eitaa logo
یادداشت‌های‌خط‌خورده
128 دنبال‌کننده
90 عکس
4 ویدیو
0 فایل
عشق اقیانوس آرامی که می‌گفتی نبود.. قایقم را در مسیر آب‌شار انداختی.. ⁦✒️⁩این‌جا من از خیلی چیزها خواهم نوشت.. بیش‌تر از کتاب، داستان، رمان، فرهنگ و فکر! ⁦ @s_sajad
مشاهده در ایتا
دانلود
. رفیقم یک‌سال پیش این روز‌ها آسمانی شد. امروز مراسم سال‌گرد اوست... 🖤
. نویسنده‌ها با بقیه فرق دارند. نه همه نویسنده‌ها _نه آن‌ها که فقط برای پول یا درآمدش می‌نویسند_ بل‌که شاعرها، رمان‌نویس‌ها و مقاله‌نویس‌هایی که فکر می‌کنند چاره‌ای جز نوشتن ندارند، که جبر نوشتن را هم‌سنگِ جبر اندیشیدن می‌دانند و بنابراین با سطرهایی که روی کاغذ می‌آید، از بودن و هستن خودشان با خبر می‌شوند. برای این‌ها هر اتفاقی فقط و فقط به این دلیل رخ می‌دهد که به نثر یا نظم تبدیل شود؛ ادبیات خود محض است که به هیأت چاپ درآمده. اعتقادِ راسخ است به این که تجربه فقط با نوشته‌شدن به انجام می‌رسد. آرتور کریستال | فقط روزهایی که می‌نویسم 🪴 یادداشت‌های‌خط‌خورده
انت و حیاض الموت بینی و بینها و جادت بوصل حین لا ینفع الوصل... ❤️ از خون‌دلی‌که‌لعل‌شد
من یکم‌های هرماه استرس تما وجودم را می‌گیرد! |_یک‌دوازدهم دیگر از سال هم تمام شد•| این جمله علت این استرس عذاب آور است. زندگی برای من از وقتی طلبه شدم سخت شد. روی همه‌چیز حساسم کرد. خیلی بیش‌تر از وقتی فقط یازده‌ساله بودم و کلاس قرآن رفتم و مثلن شدم قاری!!! بعد از طلبه‌گی هم یک نقطه عطف بزرگ در زندگی داشته‌ام!! °داستان‌نویس شدن!° نه این که هستم. کلن °نوشتن°.. یکم هر ماه من می‌بینم که ساعت شنیِ ماهم همه دقیقه‌هاش ریخته! و هیچ! این هیچ من را می‌ترساند. این هیچ وحشت‌ناک ترین چیز است برای من! 🤕 پ.ن: پیش‌رفت‌های خاص مرداد: ۱_اصلن نشد جدی کتاب بخوانم! و ۲_اصلن نشد بنویسم!! روز‌ها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا همچینه؟!😩😕
هدایت شده از چیمه🌙
. محمدحسن شهسواری در روایت صدویک‌ دلیل برای زنده‌ماندن گفته است: «من هم شنیده‌ام کسانی هستند که از نوشتن لذت می‌برند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحش‌ها را به خودم می‌دهم، بلند می‌شوم. نیم ساعت ورزش می‌کنم، نیم ساعت دیگر هم معطل می‌کنم، تا دیرتر برسم پشت میز‌. می‌میرم می‌میرم می‌میرم تا بنشینم‌. بعد لحظه‌ای فرا می‌رسد که سهم آن روزت تمام شده‌، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر می‌کند که نزدیک است استخوان‌هایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار می‌کند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند می‌شوم.» @chiiiiimeh .
دریغ از آزادی و شهامت نوشتن... 🚬
این را امین چند روز پیش به من هدیه داد. همین‌طوری نشسته‌بودیم توی پاتوقِ آسمان که این را هدیه گرفتم: °داستان‌ملال‌انگیز°ِ چخوف با ترجمه آبتین گلکار! امین تعریفش را کرد. خواندمش... خیلی درجه‌یک بود. می‌دانید داستان‌ملال‌انگیز داستان زندگی بی‌اصالت ماست؛ بی‌اصالتی که در تک‌تک اتفاقات زندگی ما هست و ما توجهی به آن نداریم! کی گفته که رعایت بعضی سنت‌ها یعنی کمال؟! کجا نوشته که استاد دانش‌گاه‌ها واقعا چیزی می‌فهمند که بقیه از درک آن‌ عاجزند؟! واقعا توی زندگی‌ما هنر کجا ایستاده؟! تنهایی؟! روبه‌رو شدن با خودمان در خلوتی؟! کجا انسانیت مترادف یک دستگاه با ادبی است که به همه مردم سلام می‌کند و سنت‌ها را به‌جا می‌آورد و موقعیت یک پزشکِ استاد دانش‌گاه را با یک نفر غیر پزشکِ غیر استاد دانش‌گاه تشخیص می‌دهد و بین آن تمایز قائل است؟! این کتاب، خود زندگی ماست! خود این قضیه است که ما خودمان نیستیم! این کتاب گزارشی است بر این حقیقت که ما آدم‌ها لافِ زندگیِ در کنار هم را می‌زنیم. گزارشی بر این که آدم در مناسباتِ از پیش تعیین شده‌ی مشهورِ مقبول در دنیا، چقدر از خودش، از آدم بودن دور است... این قصه، خود ماییم... پ.ن: گمان کنم بریده انتخابی که ارسال می‌کنم با این حرف خیلی قرابت دارد!! یادداشت‌های‌خط‌خورده 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر قدر هم مرد موقر و کارمند عالی رتبه‌ای باشید، باز اگر دختر دم بختی دارید، از آن ابتذال بازاری که دلبری و خواستگاری و ازدواج به خانه‌تان می‌آورد، در امان نیستید. مثلا من به هیچ‌وجه نمی‌توانم با این حالت پیروزمندانه‌ای کنار بیایم که هربار گنِکِر مهمانمان می‌شود بر چهره زنم نقش می‌بند؛ همچنین نمی‌توانم با این بتری‌های لافیت و پورت‌وین و خِرِسی کنار بیایم که فقط برای این روی میز گذاشته می‌شوند که گنِکِر با چشمان خودش ببیند که ما چقدر دست و دلبازانه و مرفه زندگی می‌کنیم. تحمل خنده منقطع لیزا را هم، که آن را هم در کنسرواتوار یادگرفته است، ندارم، همچنین تحمل پشت چشم نازک کردن‌هایش را در حضور مهمانان مرد. مهم‌تر از همه، به هیچ‌وجه نمی‌توانم این را درک کنم که چرا موجودی هر روز به خانه من می‌آید و هر روز با من غذا می‌خورد که کاملا با عادت‌های من، با علم من، و با شیوه زندگی من بیگانه است؛ موجودی که کوچک‌ترین شباهتی به افرادی که من آن‌ها را دوست دارم ندارد. زن من و خدمتکاران مرتب با حالتی مرموز پچ‌پچ می‌کنند که«خواستگار است»، ولی با این حال نمی‌توانم حضور او را درک کنم. حضور او نوعی سردرگمی در وجود من پدید می‌آرود، انگار کسی از قبیله‌ی زولوها در کنار من سر یک میز نشسته باشد. همینطور عجیب به نظر می‌آید که دخترم، که عادت کرده‌ام همیشه به چشم او نگاه کنم، عاشق این کراوات و این چشم‌ها و این گونه‌های نرم شده باشد... قبلا ناهار را دوست داشتم یا دست‌کم نسبت به آن بی‌تفاوت بودم، ولی حالا ناهار جز بی‌حوصلگی و غیظ احساس دیگری در من بیدار نمی‌کند. از زمانی که عالی‌جناب و عضو هیئت رئیسه دانشکده شده‌ام، خانواده‌ام به علت نامعلومی لازم دیده است که صورت غذا و برنامه‌ی ناهارمان کلا عوض شود. به جای آن غذاها ساده‌ای که در زمان دانشجویی و اوایل حرفه‌ی پزشکی به آن‌ها عادت کرده بودم، حالا مرا با قلوه‌ی خوابانده در شراب مادیرا و سوپ پوره‌ای سیر می‌کنند که قندیل‌های سفیدی در آن شناور است. درجه ژنرالی و شهرت موجب شده است که من تا ابد از آش کلم، پیراشکی‌های خوشمزه، غاز و سیب‌زمینی پخته، و ماهی سیم با کته محروم شوم. همچنین از آگاشای پیشخدمت، که پیرزن پرحرف و خنده‌رویی بود، هم محروم شده‌ام. حالا به جای او یگور غذا را سرو می‌کند، جوانک ابله و مغروری که دستکش سفیدی هم به دست راستش دارد. فاصله‌ی بین سرو غذاها کم است، ولی به اندازه طولانی به نظر می‌رسد، چون به هیچ‌شکل نمی‌توان این فاصله‌ها را پر کرد. دیگر از آن شادمانی خبری نیست، از آن گفت‌وگو‌های بی‌تکلف، شوخی‌ها، خنده‌ها، از آن ناز و نوازش‌های متقابل و ان شادی‌ که وقتی من و زن و بچه‌هایم در اتاق ناهار خوری جمع می‌شدیم، به ما دست می‌داد. ناهار برای من که آدم پرمشغله‌ای بودم، زمان استراحت و دیدار با خانواده بود و برای زن و بچه‌هایم یک جشن کوتاه، ولی زیبا و شادی‌بخش، زیرا می‌دانستند که من برای نیم‌ساعت فقط به آنان تعلق دارم و نه به هیچکس دیگر، نه به علم و نه به دانشجویان. دیگر نمی‌شود با نوشیدن فقط یک پیاله مست شد، دیگر از آگاشا خبری نیست، از ماهی سیم و کته خبری نیست، خبری نیست از آن سروصدا و جار و جنجال ‌های کوچک سر میز غذا از آن لگد پرانی‌های زیر میزی یا افتادن چسب زخم از گونه کاتیا به درون بشقاب سوپ. 📚داستان‌ملال‌انگیز 🪴 یادداشت‌های‌خط‌خورده
امروز سالروز رفتن جلال است...
🚶🏻 جلال برای شخص من با °سنگی‌برگوری° شروع شد. وقتی بازش کردم و خواندم: «من و سیمین بچه‌دار نمی‌شویم. خب این یک واقعیت! اما آیا کار به همین‌جا ختم می‌شود؟!» بعد با °غرب‌زدگی° و °خسی‌در‌میقات° عاشق جلال شدم. منی که قبل از این‌ها نمی‌توانستم مثلا با گلدسته‌ها و فلکِ جلال مطلقا ارتباطی برقرار کنم، عاشق جلال شدم. همین حالا که این متن را می‌نویسم دوستانم نشسته‌اند دور میز و درحال گپ زدن درباره جلال هستند... همین چند دقیقه پیش متن مصاحبه حصرت‌آقا را می‌خواندیم درباره جلال... آقا جلال را داستان نویس می‌داند... می‌گوید بهترین سال‌های عمرم را با جلال زندگی‌ کرده‌ام. به جلال میگوید | جلال آل قلم |. جلال روشن‌فکر به معنای درست آن بوده؛ که کتاب غرب‌زده‌گی‌اش یک روزی روی میز امام بوده و امام به جلال گفته: هرچه ما میخواستیم بگوییم شما در این کتاب گفته اید... جلال برای من که علاقه‌ داشته‌ام به جستار، یک جستار‌نویس خوب است! جلال دوره‌های مختلفی در زندگی خود دارد. مثل شریعتی جد و آباد آخوند دارد! اما بی‌دین نیست!! به قول حضرت آقا... نکته قابل تأمل دیگر؛ آقا در آن مصاحبه سه‌بار تأسف می‌خورد بابت نبودن جلال! آخرش هم می‌گوید ای کاش بود و قله‌های دیگری را هم تجربه می‌کرد. جلال منبع آگاهی‌بخش و الهام‌بخش یک نسل بوده. چیزی که دقیقا ما نویسنده‌گانِ امروز نیستیم. ما بی‌مخاطب ترین نویسنده‌گان جهانیم... اگر در تاریخ ادبیات معاصر نگاه بکنیم، جلال مظهرِ یک نویسنده درجه‌یک تأثیر گذار است! به زعم من بزرگ‌ترین امتیازی که به جلال این قدرت را می‌دهد، بیش از خودافشایی و روراست بودن با مخاطب و صادقانه قلم دست گرفتن و نوشتن، سیر تطور اوست در زندگی‌اش؛ این که آقا می‌گویند جلال روزی توده‌ای بوده روزی ضدش و روزی غیر از این دو، همین است. این که جلال خودش خیلی جاها به این مطلب اعتراف کرده نیز و این که در این متن نوشتم بی‌دین نیست هم؛ جلال واقعا جلال و بزرگ است... روحش شاد... متن کامل یادداشت رهبر انقلاب👇🏻 farsi.khamenei.ir/amp-content?id=8018 🪴 یادداشت‌های‌خط‌خورده
1.69M
دیشب بعد از جلسه گرم کتاب، ضبط که تمام شد با یکی از دوستان دیالوگی داشتیم... این، گزارش آن دیالوگ است... 🪴 یادداشت‌های‌خط‌خورده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.46M
🪶نامه سی‌ام عیب را آن‌گونه و به آن‌ زبان گفتن که که منجر به اصلاح صاحب‌ْ‌عیب شود، این کاری است دشوار و عظیم، خیرخواهانه و دردشناسانه... عزیز من! ما برای تکمیل هم آمده‌ایم، نه برای تعذیب و تعزیر هم. این عین حقیقت است. | 🪴یادداشت‌های‌خط‌خورده
1.64M
🪶نامه سی و چهارم بخواه که هم‌دیگر را کامل کنیم نه ناپدید. بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه‌ی مطلقاً واحدی برساند. بحث باید ما رابه ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل. | 🪴یادداشت‌های‌خط‌خورده
به بهانه چند تا اتفاق سر زدم به چهل‌نامه... صحبتی که امروز با یکی از دوستانم درباره زندگی داشتم. و مکالمه چند روزه‌ام با یکی از رفقای دیگر...
هدایت شده از [ هُرنو ]
. من تا یه موقعی خیلی خجالت می‌کشیدم بگم بعضی کتابا رو نخوندم. گذشت. خیلی گذشت و من خیلی با خودم کلنجار رفتم که حالیِ خودم بکنم که خجالت نداره. مگه چقدر عمر کردیم؟ مگه اصلا چند سال فرصت کتاب‌خوندن داشتیم که قرار باشه تمام شاهکارهای ایران و جهان رو خونده باشیم؟ بی‌خیال :) سخت نگیرید. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
🧎🏻 من هنوز هم فکر می‌کنم آدم خودافشایی نیستم! من هنوز هم خجالت می‌کشم! نمی‌دانم می‌شود اسمش را گذاشت خجالت یا نه؟! من می‌دانم ما ایرانی‌ها برای این چارلز‌دیکنز و هوگو و تالستوی و کامو نمی‌شویم که جرأت هیچ‌کدام را در نوشتن نداریم. جرأت نوشتنِ خود! اصلش همه می‌دانند رمان خوب است. حتا می‌دانند تنها چیزی که آدم را در طول تاریخ بشر آیینه‌گی کرده و حاق حقیقتش را نشان داده، هیچ‌گاه جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی و روان‌شناسی و... نبوده! این داستان‌نویس‌ها هستند که حقیقت آدم را به صلیبِ داستان کشیده‌اند. تالستوی در اعتراف سیر تطور خودش را گفته. سروش حبیبی توی مقدمه جنگ‌وصلح از این سیر حرف می‌زند. او تأکید می‌کند ارزش جنگ‌وصلح به دورانی است ویژه از زندگی تالستوی و البته شرایط روحی و فکری او. تالستوی پای تمام مراحل زندگی‌اش ایستاده. به این معنا که از هیچ‌کدام خجالت نمی‌کشد. تالستوی بزرگ، نتیجه همین کندن از ایسم‌های زمانه و ازدواج و سرخوردگی‌های سرشار زندگی‌اش و ... بوده! مفتخر است به نوشتن آن و تلقی آشکار این واقعیت که تالستوی بزرگ نتیجه حرکت در این مسیر است. نویسنده نه فقط با تمام علمش می‌نویسد، نه فقط با تمام تجربه‌زیسته‌اش می‌نویسد، بل با جرأتی تمام‌نشدنی می‌نویسد به سانِ اقیانوس. جرأتِ افشا‌ کردن خودش. جرأت فریاد زدن °من‌چنینم° و با تمام وجودش بل بیش‌تر. پای این °من‌چنینم° ماندن، این گمشده‌ ماست در نوشتن. ما خجالت می‌کشیم پای خودمان بأیستیم... من از سال ۹۶ درگیر یک تجربه دور از ذهن شدم. تاحدی خطرناک و فریب‌آور و بسیار عجیب! هفت‌سال، یک تجربه فقط. حتا نه چند تجربه! فقط یکی. لااقل در مورد یکی مطمئن هستم؛ اما حتا یک یادداشت‌ِ کوچک از آن ننوشتم. و این ننوشتن اعتراف می‌کنم، فقط از ترس چیزی مبهم و آزار‌دهنده بوده به نام آینده. ترس هم نه! فقط گمانِ ضعیفِ این که در باقی زندگی شاید _و فقط شاید_ یک‌ یا چند نگاه روزی توی خیابانی، کوچه‌ای، جایی برایم سنگین باشد... همین! این اسمش ترس هم نیست. ترس، شرف دارد به این اعتنایِ مبهم سطحی، هزاربار؛ ما هنوز برای بشر نمی‌نویسیم تا رسالت خود را انجام دهیم. ما حتا در نوشتن، نه نیم‌نگاه، که تمام دیدگا‌ن‌مان جلب خودمان است تا مبادا سر سوزنی از رفاه و مثل بقیه‌بودنمان کم شود. چیزی که می‌بینیم خودمانیم. این همان نگاه عمیقا خطایی است که از مکتوب شدن‌مان جلوگیری کرده است. نویسنده‌ باید که فریاد بزند، عربده بکشد، گوش‌خراش و آزار دهنده و تخریب‌گر و پررنگ، که کیست! بعد سکوتی و نقطه‌ای. و تمام. ما خجالت می‌کشیم پای خودمان بأیستیم...🚬 @yaddashthaykhatkhorde
انا لله و انا الیه راجعون 😔😭 هوای دل‌های ما مثل الان بارانی است...
دیشب ۱:۰۶ به قصد تفأل نزدم همین‌طور بازکردم ..
این عکس شکار همسرم است.. قبل از مهمانی امشب.. 🪶اهل نمایش و شعار نیستم، اما نشستن جلوی سطوری چیزی به نام کتاب و نوشته، واقعا برایم لذت‌بخش است..