب می‌رفتم. نفسم حبس شده بود. _ چیه... ساشا؟ او چیزی نمی‌گفت و فقط با همان چشمانی که انگار جادو داشت به من زل زده بود. پشتم به چیز تیزی خورد. نویسنده کپی= پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•