eitaa logo
یادداشت خوانی
125 دنبال‌کننده
15 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
وب نوشت‌های مرحوم دوشنبه 17 مرداد 90 گفتم سحری را من درست می کنم ، گاز را روشن کردم ، ته زود پز روغن سرخ کردنی ریختم ، گذاشتم داغ بشود ، دو تا پیاز توی روغن خرد کردم ، پیاز ها را تفت دادم ، زردچوبه اضافه کردم ، ادویه ی مرغ اضافه کردم ، نمک اضافه کردم ، هم زدم ، از فریزر یک بسته سینه ی مرغ در آوردم ، با پیاز ها تفت دادم ، این رو آن رویشان کردم ، فلفل دلمه خرد کردم ، گوجه خرد کردم ، زیره ریختم ، آب ریختم ، سیب زمینی انداختم توی زودپز ، درش را گذاشتم ، آشپزی را روزهای بعد از عمل مادر یاد گرفتم ، مادر روی تخت خوابیده بود ، پایش را عمل کرده بودند ، من می رفتم توی آشپزخانه ، مادر آموزش می داد . سحر چلو مرغ خوردیم ، معرکه شده بود . بعد از سحر نخوابیدم ، تا شش ، تجربه ی خوبی بود ، دم نکردم ، شش رفتم توی رختخواب ، تا هشت خوابیدم ، با فاطمه بیدار شدم ، رساندمش لب کانون ، خودم رفتم دانشگاه ، کلی کار عقب افتاده داشتم ، اول مشغول ترجمه شدم ، چند صفحه ای از کتاب A practical companion to ethics بود ، از لزوم به کار بردن خلاقیت در مواجهه با مسائل پیچیده ی اخلاقی می گفت ، می گفت بن بستی در راه نیست ، یک مسئله ی اخلاقی مشهور را مثال می زد ، مسئله ای که لورنس کوهلبرگ طرح کرده بود ، مسئله ی " هایتس " ، هایتس شوهر زنی بود که سرطان داشت ، زن با مرگ دست و پنجه نرم می کرد ، فقط یک دارو می توانست او را زنده نگه دارد ، رادیومی که داروسازی در همان شهر زن و شوهرش – هایتس – کشف کرده بود ، داروساز دو هزار دلار می خواست ، ده برابر ارزش واقعی دارو ، هایتس آن پول را نداشت ،ه به همه ی آشناها رو انداخت ، فقط نیمی از پول جور شد ، داروساز قبول نکرد ارزان تر بفروشد ، مهلت هم نداد ، هایتس میان دو گزینه مانده بود ، دزدی یا مرگ همسرش ، هایتس دارو را دزدید ، آیا کار او غیر اخلاقی بود ؟ رفتم سراغ دکتر اسلامی ، در مورد پایان نامه صحبت کردم ، گفت برای استاد راهنما با دکتر جوادی صحبت کنم ، فاطمه یک شاگرد دارد اسمش نرگس است ، از آن بچه های خلاق و دوست داشتنی ، فاطمه از روی نقاشی ها و حرف های نرگس حدس زده بود پدرش راننده کامیون باشد ، پدر چاقی که خیلی وقت ها نیست لابد راننده کامیون است ، گذشت تا فاطمه دوره ی گام به گام اندیشه را در کانون اجرا کرد ، فلسفه برای کودکان ، نرگس را برای اولین دوره انتخاب کرده بودند ، مادر نرگس گفته بود باید از پدرش اجازه بگیرد ، فاطمه تعجب کرده بود ، مادر نرگس گفته بود پدر نرگس دکترای فلسفه دارد ، استاد دانشگاه است ، در این زمینه باید او نظر بدهد ، نرگس عاشق فاطمه است ، به پدرش گفته خیلی کمکم کند ، پارتی گردن کلفتی ست . بعد از نماز با دکتر مفتاح صحبت کردم ، چند ماهی واتیکان بود ، عنوان گزارش سفرش را گذاشته بود " از قم تا رم " اتاقش خیلی خنک بود ، گفتم فاصله ی جهنم تا بهشت ، فاصله ی حیاط دانشگاه تا اتاق شماست ، دکتر مفتاح رییس دانشکده است ، خندید . ادامه 👇
تا پنج بیشتر نتوانستم تاب بیاورم ، توی مخزن کتابخانه چشم هایم دو دو می زد ، به فاطمه گفتم آماده باشد ، رفتم دنبالش ، سر راه از سوپری بزرگ شهرک قدس کارت اینترنت خریدم ، دختری زیر بیست سال آمد توی مغازه ، سبزه بود ، روسری اش تا افتادن یک وجب بیشتر نداشت ، با دست هایش چادرش را دور کمرش حلقه کرده بود ، گفت مارلبوروی قرمز پایه بلند دارید؟ مارلبوروی قرمز پایه بلند را جوری گفت که یعنی نمی داند چیست ، " ر " مار را کشید :" ماررررررل" مکثی کرد و "بورو " را گذتشت پشت بندش ، جمله اش دو تا علامت سؤال داشت ، یکی سر مارلبورو یکی هم آخر جمله ، آنقدر شیطنت در رفتارش بود که زار می زد برای خودش می خواهد ، که داد می زد همیشه این شکلی سیگار می خرد ، با هم از مغازه بیرون آمدیم ، سوار یک پراید نوک مدادی شد ، راننده اش دختری هم سن و سال خودش بود ، با خنده دور شدند ، جلوی ماشین یک پژو 206 سفید پارک شده بود ، منتظر ماندم راننده اش بیاید ، چراغ های 206 روشن و خاموش شد ، دختری با مانتو و شلوار سفید در ماشین را باز کرد – جدی و عصبانی – انگار که من اشتباه پارک کرده باشم نگاه تخطئه آمیزی حواله ام کرد ، خواست چادرش را که مثل شال به کمرش گرفته بود بردارد ، پاکت مارلبوروی سفیدی از دستش افتاد ، با عجله برش داشت ، با جدیت و عصبانیتی که در چهره اش موج می زد معلوم بود برای خرید از آن قر و اطوارهای دختر سبزه را نداشته ، می شد حدس زد رفته توی مغازه ی بغلی ، با صدای بلندی که همه بشنوند گفته : " یک پاکت مارلوبو لطفا ، سفید ، نخیر !کوتاه ، این که عربی ست ، اصلش را ندارید ؟ همین را بر می دارم ، چقدر شد ؟ " ، عصر مارلبورو بود . فاطمه لب در ایستاده بود ، گفت دلش افطاری خوشمزّه می خواهد ، گفتم پیتزا درست کنیم ،از میوه فروشی لب میدان کاهو و خیار و هلو انجیری و بادمجان و سیب زمینی خریدیم ، از سوپری توی خیابان قارچ و پنیر پیتزای رنده شده و کوکا و شیر ، از نانوایی سنگکی محل به قاعده ی دو چونه خمیر . مهدی اخلاقی و سمانه خانم و صدرا را هم دعوت کردیم ، صدرا پسر دو ساله شان است . دست کم من فکر می کنم مثل همه ی بچه کوچولوهای دیگر دو ساله است . ساعت شش رسیدیم خانه ، فاطمه از فریزر یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشت ، یک بسته سویای چرخ کرده تا هفت خوابیدیم . ساعت زنگ زد ، تا هفت و ربع خوابیدیم . ادامه👇
مهدی و سمانه پسر دایی و دختر عمه اند، واسطه ی ازدواجشان اما من بودم ، شش سال پیش ، محرم ماهی بود ، توی حجره مدرسه ی دماوند ، نشسته بودیم ، درباره ی عشق و عاشقی و ازدواج صحبت می کردیم ، برای مهدی فال زدم ، این آمد : " چرا نه در پی عزم دیار خود باشم / چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم / غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم " تا آنجا که می گفت : " چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی / که روز واقعه پیش نگار خود باشم " روز واقعه را بهانه کردم و گفتم روز عاشورا با یار کنار هم خواهید بود ، درباره ی خواستن صحبت کردیم ، از زیر زبانش کشیدم به دختر عمه اش علاقه دارد نامرد! نمی دانم چی شد از زبانش پرید ، در آن لحظه این را فقط من و می دانستم و مهدی و خدا ، موبایلم را برداشتم ، شماره ی خانه ی مهدی این ها را گرفتم ، مهدی نمی دانست دارم شماره ی چه کسی را می گیرم ، مادرش پشت خط بود ، سلام کردم ، احوالپرسی کردم ، بعد رک و راست گفتم حاج خانم چرا آقا مهدی را زن نمی دهید ، بعد گفتم نفرمایید ، بعد گفتم آقا مهدی بهترین دوستیه که من داشتم ، بعد گفتم من هم زن می گیرم ، بعد گفتم من خواستگاری هم رفته ام ، بعد گفتم شما دعا کنید ، بعد گفتم پس آقا مهدی همه چی را رو لو داده ، بعد خندیدم ، بعد گفتم برای آقا مهدی یک عروس خوب پیشنهاد دارم ، بعد گفتم اصفهانی ؟ نخیر ! خیالتان تخت اصفهانی ها به بیرون از اصفهان دختر نمی دهند ، خندیدیم ، بعد گفتم عروس را خودتان می شناسید ، بعد گفتم اسمش سمانه است ، بعد گفتم دختر عمه ی مهدی جان ، بعد شنیدم که مادرش پشت تلفن وارفت ، صدایش از قله سقوط کرد ته درّه ، در حال سقوط گفت جدا !؟ باشه ، عصری بابایش بیاید صحبت می کنم ، بعد گفتم خدا حافظ ، تلفن را که قطع کردم ، مهدی گوشه ی حجره یخ زده بود . عاشورا نشده قرار مدارهایشان را با هم گذاشتند ، عمه گفت کی بهتر از مهدی ، بابای مهدی گفت کی بهتر از سمانه ، قرارها و خلوت های عاشقانه شروع شد ، پاتوقشان پارک لاله بود ، برای اولین قرار مهدی خوش تیپ کرد ، کاپشن کتان کلاه دار من را گرفت ، صبح زود پارک لاله قرار گذاشته بودند ، مهدی زود تر رسیده بود ، رفته بود روی یکی از نیم کت های پارک نشسته بود ، سمانه خانم که رسیده بود مهدی چسبیده بود به نیمکت ، نیم کت را تازه رنگ کرده بودند ، از کاپشنم فهمیدم آن فصل نیم کت های پارک لاله را آبی کرده اند ، مهدی کاپشن را برد خانه با نفت و بنزین شست ، هم بو گرفت هم لکه دار شد ، بو و لکه ای که نشانه ی عاشقانه ی بعضی ها بود . سر اذان آمدند . فاطمه و سمانه خمیر نان سنگکی را توی سینی فر پهن کردند د ، رویش را پر سس کردند ، روی سس ها بادمجان چیدند ، گوشت چرخ کرده ی سرخ شده ریختند ، بعد زیباترین تابلوی هنری دنیا را خلق کردند ، سرخی گوجه ، طلایی سیب زمینی سرخ شده ، سبزی فلفل دلمه ای ، سفید سیاهی قارچ های خرد شده ، در موج های سفید پنیر پیتزا ، رنگ ها روی سر و کول هم راه می رفتند ، ساعت ده آماده شد ، در قدیمی گوشه ی سالن را گذاشتیم وسط سفره ، فاطمه پارسال در را از زیر زمین خانه ی مادر بزرگش پیدا کرد ، مادربزرگش گفت خدا عقلت بدهد دختر ، فاطمه از دیدن قپّه های دور در چشم هایش برق می زد ، ظرف های سنتی را گوشه اش چیدیم ، سینی پیتزا را گذاشتیم وسطش ، غرق در زیبایی سفره شدیم . تلویزیون را روشن کردم ، فوتبال داشت ، مجیدی گل زد ، آن ها زدند به تیرک دروازه ، من و مهدی گفتیم : وااای ! چه بد شانسی . وقتی رفتند ساعت از دوازده شب گذشته بود . من که رفتم کیسه ی زباله را بیندازم توی شوتینگ ساعت دقیقا یک نیمه شب بود ، برگشتنی گند زدم ، به جای چراغ راهرو ، زنگ خانه ی همسایه را زدم ، زن از پشت در گفت کیه ؟ من دویدم توی خانه ، لابد آمده بود در را باز کرده بود ، لعنت به مزاحمی گفته بود و رفته بود . یک فصل دیگر از نام من سرخ را خواندم : " من ، پول " آخر شب به این فکر می کردم که یک روز گذشت و حتی یک نفر به من تلفن نکرد . پایان
وب نوشت‌های مرحوم سه شنبه 18 مرداد 90 تمام شب را نخوابیدم ، شش و نیم صبح رفتم توی رختخواب ، فاطمه هشت رفت ، فهمیدم ، خواب های بدی دیدم ، خواب مرگ ، خواب دعوا ، خواب کتک کاری ، خواب تعقیب و گریز ، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، یادم رفته بود سیمش را بکشم ، یک ور مغزم می گفت بی خیال ، ور دیگرش می گفت جواب بده ، از دست خواب های آشفته نجاتم داده بود ، جواب دادم ، بابا بود – Babam - بابای خودم ، گفت ظهر بخیر ، گفت می دانی ساعت چند است ؟ کمی مانده بود تا نه بشود ، برای بابا صبح زود بیدار شدن یک اصل است ، می خواست بداند جمعه افطار کجاییم ، می خواست خانواده ی فاطمه اینها را برای افطار دعوت کند ، درباره ی هدیه ی چشم روشنی خانه ی جدیدشان صحبت کرد ، خانواده ی فاطمه قبل از ماه رمضان رفتند خانه ی جدید ، خانه ی جدیدشان یک آپارتمان بزرگ است ، درست روبروی خانه ی قبلی شان ، خانه ی قبلی شان را نفروختند ، تجربه ی آپارتمان نشینی نداشتند ، گفتند شاید خوشمان نیامد ، بی استثنا همه عاشق خانه ی قبلی بودند ، به خاطر حیاطش ، به خاطر حوضش ، به خاطر باغچه اش که یک درخت شاه توت داشت ، یک درخت زیتون ، یک درخت آلبالو ، یک درخت انجیر ، به خاطر یاس هایی که روزهای آخر اسفند بویشان تا هفت محل آن طرف تر می رفت ، به خاطر شمعدانی هایی که همه از قلمه شان می بردند ، به خاطر انجیرهایی که سبد سبد خانه ی همسایه و فامیل می رفت ، به خاطر آلبالو پلو با مرغ هایی که آلبالویش گرم گرم تازه از درخت چیده شده بود ، به خاطر ایوان رو به باغچه ، ایوان رو به گل های سرخ رز ، جایی که می شد قبله ام یک گل سرخ را با تمام وجود فهمید ، به خاطر کنده درخت هایی که برای نشستن دور تا دور باغچه چیده شده بودند ، به خاطر در ها و پنجره هایی که از همه سو به حیاط باز می شدند . نفروختندش ، گفتند شاید از آپارتمان نشینی خوشمان نیامد ، گفتند شاید خواستیم برگردیم ، هیچ وقت بر نمی گردند ، به خاطر همه ی خوبی های آپارتمان جدیدشان ، به خاطر تراس بزرگش که حالا غرق گل شده است ، به خاطر آشپزخانه ی دو تکه ی اندورنی و بیرونی دارش ، به خاطر سالن بزرگش ، به خاطر منظره اش ، به خاطر گرمای زمستان و خنکی تابستانش ، به خاطر بوی تازگی و نویی که از همه ی خانه لبریز است ، به خاطر رنگ کابینت ها ، به خاطر زیادی کابینت ها ، به خاطر رنگ درها ، رنگ دیوارها ، رنگ سرامیک ها ، به خاطر مجالی که به نو شدن همه چیز به بهانه ی تغییر خانه داد ، نو شدن گاز ، نو شدن تخت و دراور ، نو شدن پرده ها ، نو شدن سطل آشغال ، نو شدن سطل دستشویی ، نو شدن سطل حمام ، نوشدن پتوها ، نو شدن روفرشی ها و روتختی ها ، نو شدن میز مطالعه ، نو شدن ویترین ، نو شدن لیوان ها ، استکان ها ، ظرف ها ، نو شدن قاب ها ، حتی به خاطر ریموت در پارکینگ ، حتی به خاطر موسیقی آسانسور ، هیچ وقت بر نمی گردند . پیشنهاد بابا برای چشم روشنی خانه ی جدیدشان مثل همیشه کتاب بود . تا ساعت ده توی خانه پلکیدم ، خواب از سرم پریده بود ، از خانه بیرون زدم ، هوا کمی تا قسمتی ابری بود ، نسیم خنکی در جریان بود ، سلّانه سلّانه تا مدرسه هنر رفتم ، نیم ساعت طول کشید ، کتاب " نان سال های جوانی " نوشته ی هاینریش بل را برداشتم . از او فقط " عقاید یک دلقک " را خوانده بودم ، چند صفحه ای که گذشت خواب توی چشم هایم خانه کرد ، مدام چرت می زدم ، از آن چرت هایی که غالبا موقع رانندگی سراغ آدم می آید ، یکهو و بی خبر و ناگهانی و شیرین ، هرچه آب به سر و صورتم زدم فایده ای نداشت ، کتاب را به زور تمام کردم ، تمام داستان در یک دوشنبه می گذشت ، همان جور که در خود کتاب آمده بود ابدیت باید یک روز دوشنبه باشد ، از این جمله خیلی خوشم آمد : گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد . داستان مرد جوانی بود که با درد گرسنگی و فقر دست و پنجه نرم کرده بود . به فاطمه اس ام اس دادم که کتابخانه نمی مانم ، گفتم برگشتنی بیاید دنبالم ، ساعت سه و نیم آمد ، چهار خانه بودیم ، چند فصل دیگر از نام من سرخ را خواندم تا خوابم ببرد ، تا هفت و نیم خوابیدیم ، افطار باقی مانده ی پیتزای دیشب را داشتیم ، مثل همیشه خوشمزّه تر از تازه اش بود . ادامه 👇
بعد از افطار علیرضا اس ام اس داد برویم کافه ، جواب دادم برویم ، فاطمه زنگ زد خانه ی دایی ، زیارت قبول گفت ، عمره بودند ، دایی و زن دایی و ریحانه و خانم جان ، گوشی را داد به من ، زیارت قبول گفتم ، فاطمه با زن دایی و ریحانه صحبت کرد ، بعد زنگ زد خانه ی خانم جان . زیارت قبول گفت ، بعد گوشی را داد به من ، زیارت قبول گفتم . بعد فاطمه تلفن کرد خانه ی خودشان ، دستور پخت فسنجان را گرفت ، عادله از آن طرف گوشی داد زد بعد از چهارسال آشپزی یاد نگرفته ای ؟ فاطمه گفت چی می گه این ؟ عادله امسال می رود دوم دبیرستان ، فاطمه تلفن را که قطع کرد گفت چه دمی در آورده وروجک ! نوروز که شد عیدی به عادله کتاب دادم ، چند تا کتاب داستان ، اول کتاب " زن زیادی " جلال نوشتم اگر من جای جلال بودم اسم کتابم را می گذاشتم " خواهر زن زیادی " . حالا تولدش بود ، متولد نوزده مرداد است ، به علیرضا زنگ زدم بیاید میدان صفاییه ، فاطمه گفت اول برویم هدیه ی تولد عادله را بخریم ، ساعت یک ربع به یازده بود ، علیرضا زودتر رسیده بود ، برای تولد عادله یک گردنبند و دو تا گوشواره خریدیم ، روی گردنبند و گوشواره ها مروارید کار شده بود ، طرح طلا بود ، جواهرهای ریز رویش کار شده بود ، راز زیباییش در تنوع رنگ نگین هایش بود که توی هم موج برداشته بودند ، قیمتش بالا بود ، زده بود سی و نه هزار تومان ، فاطمه ارزان ترهایش را نپسندید ، هجده هزار تومانی هم داشت ، فاطمه گفت مارک دار است – Clio- سنگینمان می شد ، فروشنده تخفیف داد ، سی هزار تومان خریدیمش ، یک جعبه ی صورتی پر رنگ برایش انتخاب کردیم ، فروشنده گفت مبارک باشد . علیرضا گفت برویم کافه هنر ، پاتوق قبلی مان کافه تلخ بود ، کافه هنر تازه افتتاح شده است ، علیرضا گفت خلوت تر است ، کافه هنر طبقه ی پنجم مجتمع عصر جدید است ، من نرفته بودم ، مجتمع عصر جدید تازگی ها افتتاح شده ، گوشه ی شمال شرقی فلکه میثم – سالاریه - خیلی طبقه دارد ، یک طبقه مانده به آخرش فست فود پدر خوب است ، یک بار با مهدی حسین زاده و مهدیه خانم رفتیم ، کارت قرعه کشی گرفتیم ، یک پژوی 206 سفید گذاشته بودند لب در ، به اسممان در نیامد ، تحریمش کردیم ، طبقه ی چهارم کافه ترانه افتتاح شده بود ، علیرضا گفت برویم کافه ترانه ، میز کنار پنجره ی مشرف به میدان را انتخاب کردیم ، نامجوی ملایم پخش می کرد : " چون است حال بستان ای باد نو بهاری / کز بلبلان بر آمد فریاد بی قراری / گل نسبتی ندارد / با روی دلفریبت / تو در میان گل ها / چون گل میان خاری " آخرین جرعه ی باقی مانده از کاپتان بلک را نا امیدانه ریختم توی پیپ ، نمی دانستم کام می دهد یا نه ، به یاد روزهایی افتادم که کاپتان بلک ارزان بود ، روزهایی که وقتی پیپ را پر می کردم توتون ها از گوشه هایش می ریختند ، به بچه ها که اعتراض می کردند می گفتم جناب حافظ فرموده اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک ، به این فکر می کردم که زمان حافظ شراب ارزان بوده ، لابد ! صدای جیغ و فریاد کودکانه می شنیدم ، فکر کردم از شهر بازی طبقه ی آخر می آید ، یا فکر کردم از توی میدان می آید ، هیچ کدام نبود ، صدای سوت باد شدیدی بود که زور می زد از شیار لای پنن\جره ها سرک بکشد توی کافه ، از پنجره که نگاه کردم درخت های توی میدان آرام و قرار نداشتند ، لامپ نئون قرمزی که مدام روشن و خاموش می شد زنده بودن شب را اعلام می کرد ، فاطمه هات چاکلت سفارش داد ، من فرانسه با شیر ، علیرضا فرانسه بدون شیر ، پول کافه را علیرضا حساب کرد ، تا یک و نیم آنجا بودیم . بیرون که آمدیم فاطمه گفت پوما off پنجاه در صد زده ، گفتم ما زورمان به پنجاه درصد این ها هم نمی رسد ، گفت حالا بیا سر بزنیم ، کفش هایم خیلی افتضاح شده بودند ، بار آخری که اصفهان بودم بابا دعوایم کرده بود ، گفت : " مردم چی می گن ؟ " گفت شما یعنی درس خوانده اید ، گفت شما باید الگو باشید ، گفت این کفش ها دیگر رنگ و رو ندارد ، اگر چند سال پیش بود می گفت : "لباس پوشیدن یه بچه افغانی بَه زِ شماست " چند سال پیش نبود اما بابا این را گفت . هنوز همان پسر همیشگی اش بودم ، گفت از این کفش های آشغال نخرم ، بابا معتقد است باید از کفش ملّی خرید کرد . ادامه👇
یک کفش سفید سرمه ای را انتخاب کردیم ، نه به خاطر این که ترکیب رنگ سرمه ای که رویش کار شده بود با سفیدی که از کنار احاطه اش کرده بود جلوه ی زیبایی به کفش داده بود ، نه به خاطر این که خیلی سبک بود و به آدم حس پرواز می داد ، نه به خاطر این که این ترکیب رنگ به بیشتر لباس هایی که داشتم می خورد ، نه به خاطر هیچ کدام از این ها ، انتخابش کردم به خاطر قیمتش که زده بود پنجاه هزار تومان ، پنجاه درصد تخفیفش می شد بیست و پنج هزار تومان ، فروشنده گفت این مشمول پنجاه در صد نیست ، گفت سی و پنج هزار تومان ، فاطمه یک کفش قهوه ای گردویی را امتحان کرد ، معرکه بود ، رویش زده بود صد و پنجاه هزار تومان ، با تخفیف می شد هفتاد و پنج هزار تومان ، فروشنده گفت مشتری آخر شبید هفتاد هزار تومان ، همانقدر که شک نداشتم باید بخریمش همانقدر هم پول نداشتیم که بخریمش ، کفش سفید سرمه ای را برای من خریدیم به سی هزار تومان . یک حس شادمانی کودکانه توی قبلم موج می زد ، شبیه به حسی که چند روز پیش زینب توی فرودگاه اصفهان توی گوشم گفت ، از من خواست که بنشینم ، گفت : " عمو ! یه چیزی بگم پیش خودمان می ماند ؟ گفتم : " آره عمو ، بگو " گفت : " قول ؟ " گفتم : " قول " گفت : " عمو ! من توی قلبم حس شادی دارم " پدر و مادرش از عمره بر می گشتند ، شب قبلش آمده بود خانه ی عادله مهمان بازی ، مامان عادله مشغول اسباب کشی بود ، شام پلو ماش پخته بود ، ماش هایش از آن ماش های نپز بودند ، همه با غذا بازی کردند ، زینب هم با غذا بازی کرد هم با عروسک های عادله ، زینب آن شب جدی ترین و صریح ترین مخالفت ها را با عوض کردن خانه اعلام کرد ، گفت خانه ی جدیشان اصلا قشنگ نیست ، گفت از این خانه نروند ، زینب خودش در یک آپارتمان بزرگ زندگی می کرد ، سکوت تمام خانه را گرفته بود ، همه می دانستیم که بچه ها بهتر از همه می بینند ، بچه ها بی غرض قضاوت می کنند ، بچه ها زیایی را شهود می کنند ، بچه ها چیز هایی را می بینند که آدم بزرگ ها نمی بینند ، همه از صراحت و قاطعیت زینب غمگین شده بودند . ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که بیدارم کرد گفت : " عمو ! یه چیزی بگم ناراحت نمی شی ؟ " گفتم : " نه عمو ! بگو ! " گفت : " عمو ! من خیلی گشنمه " خانه که رسیدیم به قاعده ی یک دختر پنج ساله ی شام نخورده گرسنه بودم ، ساعت از دو گذشته بود . پایان
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی! مسعود معینی‌پور، مشاور فرهنگی رئیس مجلس حال عمومی فرهنگ در جامعه ما، حال خوبی نیست و حکایت از آن دارد که سیاستگذاری‌ها و تحقق آنها اثرگذار نبوده و در حل مسائل فرهنگی ضعف جدی داریم.بخشی از آن برمی‌گردد به عدم درک درست از مساله‌ها و غلبه کارکردهای جاری ساختاری و نهادی بر مساله‌محوری و حل مسائل. در این مقال کوتاه چند نکته را مطرح می‌کنم که هر یک می‌تواند دستمایه‌ گفت‌وگو و بررسی قرار گیرد. شورای عالی انقلاب فرهنگی، مرکز ثقل تنظیم‌گری حکمرانی در حوزه‌ علم و فرهنگ جمهوری اسلامی است. از‌ این‌رو باید در حرکت جدیدی که پیش‌رو دارد این دست مسائل را جدی بگیرد، در غیر این‌صورت در بر همان پاشنه‌ قبلی خواهد چرخید و فرصت‌سوزی خواهد شد. اول: سیاست‌گذاری‌های ما از یک درد بزرگ رنج می‌برد و آن اینکه درباره اکثر کلان‌مساله‌های حوزه فرهنگ و علم و هنر، طی این سال‌ها، واکنش سلبی به تاریخ گذشته ایران، شبه‌مدرنیسیم داخلی و نظریه‌ها و کلان‌روندها و مصنوعات و محصولات مدرنیته غربی بوده و ما را از سیاست‌گذاری ایجابی و تولید محصولات مبتنی‌بر زیست‌بوم فرهنگ و علم و هنر خودمان دچار غفلت کرده است. شناخت آسیب‌ها و ضعف‌ها و مواجهه سلبی تا از‌جابرکنی نظم غیرمطلوب و انقلاب در ایده‌ها،‌ نهادها و ساختار‌های مبتنی بر آن آسیب‌ها کاربرد دارد؛ توده‌‌های مردم بعد از تثبیت نظامِ پس از انقلاب متوقع حرف ایجابی و تبلور هویت جدید در سیاست‌ها و نهادها و ساختارها هستند؛ حال آنکه بیش از چهار دهه است که همچنان رویکرد سلبی بر رویکرد ایجابی غلبه دارد. دو: گروه‌های مختلف اجتماعی، حاکمیت و نخبگان در وضعیت موجود دچار واگرایی اجتماعی، فرهنگی و گسست هویتی شده‌اند و این غیرقابل انکار است. آیا شورای عالی انقلاب فرهنگی تلاشی برای جلوگیری از تجزیه فرهنگی در زیست‌بوم عظیم فرهنگی ایران کرده است؟ بررسی‌های مختلف نشان از آن دارد که سیاست‌های فرهنگی حاکمیتی نتوانسته انسجام هویتی به وجود بیاورد و گروه‌های مختلف اجتماعی دچار چند‌پارگی هویتی شده‌اند. در حوزه فرهنگ و هنر مصرف‌کننده بیشتر محصولات تولیدی برآمده از سیاست‌های فرهنگی حاکمیت نیستند، بلکه آرام‌آرام و در یک حرکت تدریجی درازمدت، مذاق و نیاز فرهنگی آنها از زیست‌بوم فرهنگی مبتنی بر سیاست‌های موجود و مصوب ساختارهایی مانند شورای عالی انقلاب فرهنگی، به محصولات و مصنوعات نظم فرهنگی تمدن رقیب کوچ کرده است. سه: مهم‌ترین چالش جدی ساختارهای علمی و فرهنگی در ادوار مختلف جمهوری اسلامی، توسعه و گسترش کارآیی و تضعیف کارآمدی تعمیق فرهنگ و باور دینی است. مقصود اینکه متاسفانه فرآیندهای تولید اسناد کلان فرهنگی و علمی و سیاست‌گذاری‌ها، بیش از آثار و نتایج اجرا و تحقق آن اسناد و سیاست‌‌ها برای شورای عالی انقلاب فرهنگی اهمیت پیدا کرده و نتوانسته نقش قرارگاهی خود را در ساماندهی و تدبیر اجرایی شدن اسناد ایفا کند. پس کارآیی برای آنها از کارآمدی اهمیت بیشتری داشته است. این مساله از آنجا بروز کرد که فرهنگ، تبدیل به امری زینتی و غیراصیل شد و به جای مساله‌محور شدن، سیاست‌گذاری‌های فرهنگی روز‌به‌روز کلی‌تر، غیرکاربردی‌تر و بی‌توجه‌تر به واقعیت‌ مساله‌های فرهنگی شد. راه خروج از این چالش، توجه به حکمت عملی و شناخت مساله‌های فرهنگی در مقیاس داخلی و بین‌المللی است. در این مسیر توجه به تجربه عملی فهم و حل مساله‌های فرهنگی و اجتماعی در تجربه تمدنی اسلامی و ایرانی و در نظر گرفتن تجربه عملی جوامع دیگر بسیار اثربخش و مفید است. در خلال نکته‌ای دیگر، این موضوع را بیشتر توضیح دادم. چهار: سیاست‌گذاری در حوزه فرهنگ، روز‌به‌روز مناسکی‌تر، ظاهرگراتر و قشری‌تر شده و دوقطبی‌های فرهنگی در طبقات مختلف اجتماعی را تشدید کرده است. حال آنکه سیاست‌گذاری باید به تقویت دال مرکزی نظام فرهنگی برآمده از مکتب اسلام ناب و زیست‌بوم فرهنگی ایران بزرگ منجر می‌شد و زمینه حکمرانی براساس مکتب اهل‌بیت علیهم‌السلام را توسعه می‌داد و انسجام اجتماعی، مذهبی و قومیتی و حتی امتی در مقیاس جهان اسلام را تقویت می‌کرد و دوقطبی‌ها را از میان برمی‌داشت. حال آنکه عطف به نکته اول، چنین چیزی تحقق نیافته است. پنج: گسست و شکاف بین نهاد تقنین، نهاد اجرا و نهاد سیاست‌گذار مساله دیگری است که لازم است برای آن تدبیر شود تا هماهنگی بین ساختارهای سیاست‌گذاری، قانون‌گذاری و اجرا هرچه بیشتر ایجاد شود. شورای عالی انقلاب فرهنگی نوعا در اسناد و مصوبات خود از واقعیت‌های قانون‌گذاری و اجرا، بسیار دور است و این مساله باید حل شود. ادامه 👇
این موضوع به معنای ورود این شورا به حوزه تقنین و اجرا نیست بلکه باید درک و فهم خود را از این دو عرصه تقویت کند و متناسب با آنها و نهادها و ساختار و همچنین اصلاح برخی از آنها با هم‌افزایی این دو نهاد مهم وظیفه خود را انجام دهد. شورای عالی انقلاب فرهنگی در طول یک دهه گذشته، تبدیل به جزیره‌ای کم‌اثر و در بیشتر موارد بی‌اثر در تحولات فرهنگی کشور تبدیل شده است. شش: عدم تمرکز بیشتر اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی بر امر سیاست‌گذاری فرهنگی و تمام لوازم آن. تقریبا می‌توان گفت بیشتر اعضای شورا کارهای متعددی دارند و برای مطالعه و بررسی و ابعاد مختلف یک سند یا مصوبه، وقت کافی ندارند. از سوی دیگر، عدم شناخت کافی و نظام‌مند مساله‌های اصلی حوزه علم و فرهنگ این چالش را دوچندان می‌کند. یکی از معضل‌های بزرگ ما در عرصه علم و فرهنگ، ضعف ساختار‌های کشف و فهم و درک از مساله‌ها و ریشه‌های آن است. توجه کنیم که شورای عالی انقلاب فرهنگی محل نظریه‌پردازی نیست، بلکه این مهم کار نهاد علم است؛ اما وقتی به ترکیب شورا نگاه می‌کنیم، مجموعه‌ای از فضلا و اندیشمندان معززی دور هم جمع شده‌اند که سرجمع خروجی کنش فرهنگی آنها در طول بیش از چهار دهه اخیر معتنابه نیست. این نکته به معنای عدم‌توجه به منزلت و جایگاه اندیشمندان و اهالی فکر و علم نیست، بلکه کارکرد و توقع از شورا با این ترکیب دچار تناقض است. هفت: لزوم توجه دوچندان شورای عالی انقلاب فرهنگی، به مردم‌نهاد‌شدن روند سیاست‌گذاری فرهنگی در کشور و بازگرداندن تحول فرهنگی و اصلاح فرهنگی به ریل مردم‌نهادشدن. یکی از آسیب‌های جدی سیاست‌گذاری فرهنگی در سال‌های گذشته، توسعه حاکمیتی شدن و دولتی شدن فرهنگ و کاهش سطح تماس و کنش‌گری تشکل‌های خودجوش مردمی و کاهش تصدی‌گری مردم برای حل مساله‌های فرهنگی است. لازم است در روند اصلاح حکمرانی فرهنگی، نقش مردم روز‌به‌روز بیشتر شود. بسیاری از مساله‌های فرهنگی ما در دهه‌های متمادی قبل و بعد از انقلاب‌، متولی حاکمیتی نداشته، بلکه مردم با توجه به عمق اعتقادات و مبانی و درک تربیتی و فرهنگی خود، مساله را نسل به نسل حل کردند و پیش بردند. کشف منطق این کنش جمعی خودجوش برای حل مساله‌های فرهنگی ازجمله کارهای مهم شوراست. هشت: توجه بسیار کم به گروه‌های مرجع اثرگذار بر افکار عمومی در اصلاح فرهنگی و تحول فرهنگی و دولتی شدن گروه‌های مرجع مثل روحانیت یا استادان دانشگاه اثرگذار طی سال‌های گذشته. شورای عالی انقلاب فرهنگی باید برای افزایش سطح مرجعیت گروه‌های مرجع، مثل روحانیت اصیل انقلابی و مردمی، برنامه‌ریزی‌، تأمل و سیاست‌گذاری کند. مواجهه سلبی و دفعی با تحول جدی در تغییر مراجع اجتماعی اثرگذار بر فرهنگ عمومی اثری معکوس دارد. نه: توسعه امر فرهنگی از مسیر توسعه سرمایه اجتماعی، اعتبار اجتماعی و قدرت اجتماعی شکل بگیرد. وقتی رویکرد غالب در سیاست‌گذاری فرهنگی، سلبی و تهدیدمحوری است و توجهی به جامعه‌محوری وجود ندارد، چرا توقع داریم سرمایه اجتماعی ما روز به روز افزوده شود؟ پایان
امضای خون بر برف حامد عسکری، شاعر و نویسنده در برف‌های کلیمانجارو بوده‌ام و در صحرای حجاز نیز. گرم و سرد روزگار بر من تاثیری ندارد و زمان و گذرش نیز برایم بلامعنی است. به پلکی از شرق به غرب می‌روم و از شمال به جنوب. آن روز شانه به شانه مردی بودم که سوار بر اسب یال کوه‌ها در می‌نوردید تا به یاران موافق برسد و دوباره هنگی و جمعی سامان بدهد که رسالتش را به اتمام رسانده باشد. چه پاییزی بود و چه برگ‌ریزی و گویا خزان عمر مرد هم در رسیده بود. مرد و اسب هر دو نفس بریده و گرسنه و تشنه سلانه‌سلانه و بی‌رمق همه جانشان را در کوله گذاشته بودند و به‌سمت خلخال می‌رفتند. من می‌دانستم کی و کجا باید کارم را سامان دهم و مرد اما همچنان امیدوار بود. به آسمان که نگاه می‌کردی لکه سیاه و چرک چند کلاغ گاهی خاکستری محو و چروک آن پهنه بی‌نهایت را چاک می‌انداخت و قارقاری برف‌های پوک را برشاخه‌ها ترد می‌کرد و شتاب می‌داد برای افتادن... دست مرد به قبضه برنویش چسبیده بود از سوز سرما و اسبش که خرناسه می‌کشید دو ستون بخار از شش‌های سرد و پرتپش اسبش بیرون می‌زد. مرد به تفنگچی‌هایش فکر کرد، به آنها که در خون خویش غلتیدند و پیش از او رفتند. و کمتر و به آنها که برق سکه و وعده و وعید کورشان کرد و تفنگ بر زمین گذاشتند و راه عافیت گرفتند. به گیلان فکر کرد و آوازهایش، به گیلان فکر کرد و لالایی‌هایش. به عطر شالی و چای و نوای خوتکاها و درناها و دریغ از اینکه خاکی اینچنین حاصل‌خیز و مبارک را باید نکبت فقر و تنگدستی و زخم تراخم آن‌گونه درهم بپیچد که رحم و مروت از مردمان دوری گزیند و وفاق و همدلی جای به خیانت و زخم‌هایش برگرده بدهد... به حیدرخان عمو‌‌اوغلی فکر کرد و رفتن یکباره‌اش. خالو قربان را آه کشید به‌خاطره همه دور آتش نشست‌ها و چای و چپق کردن‌هایی که به یکباره کینه شد و نفرت. به این فکر کرد که دو ستاره حلبی بر شانه از دست قزاق قلدر میرپنج ارزشش را داشت که سرهنگ شود و تف کند به هرچه رفاقت و همدلی... به آن روزی اندیشید که قرآن نم کشیده از هوای گیلان را از جیب چپ پالتویش از روی قلبش بیرون آورد و سوگند خورد که برای این خاک، جان هبه کند و شرف و وجدان نه. و اینک مرد تنها بود و همه این فکرها و دندان قروچه‌ها... جان مردهای خیانت دیده را گرفتن‌... جان مردهای تنها مانده و زخم از عزیز خورده را گرفتن عطر دیگری دارد. روحشان چاک‌چاک است و خون‌شان معطر از صبر و سلوک. نه که لذت ببرم اما انگار آن جان راحت‌تر از کالبد تن بیرون می‌آید و مشتاق‌تر است به پر کشیدن... اسب زانو زد و افتاد. خون در رگ‌های مرد داشت یخ می‌زد، صدای قلبش را زیر زبانش حس می‌کرد. برف آدمی را تشنه می‌کند، زبانش، زبان سرخش توی حلقومش تکه سفالی بود که به سقف دهانش می‌خورد و کپ‌کپ صدا می‌کرد. گیج و منگ یافتن راه بود، این جنگل‌ها را عین کف دست می‌شناخت و می‌دانست بر فرصت شاخه‌های انبوه کدامیکی‌شان توکایی لانه دارد یا شانه‌به‌سری تخم گذاشته‌... همه جنگ سکوت بود و سکوت‌...‌ از دور صدای شغالی در میان کوه‌ها پژواک می‌کرد و هراس می‌ریخت به جان افراها و بلوط‌ها‌... مرد تا زانو در برف بود. تشنه و درمانده، جوراب‌های پشمی‌اش خیس بود و انگشت‌هایش انگار ساقه‌های یخ بسته سپیدار‌... برف بر ریش انبوهش می‌نشست و دو رشته اشک از گوشه چشم‌هایش بی‌اراده جاری بود. گرم جاری می‌شد و بر صورت یخ می‌زد و می‌سوزاند و در انبوه محاسنش گم می‌شد. مرد چند قدم آن طرف‌تر از اسبش بر زمین افتاد، من حالا به او نزدیک‌تر بودم و پشت‌سرم صدای نفس‌های ترسیده خالو قربان‌... مرد بر زمین افتاده بود که خالو قربان رسید، با مرد چشم در چشم شد. بی‌شرم، بی‌خاطره، بی‌مروت... دست بر کاردی برد که تیغه‌اش شمش فولاد کمپانی هندشرقی بود و دسته‌اش شاخ‌های قوچی از هرات. زانو زد و پیشاپیش آن حجم گرم و عاشق نشست. کلاغ‌ها ساکت بودند و برف شرمگین می‌بارید‌. با دست چپ مشته ریش میرزا را بالا گرفت و با دست راست مرمر مرطوب گلویش را به یک ضربه نواخت! تو گویی زخمه‌ای پایانی بر چهار سیم سه‌تاری ‌کهنسال... خون بر برف جاری شد و برف فرو رفت! مرد پلک‌هایش روی هم آمد و من حواسم بود که درد نمی‌کشد. لب‌هایش تکانی خورد و در آن سرما هزار پروانه که بر بال‌هایشان هزار صلوات نستعلیق شده بود به پرواز درآمد... روح میرزا را از جانش بیرون کشیدم و امان دادم بایستد و با کالبد یخ‌زده‌اش وداع کند. دیگر سردش نبود. دیگر درد نمی‌کشید. لبخند می‌زد. اشاره کردم به اسبش که فندقی رنگ بود و اینک بال داشت. به جستی بر ترکش نشست و در آسمان جنگل‌های خلخال چرخی زد. خالو قربان سر گرم و خون‌آلود میرزا را در کیسه‌ای گذاشته بود و لای افراها گم شد. من لبخند می‌زدم... خالو فرصت خرج کردن سکه‌های مرحمتی را پیدا نمی‌کرد.
معمای مخاطب در متون دینی اصلاح باورهای دینی جز از راه تغییر جایگاه متن در دین‌شناسی ممکن نیست. تا آنگاه که الفاظ و عبارات، یگانه‌منبع شناخت دین است، روزآمدسازی دین در حد امور جزئی و پس از طی زمان‌های طولانی و تحمل هزینه‌های سنگین است. «دین‌شناسی متن‌محور»، مقتضی دین‌داری ظاهرگرا است و این نوع دین‌داری بیش از آنکه گره‌گشا باشد، خود کلافی سردرگم است. تعبیرهایی مانند «درد دین» از همین‌جا پدید آمده‌اند. علی‌القاعده دین باید درمان باشد نه درد؛ یار شاطر باشد، نه بار خاطر و موضوع نزاع. تغییر جایگاه متن در دین‌شناسی اسلامی، دشوار و زمان‌بر است؛ چون در نزد مسلمانان، متون اسلامی بر خلاف متون مقدس ادیان دیگر، عین یا هم‌وزن سخن خدا است و نیز فراتر از زمان و مکان. این تلقی از متن دینی، اقتضایی جز محوریت قاهرانۀ آن در فهم دین ندارد. مشکل دیگر، چیستی و اعتبار محورهای جایگزین است که اکنون موضوع این نوشتار نیست. در اینجا قصدم اشاره به یکی دیگر از مشکلات دین‌شناسی متن‌محور است؛ چنانکه پیشتر نیز دربارۀ برخی دیگر از این مشکلات نوشته بودم. هر متنی از حیث مخاطب با دو مشکل بالقوه رو‌به‌رو است: ۱. بحران مخاطب؛ یعنی متن بدون مخاطب یا دچار کمبود مخاطب باشد. ۲. معمای مخاطب؛ یعنی طیف مخاطبان متن چنان گسترده، متنوع، متعدد و گاه متناقض باشد که مخاطب واقعی از خودمخاطب‌پندار قابل تشخیص نباشد و هر شنونده یا خواننده‌ای بتواند خود را مخاطب آن بپندارد. متون دینی، به‌شدت با مشکل دوم مواجه است. مثلا در مقطعی از تاریخ اسلام، هم خوارج خود را مخاطب «یا ایها الذین آمنوا» می‌‌دانستند و هم پیروان امیرالمؤمنین و هم سپاهیان شام و هم اهل جمل در بصره. هر چهار گروه نیز تا آخرین نفس جنگیدند. همچنین همۀ قرائن و شواهد نشان می‌دهد که بیشتر کسانی که در روز عاشورا برای کشتن امام حسین(ع) به کربلا آمده بودند، خود را «مجاهد فی سبیل الله» می‌دانستند و به قول منسوب به امام سجاد: «یتقرّبونَ الی اللهِ بدمِهِ؛ قرب خدا را در ریختن خون حسین می‌جستند.» همچنین هر کس که نماز می‌خواند و روزه می‌گیرد و انگشتر عقیق می‌پوشد و تسبیح می‌گرداند و چشم از نامحرم می‌بندد، با شنیدن «یا ایها الذین آمنوا»، شاخک‌های احساسش می‌جنبد؛ اما همو نصیب دیگران را یا «المغضوب علیهم» می‌داند یا «الضّالین». اگر در راهی باشد که بیشتر مردم همان راه را می‌روند، می‌گوید «ید الله مع الجماعة» و اگر بیشتر مردم را در مقابل خود ببیند، می‌گوید: «اکثرهم لایعقلون». وقتی در قرآن می‌خواند که حزب الله پیروز است، مشت‌های خود را گره می‌کند و بر سر احزاب دیگر می‌کوبد، و وقتی به او می‌گویی چرا شیوۀ گفت‌وگو و مذاکره را بر تندی و خشم برگزیده‌ای، آیۀ «محمدٌ رسولُ الله والذین مَعَهُ اشدّاءُ علی الکُفار» را قرائت می‌کند. اگر از او بپرسند که چرا خود را مصداق «الذین معه» می‌شماری، حجت‌هایی می‌آورد که اولا همگی از جنس ظواهر است(مانند اقرار زبانی به یکتایی خدا و نماز و روزه و عزاداری و حجاب) و ثانیا برخی مخالفان او نیز می‌توانند همان حجت‌ها را بیاورند، و بلکه بیشتر از او. خودمخاطب‌پنداری در متون دینی به قدری آسان و رایج است که هر کسی می‌تواند دربارۀ دیگری هر چه می‌خواهد بگوید و بی‌انصافی کند و در مقابل اعتراض دیگران بگوبد: «لا یحب اللهُ الجهرَ بالسوء من القول الا من ظلم.» (نساء/148) یعنی مظلوم اجازه دارد که صدای خود را بلند کند و فریاد بزند و غیبت کند. آیا شما می‌توانید به او ثابت کنید که مظلوم دیگری است، نه او؟ از امام رضا(ع) نقل شده است که پیامبران آنگاه نبوت خویش را فهم می‌کردند که خود را ناچیزترین و پست‌ترین بندگان خدا می‌یافتند(در محضر علامه طباطبایی، چاپ سوم، ۱۳۸۸، ص۱۹۸). اما مدعیان پیروی از ایشان، همواره خود را در جایگاهی برتر و نزدیک‌تر از دیگران به خدا می‌بینند. هیچ راهی برای گشودن معمای مخاطب در متون دینی وجود ندارد. یعنی شما از هیچ راهی نمی‌توانید به هیچ مسلمانی ثابت کنید که حزبُ اللهِ قرآن هیچ ربطی به جناح سیاسی تو ندارد و بلکه ممکن است حزب الله همان گروهی باشد که تو در نابودی آن به‌جان می‌کوشی. حتی اگر مفسر و راهنمای متن در نزد دو مسلمان یکی باشد و مثلا هر دو مرجعیت علمی اهل بیت(ع) را پذیرفته باشند، اگرچه بخشی از اختلافاتشان فروکش می‌کند، دچار همان مقدار اختلاف و نزاع در بخش‌های دیگر می‌شوند؛ مانند نزاع اصولیان و اخباری‌های شیعی که تا تکفیر یک‌دیگر پیش رفته‌اند. حل معمای مخاطب در متون دینی، اگر راهی داشته باشد، استمداد از مؤلفه‌های برون‌متنی است؛ مؤلفه‌هایی همچون خرد جمعی، تجربه‌های تاریخی بشر، عقل خودبنیاد، مشی مشترک ادیان، اعتباربخشی به داورهای بی‌طرف، روح دیانت، بسندگی به قدر متیقن‌ها و احتیاط متقیانه. هر یک از این مؤلفه‌ها شرحی مستوفا می‌طلبد. + رضا بابایی _ پنجشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۶
کوروش، پادشاه معاصر دربارۀ کوروش، حرف و حدیث بسیار است. منابع معتبر تاریخی، در مجموع و بیش‌وکم تأیید می‌کنند که سرسلسلۀ هخامنشیان، پادشاهی متفاوت بوده و در میان پادشاهان باستان، نزدیک‌ترین منش و شیوۀ حکمرانی را به نظام‌های باز سیاسی امروزین داشته است. اما آنچه این روزها مهم است، نه وجود خارجی او است و نه واقعیت‌های تاریخی دربارۀ او. کوروش در نزد ایرانیان – درست یا غلط – نماد حاکمان اهل مدارا، صلح‌جو و میهن‌دوست است. حتی اگر کوروش به‌واقع این‌گونه نبوده است، صورت مسئله تغییر نمی‌کند. اکنون نباید اندیشید که این تلقی از کوروش درست است یا نه. باید بیندیشیم که چرا پادشاهی منسوب به این ویژگی‌ها چنین محبوب شده و مثلا نادرشاه یا شاه عباس صفوی که مسلمان نیز بوده‌اند، این مجبوبیت را ندارند. محبوبیت ناگهانی کوروش در میان ایرانیان، بیش از آنکه ریشۀ علمی یا دلیل جغرافیایی داشته باشد، یک نشانۀ جامعه‌شناختی است. این نشانه خبر می‌دهد که ‌زیست‌جهان ایرانیان تغییر کرده است. شاید اگر روزی مشکل ایرانیان یک‌پارچگی کشورشان در برابر دشمنان خارجی باشد، در آن روزگار شاه اسماعیل صفوی یا نادرشاه افشار یا حتی آغامحمدخان قاجار محبوب و زبانزد ‌شود؛ چنانکه در روزگاری دیگر، مهدی اخوان ثالث، شاعر عصر پهلوی، پس از کودتای 28 مرداد و ناامیدی از هم‌روزگارانش، از کاوه روی برمی‌گرداند و به اسکندر دخیل می‌بندد: باز می‌گویند: فردای دگر صبر کن تا دیگری پیدا شود کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، امید کاشکی اسکندری پیدا شود در سال‌های نخست انقلاب، کوروش و داریوش برای بیشتر مردم ایران تفاوتی با ناصرالدین‌شاه و فتحعلی‌شاه نداشتند؛ چون معنایی دیگر از حکومت و حاکم در ذهن‌ها رخنه کرده بود و مردم گمان می‌کردند که به فرمولی از حکومت دست یافته‌اند که همۀ تئوری‌های پیشین را نسخ می‌کند. اکنون نیز اگر به پادشاهی مشهور به صلح و مدارا با مخالفانش اقبال کرده‌اند، معنایی جز این ندارد که شیوه او را ضرورت زمانۀ خویش یافته‌اند. این اقبال، به سوی شخص کوروش نیست؛ به سوی شیوه‌ای در کشورداری است که به‌حق یا به‌خطا کوروش نماد آن شده است. امروز اگر کسی بگوید که آن پادشاه باستانی، دوباره بر تخت سلطنت نشسته و بر ذهنیت ایرانی حکم می‌راند، چندان گزاف نگفته است. + رضا بابایی _ یکشنبه هفتم آبان ۱۳۹۶ |
وب نوشت‌های مرحوم چهارشنبه 19 مرداد 90 از خانه بیرون نرفتم ، کار نوشتنی داشتم ، از یک نشریه سفارش مطلب گرفته بودم ، دو تا ، یکی را گذاشتم برای صبح ، همان که اسمش را گذاشته بودم " سرکنگبین و صفرا " آن یکی را برای عصر ، عنوانش بود " مرا بشنو ! همین " ، کاغذهای برچسب دار را گذاشتم روی میز ، رنگشان به سبز پسته ای می زد ، صورتی هم داشتم ، کوچک بودند ، زرد هم داشتم ، اندازه شان بزرگ بود اما از همدیگر بد کنده می شدند ، خیلی اوقات که اصلا کنده نمی شدند ، پاره می شدند ، همان سبزپسته ای ها را برداشتم ، تهران خریده بودمشان ، از شهر کتاب توی خیابان بهشتی ، همه ی حرف ها و فکرها و ایده هایی که چند روز قبل توی ذهنم وول خورده بودند و از سر و کول هم بالا رفته بودند را آوردم روی کاغذها ، هر کدام را روی یک کاغذ می نوشتم ، بعد کاغذ را می کندم و می چسباندم روی دیوار کنار میز مطالعه ، می رفتم سروقت کاغذ بعدی ، این جور وقت ها کارم شبیه به یک معلم دبستان است ، وقتی وارد کلاسی می شود که بچه ها در نبود معلمشان توی سر و مغز هم می زنند ، جفتک می پرانند ، جیغ می کشند ، گرگم به هوا بازی می کنند ، کتک کاری می کنند ، موشک هوا می کنند ، روی تخته سیاه شکلک معلم را می کشند ، با کتاب توی فرق سر هم می کوبند ، من همیشه کمی پشت در این کلاس می ایستم ، " کمی " دست کمش یک هفته می شود ، زیادهایش تا یک ماه هم می رود ، می گذارم هر وروجکی که دلش می خواهد بیاید بیاید هر کی دلش می خواهد برود ، اجازه می دهم بچه ها توی مغزم هرچقدر می خواهند جیغ و هوار بکشند ، بازی کنند و آتیش بسوازانند ، آنقدر پشت در صبر می کنم تا خسته شوند ، خسته که شدند یقه ی کتم را صاف می کنم و می روم توی کلاس بچه هایی که از شدت خستگی ولو شده اند را روی نیم کت خودشان می نشانم ، بعد یکی یکی می آورمشان پای تخته و سؤال پیچشان می کنم ، قبل از نوشتن مغز من همچین کلاسی می شود ، ایده ها و فکرها و حرف ها همچین بچه هایی . دیوار کنارم پر شد از برگه های سبز پسته ای برچسب دار ، حالا باید بچه ها را به صف می کردم ، همه شان را یک دور بالا پایین کردم ، از نو خواندمشان ، تمام که شد شماره گذاری شان کردم ، شماره گذاری قاعده و قانون ور نمی دارد ، کشکی ست ، کشک اسم های دیگری هم دارد ، ذوق نویسنده منظورم است . کاغذی که آخرین شماره نصیبش شده به راحتی می تواند جای اولی را بگیرد ، اولی برود روی نیمکت سومی بنشیند ، سومی برود جای دوازدهمی ، دوازدهمی جای نهمی ، باید دید آقا معلم صبح از کدام دنده اش بلند شده ، چه ویری دارد ، اگر با زنش دعوایش شده باشد یک جور شماره گذاری می کند ، اگر حقوقش را اضافه کرده باشند یک جور دیگر . کاغذهای سبز پسته ای پر شده بودند از نوشته هایی بد خط و کج و معوج با روان نویس سیاه و شماره هایی گوشه ی بالای سمت چپشان با روان نویس نارنجی ، دور هر شماره یک دایره ی قناسی که دو سرش هیچ وقت به نمی رسند کشیده شده بود ، روی بعضی کاغذهای سبز پسته ای یک ضربدر بزرگ با روان نویس بنفش کشیده شده بود ، ضربدر بنفش یعنی آقا معلم این بچه را با تیپا از کلاس بیرون انداخته : اخراج . کاغذها را به ترتیب شماره از روی دیوار جمع کردم ، آقا معلم این جوری بچه ها را به ترتیب شماره به صف می کند ، سر هر شماره پشت سر شماره ی قبلی ، آقا معلم - بسته به حال و روزش – گاهی اوقات روی منظم بودن صف حساس می شود ، همه کاغذها باید طابق النعل بالنعل روی هم چسبیده شده باشند ، گاهی اوقات هم برایش مهم نیست ، آنوقت صف بچه ها می شود مثل یک ماری که موقع خزیدن هی پیچ و تاب بر می دارد . کاغذهای به هم چسبیده را گذاشتم روی میز ، حالا بچه به ترتیب شماره هایشان روی نیمکت هایشان نشسته اند ، سکوت در کلاس حکم فرما می شود ، این حساس ترین و سرتوشت ساز ترین بخش کلاس است ، این که آقا معلم کلاس را چه شکلی شروع کند ، آقا معلم یک تکه گچ بر می دارد ، فوتش می کند ، بالای تخته سیاه می نویسد " بسم الله الرحمن الرحیم " بعد بر می گردد و دوباره چشم توی چشم بچه ها می دوزد و سکوت را ادامه می دهد . در این موقع گاهی اوقات بین نیمکت بچه ها قدم می زند و آن ها را ورانداز می کند ، گاهی اوقات جای دو تا از آن ها را عوض می کند ، گاهی اوقات کل کلاس را به هم می ریزد و از نو شماره شان می زند ، گاهی اوقات آن بچه ای که با ضربدر بنفش اخراج شده را صدا می زند و به کلاس برش می گرداند ، گاهی اوقات بر سر انگشت هایش روی میز ضرب می گیرد ، گاهی هم می رود توی آبدارخانه ی معلم ها برای خودش یک چایی می ریزد تا ببیند چه برای شروع کلاس چه خاکی باید به سرش بکند ، بعضی روزها هم می شود که آقا معلم هرچقدر به خودش فشار می آورد نمی تواند کلاس را شروع کند ، آنوقت می گوید : " امروز کلاس تعطیل ، تا فردا ". ادامه
دو تا کلاس داشتم ، بچه هایش یک هفته بود توی سرم جیغ می کشیدند ، توی نماز ، توی خواب ، توی کتابخانه ، موقع رانندگی ، یکی از مطالب را صبح نوشتم ، یکی را عصر ، آقا معلم کلاسش که تمام می شود می نشیند به حساب کتاب کردن که اول ماه کی می رسد ، حقوق ها را کی می دهند ، یعنی حقوق ها را اضافه می کنند ؟ گروهی ، تشویقی چیزی نمی دهند ؟ بعد توی ذهنش نقشه می کشد حقوق ها را که دادند می رود آن کفشی را که شب قبل برای همسرش پسندیده بود اما پول خریدش را نداشت می خرد . پیش خودم فکر کردم اگر حق التحریر یکی را هم که شده تا آخر ماه رمضان دادند می روم و آن کفشی پومای گردویی رنگی که دیشب نشانش کرده بودم را برای فاطمه می خرم . آقا معلم از کلاس که بر می گردد همسرش می گوید خسته نباشید ، خدا قوت ، امروز خیلی خسته شدید آقا ، کمی استراحت کنید . یعد می گوید لباس بپوش افطار نشده برویم خرید . یک ساعت مانده به افطار از خانه بیرون رفتیم ، مغازه ی نان فانتزی گلستان را که یک خیابان آن طرف تر از خانه مان بود افتتاح کردیم ، یک بسته نان ساندویچی لقمه ای خریدیم ، از سوپری شیر و دلستر میوه های استوایی خریدیم ، از دستگاه با کارت آب شیرین برداشتیم ، برگشتنی تقاطع خیابان صدوق را که خواستم دور بزنم بوی گل های اطلسی هجوم آورد توی ماشین ، تقاطع پر بود از گل های اطلسی سفید و صورتی و بنفش ، زدم روی ترمز ، سرم را بیرون آوردم تا ریه هایم از بوی اطلسی ها پر شود ، ماشین پشت سری دستش را گذاشت روی بوق . آقا معلم اینها افطار کوکوسیبی داشتند با گوجه ی خرد شده و ترشی مخلوط گراندیس و دلستر میوه های استوایی و زیتون . پایان
وب نوشت‌های مرحوم پنجشنبه 20 مرداد 90 ساعت را یک ربع مانده به چهارکوک کرده بودم ، برق نبود ، کورمال کورمال تا آشپزخانه رفتم ، نیمی از شهر در خاموشی مطلق بود ، از دوردست فقط چراغ های سبز جمکران روشن بود ، از پنجره ی اتاق ها سرک کشیدم ، از زاویه ی آن پنجره ها هم شهر تا چند خیابان آن طرف تر خاموش خاموش بود ، برگشتم توی آشپزخانه ، کبریت برداشتم ، اولین کبریت را روشن کردم ، یاد دخترک کبریت فروش افتادم ، یاد این که کودکی های ما چقدر با این قصه های غم انگیز گذشت . با کبریت اول راهم را تا پای شمع های تنه درختی کوبیده شده به دیوار دید زدم ، از یک هنرمند قمی خریدیمش ، کار با چوبش حرف نداشت ، یک تنه درخت صاف که شاخه ی موج داری از پایین تا بالایش لغزیده بود با دو تا جاشمعی چوبی حباب دار ، شمع هایش را روشن کردم ، رفتم سراغ قفسه دیواری ، شمع بزرگ رویش را روشن کردم گذاشتم روی اپن آشپرخانه ، یک شکع مکعب مستطیلی ایستاده ، با بدنه ای پر از گل های خشک شده ، روی میز ناهار خوری فاطمه یک کاشی چند رنگ گذاشته بود با دو تا جاشمعی کاسه ای نارنجی ، شمع هایش را روشن کردم و با احتیاط و وسواس گذاشتمش روی میز صبحانه خوری لب پنجره ی آشپزخانه ، فاطمه بیدار شد . باد خنکی می وزید . رادیو دو موج کوچکمان را روشن کردم ، فاطمه برنج هایی که از شب قبل توی پلو پز پخته بود را ریخت توی قابلمه و گذاشت روی گاز ، سحری باز هم فسنجان داشتیم . فاطمه گفت این زیبا ترین سحری عمرم بود ، گفت تا حالا زیر نور شمع سحری نخورده بودم ، توی تاریکی ، از من پرسید : " تو چی !؟ " گفتم : " یادش به خیر ، زمون جنگ ، خط مقدم ، توی سنگر ها این شکلی افطار می کردیم " فاطمه خندید و گفت بعله ! چایی از دیشب مانده را داغ کردم ، فاطمه گفت واقعا بندگان خدا توی جبهه هم روزه می گرفتند !؟ گفتم آره خب ! بعد از چند لحظه ، انگار که کشف تازه ای داشته باشد گفت : " خب خدا را شکر که اون وقتا ماه رمضون توی تابستون نبوده " روزه داری در مرداد داغ قم اذیتش کرده است . در خانه ی ما برق که می رود ، آب هم می رود ، برق که نباشد پمپ ها کار نمی کنند تا آب را هشت طبقه بیاورند بالا و بعد از بالا پخش کنند بین طبقات پایین ، خوبی اش این است که آب آشامیدنی مان از آب توی شیرها جداست ، دبه های بیست لیتری را از دستگاه آب شیرین می کنیم . عصر بیست لیتر آب آورده بودم ، شانسمان گفته بود ، آب شیرین را ریختیم توی آفتابه ی مسی کنج دستشویی ، زیر نور شمع دستشویی رفتیم ، زیر نور شمع وضو گرفتیم ، از رادیو اذان می دادند ، زیر نور شمع نماز خواندیم ، فوت کردیم توی شمع ها ، خوابیدیم . فاطمه هشت رفت سر کار ، من تا یازده خوابیدم ، شدید کمبود خواب داشتم ، چشم هایم درد گرفته بود ، می خواستیم با زبان روزه توی مغز آفتاب ، اذان که دادند ، بزنیم به جاده ، شب ، اصفهان خانه ی " خانم جون " افطاری دعوت بودیم ، خانم جان مامان مامان فاطمه است ، به مامان بابیش می گویند " مامان جون " ماه رمضان ها هرسال خانه ی خانم جون مراسم کلّه پاچه خوران برقرار است ، قانونش این است هر خانواده یک کلّه پاچه ، من و فاطمه یک خانواده به حساب می آییم ، یک دست کلّه پاچه ی اختصاصی سهممان است ، همه ی عروس دامادها یک خانواده به حساب می آیند ، سال های سال ، از زمانی که حاج آقا زنده بوده و پایه ی این مهمانی را گذاشته بوده . آن سال هایی که شش تا کلّه پاچه سر سفره بوده تا سال پیش که بیست و دو تا کلّ] سر سفره بود ، همه می دانستند هر جای دنیا که باشند باید شب پانزدهم را هر جور که شده خانه ی حاج آقا باشند ، پارسال قرار مراسم را به خاطر ما گذاشتند دومین شب جمعه ی ماه ، اذان که دادند راه افتادیم تا به افطاری خانم جون برسیم . از جاده قدیم رفتیم ، جاده ی امام زاده عبدالله ، جاده ی طایقان و نیزار ، از آن جاده های پر پیچ و خم و سربالایی سر پایینی داری که هم ترس دارد هم هیجان ، هر باز توی سر زیری هایش که می افتیم و یک چیزی توی دلمان تکان می خورد فاطمه می خندد و می گوید " آخ جان ، شهر بازی " نماز را امامزاده عبدالله خواندیم ، مسافرها تک و توک زیر سایه ی خنک درخت های کنار امامزاده ناهار می خورند ، رودخانه ای که از پشت امامزاده می گذشت کم آب شده بود . دست فروشی انگور می فروخت . تا اصفهان برسیم آلبوم های موسیقی بالا پایین می شدند ، خشته که شدیم نوبت رادیو بود که مدام موج به موج شوند، رادیو معارف ، رادیو جوان ، رادیو آوا ، رادیو فردا ، رادیو قرآن ، رادیو پیام ، یک ساعت مانده تا اصفهان ، شهرام شکیبا برنامه ی طنز عصر های پنجشنبه اش را شروع کرد ، تا برسیم از خنده و قهقه روده بر شده بودیم . ادامه👇
خانه ی فاطمه این ها دوش گرفتیم ، لباس هایمان را اتو زدیم ، کمر به زمین گذاشتیم ، با مامان و عادله گپ زدیم و نزدیکی های اذان رفتیم خانه ی خانم جون . تمام حیاط را فرش انداخته بودند، ایوان ها را مخطأ چیده بودند باغچه ی وسط حیاط پر بود از گل های اطلسی و مارگاریت ،از برگ های درخت توت و خرمالو آب می چکید ، یک میز دایره ای قدیمی گذاشته بودند لب ایوان روبروی در ورودی ، رویش را خرما و نان خشک و پنیر چیده بودند ، کنار ایوان دو تا سماور ذغالی و دو تا قوری چینی بزرگ گذاشته بودند ، روی یکی از قوری ها گل سرخ کار شده بود ، روی آن یکی نقاشی رنگ و رفته ی یک زن فرنگی که لباسش سینه هایش را کامل نپوشانده بود ، زن یک سینی چای دستش بود و غم زده به روبرو نگاه می کرد . جای چند تا خش قدیمی و کهنه ی چاقو روی نقاشی زن پیدا بود ، دو تا سفره ی عمود بر هم دو طرف حیاط پهن کرده بودند ، وسط سفره ها کاسه های ترشی چیده بودند ، بشقاب های سبزی خوردن ، کاسه هایبزرگ چینی گل سرخ پر ازیخ ، لیوان های قدیمی که تهشان به سبزی می زند ، کوکای سیاه و کانااد درای نارنجی ، سفره های قلمکاری که تویشان نان خانگی گذاشته بودند . اذان که دادند ، با خرما و آب جوش و نان خشک و پنیر افطار که کردند ، نماز که خواندند ، نفسشان که جا آمد برای هر نفر یک پیاله آب گوشت کشیدند ، فاطمه رفته بود سر دیگ ها کمک ، کله پاچه ی ما را خودش آورد ، گفت یکی از خوشگل هایش را برای خودمان کنار گذاشته . توی آبگوشت ها نان خانگی تلیت کردیم ، فاطمه کلّه را اوراق کرد ، من توی قدح های پر از یخ نوشابه ریختم ، لای هر لقمه ترشی خانگی خانم جون گذاشتم ، فلفل زدم . مغز تکاندم ، نوشابه سر کشیدم . خانم جون اسمش عالم است ، پنج تا دختر دارد یک پسر ، خواهرش – خاله پری – هم دقیقا همین طور است ، او هم پنج تا دختر دارد یک پسر . از دل این شش تا امسال بیست و سه تا خانواده بیرون آمده بود . یکی از خانواده ها نتیجه ی خانم جون و شوهرش بود که تازگی ها عقد کرده بودند بقیه نوه های خانم جون ، اگر خدا بخواهد سال دیگر باید دو سه تایی کلّه به فهرست اضافه کنند . همین روزهاست که برای دو سه تایی از نوه ها دست و استین بالا بزنند . بعد از افطار ما جوانترها گوشه ی حیاط کنار پنجره ی بزرگ میمهان خانه جمع شدیم ، اول پانتومیم بازی کردیم ، از آن شبی که سد خمیران جمع شده بودیم و ما از مجید خاله ناهید خواستیم " ایزی لایف " را بازی کند بیشتر سوژه ها بی ادبانه شده . بعد " دست ها " را بازی کردیم ، هر کس می سوخت بقیه جیغ می کشیدند ، بزرگ ترها می دانستند هرچقدر بگویند ساعت یازده شب است ، کمی ساکت تر ، همسایه ها اذیت می شوند کسی به حرفشان گوش نمی کند ، چیزی نگفتند ، بعد " هُپ " بازی کردیم ، مضرب چهار ، اولین کسی که حذف شد علی خاله اکرم بود ، خیر سرش نخبه ی فامیل است ، رتبه ی کارشناسی ارشدش شده دو ، دارد شال و کلاه می کند بیاید دانشگاه شریف ، بعد از سوختن هم از بیرون بازی گیر داده بود سی و دو مضرب چهار نیست ، مهدی خاله مریم گفت : " چار هشتا سی و دو تا "امسال می رود کلاس سوم دبستان ، بعد محمد خاله اعظم یک بازی یادمان داد . خاله اعظم همان مامان فاطمه است ، بعد قرار شد هر کسی خاطره ی خنده دار بگوید ، اقا محمد – داماد دایجون – محمد خاله ناهید ، من ، محمد خاله اعظم ، حمید خاله زهره خاطره های خنده دار گفتیم و تا یک شب ریسه رفتیم . دخترها نقشه ریختند تا سحر خانه ی خانم جون باشیم ، پلو ماش را بار گذاشتند ، پسر ها دو دسته شدند ، بعضی ها رفتند مسجد جامع دعای ابو حمزه ، من و مجید خاله ناهید و حسین و علی خاله اکرم و آقا محمد - داماد دایجون – رفتیم کوه صفه . ماه یک نفس داشت تا کامل بشود ، ساعت دو نیمه شب بود . پایان
هنر دموکراسی خطا است اگر دولت‌ها یا حکومت‌ها را به دو گروه پاسخگو و غیر پاسخگو تقسیم کنیم. هیچ دولتی و هیچ حکومتی نیست که پاسخگو نباشد؛ تفاوت حکومت‌ها در مرجع آنها برای پاسخگویی است. یکی، خود را پاسخگوی مردم می‌داند و دیگری پاسخگوی نهادهای مستقل از مردم و سومی مخلوطی از این و آن. حکومت‌ها خود را پاسخگوی کسی یا نهادی یا نیرویی یا جمعیتی می‌دانند که از آن مشروعیت می‌گیرند. مثلا حکومت دست‌نشانده، چاره‌ای جز التزام و پاسخگویی به بیگانگان ندارد و حکومتی که همۀ مشروعیت خود را از مردم گرفته است، به همانان پاسخگو است و می‌کوشد رضایت آنان را جلب کند. و اگر مشروعیت حکومتی، وامدار حمایت و پشتیبانی نهادی خاص(همچون نهادهای نظامی یا مذهبی) باشد، باید همان را از خود راضی نگه دارد؛ هرچند به قیمت ناراضی کردن مردم و نهادهای دیگر. پاسخگویی به مردم و التزام به منافع ملی در دموکراسی‌های موفق غربی، از روزی شروع شد که مرجعیت و مشروعیت‌بخشی نهاد کلیسا رنگ باخت و دولت‌ها مردم را جایگزین کلیسا کردند. رژیم پهلوی نیز هنگامی سرنگون شد که هم مردم از او روی برگرداندند و هم مرجعیت‌های سنتی به مقابله با او برخاستند؛ یعنی دیگر هیچ منبع مشروعیت نداشت. بر خلاف تصور غالب، دولت‌ها و حکومت‌ها بیشترین آگاهی را از وضعیت موجود دارند و حتی راه‌های برون‌رفت را بیش‌وکم می‌دانند و ارادۀ آن را نیز دارند. اگر اقدامی نمی‌کنند، دلیل آن را باید در التزام آنها به نهاد یا نیرویی جست که از آن مشروعیت می‌گیرند(مناسبات حکومت‌ها و مرجعیت‌ها پیچیده‌تر از آن است که شرح آن در مقاله‌ای بگنجد). همچنین هر بخشی از حکومت که اجرایی‌تر است، ضرورت تحول و تجدد را زودتر و بیشتر می‌فهمد تا کسی یا کسانی که از دور دستی بر آتش دارند. به همین دلیل است که معمولا در بیشتر کشورها قوۀ مجریه زودتر از قوۀ مقننه و قوۀ مقنته زودتر از قوۀ قضائیه اصلاح‌طلب می‌شود و آخرین نهادی که ضرورت اصلاح را می‌فهمد و دست از محافظه‌کاری برمی‌دارد، آن بخش از حکومت است که کمترین ارتباط و درگیری را با مسائل اجرائی دارد و پاسخگوی مردم نیست. برای نمونه، قاجاریان دریافته بودند که کشورداری به شیوۀ آغامحمدخانی دیگر ممکن نیست و بیش از این نمی‌توان در برابر ترقی‌خواهی و تجددطلبی ایستاد. انتخاب کسانی مانند قائم‌مقام فراهانی، امیرکبیر، مشیرالدوله(سپهسالار)، میرزایوسف‌خان مستوفی‌الممالک و امین‌الدوله برای صدارت عظما و نیز تن دادن به نهادهای آموزشی جدید مانند دارالفنون و مدارس رشدیه، از همین آگاهی برخاسته بود. اما آنچه آنان را در این راه ناکام و از عقب‌نشینی ناگزیر می‌کرد، وابستگی شدیدشان به مرجعیت‌های سنتی در جامعه بود. همۀ صدراعظم‌های پیشرو و آگاه قاجار، مخالفانی قدرتمند در بیرون از دربار داشتند. مخالفانِ بیرون از دربار، اگر نمی‌توانستند شاه را مجبور به تمکبن کنند، کسانی را از بستگان شاه یا درباریان، به جان شاه می‌انداختند که از سیاست‌های تجددخواهانه دست بردارد. او نیز چون اعتباری جز تأیید مرجعیت‌های سنتی نداشت، تن می‌داد و عقب می‌نشست. عزل مشیرالدوله و قتل امیرکبیر، همگی بر اثر فشارهایی بیرون از دربار بود. آزادی عمل شاهان در حل مسائل، به اندازه‌ای بود که آنها را از منبع مشروعیتشان دور نکند. شناخت گروه‌های مرجع یا داوری(Reference group) در هر کشوری، به‌واقع شناخت ماهیت آن کشور است. در سایۀ این شناخت، درمی‌یابیم که اگر دولتی یا حکومتی رفتاری غیردموکراتیک داشت، نباید آن رفتار را به خواسته‌ها و درک او از زمانه ارجاع داد؛ بلکه به طور معمول، آن رفتار برای راضی نگه داشتن منبع مشروعیت آن نظام سیاسی است. مثلا ممکن است شخص حاکم، مشکلی با برخی سیاست‌ها نداشته باشد و حتی آن را به نفع کشور و مردم بداند؛ اما اگر آن سیاست‌ها میان او و منبع مشروعیتش فاصله بیندازد، به سوی آن نخواهد رفت. بسیاری از رفتارهای حکومتی و سیاسی حاکمان را باید از این منظر دید. بنابراین قانع کردن حکومت برای تن دادن به فلان برنامۀ هنری یا فرهنگی یا ورزشی یا اقتصادی یا سیاسی، هیچ سودی ندارد، مگر اینکه منبع مشروعیت آن حکومت، تغییر رأی بدهد یا در آن مسئله، فاقد مرجعیت گردد یا تکیه‌گاه حکومت تغییر کند. در دوره‌هایی که نظام سیاسی ایران، نیاز کمتری به مرجعیت‌های سنتی داشت، منافع ملی اهمیت بیشتری ‌یافت. هنر دموکراسی، این است که حکومت‌ها را از التزام‌های پراکنده و مرجعیت‌های غیر پاسخگو و دور از واقعیت‌های روز، بی‌نیاز می‌کند. + رضا بابایی _ پنجشنبه نهم شهریور ۱۳۹۶
اسلام اخوانی و فیلم «محمد رسول الله» بیش از پنجاه سال است که قرائت اخوان‌المسلمین از اسلام، قرائت برتر در میان مسلمانان، اعم از شیعی و سنی، است. مهم‌ترین ویژگی این قرائت، برجستگی بعد سیاسی- اجتماعی اسلام، و غلبۀ اسلام‌گرایی بر مسلمانی است. سید جمال‌الدین اسدآبادی، پدر معنوی اخوانی‌ها، کلید مشکلات جهان اسلام را، احیای اسلام اجتماعی(خصوصا در قالب خلافت اسلامی) می‌دید و حسن‌البناء پدر تشکیلاتی اخوان‌المسلمین، توانست این نظریه را تا حد بسیاری عملیاتی کند. نظریه‌پردازان این گروه، همچون سید قطب، تأثیری شگفت و ماندگار بر بسیاری از علمای الازهر و نیز نویسندگان شیعی داشتند. برخی مراجع حوزۀ علمیۀ نجف در دهۀ سی و چهل خورشیدی، در برابر این گروه ایستادند، اما راه به جایی نبردند؛ زیرا آنان بیشتر از منظر تقابل شیعی – سنی، به مسئلۀ اخوانی‌ها در جهان اسلام نگاه می‌کردند. ماجرای اخوانی‌ها و تأثیر آنان بر فهم غالب از اسلام در سدۀ حاضر، داستانی دراز دارد. دربارۀ آنان و دلیل پیروزی زودهنگامشان بر افکار عمومی مسلمانان، کتاب‌های مهمی نوشته‌اند؛ اما مؤلفان این آثار، به یک نکتۀ ظریف کمتر توجه کرده‌اند، و آن تأثیر فیلم بسیار مؤثر و حرفه‌ای «الرساله» بر افکار عمومی مسلمانان در چهل سال گذشته است. فیلم «الرساله» در ایران با نام «محمد رسول الله» مشهور شد. کارگردان سوری این سینمایی تأثیرگذار، مصطفی عقاد، از چند بازیگر مهم هالیوود، مانند آنتونی کوئین در نقش حمزه و مایکل آنسارا در نقش ابوسفیان و ایرنه پاپاس در نقش هند، استفاده کرد و اثری خوش‌ساخت و دلربا پدید آورد. موسیقی هیجان‌انگیر فیلم نیز که نامزد اسکار شد، بر تأثیرگذاری آن افزود. فیلم‌برداری آن را جک هیلیارد انگلیسی بر عهده گرفت که در سینمای هالیوود، نامی آشنا و برندۀ جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری در سال ۱۹۵۷ است. پشتیبان مالی و معنوی فیلم نیز معمر قذافی بود که آن روزها لیدر مسلمانان انقلابی محسوب می‌شد. دوبلۀ این فیلم را در ایران، ماهرترین گویندگان سینمای ایران بر عهده گرفتند و به همین دلیل، پس از چند دهه، هنوز برای ایرانیان دیدنی و جذاب است. فیلم «محمد رسول الله»، اسلام را دینی انقلابی و با برنامه‌های گستردۀ اجتماعی معرفی می‌کند و کمتر به جنبه‌های فرهنگی و معرفتی اسلام نظر می‌اندارد. بینندۀ این سینمایی، اسلام را بیش از آنکه چرخشگاهی فرهنگی و اخلاقی ببیند، نهضتی سیاسی – اجتماعی می‌شناسد که در آن، توحید و نبوت و اخلاق و ایمان، با تشکیل حکومت دینی کامل و نتیجه‌بخش می‌شود. مصطفی عقاد، سیزده‌سال رسالت پیامبر را در مکه، در کمتر از یک سوم فیلم گزارش می‌کند و دوسوم دیگر را به ده سال مدینه و جنگ‌ها و درگیری‌های نظامی اختصاص می‌دهد. بینندۀ این فیلم، پیروزی‌های اسلام را بیشتر در بدر و احد و سرانجام در فتح مکه می‌بیند، تا در قلب‌ها و نگاه‌ها. فیلم، از رخدادی شگفت در غار حرا، مهم‌ترین نقطۀ جغرافیای اسلام، آغاز می‌شود، اما آن رخداد در تاریکی می‌ماند و پس از آن، دوربین جک هیلیارد از میدان‌های جنگ و درگیری بیرون نمی‌آید. حتی تحول بلال و بردگان را وامدار اندیشه‌های اجتماعی اسلام نشان می‌دهد، نه گرایش‌های اخلاقی؛ در حالی که اهتمام اسلام در ماجرای برده‌داری، تنها اصلاحات فرهنگی بود و لغو آن را به آیندگان سپرد. اگر کسانی مانند سید قطب و محمد غزالی توانستند نخبگان مسلمان را متقاعد کنند که اسلام راستین و برتر در همۀ اعصار و نیز در عصر حاضر، اسلام سیاسی - اجتماعی است، فیلم «محمد رسول الله» نیز توانست افکار عامۀ مسلمین را در سرتاسر جهان اسلام با اخوانی‌ها همسو کند. از این جهت می‌توان سینمایی «محمد رسول الله» را با تأثیرگذارترین آثار هنری جهان، مقایسه کرد. طنر تلخ تاریخ، آنجا است که سازندۀ این فیلم، مصطفی عقاد، به دست کسانی کشته شد که بارها فیلم او را دیده و از آن الهام گرفته بودند و خود را نمایندۀ راستین اسلام سیاسی می‌دانستند. + رضا بابایی _ یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۶
درس‌های مشروطه تاریخ مشروطه‌، آیینۀ سرشت‌ تاریخی و امروزین ما است. هر چه دربارۀ این مقطع تاریخی بیشتر بخوانیم و بدانیم، خود را بیشتر می‌شناسیم. از ترور ناصرالدین شاه تا روز تاج‌گذاری سردارسپه، هیچ روزی نیست که واقعیت انسان ایرانی آشکارتر نشود. ورود ایران به عصر پهلوی، آب‌ها را از آسیاب انداخت؛ اما مشکلات ساختاری و فرهنگی ایران همچنان لاینحل باقی ماند؛ تا رسیدیم به روزگار کنونی که ایران منهای «جامعۀ ایرانی» به حیات خود ادامه می‌دهد. اکنون ایران، کمترین نشانه‌های جامعه‌بودگی را دارا است. در جهان، همچنان‌که جامعه‌هایی را می‌توان یافت که کشور و زمین ندارند(مانند جامعۀ فلسطین)، کشورهای را هم می‌توان نام برد که جامعه ندارند. این کشورها خانه‌ای برای فردیت‌های از هم گسیخته‌‌اند. تاریخ مشروطه، خلاصه‌ای از همۀ روحیات و ضعف‌ها و قوت‌های ما است. هزاران افسوس که نسل جوان، از این سرمایۀ گرانقدر نصیبی چندان ندارد. سهم مشروطه از کتاب‌های درسی بسیار اندک است و آن اندک نیز بیشتر برای تسویه‌‌حساب با روشنفکران است. درس‌های مشروطه، فراوان است. در اینجا به دو مسئله اشاره‌ می‌کنم: یک. پس از تشکیل نخستین دولت و مجلس مشروطه، دو منازعۀ بزرگ برخاست: 1. نزاع مشروعه‌‌خواهان با مشروطه‌‌طلبان؛ 2. نزاع مشروطه‌‌خواهان با یک‌دیگر. منازعۀ اول تأثیر مهمی بر سرنوشت مشروطه نگذاشت. حمایت‌های بی‌دریغ مراجع بزرگ نجف و نیز همراهی دربار، مشروطه را تا تشکیل مجلس اول و تدوین نخستین قانون اساسی پیش برد. اما پس از آن بود که دو طیف مشروطه‌خواه، یعنی روحانیون(به رهبری سید عبدالله بهبهانی) و روشنفکران(مانند احتشام السلطنه و سید حسن تقی‌زاده) در برابر هم ایستادند. تمرکز بر روی اختلاف مشروطه و مشروعه، ما را از نزاع اصلی و سرنوشت‌ساز در نهضت مشروطیت غافل کرده است. این نزاع تا امروز ادامه دارد؛ اما با نام‌هایی دیگر. جمهوری اسلامی ایران، به رغم آنکه خود را پیرو شیخ فضل‌الله نوری می‌داند، به لحاظ ساختاری و صوری، ادامۀ مشروطه‌خواهانی همچون سید عبدالله بهبهانی است و اصلاح‌طلبان، راه احتشام‌السلطنه را ادامه می‌دهند. ایدۀ مشروطه، پبشنهاد روشنفکران تجددخواه و روحانیون روشنفکرمآب(مانند میرزا نصرالله ملک‌المتکلمین) بود. اما روشنفکران برای آوردن مردم پایتخت به صحنه، چاره‌ای جز توسل به روحانیت نداشتند. از 14 میلیون ایرانی، حدود 500 هزار نفر از مهارت خواندن و نوشتن برخوردار بودند و از این تعداد نیز شمار کمتری انگیزۀ فعالیت اجتماعی داشتند. گوش‌ها و چشم‌ها بیشتر به سوی منابر بود و روحانیان بیش از هر طبقۀ دیگری، قدرت بسیج عمومی داشتند. به همین دلیل، روشنفکران کوشیدند که بر مشروطه جامۀ دین بپوشانند تا دل روحانیت و تودۀ مردم را نیز به دست آورند. اما ذات مشروطه نمی‌توانست به چیزی بیش از قانون و پارلمان وفادار باشد. اختلاف از وقتی شروع شد که روحانیون مشروطه‌خواه مانند سید عبدالله بهبهانی و آخوند خراسانی، به مقتضیات ذاتی مشروطه پی بردند. باید اذعان کرد که شیخ فضل‌الله نوری، پیش از آن دو دریافته بود که قطار مشروطه و تفکیک قوا و پارلمانیسم و رسانه‌های آزاد و مدارس جدید و روابط گستردۀ بین‌المللی، گاهی از ریل شرعیات خارج می‌شود. باری؛ پولتیک روشنفکران، جواب نداد و همه به بن‌بست رسیدند. بهبهانی ترور شد، تقی‌زاده به تبریز و سپس به استانبول گریخت و احتشام‌السلطنه(رئیس مجلس)، دوران ناصرالدین شاه را آرزو کرد. (دربارۀ سید محمد طباطبایی باید جداگانه سخن گفت) دو. حقیقت ماجرا این است که سلسلۀ قاجار، مشکل بنیادین با ترقی‌خواهی و تجددطلبی نداشت و اگر مشروطه هم رخ نمی‌داد، شاهان قاجار خودشان به این نتیجه می‌رسیدند که کشور را بدون پارلمان نمی‌توان اداره کرد؛ چنانکه پیشتر جلسات مشورتی را پذیرفته بودند. افزون بر قائم‌مقام و امیرکبیر، برخی دیگر از دولت‌مردان و صدراعظم‌های دولت قاجار، بسیار پیشرو و تجددخواه و وطن‌پرست بودند؛ کسانی همچون میرزا حسین‌خان مشیرالدوله، میرزا علی امین‌الدوله و میرزا یوسف آشتیانی(مستوفی‌الممالک). در واقع، نوسازی گستردۀ ایران از زمان مشیرالدوله کلید خورد و ناصرالدین‌شاه نیز پشت او ایستاد؛ اما آنچه این صدراعظم‌ها را ناکام و منعزل می‌کرد، مخالفت سنت‌گرایان با تجدد بود. ناصرالدین‌شاه، مشیرالدوله را هنگامی عزل کرد که هنوز از سفر فرنگ برنگشته بود. در میانۀ راه نامه‌ای از ملاعلی کنی به دست او رسید که بسیار ترسید. شاه به‌شدت از اینکه او را به بی‌دینی یا بددینی و بابی‌گری متهم کنند، هراس داشت و از همین رو بسیار می‌کوشید که تجدد و ترقی‌خواهی تا آنجا پیش برود که صدایی برنخیزد. اگر ترقی‌خواهان تعامل هوشمندانه‌تری را با دربار و روحانیت پیش می‌گرفتند، شاید نیازی به نهضت مشروطه هم نبود. + رضا بابایی _ پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۶
مشکل مشروطه مشروطه به همۀ آنچه می‌خواست، نرسید؛ اما شکست هم نخورد. پارلمانیزه کردن حکومت، ورود تکنوکرات‌ها به بدنۀ نظام(به‌ویژه در عصر پهلوی)، کاستن از قدرت و اختیارات پادشاه(به‌ویژه تا مجلس هفتم مشروطه)، زمینه‌سازی برای نقش‌آفرینی «افکار عمومی» که پیشتر هیچ محلی از اعراب نداشت، ارتقای رعیت به مقام شهروندی و ظهور مفهوم «منافع ملی»، شماری از دستاوردهای مشروطیت است. ناکامی‌های مشروطه هم کم‌ نیست؛ اما منشأ ناکامی‌ها به هیچ روی آن نیست که متأسفانه در کتاب‌های درسی و رسمی می‌گویند و می‌نویسند. این کتاب‌ها، همۀ کاسه‌وکوزه‌ها را بر سر غرب و غرب‌گرایی می‌شکنند. روایت جمهوری اسلامی از مشروطه، حتی با روایت شیخ فضل‌الله نوری تفاوت دارد. شیخ، با اصل قانون‌نویسی در مجلس شورای ملی مخالف بود. در نظر او، قانون را باید کسانی بنویسند که بر مردم «ولایت» دارند، نه «وکالت» از مردم. به اعتقاد او، شرع انور تکلیف بشر را در بیشتر امور و شئونات روشن کرده و نیازی به قوۀ مقننه و ورود به منطقۀ شرعیات نیست. سپس منطقۀ شرعیات را چنان می‌گسترید که جایی چندان برای قانون ‌اساسی و تصویب قانون‌های عرفی نمی‌ماند. جایگاه قوۀ مقننه در جمهوری اسلامی ایران، به آنچه مشروطه‌خواهان در صد سال پیش می‌گفتند، نزدیک‌تر است. اگر آن روز کسی به شیخ فضل‌الله نوری می‌گفت که صد سال دیگر، مجلس‌هایی در ایران تشکیل می‌شود که خود را ادامۀ تو می‌دانند، اما دربارۀ همۀ امور مردم، از ارث و دیه و قصاص تا طلاق و بهرۀ بانکی و جزیه و روابط مالک و مستأجر قانون می‌نویسند و زنان نیز در آن حضور دارند، می‌گفت: حاشا و کلا که آنان مشروعه‌خواه باشند! حکومت در نظر رهبر مشروعه‌خواهان، دو رکن داشت: سلطان متدین(در حد ناصرالدین‌شاه) و مجتهدین. والسلام. همراهی او با مشروطه‌ نیز تا وقتی بود که هدف اعتراضات، امین‌الدوله(صدراعظم) و علاء‌الدوله(حاکم تهران) و مسیو نوز بلژیکی بود. اما وقتی سخن از نظام‌نامه(قانون اساسی) و پارلمان به میان آمد، کنار کشید و این شیوۀ حکمرانی را «تشبه به کفار» خواند. می‌گفت: «مگر نمی‌دانید که در امور عامه، وکالت صحیح نیست؟ تکلم در امور عامه و مصالح عمومی ناس، مخصوص است به امام(ع) یا نوّاب عام او [= مجتهدان]، و دخالت غیر آنها در این امور حرام است.»(رسائل مشروطیت، ص۱۸۴). شیخ فضل‌الله نوری، نمایندۀ روحانیونی بود که شریعت را کافی می‌دانستند و قانون عرفی را رقیب دین به شمار می‌آوردند و آرای عمومی را منشأ هیچ‌گونه مشروعیتی نمی‌‌شمردند. شیخ در رسالۀ «حرمت مشروطه»، مجلس شورا را به امور جزئی عرفی، محدود می‌کرد. اما میان او و آخوند خراسانی و روشنفکران، هیچ توافقی بر سر مصادیق امور عرفی و شرعی نبود. مشروطه‌خواهان اصل حکومت را از باب وکالت و امر عرفی می‌دانستند؛ اما شیخ، حکومت را همان ولایت شرعی می‌شمرد که فقط مجتهدان حق اِعمال آن یا واگذاری به غیر(قاجار) دارند. اما مشکل اصلی مشروطه، نه سرکشی‌های ممدلی‌شاه بود، و نه نفوذ مشروعه‌خواهان در میان مردم و نه دخالت‌های بیگانگان. آنچه میان مشروطه و هدف اصلی‌اش(تقسیم قدرت) دیوار کشید، بی‌تجربگی ایرانیان در کار جمعی و حل اختلاف‌ها از راه‌های قانونی و مدنی بود. مشروطه اولین تجربۀ ایرانیان برای کار گروهی در امور اجتماعی است. رهبران مشروطه نیز طیفی متنوع بودند؛ از سید حسن تقی‌زاده تا شیخ فضل‌الله نوری. چنین تنوعی، در میان مردمی که تا آن روز جز استبداد و خودکامگی ندیده‌‌ بودند و تجربۀ حل منازعات را از راه قانون‌گرایی نداشتند، جز دشمنی و کوشش برای حذف هم‌دیگر برنمی‌انگیخت. مشروطه، می‌خواست قدرت را توزیع کند؛ بی‌آنکه در فرهنگ ایرانی، سابقه‌ای داشته باشد. پیش از مشروطه، یکی فرمان می‌داد و دیگران فرمان می‌بردند. پس نزاعی برنمی‌خاست؛ چنانکه در گورستان نزاعی نیست. مشروطه‌‌طلبان گمان می‌کردند که نیازی به همراهی مشروعه‌خواهان ندارند؛ پس می‌توانند آنان را به بست‌های شاه ‌عبدالعظیم یا تبعید یا بالای چوبۀ دار بفرستند. مشروعه‌خواهان نیز می‌پنداشتند که با اتکا به توپ‌های روسی و سنگدلی‌های محمدعلی‌شاه و غیرت دینی عوام، می‌توانند مشروطه‌خواهان را خانه‌نشین کنند. مشروطه‌خواه، از شاه می‌خواست که بخشی از قدرتش را به مردم بدهد؛ اما خودش حاضر نبود به اندازۀ وزن اجتماعی مشروعه‌خواه، او را در قدرت سهیم کند. مشروعه‌خواه نیز می‌گفت: هر نهادی که بیرون از نفوذ روحانیون باشد، مشروعیت ندارد. از میان این انحصارطلبی‌های خام که هنوز ادامه دارد، ناگهان سلسله‌ای(پهلوی) سر برآورد که نه مشروطه‌خواه واقعی بود و نه مشروعه‌ را وقعی می‌نهاد. بخت با ایران یار بود که سردارسپه توانست شورش‌های جنوب و شمال را سرکوب کند و قدرت را به دولت مرکزی برگرداند؛ وگرنه پیامدهای جنگ جهانی اول و قحطی سال‌های ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ و منازعات داخلی، از ایران جز نامی باقی نمی‌گذاشت. رضا بابایی 96
وب نوشت‌های مرحوم جمعه 21 مرداد 90 سحری دوباره همه خانه ی خانم جون جمع شدیم ، هر دو گروه که از خانه بیرون زده بودیم ، هم آن ها که رفته بودند دعا ، هم ما که رفته بودیم کوه صفه و میدان امام و پل خواجو برگشتنی خرید کرده بودیم ، چیپس و پفک و کرانچی و ماست موسیردار و دلستر ، زن ها توی ایوان نماز می خواندند ، مردها پتوها را روی سرشان کشیده بودند ، دخترها با هم پچ پچ می کردند ، بساط خوردنی ها را توی ایوان ، جلوی سجاده ی خاله ها پهن کردیم ، مامان ها جوش بچه هایشان را میزدند که کرانچی فلفلی نخورند ، بچه ها باولع می خوردند ، پسرها برای اینکه دخترها کمتر بخورند با دست ماست بر می داشتند ، دخترها جیغ می کشیدند ، مردها از زیر پتو سر بیرون آورده بودند و می خندیدند ، سفره را پهن کردند ، تا پهن شدن سفره نوبت نماز خواندن پسرها شد ، هر کسی گوشه ای از حیاط دور تا دور فرش شده را انتخاب کرده بود، نسیمی که از لای شاخه ی های شاه توت و خرمالو پیچ می خورد و توی اتاق ها می رفت خواب را از چشم ها می گرفت ، سفره ها پهن شد ، سینی های پلو و ماش ، ظرف های شکر و خرما ، بشقاب های سبزی خوردن ، کاسه های ماست ، نان خانگی و پنیر و عسل ، من پلو ماش را ساده خوردم ، فاطمه با خرما ، بچه های خاله ناهید با شکر ، بچه های خاله اکرم با گوجه ی خرد شده و نمک ، بچه های خاله ناهید همیشه سر پلو ماش بچه های خاله اکرم را مسخره می کنند ، می گویند : " آخه کی پلو ماش را با گوجه می خوره !؟ " من پلو ماش را با دست خوردم . اذان دادند ، نماز خواندیم ، همه ماشین ها را آورده بودند توی حیاط پشت سر هم قطار کرده بودند ، پژوی دایجون این ها به سمند خاله ناهید اینها گیر بود ، سمند خاله ناهید این ها به پرشیای خاله اکرم این ها ، پرشیای خاله اکرم این ها به تندر خاله مریم این ها ، خاله مریم شیطنت خاله کوچیکه بودنش گل کرد ، گفت حالش را ندارد ماشین را جابجا کند ، همه از خدا خواسته خانه ی خانم جون خوابیدند ، ماشین ما و خاله اعظم این ها بیرون بود ، فاطمه در گوشم گفت برویم که پشه دارند ، من گفتم برویم که صبح افتاب توی چشممان است ، محمد گفت برویم ، شارژر موبایلش را می خواست ، از سر شب خاموش شده بود . ساعت یازده نم نمک همه بیدار شدیم ، قلب درد شدید داشتم ، یکبار نزدیکی های هشت از خواب بیدارم کرده بود ، فاطمه گفت شاید به خاطر چربی باشد ، من گفتم احتمالش هست ، چند فصل دیگر از " نام من سرخ " را خواندم ، کارا و شکوره با هم قرار عاشقانه داشتند قاتل شوهر عمه را کشت ، ، حاج آقا پریشان آمد توی خانه ، محمد سراسیمه رفت بیرون ، سر چهار راه تصادف وحشتناکی شده بود ، موتور پلیس گذاشته بود دنبال یکی از این موتور سنگین ها ، محمد گفت هفتصد و پنجاه بود ، موتور زده بود به یک پراید ، پرت شده بود توی هوا ، با مغز آمده بود روی زمین ، پای چراغ راهنمایی رانندگی ، ضربه آنقدر زیاد بود که بلوک های سیمانی پای چراغ کنده شده بود ، مغز طرف پاشیده بود کف آسفالت ها ، این ها را محمد می گفت ، از تراس فقط می شد جمعیت مردم را دید که روی سر هم قل می زدند ، همه اول به آب و آتش می زدند تا جمعیت را پس بزنند و صحنه را از نزدیک ببینند ، بعد دست هایشان را جلوی دهانشان می گرفتند و زور می زدند تا از صحنه دور شوند و عق نزنند ، نیروهای یگان ویژه که رسیدند مردم جوش آوردند ، عاقل ترها و ریش سفید ها گفتند بروند و الّا کار به شورش می رسد ، رفتند ، مردم پلیس را مقصر می دانستند ، احساساتشان جریحه دار شده بود ، من با خودم کلنجار می رفتم ، یک ور ذهنم می گفت اگر موتوری مقصر نبود باید می ایستاد ، باید به ایست پلیس احترام می گذاشت ، پلیس وظیفه اش را انجام داده بود ، ور دیگر ذهنم می گفت امروز جمعه است ، صبح جمعه شهر پر می شود از این موتورهای مسابقه ای ، جوان ها جمعه ها با این موتورها می روند پیست موتور سواری شاهین شهر ، محمد می گفت جوان بود ، از بچه های همین محله بود ، می گفت خون تمام چهار راه را پوشانده بود و اسفالت ها سرخ سرخ شده بود ، رسیدم به خود فصل " نام من سرخ " سرخ می گفت : " من سرخم و از سرخ بودنم هم خیلی راضی و خوشبختم چون پر قدرتم ، عمیقم ، مثل یه تیکه آتیش گرم و سوزانم ، متفاوتم و هیچ شبیه و بدیلی ندارم " من باز هم به یاد حرف های بابای امین پشت اتاق آی سی یو افتادم : ادامه👇
" رمضون ماه بلاست حاجی ، رمضون ماه خونه ، من تموم برادرام تو ماه رمضون کشته شدن ، دو تاشون توی کامیون از سرما پیک نیکی روشن کردن خفه شدن ، یکی شون تو جنگ کشته شد ، اون یکی از عشق دختر همسایه دیوونه شد و دم دمای غوروب ماه رمضون جلو چشم همه بنزینا ریخت رو سر و بدنش ، کبریتو کشید و خودشا تو کوچه آتیش زد به امین گفتم سحر راه نیفت ، ای کاش به جای زن مردم خودش مرده بود ، قلبم رضا نبود بیاد تو جاده ، به شما ها توی حوزه چی یاد می دن حاج آقا دیانی ؟ احترام به پدر و مادر یاد نمی دن ؟ نصف شب از بندر رسیدم فرستادم پی اش بیا ببینمت بابا ، مسجد بود ، نیومد ، اذون صبح را که گفتند اومد واسه خداحافظی ، التماسش کردم نرو بابا جون ، من جوونی و پیرم را تو جاده گذاشتم حاج اقا ، وقتی رفت به مامانش گفتم من که از دستش رضا نیستم ، خدا هم رضا نباشه ، می دونستم سالم نمی رسه ، ای کاش خودش مرده بود ، بیچاره دختر مردم " فاطمه روی گوشی موبایلش آهنگ بچه گونه ی تولد تولد تولدت مبارک را گذاشت ، بیا شمعا را فوت کن ، مامان و عادله را صدا کرد ، عط کادو شده ی مامان و گردنبند و گوشواره ی عادله را گذاشت روی میز ، به افتخارشون دست زدیم ، نوزدهم تولد عادله بود ، بیست و یکم تولد مامان عادله ، بدون شمع و کیک و بستنی و شیرینی جشن تولد گرفتیم . بعد از ظهر زود رفتیم خانه ی بابا این های خودم ، شب مهمان داشتیم ، بابا مامان فاطمه دعوت بودند ، عادله و محمد هم ، مادر بزرگ هم ، عمو جان و بچه ها و دامادها هم ، عمه پروین و بچه ها هم ، بابا مامان لیلا خانم هم ، عمه خانم – عمه ی لیلا خانم – هم ، سی و چند نفری می شدیم . بابا گفته بود سفره را توی حیاط می اندازیم ، پای باغچه ، زیر آسنمون خدا ، مامان گفته بود سختمان می شود ، کلی ظرف باید از طبقه ی بالا بیاوریم طبقه ی پایین ، توی تراس کرسی گذاشته بودند ، سفره ی قلمکار رویش پهن کرده بودند ، دو تا گاز پیک نیکی ، دو تا قوری چینی بزرگ گلدار ، قدح پر از نبات ، سینی های طرح و نقش دار و استکان های دسته دار ، سینی قلمکار مامان را پر از میوه کردیم ، فاطمه پرتقال ها و هلو ها و سیب گلاب ها و شلیل ها و خیارها را با دقت و وسواس خاصی چید ، بابا خندید و گفت این جوری که کسی دلش نمی آید به این میوه ها دست بزند ، مامان گفت بعد از شام بشقاب بشقابش می کنیم و روی میزها می چینیم ، مامان ظرف های خرما و گردو و پسته و کشمش را گذاشت روی میز ، پارچ های دوغ را لب اپن آشپزخانه چید ، نزدیکی های غروب بابا گفت برویم غذا را بیاوریم ، سفارش داده بودند آشپز بپزد ، آشپز بابا را خیلی تحویل گرفت ، حدس زدم یکی از شاگردهای قدیمی بابا باشد ، شاگردهای بابا همه جا هستند ، توی دانشگاه ، توی بازار ، توی بیمارستان ، حتی تو تیم های فوتبال ، تا چند سال پیش ذوب آهن که بازی می کرد ما برای بچه ها قیافه می گرفتیم که جلال امیدیان شاگرد بابا بوده ، بابا خودش هم ورزشکار بود ، تنیس روی میزش حرف نداشت ، توی زیر زمین خانه ی قبلی مان هم وزنه داشت ، هم یک میز پینگ پنگ قدیمی هم وسایل زورخانه ، یک عکس قدیمی سیاه سفید هم داشت از زمان شاه که با یک زن ژاپنی مسابقه ی پینگ پنگ می داد ، بابا می گفت هر سه گیم را به زن ژاپنی باخته ، راهنمایی که بودم عکس را می گذاشتم لای کتابم و توی مدرسه به معلم ورزشمان که فکر می کرد پینگ پنگش خیلی خوب است نشان می دادم و می گفتم راستش را می گویید با بابای من مسابقه بدهید . بعدها بابا ناظم همان مدرسه شد . ظرف های داغ برنج و کباب و جوجه را توی صندوق ماشین چیدیم ، ظرف خورشت ماست و ظرف زرشک و زعفران را آوردیم توی ماشین ، آشپز به بابا توصیه کرد کباب ها را آب دار بکشیم ، لب خانه که رسیدیم اذان دادند ، عمه و دختر عموها گفتند اول نماز بخوانیم ، صدایم می کردند ، بابا گفت تو از پای بساط چایی بلند شو نماز بخوان مردم افطار کنند ، نماز را به جماعت خواندیم ، با اب جوش زعفران و خرما افطار کردیم ، شوهر عمه تا آخر شب شادی روح اموات صلوات چاق می کرد ، بعد از شام مثل همه ی اصفهانی های با تعصب نشستیم پای مسلبقه ی سپاهان و نفت ، سپاهانی ها که گل می زدند خانه منفجر می شد . مادربزرگ گفت امسال یازدهمین سال آقاجون بود . آقا جون توی ماه رمضان رحمت خدا رفت ، یادم آمد شبی که تازه خاکش کرده بودیم همه خانه ی عموجان جمع بودیم ، تلویزون سریال طنز پخش می کرد ، همه پای سریال می خندیدند ، مادر بزرگ خوشحال بود ، می گفت خنده ی این ها نشانه ی خوشی و راحتی آقا جونه . یازده سال گذشته بود ، شوهر عمه شادی روح آقا جون صلوات چاق کرد . پایان
قسمت نبود عمه بهجت را ببینیم اما ثوابش را بردیم ، این را برای دلداری مادربزرگ گفتم که حرص نخورد ، رفتیم خانه ی عمه صدیق ، عمه توی خانه تنها بود یکی از عروس ها و نوه اش هم بودند ، طبقه ی بالا زندگی می کنند ، شوهر عمه باوجود بیماری رفته بود سر کار ، مادبزرگ همیشه می گوید : " آقا مهدی وجود داره " مادر بزرگ وجود را به معنای همه ی مردانگی های عالم به کار می برد، عمه از آمدن مادر بزرگ ذوق زده شد ، از وقتی که آقا جون مرد و عمو مادر بزرگ را برد طبقه ی پایین خانه ی خودشان ، عمه ها رفت و آمدشان به خانه ی مادر بزرگ را کم کرده اند . عمه صدیق و زن عمو گاو به گاو شده اند ، مادر بزرگ می گوید گاب به گاب ، یک دختر داده اند یک دختر گرفته اند ، عمه ها و دختر عمه ها حرف های خاله زنکی بین خودشان و ختر عموها و زن عمو را بهانه کرده اند ، کمتر می آیند و میروند ، این را مادر بزرگ می گوید ، خودشان هم می گویند اما بیشتر می گویند گرفتاریم ، غیر عمّه کوچیکه که دو تا پسر دبیرستانی دارد هر کدام برای خودشان یک پا مادر بزرگ شده اند ، عمه صدیق هفت تا بچه دارد ، ده تا نوه ی قد و نیم قد ، عمه بهجت هم با سعید هفت تا بچه دارد و ده تا نوه ، مادر بزرگ همیشه می گوید الهی خوشتان باشد . عمه گفت شوهر عمه از دست احمد ناراحت است ، می گوید چرا رفته برای خودش خانه خریده ، مادر بزرگ حسابی دعوایش کرد ، گفت به آقا مهدی بگو حرف چرند نزند ، گفت بگو این فکر غلط را از سرش بیرون کند ، عمه کفت آقا مهدی نمی تواند دوری نوه ها را تحمل کند ، مادر بزرگ گفت بیخود ! عمه درد دل کرد برای مادر بزرگ ، از عروس ها نالید ، از بچه ها نالید ، عمو به خاطر همین چیزها بود که پای عمه ها را از خانه ی مادر بزرگ کوتاه کرد ، گفت خوشی هایشان مال شوهر ها و بچه ها و نوه هایشان است همه ی دردها و غصه های عالم را می آورند برای مادر من ، عمو دنیا دیده است ، کارخانه دار است ، رک است ، عمه ها از او حساب می برند ، توی این یکی عمو راست می گفت ، مخصوصا بعد از ازدواج پسر عمه بهجت با دختر عمه صدیق ، مادر بزرگ مخالف بود شدید ، بابا و عمو کارد می زدند خونشان در نمی آمد ، مادر بزرگ می گفت ما یک بار گاب به گاب کردیم یک عمر چوبش را خوردیم ، بابا می گفت این ها از لحاظ فرهنگی به هم نمی خورند ، عمو می گفت این وصلت توی فامیل مایه ی شر می شود ، عمه ها و شوهر عمه ها مادر بزرگ را بردند پیش آشنای قدیمی اش سر کتاب باز کند ، گفتند نه حرف ما نه حرف مامان و برادر ها ، هرچی کتاب خدا گفت ، زن قرآن را که باز کرد گفت ، همه اش بد ، همه اش اختلاف ، همه اش آتش ، همه اش بدبختی ، مادر بزرگ گفت دیگر ادامه نده ، دختر خاله پسرخاله عاشق هم بودند ، گفتند مادر بزرگ امّل است ، شوهر عمه ها یواشکی قرار مدار هایشان را گذاشتند ، آن روزها خانه ی عمه صدیق یک باغ بزرگ و درندشت بود ، مراسم عقد را آنجا گرفتند ، مادر بزرگ خفقان گرفت ، بابا و عمو را قسم داد که جیک نزنند ، گفت شیرشان را حلالشان نمی کند ، شب که به خانه برگشتیم بابا به مامان گفت بدبخت شدیم زهرا ! شب فامیل های آقا مهدی ردیف به ردیف ، حلقه به حلقه توی حیاط باغی خانه نشسته بودند و ورق بازی می کردند ، بابا می گفت پشتشان را کرده بودند به مجید – داماد – و او را به قائده ی یک حیوان هم به حساب نمی آوردند ، یک ماه بعد ورق برگشت ، دعوا شد ، زد و خورد شد ، یک بار توی خانه ی قدیمی ما صدا ها بلند شد ، دست ها بلند شد ، عمه ها حرمت شکستند ، مادر بزرگ تمام حرص های دنیا را ریخت توی سینه اش ، ماجرا مربوط به بیست سال پیش است ، حالا هر کدامشان از همسر بعدی دو تا بچه ی دبیرستانی دارند . عمه ها با هم مثل گذشته رفیقند ، آن روزها را یا فراموش کرده اند یا به روی هم نمی آورند . نزدیک اذان که شد مادر بزرگ گفت حاج اقا ما را ببر مسجد نماز بخونیم ، گفتم در خدمتیم ، قبل از رفتن ، تا عمه توی اتاق بود مادر بزرگ رفت سر یخچال ، نگاهی به آن انداخت ، هنوز دلش برای بچه ها یش می تپد ،نگران خورد و خوراکشان است ، نگران این که کم و کسری نداشته باشند . خداحافظی کردیم . ادامه 👇
وب نوشت‌های مرحوم شنبه 22 مرداد 90 مادر بزرگ شب خانه ی بابا اینها ماند ، بابا خوابید ، ایمان رفت پایین سر کار و بار خودش ، من و فاطمه و مامان و مادر بزرگ دوباره چایی دم گذاشتیم ، خربزه قاچ زدیم ، سوهان عسلی خوردیم ، گپ زدیم ، دو ساعت مانده تا سحر خوابیدیم . سحر که شد بابا به مادر بزرگ گفت روزه نگیرد ، ایمان مادر بزرگ را دعوا کرد ، مامان گفت عمو تذکر داده مبادا روزه بگیرید ، من گفتم : "خانم جون اشکالی نداره ، روزهایی که افطار خونه ی کسی دعوت هستید را روزه بگیرید بقیه اش را نه " بابا گفت این چه حرفیه می زنی ؟ ایمان گفت از خودت فتوا می دی ؟ مادربزرگ گفت قربونت برم ننه ، مادر بزرگ به بابا گفت روزه با آدم کاری نمی کنه ، اون که ریشه ی آدم را می خشکونه حرصه ، من گفتم اسمشه که آدم مریض تو ماه رمضون روزه نیست ، فقط منتش سرشه ، بابا گفت هر کاری دلتون می خواد بکنید ، مادر بزرگ خندید و گفت از اوّل همینو بگو ننه . صبح که شد همه از خانه بیرون رفته بودند ، من بودم و مادر بزرگ ، می خواستم کتاب بخوانم ، جوامع الحکایات را از کتابخانه ی بابا نشان کرده بودم ، مادر بزرگ روی مبل ها نشسته بود ، از بالای راه پله ها توی پارکینگ را دید زدم ، بابا ماشین نبرده بود ، گفتم حاج خانم پاشو بریم سر عمّه ها ، مادر بزرگ انگار که دنیا را بهش داده باشند خندید و پرسید راست می گویم ؟ گفت با این کار ثواب دنیا و آخرت را می برم ، عمّه پروین عمّه کوچیکه است ، بین او و عمو همیشه سر این که که کدام یک عزیز کرده ی مادر بزرگند کل کل است ، عمه پروین می گوید مامانم محل به ما نمی گذارد ، فقط می گوید ننه مهدی ، عمو می خندد و می گوید ننه پروین ، ننه حسین ، ننه ابالفضل ها را فراموش کرده ای ؟ حسین و ابالفضل – پسرهای عمه پروین را می گوید ، عمه پروین دیشب خانه ی بابا این ها بود ، بابا عمه بهجت و عمه صدیق را هم دعوت کرده بود ، ظاهرا شوهرهایشان خیلی مریضند ، عذر خواهی کرده بودند ، گفته بودند از خانه نمی توانند تکان بخورند ، مادر بزرگ دوست داشت آن ها هم بودند ، بیشتر به خاطر بابا ، بابا پسر ارشد خانواده است ، مادر بزرگ دوست دارد این بزرگتری حرمت گذاشته شود . مادر بزرگ سریع لباس پوشید ، همیشه فرز و تند است ، توی راه رفتن ها همه از او عقب می مانند ، خوش صحبت است ، فاطمه می گوید سیاست مدار است ، خوش اخلاق است ، توی مادر بزرگ ها چهره و رفتارش از همه جوانتر می زند ، هفتاد و پنج سالی دارد . می خواست عمه ها را بادیدن من غافلگیر کند ، زنگ زد خانه ی عمه بهجت ، عمه که گوشی را برداشت ، همین که مطمئن شد خانه هستند ، گفت الآن دوباره زنگ می زنم ، گفت یکی دارد زنگ خانه را می زند ، گوشی را قطع کرد و گفت : " بدو مسعود ، عمه ت خونه ست " تا آمدم لباس بپوشم لنگه در های پارکینگ را باز کرده بود . آدرس خانه ی جدید عمه بهجت را تلفنی از بابا پرسیدم ، بار آخری که من و فاطمه خانه شان رفتیم عید نوروز بود ، عمه مادر شهید است ، پسراولش جانباز است ، پسر دومش شهید شده ، اسمش سعید است ، بابا می گوید سعید عروس همه هنره ی فامیل بود ، توی فاو شهید شد ، والفجر هشت ، من فقط از روز خاکسپاری اش خاطره های مبهمی توی ذهنم مانده ، اما یک عکس از سه چهار سالگی ام هست که سعید با یکی از آن قلّاب های حرفه ای ماهیگیری یک ماهی بزرگ گرفته ، من دارم باهاش دعوا می کنم که ماهی را به من بدهد ، یک عکس دیگر هم هست که بابا می گوید خود سعید گرفته ، عکسی که من از اینکه قلّاب و ماهی را به من نداده بغض کرده ام و دارم می زنم زیر گریه ، دوربین زنیت حرفه ای اش هنوز توی خانه ی عمه هست ، خانه ی قدیمی ما با خانه ی قدیمی عمه توی یک محلّه بود ، بعد ها من رفتم توی همان پایگاه بسیجی که زمان جنگ سعید رییسش بود ، بچه های جنگ به خاطر سعید دوستم داشتند ، شانزده سال بیشتر نداشتم . ماشین را پارک کردم ، مادر بزرگ دوید زنگ خانه را زد ، هیچ کس خانه نبود ، شاید صد تا زنگ زد مادر بزرگ ، باورش نمی شد توی این فاصله ی کوتاه عمه از خانه بیرون رفته باشد ،بور شد ، بیشتر جوش من را می زد ، گفت عجب اشتباهی کردم ، گفت شاید رفته مسجد ، گفتم : " خانم جون سه ساعت تا اذون مونده " گفت : " شاید رفته خونه ی نرگس " ، نرگس دو سه هفته ای ست که عروسی کرده ، گفتم شاید .
مادر بزرگ را بردم ، مسجد محله ی قدیمی شان دروازه نو ، مادر بزرگ بال در آورده بود ، اشک توی چشم هایش حدقه زده بود ، تمام راه دعایم می کرد ، می گفت خدا هرچه می خواهم روزی ام کند ، به دروازه نو که رسیدیم هنوز همه چیز سر جای خودش بود ، بازارچه ای که یک طرفش زورخانه بود و طرف دیگرش مسجد ، مادر بزرگ با صدای بلند گفت خدا پهلوان محمد را بیامرزد ، پهلوان محمد کسوت محل بود ، بابا می گفت تمام دنیا بهش احترام می گذاشتند ، مرد بود ، بچه که بودیم یک بار دست محسن در رفت ، پهلوان محمد شکسته بندی می کرد ، بردندش توی زورخانه جا انداخت ، محسن با چشم گریان برگشت ، دردش آمده بود ، دستش خوب شد ، وقتی پهلوان محمد مرد محسن از خواب پرید ، آن روزها دانشجو بود ، گریه اش گرفته بود ، پهلوان محمد آمده بود به خوابش ، از محسن خواسته بود حلالش کند ، گفته بود آن روز حساب کودکی محسن را نکرده بوده ، گفته بود به خاطر دردی که آن روز محسن کشیده این طرف گیر است ، التماسش کرده بود حلالش کند ، بابا گریه اش گرفت ، گفت قیامت چقدر سخت است . به یاد قدیم دستی توی سنگابه ی در وردی مسجد کشیدم ، توی حیاطش قدم زدم ، توی شبستانش نماز خواندم ، مادر بزرگ مسجد را ریخته بود بهم ، زن ها از دیدنش بال در آورده بودند . شب خانه ی فاطمه این ها میهمان داشتند ، مادر بزرگ را که رساندم خانه رفتم آنجا ، فاطمه دندانپزشکی بود ، مامان جون و عموها و عمه می آمدند . مامان فاطمه افطار کباب حسینی درست کرده بود ، کوکو قندی پخته بود ، عادله ژله های رنگ به رنگ ساخته بود ، حاج آقا از بیرون کباب کوبیده گرفته بود ، آشپز یادش رفته بود گوجه بدهد ، من توی تراس گوجه به سیخ زدم . سر سفره ی افطار بابای فاطمه گفت واقعا بعضی وقت ها هیچ چیزی خوشمزه تر و لذت بخش تر از آب خوردن نمی شود ، عمو حمید مکثی کرد و گفت هیچ کدام شما به اندازه ی من لذت آب خوردن را نچشیده ، نگاه ها به سمت عمو خیره شد ، عمو حمید ادامه داد چهل و هشت ساعت تشنگی توی گرمای پنجاه درجه و بعد یک لیوان آب رادیاتور ماشین را قلپ قلپ سرکشیدن لذت بخش ترین آب خوردن دنیاست ، . عمو گفت از وقتی توی مرز اسیر شدیم تا خود بصره یک قطره آب هم به ما ندادند ، چهل و هشت ساعت ما را با دهان خشک توی برق آفتاب و سرمای شب نگه داشتند ، بصره که رسیدیم آب رادیاتور زنگ زده جلویمان گذاشتند ، بچه ها با ولع تمام می خوردند . عموحمید ده سال توی خاک عراق اسیر بود ، از یک مهر پنجاه و نه تا شهریور شصت و نه ، در اولین روز جنگ لب مرز خرمشهر اسیر شده بود .من تکه های یخ را ریختم توی لیوان و کانادادرای زرد را تا سر پر کردم ، از عموحمید پرسیدم توی اسارت نوشابه هم می دادن ؟ عم خندید و گفت هیچ وقت ، عمو حمید گفت ما توی اسارت فقط یکبار سیر شدیم آن هم آن روی که بردندمان کربلا ، میهمان خانه ی حضرت ابالفضل. پایان
زیرسرویس‌ها👇 تا اکنون مرتب سازی محتوا ادامه دارد